بی مروتی دینی

اکبر گنجی
اکبر گنجی

یکم- طرح مسأله : بی مروتی در این نوشتار معنایی جز آنچه حافظ گفته است، ندارد:

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

مرتضی مطهری می گفت حسین بن علی در کربلا بالاتر از دستورالعمل حافظ انجام داد، یعنی با دشمنانش هم “ مروت ” کرد و آب خود را با آنان تقسیم نمود.اما مسأله این است که امروز برخی افراد به نام نواندیشی یا روشنفکری دینی با دوستان هم “ مدارا ” نمی کنند.تنها تولید دینی یا اصلاح گری دینی این افراد انگشت شمار این است که از دینداران، از طریق تکفیر و دشنام، بی دین می سازند . آیا نمی دانند که:

همه کس طالب یارست چه هشیار چه مست

همه جا خانه ی عشق است چه مسجد چه کنشت

در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست

هرجا که هست پرتو روی حبیب هست

شیخ محمود شبستری هم می گفت:

مسلمان گر بدانستی که بت چیست

بدانستی که دین در بت پرستی است

“انحصارطلبی” و “قدرت آفرینی” از طریق تکفیر برای صنف خود، از شئون تاریخی روحانیت بوده است. انحصار تفسیر دین، قدرت به وجود می آورد. به همین دلیل، آخوندها رقبا را تکفیر می کنند تا قدرت بی زحمت و باد آورده شان بر باد نرود. “تکفیر” همیشه با “ قدرت ” ربط وثیقی داشته است.آن افسانه را فراموش سازید که روحانیت شیعی همیشه در برابر قدرت حاکم بوده است، تاریخ شواهد فراوانی در انبان دارد که ممکن است عکس آن مدعا را نتیجه دهد.در عین حال می دانیم که قدرت، فقط “قدرت” حاکمان نیست. آخوندها از طریق “ اسلام فقاهتی ” برای خود “قدرت” پدید آورده اند.این برساخته ی باستان شناسانه، قدرت رئیس قبیله را به صنف روحانیت منتقل می سازد. به تکفیر از منظر قدرت روحانیت باید نگریست. اما نوشتار کنونی ناظر به تکفیرگری های نواندیشان دینی است.

ابتدا نشان داده خواهد شد که اگرچه مرتضی مطهری تکفیر را حاصل کوته بینی و تنگ نظری می دانست، اما علیه رقبای خود و صنف اش، بویژه اقبال لاهوری و علی شریعتی به تکفیر تمسک می جست، تکفیر هایی که مبتنی بر ادعاهایی ناموجه بود و احیانا بیش از همه ریشه در تمامیت خواهی آخوندی داشت. سپس نشان داده می شود که این انحصارگرایی از طریق تکفیر تنها مختص به مطهری نبوده است، آخوندهای نواندیش نیز به شیوه ای مشابه سعی در تکفیر مهدی بازرگان، عبدالکریم سروش و مصطفی ملکیان داشته اند. این تکفیر های تازه نیز مبتنی بر دعوی های ناموجه است، دعوی هایی که ناشی از جدی گرفتن بیش از حد فقه باستان شاسانه و دست کم گرفتن دیگر معارف بشری از یک سو، و انحصارطلبی قدرت آفرین آخوندی از دیگر سوست. روحانیت رقیب ناپسند، شاهد فروپاشی فقه و فقاهت است. فقه به عنوان دانشی دنیوی، در طول تاریخ به عنوان عاملی بازدارنده عمل کرده است، اما در 33 سال اخیر، فرصتی یافت تا پیامدهای عملی خود را نشان دهد. نواندیشان و “ بازاندیشان دینی ” با نشان دادن پیامدهای عملی فقه و تأکید بر این نکته که فقه یعنی سبک زندگی قرن ها پیش از اسلام، آن را بیش از پیش به سراشیبی سوق داده اند. آخوندها که همه چیز را بر باد رفته می بینند، دو راه حل بیشتر در انبان ندارند. راه اول- دین امری تخصصی است. روحانیت متخصص دین است. دخالت غیر آخوندها در دین ناموجه است و به بی دینی می انجامد.شمشیر تکفیر هم برای دفاع از دین در دست روحانیت است. راه دوم- اجرای زوری فقه و سرکوب مخالفان و رقیبان از طریق در دست داشتن حکومت. در پایان نشان داده می شود که ایجاد جو تکفیر فضای نواندیشان را چنان آلوده کرده است که برخی “نواندیشان دینی غیر روحانی” دست بیعت در دست آخوندها گذاشته و می کوشند تا مصطفی ملکیان را از حوزه ی نواندیشی دینی بدر کنند.مساله امروز نواندیشی دینی ایران عدم مدارا است. سنت تکفیرگری آخوندی، نواندیشان دینی غیر روحانی را هم تحت تأثیر قرار داده است به طوری که برخی به جای اصلاح گری دینی و استقبال از نظریه های رقیب، چنان فضایی می سازند که هیچ کس شجاعت خرافه زدایی نداشته باشد. با تهورستانی، “ بازاندیشی دینی ” را ناممکن می سازند.

