مشق

نویسنده
اندیشه مهرجویی

گذشته های از دست رفته..

علیرضا رئیسیان فیلم پنجم خود را درحالی به روی صحنه اکران عمومی برد که از فیلم های گذشته او “ پرونده هاوانا” هنوز موفق به کسب مجوز برای اکران عمومی نشده است.

“چهل سالگی” عنوان جذابی دارد. عنوانی که می تواند برای هر مخاطبی پیش از نظاره نیز یادآور چیزهایی باشد که یا برایش در چهل سالگی به وقوع پیوسته و یا پیش آمده ایی که از نو رقم خواهد خورد. سنی را مرور می کند که برای فرهنگ عامه ما یادآور ضرب المثل ها، تداعی کننده حوادث تاریخی خاص برای شخصیت های گوناگون و بسیاری دیگر از چیزهاست که اتفاقا این مضمون در فیلم نیز به اندازه تعداد کثیری از این پیش فرض ها تکثیر میابد.

 

چهل سالگی را در هیات رمانی جذاب “ ناهید طباطبایی” نوشته است و “ مصطفی رستگاری ” آن را به شکل فیلمنامه ای در آورده است که می بینیم. اگرچه با اضافه کردن چاشنی داستان “ کنیزک و پادشاه” مولانا نیزسعی بر پررنگ تر کردن و اضافه کردن مضامین است.

نگار تمدن( لیلا حاتمی) یک موزیسین درس خوانده این رشته است. او در آستانه سی  و اندی سالگی در حالی که همسر و فرزندی دارد و شغل دیگری جز نواختن موسیقی بر عهده دارد توسط همکارش مطلع می گردد که به زودی موزیسینی از پاریس برای اجرای قطعاتی به ایران عزیمت می کند و او یعنی “کورش کیان” کسی نیست جز دوست پسر قدیمی نگار که طی حادثه ای در آستانه جوانی و دوران دانشجویی در درگیر شدن آنها با ماموران پلیس او را از دست داده است.

 

دو سرنوشت متفاوت برای آنها رقم می خورد. یکی همسر مردی می شود که بازجوی همان شب دستگیری دختر وپسر است و سعی می کند دختر را نجات دهد. البته نه به خاطر خود دختر که برای آنچه در درون او به صورت عشقی آتشین زبانه کشیده است. او وقتی پی می برد کیان می خواهد تا چندی دیگر از ایران برود، تلاش می کند دختر نجات یابد و حتی پس از آزادی او ویولن سلش را برایش به در منزل آنها می برد و حالا فرهاد که از شغل قضاوت بیرون آمده است به همراه بهار، دخترشان و همسرش نگار زندگی می کنند.

اسامی آن قدر استعاری انتخاب شده اند که از همان راه دور فریاد می زنند. نگار دلبری های خاص خودش را دارد. زیباست. لیلا حاتمی ست پس قطعا زنی زیباست که در هر سنی می تواندنگاری محبوب باشد. بهار که شکوفه و برازندگی زندگی آنان است و فرهاد که عاشقی شیداست و در تمام طول فیلم شیدایی را خوب بلد است.

 

 

فرهاد برای خوشبختی او و بهار زندگیشان هر کاری انجام می دهد. اگرچه گاهی این “هرکاری انجام دادن ها” مخاطب را از دنیای واقعی که در آن زندگی می کند دور می برد و عشق تخیلی و فرا درک را در ذهن می آورد اما باز هم دوست داشتنی ست. اگرچه سال هاست از زندگی مشترک آنان می گذرد اما هنوز فرهاد چون فرهاد اسطوره ای برخوردهای مجنون وار دارد.

روابط در خانه فرهاد و نگار بر پایه عشق و محبت است. بهار پدرش را فرهاد صدا می زند و به او پسرم می گوید. بهار یک فیلسوف کوچک است که اگرچه حرف های درشت می زند اما خوب ادایشان می کند و دوست نداریم بگوییم که تصنعی ست. اما این فیلسوف کوچک گاهی حرف های متناقض می زند. سوال هایی را چه در مقام طراح سوال و چه در جایگاه پاسخ دهنده مطرح می کند که از وجه عقل گرایی او بر می آید اما همین دختر بچه کوچک در مواردی دایره معانی هم سن و سالان خود را هم  متوجه نمی شود و این اگرچه نه بسیار بزرگ اما خودش را نشان می دهد.

