آبتنی در حوضهای فراموش شده
نمایش سیاه بازی از لحاظ ساختار موضوعی حول یک پارادوکس مرکزی شکل میگیرد: پرسوناژ سیاه در قالب شوخی و طنز، جدیترین مسائل را به شکل استقرایی و دقیق مورد بررسی و تحلیل ضمنی قرار میدهد. ضمناً انگیزه و عوامل لازم را هم برای تغییر و اصلاح امور ایجاد میکند. در این نوع نمایش به دلیل کاربری شیوهها و ترفندهای هنرمندانهای مثل بداههگویی و بداههنمایی، میتوان گاهی از متن نوشتاری حذر کرد و از متن شفاهی که همزمان و حین تمرین و اجرا به طور خلقالساعه توسط خود بازیگران شکل میگیرد، استفاده کرد. موفقیت در این امر ارتباط تنگاتنگی با میزان داشتهها، دانستهها و تجارب بازیگران دارد. میتوان سه خصوصیت کلی برای نمایش سیاه بازی قائل شد: کمیک بودن یا خنداندن زیاد تماشاگران، آسیب شناسی، موضوع، رخداد و در کل محتوای نمایش و نهایتاً ساماندهی رضایتبخش و مطلوب آن چه که با کژ راهگی و کژ گونگی در جریان است.
همان طور که ویژگی و محوریت نمایش تخت حوضی در پرسوناژ سیاه و میزان کارایی، زیرکی و شوخ بودنش خلاصه میشود، نقطه آسیبپذیر نمایش هم به خود او برمیگردد؛ یعنی اگر پرسوناژ سیاه قابلیتهای لازم را برای گیرایی، دلالتگری و کمیک بودن هر چه بیشتر نمایش نداشته باشد، در آن صورت حضورش نفی ساختاری و مضمونی نمایش به شمار میرود و در نتیجه، عامل بیسامانی و ابتذال اجرا تلقی میشود.
در نمایش”اینجا چراغی روشن بود” به نویسندگی و کارگردانی علی موسویان ، این سطح شکنی و رفتن نسبی به عمق بسیار کمرنگ است. در نتیجه، در همان حال که همه چیز به حال خود میماند، دستمایهای ذهنی و تحلیلی از آن چه”هست” به تماشاگر داده نمیشود و مخاطب فقط آن چه را که خودش قبلاً میدانسته، دوباره میبیند.
گرچه پرسوناژها به طور ناقص شخصیت پردازی شدهاند اما به گونهای اشارهوار وجوهی از تضاد درونی و بیرونیشان را به نمایش میگذارند. آنها در اوقاتی که با سرزندگی و شوخ طبعی سر به سر هم میگذارند و نیز در لحظاتی که زندگی را جدی نمیگیرند، برای تماشاگر تا حدی دوست داشتنی جلوه میکنند؛ بعداً وقتی گمانههایشان در برابر واقعیتی متفاوت و مغایر با آن چه آرزو کردهاند، قرار میگیرد ناگهان جا میخورند و این جا تماشاگر با مقایسه نسبی شرایط قبلی آنها با موقعیت فعلیشان نسبت به هر کدام احساس دلسوزی و ترحم میکند و به این برداشت میرسد که این شخصیت ها در رویکرد به عشق، زندگی و در رابطه با خودشان جدی نیستند و حتی گاهی همه اینها را هم به بازی میگیرند. در حالی که بنا به ادعای خویش زندگی در چهره سیاه و هولناکش به صورت قرینه همواره آنها را میپاید، میآزارد و میطلبد. بنابراین، هم چشمان آنها بسته است و هم در دایره بستهای محصور شدهاند.