دوم- تعلیل مرتضی مطهری از پدیده ی تکفیر :مطهری در کتاب جاذبه و دافعه ی علی، جهالت، نادانی، تظاهر، ریا، ظاهرگرایی و مقدس مآبی را علت العلل تکفیر به شمار می آورد. می گوید:

“پیدایش طبقه ی جاهل مسلک مقدس مآب که خوارج جزئی از آنها بودند، برای اسلام گران تمام شد. گذشته از خوارج که با همه ی عیبها از فضیلت شجاعت و فداکاری بهره مند بودند، عده ای دیگر از این تیپ متنسّک به وجود آمد که این هنر را هم نداشت. اینها اسلام را به سوی رهبانیت و انزوا کشاندند، بازار تظاهر و ریا را رایج کردند. اینها چون آن هنر را نداشتند که شمشیر پولادین بر روی صاحبان قدرت بکشند، شمشیر زبان را بر روی صاحبان فضیلت کشیدند؛ بازار تکفیر و تفسیق و نسبت بی دینی به هر صاحب فضیلت را رایج ساختند.به هر حال یکی از بارزترین ممیّزات خوارج جهالت و نادانی شان بود…خطر جهالت این گونه افراد و جمعیتها بیشتر از این ناحیه است که ابزار و آلت دست زیرکها قرار می گیرند و سد راه مصالح عالیه ی اسلامی واقع می شوند. همیشه منافقان بی دین، مقدسان احمق را علیه مصالح اسلامی برمی انگیزند؛ اینها شمشیری می گردند در دست آنها و تیری در کمان آنها”[1].

مطهری از جهالت و مقدس مآبی خوارج سخن گفته است. اما در عین حال، از شجاعت آنان و ایستادنشان در برابر حاکمان تجلیل به عمل می آورد. به نظر او، سیطره ی روح خوارج بر مسلمین باعث تداوم تکفیرگری در میان مسلمین شده است. منتها با این تفاوت که خوارج چون شجاع بودند در برابر خلفا می ایستادند، اما خوارج جدید که فاقد کمترین شجاعت اند، هر صاحب فضیلتی را در تاریخ اسلام به گونه ای تکفیر کرده اند. فرمول مطهری ساده است: جهالت به تنگ نظری می انجامد، تکفیر هم نتیجه ی منطقی تنگ نظری است. تکفیرگران جدید، هرگونه “بازاندیشی دینی” یا “خرافه زدایی از دین” را زیر عنوان های حذف کننده، تکفیر می کنند. مطهری می گوید، خوارج:

“مردمی تنگ نظر و کوته دید بودند. در افقی بسیار پست فکر می کردند. اسلام و مسلمانی را در چهاردیواری اندیشه های محدود خود محصور کرده بودند. مانند همه ی کوته نظران دیگر مدعی بودند که همه بد می فهمند و یا اصلاً نمی فهمند و همگان راه خطا می روند و همه جهنمی هستند. این گونه کوته نظران اول کاری که می کنند این است که تنگ نظری خود را به صورت یک عقیده ی دینی درمی آورند، رحمت خدا را محدود می کنند، خداوند را همواره بر کرسی غضب می نشانند و منتظر این که از بنده اش لغزشی پیدا شود و به عذاب ابد کشیده شود. یکی از اصول عقاید خوارج این بود که مرتکب گناه کبیره (مثلاً دروغ یا غیبت یا شرب خمر) کافر است و از اسلام بیرون است و مستحق خلود در آتش است. علیهذا جز عده ی بسیار معدودی از بشر، همه مخلّد در آتش جهنم اند. تنگ نظری مذهبی از خصیصه های خوارج است اما امروز آن را باز در جامعه ی اسلامی می بینیم. این همان است که گفتیم خوارج شعارشان از بین رفته و مرده است اما روح مذهبشان کم و بیش در میان بعضی افراد و طبقات همچنان زنده و باقی است. بعضی از خشک مغزان را می بینیم که جز خود و عده ای بسیار معدود مانند خود، همه ی مردم جهان را با دید کفر و الحاد می نگرند و دایره ی اسلام و مسلمانی را بسیار محدود خیال می کنند…گفتیم که خوارج با روح فرهنگ اسلامی آشنا نبودند ولی شجاع بودند. چون جاهل بودند، تنگ نظر بودند و چون تنگ نظر بودند زود تکفیر و تفسیق می کردند تا آنجا که اسلام و مسلمانی را منحصر به خود دانستند و سایر مسلمانان را که اصول عقاید آنها را نمی پذیرفتند کافر می خواندند، و چون شجاع بودند غالباً به سراغ صاحبان قدرت می رفتند و به خیال خود آنها را امر به معروف و نهی از منکر می کردند و خود کشته می شدند. و گفتیم در دوره های بعد، جمود و جهالت و تنسُّک و مقدس مآبی و تنگ نظری آنها برای دیگران باقی ماند اما شجاعت و شهامت و فداکاری از میان رفت. خوارج بی شهامت یعنی مقدس مآبان ترسو، شمشیر پولادین را به کناری گذاشتند و از امر به معروف و نهی از منکر صاحبان قدرت که برایشان خطر ایجاد می کرد صرف نظر کردند و با شمشیر زبان به جان صاحبان فضیلت افتادند . هر صاحب فضیلتی را به نوعی متهم کردند، به طوری که در تاریخ اسلام کمتر صاحب فضیلتی را می توان یافت که هدف تیر تهمت این طبقه واقع نشده باشد. یکی را گفتند منکر خدا، دیگری را گفتند منکر معاد، سومی را گفتند منکر معراج جسمانی و چهارمی را گفتند صوفی، پنجمی را چیز دیگر و همین طور، به طوری که اگر نظر این احمقان را ملاک قرار دهیم هیچ وقت هیچ دانشمند واقعی مسلمان نبوده است. وقتی که علی تکفیر بشود، تکلیف دیگران روشن است. بوعلی سینا، خواجه نصیرالدین طوسی، صدرالمتألهین شیرازی، فیض کاشانی، سیدجمال الدین اسدآبادی و اخیراً محمد اقبال پاکستانی از کسانی هستند که از این جام جرعه ای به کامشان ریخته شده است.بوعلی در همین معنی می گوید:

کفر چو منی گزاف و آسان نبود

محکمتر از ایمان من ایمان نبود

در دهر یکی چو من و آنهم کافر

پس در همه دهر یک مسلمان نبود

خواجه نصیرالدین طوسی که از طرف شخصی مسمّی ٰ به “نظام العلماء” مورد تکفیر واقع شد، می گوید:

نظام بی نظام ار کافرم خواند

چراغ کذب را نبود فروغی

مسلمان خوانمش زیرا که نبود

دروغی را جوابی جز دروغی

 

به هر حال، یکی از مشخصات و ممیّزات خوارج تنگ نظری و کوته بینی آنها بود که همه را بی دین و لامذهب می خواندند”[2].

مطهری به جهالت و تنگ نظری “احمقان” پرداخته که حتی محمد اقبال لاهوری را تکفیر می کنند. تکفیرگران جدید، فاقد شجاعت ایستادن در برابر زمامداران خودکامه اند.انتقاد کردن از زمامداران حاکم، هزینه دارد و ممکن است منتقد را به زندان بیفکند، اما تکفیرکردن مخالفان زمامداران حاکم، هیچ فضیلتی به شمار نمی رود.امروز هم چنین است. آنان که هیچ شجاعتی در انتقاد کردن از جنایات آیت الله خمینی و ایت الله خامنه ای از خود نشان نداده و هرگز کوچکترین هزینه ای در ظلم ستیزی نپرداخته اند، به راحتی این و آن را از دایره ی دینداری می رانند.خردمندان فرزانه ی داخل کشور را از قلمرو دین اخراج می کنند و به تیغ جلادان “نظام سلطانی فقیه سالار” می سپارند.