توجه به مثلث عشقی که تا مدت ها یک ضلع آن مسکوت مانده بوده است و فرهاد به غلط تصور می کرده است که برنده بازی عشقی ست که به زور آن را تصاحب کرده شاکله اصلی فیلم است.

 نگار دلزده از روزگار است و حتی تمکن مالی همسرش و داشتن فرزندی که بسیاری آرزوی داشتن او را دارند ارضایش نمی کند. او مرتب کسل است و در معاشقه های کودک و پدر شرکت نمی کند و مرد است که عاشقانه تر از هر سه نفر خانواده اش به زندگی می نگرد. به زندگی که تا پیش از این گمان در انحصار خود داشتنش او را مغرور کرده بود.

فرهاد وکالتش را کنار گذاشته است. او استادی دارد که نقش مراد را برای او بازی می کند. قاضی عالیرتبه که پس از آنکه می بیند مردی تمام و کمال در دادگاه محکوم است و او نمی تواند با تبصره و قوانین محکومش کند قضاوت را می بوسد و کنار می گذارد و گوشه عزلت در باغی بزرگ را بر می گزیند و به راستی که چقدر سکانس های حضور او در فیلم با بازی شگفت آور همچون همیشه عزت الله انتظامی به فیلم وجاهت می دهد.

عزت الله انتظامی نه تنها یک مراد است که راه بلد زندگی فرهاد است او تنها کسی ست که می تواند بیراهه ای را که فرهاد رفته است را به او هشدار دهد. نگار سهم فرهاد نبوده است و چون نگار از ماجرا خبر ندارد و نمی داند شوهرش همان بازجویی ست که وقتی ماموران کمیته آن زمان، او را با کیان دستگیر می کنند توانسته است با قدرت نافذ عشق خودش را از چنگال قانون که نه بلکه بی قانونی مضحکی که تنها به دلیل رابطه داشتن  کیان و نگار در پارک و حرف های معمولی آنها را محکوم می کند، برهاند.

 

نگار زندگی در آستانه تنهایی و فرورفتگی در یاس را تجربه می کند. آنچه باید در سن خودش به آن می رسید و نرسید. نگار و دلمشغولی او دغدغه بسیاری از آدم های اجتماعی ست که در ظاهر تمامی آنچه را که برای دیگران حسرت می نامیمش را در بر دارد.

کیان بر می گردد و مثلث عشقی شکل می گیرد. مثلثی که سالهاست یک ضلع آن تنها آتش زیر خاکستر بوده است و پس از سالیان رخ می نماید.

دوست داشتیم شخصیت ها عمق بیشتری داشته یاشد. مفاهیم این توقع را می طلبید که ورای رفتارهای عادی و عکس العمل های هرچند گاهی درونگرایانه به درون شخصیت هایی که باید عمق بیشتری از رفتارها و درونیاتشان را ببینیم درگیر شویم و این همان چیزی ست که در فیلم وجود ندارد. کیان می آید و ما تنها برخوردی تصنعی را از هر دو شخصیت می بینیم. آدم ها عوض نمی شوند. نگار دختر جوانی بوده است که شیطنت در خون و رگ اوست و سماجت در شخصیت جوانی کیان سازگاربوده است اما نه نگار آن نگار است و نه کیان آن کیان. هیچ نمودی از آنچه آنها به اجبار ترکش کرده اند را در آنها و رفتارهایشان نمی بینیم.

چهل سالگی درد مشترکی ست که بسیاری فریادش می زنند. گذشته های از دست رفته و حال نه چندان موجه و اطمینان بخش. عشق های سرخورده و امیدهای پوچ. بازگشتن ها و رفتن های مداومی که نامش زندگی ست.