موسویان در انتخاب میزانسن های خود تلاش دارد تا از خطوط منحنی و تکراری در جهت انتقال مفاهیم اثرش استفاده کند و البته در این مسیر نسبتا موفق عمل می کند.او با تکرار برخی از لحظات کمیک نمایش خود تاکید به سزایی بر موقعیت و وضعیت های دوست داشتنی اثر می گذارد و به این ترتیب تماشاگران را با خود به سمت و سوی مهم ترین کنش های نمایش می کشاند.شاید اگر موسویان در حوزه نگارش نمایشنامه کمی تامل می کرد و با انتخاب دقیق تر کنش های دراماتیک به پرداخت شاخصه های بنیادین اثرش یاری می رساند در حوزه کارگردانی هم کمترین مشکلات را داشت.
نمایش با تکیه بر قدرت و اهمیت اشخاص بازی و با صحنهای شلوغ شروع میشود و به سرعت و مسلسل وار شخصیت ها را معرفی می کند و در مقابل حتی فرصت آشنایی تماشاگر با اتفاقات و رویداد ها و حتی خود شخصیت ها را نمیدهد . در واقع شخصیت ها نمی توانند جذابیت و اهمیت شان را وسعت دهند با گسترش آن در چارچوب داستان و موضوعات نمایش بگسترانند.بنابراین نمایش بلا فاصله تماشاگرش را غافلگیر می کند و این غافلگیری یک حسن بزرگ در ابتدای کار است . اما مشکل اصلی نمایش در این است که این جذابیت و گیرایی را حفظ نمی کند و نمی تواند قوت های آن را ادامه بدهد و پیش ببرد.
اما برخلاف این موضوع شخصیت های متعدد نمایش تنها عاملی برای پر کردن فضای نمایش و پنهان ساختن کاستی های داستان است . پس طبیعی است که هر چه از زمان نمایش می گذرد و اشخاص جذابیت شان را از دست می دهند اجرا نیاز بیشتری به وجود عناصر دراماتیک ونمایشی دارد و متاسفانه نمی تواند این نیاز را مرتفع سازد . پس به لحاظ درگیر سازی تماشاگر کم می آورد و ناچار دست به کار پرداخت سطحی شوخی ها می شود و اگر چه می تواند تماشاگر را به خنده وادارد اما از کیفیت و ارزش طنز و کمدی آن می کاهد .
“ اینجا چراغی روشن بود” بدون شک یک نمایش شخصیت محور است ؛ ولی نمی تواند همه ظرفیت های دراماتیک اش را براساس اهمیت حضور شخصیت ها تعریف کند و مورد پرداخت قرار دهد . به همین دلیل هم دچار تکرار و کندی می شود و نمی تواند جذابیت عناصرش را تا پایان حفظ کند .
شاید به همین دلیل است که قوت ها و قدرت های شخصیت در نمایش باستانی بعد از به حاشیه رفتن شخصیت و از دست رفتن ارزش دراماتیک و جذابیت های تیپیکال در بستر کمدی ، همین کارکرد را بدون توجه به تنوع بر عهده بازیگران می گذارد . از اینجا به بعد است که دیگر بازیگران تمام بار نمایشی اجرا را به دوش می کشند و جذابیت ها را با تمام توان در گستره اجرای نمایش حفظ می کنند .
تماشای سیاه بازی بار دیگر این نکته را یادآور میشود که سنتهای نمایشی آیینی نیز با آن که بر بستر ارزشهای تاریخی به ارث رسیده شکل میگیرند، اما هرگز نمیتوانند بدون توجه به روح زمانه، به حیات خویش ادامه دهند. این امر در مورد نمایش سیاه بازی و کارکردی که شخصیت سیاه در آن دارد از اهمیت افزونتری برخوردار میشود و تاکیدهای گاه و بیگاه علی موسویان به ارتباط فضای تاریخی اجرای خود در گذشته تا به امروز نه تنها نمیتواند این خلاء را پر کند بلکه فقدان آن را بیش از پیش یاد آور میشود. و یادآور میشود کالبد خسته و فرسوده آیینهای نمایشی در ایران تا چه حد نیاز به بازنگری و تلاش مضاعف برای احیای دوباره دارد.