دوم- مطهری در قامت تکفیرگر : مطهری که این چنین تکفیرگری را تعلیل می کرد، وقتی با رقیبان روبرو می شد، “ پشمینه پوش تندخو ” می گردید و تکفیر می کرد.به دو نمونه ی زیر بنگرید:

1-2- اقبال لاهوری : مرتضی مطهری در سال های 1347 و 1350 مدافع محمد اقبال لاهوری بود.خصوصاً در کتاب خاتمیت و مقاله ی ختم نبوت که هردو متعلق به سال 1347 است.در این دو نوشتار از نظریه ی ختم نبوت اقبال تجلیل به عمل می آورد و آن را “ سخنان لطیف ” می خواند. دیدیم که در کتاب جاذبه و دافعه ی علی و در تعلیل مسأله ی تکفیر، تکفیر او را هم به شدت محکوم کرد.اما پس از گسترش روایت های مارکسیستی از اسلام در دهه ی پنجاه و انقلاب ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق، نسبت به دیگران تندخو و نامدارا شد.از سوی دیگر، در سال 1357 شاهد قدرت گرفتن صنف روحانیت بودیم. صنفی که در حال تصاحب قدرت بود، نمی تواسنت رقیبان غیرآخوند را تحمل کند. مطهری در 1357، در دو کتاب نهضت های اسلامی در صد ساله ی اخیر و وحی و نبوت به شدت به اقبال می تازد و نظریه ی او را طرد می کند.درباره ی نظریه ی خاتمیت اقبال می نویسد:

“متأسفانه این فلسفه مخدوش و بسیاری از اصول آن نادرست است.اولین ایرادی که وارد است این است که اگر این فلسفه درست باشد، نه تنها به وحی جدید و پیامبریِ جدید نیازی نیست، به راهنمایی وحی مطلقاً نیازی نیست، زیرا هدایت عقل تجربی جانشین هدایت وحی است. این فلسفه اگر درست باشد، فلسفه ی ختم دیانت است نه ختم نبوت ، و کار وحی اسلامی تنها اعلام پایان دوره ی دین و آغاز دوره ی عقل و علم است. این مطلب… خلاف ضرورت اسلام است “[3].

مطهری نظریه ی اقبال را نظریه ی ختم دیانت و برخلاف ضروری دین قلمداد می کند. فقیهان در این نکته که منکر ضروری دین کافر و مجازاتش اعدام است، اجماع دارند.سید یزدی در این خصوص می گوید:

“کافر کسی است که منکر الوهیّت یا توحید یا رسالت یا یکی از ضروریات دین شود، با التفات به این که ضروری است به طوری که انکارش به انکار رسالت منجر شود”[4].

مطهری در اینجا از اقبال کافر و مرتد می سازد و یا زمینه ی فکری برای مرتد خواندن او را فراهم می آورد . می گوید نظریه ی اقبال لاهوری مردم را خودکفای از دین و مستقل از دین می کند.یعنی آدمیان پس از آمدن پیامبر گرامی اسلام به استغنا رسیده اند و از مدرسه ی انبیا فارغ التحصیل شده و دیگر به دین نیازمند نیستند.به عبارات مطهری توجه کنید:

“فلسفه ای که او برای ختم نبوت ذکر کرده مستلزم این است که نه تنها نیاز به وحی جدید و رسالت جدید بلکه نیاز به راهنمایی وحی پایان می پذیرد، و در حقیقت نه تنها نبوت بلکه دیانت پایان می یابد .این توجیه اشتباه آمیز اقبال از ختم نبوت سبب شده که همان نتیجه گیری غلط از گفته های او بشود و چنین پنداشته شود که دوران ختم نبوت یعنی دوران استقلال بشر از وحی ؛ نیاز بشر به راهنمایی و آموزش و پرورش پیامبران از نوع نیاز کودک است به معلم کلاس؛ کودک هر سال به کلاس بالاتر می رود و معلم عوض می کند، بشر نیز دوره به دوره به مرحله ی بالاتر پا گذاشته و قانون و شریعتش عوض شده است؛ کودک به کلاس نهایی می رسد و گواهینامه ی پایان تحصیل می گیرد و از آن به بعد خود مستقل از معلم و استاد به تحقیق می پردازد، بشر دوره ی خاتمیت نیز با اعلام ختم نبوت گواهی پایان نامه ی تحصیلات و بی نیازی از تحصیل کلاسیک را گرفته و خود مستقلاً با مطالعه ی طبیعت و تاریخ به تحقیق می پردازد و “اجتهاد” یعنی این؛ پس ختم نبوت یعنی رسیدن بشر به مرحله ی “خودکفایی “[5].

مطهری یکی از مفسران فلسفه ی صدرایی است. از ملاصدرا بسیار تجلیل به عمل می آورد. اما گویی فراموش کرده بود که صدر خداشناسان مسلمان، بسیار پیش از اقبال چنان نظریه ای را درباره ی ختم نبوت تئوریزه کرده بود.ملاصدرا بر این باور بود که از یک سو، امت ها به طور تدریجی تکامل می یابند، و از دیگر سو، پیامبران به طور تدریجی تکامل می یابند.تکامل این دو، مقارن با تکامل ادیان است. امت اسلام “خیرالامم” است و پیامبر گرامی اسلام نیز برترین انبیأست. هر یک از پیامبران مظهر اسمی از اسمأ جزیی الهی بوده اند، اما پیامبر اسلام مظهر اسم اعظم خداوند و حاکم بر همه ی اسماء است[6]. صدرا از این مقدمات نتیجه می گیرد که دین اسلام کامل ترین ادیان است. نظریه ی او به طور اجمالی چنین است:

 

“قد علمت مما اشرناالیه…أن النفوس البشریة من ابتداء العالم الی عصر خاتم الانبیأ کانت فی الترقی و کانت الادیان و الشرایع حسب ترقیهم فی التکامل و الانبیأ بمعجزاتهم فی التفاضل، الی ان انتهت الادیان الی دین الاسلام و هو اکمل ما یتصور من الادیان لقوله تعالی الیوم اکملت لکم دینکم “[7].

مطابق نظریه ی صدرا، با ختم نبوت، باب وحی بسته می شود، اما باب الهام همچنان باز است:

“باب الهام و نور هدایت هرگز قطع نخواهد شد زیرا انسان ها غرق وساوس بوده و از این حیث به تنبه و تذکر محتاج خواهند بود. بنابراین اگر چه باب وحی بسته شده اما باب الهام، همچون رحمتی از جانب حق همواره گشوده است”[8].

ملاصدرا در تفسیر حدیث بیستم از کتاب العقل والجهل اصول کافی نظریه ی ختم نبوت خود را بیشتر توضیح داده است.پرسش و پاسخی است با امام صادق درباره ی تفاوت معجزات انبیأ که در پایان امام می گوید برای تشخیص مدعیان صادق از کاذب در این عصر، عقل تنها حجت مردم است:

“فما الحجة علی الخلق الیوم؟ فقال علیه السلام، العقل. یعرف به الصادق علی الله فیصدقه والکاذب علی الله فیکذبه”.

صدرا در تفسیر این روایت نوشته است که وجه اعجاز قرآن بر مردم پوشیده است، به همین دلیل امروز عقل حجت بر مردم است. قرآن عقل را به عنوان میزان به مردم معرفی کرده است. پس از ختم نبوت، عقل ملاک سنجش صدق و کذب همه ی معارف و آنچه انبیا و معصومین آورده اند، است. او می گوید امت بعد از پیامبر خاتم محتاج رسول نیست، چرا که عقل حجت اوست. می نویسد:

“ثم من الرسول صلی الله علیه و آله الی آخر الزمان کانت الاستعدادات فی الترقی والنفوس فی التلطف والتزکی ولهذا لم یحتاجوا الی رسول آخز یکون حجة من الله علیهم وانما الحجة منه علیهم هو العقل الذی هو الرسول الداخلی”[9].

صدرا می گوید که طور امت پیامبر خاتم، “طور عقل” است. به همین دلیل عقل تنها ملاک صدق و کذب مدعیات در نزد آنهاست. سخنان ملاصدرا در باب ختم نبوت تفاوتی با سخنان اقبال ندارد. هر تفسیری از سخن صدرا قابل تعمیم به سخنان اقبال است.اما روشن نیست که چرا مطهری تا این حد ناشکیبا با اقبال برخورد کرده، نظریه ی او را برخلاف ضروری دین به شمار آورده، ولی سخنان صدرا را نادیده می گیرد.

2-2- علی شریعتی : مرتضی مطهری در سال 1356، پس از درگذشت علی شریعتی، طی نامه ای به آیت الله خمینی، تندترین تعابیر را درباره ی شریعتی به کار برد و خواستار جلوگیری از انتشار آثار او شد. برای آماده کردن ذهن استاد، ابتدأ از آخوند ستیزی شریعتی می نویسد:

” کوچکترین گناه این مرد بدنام کردن روحانیت است، او همکاری روحانیت با دستگاه های ظلم و زور علیه توده ی مردم را به صورت یک اصل کلی اجتماعی درآورد، مدعی شد که ملک و مالک و طلا و به تعبیر دیگر تیغ و تسبیح همیشه در کنار هم بوده و یک مقصد داشته اند”.

به آیت الله خمینی می نویسد که شریعتی می خواسته :

“با اندیشه هایی که چکیده ی افکار ماسینیون مستثار وزارت مستعمرات فرانسه در شمال افریقا و سرپرست روحی مبلغان مسیحی در مصر و افکار گورویچ یهودی ماتریالیست و اندیشه های ژان پل سارتر اگزیستانسیالیست ضد خدا و عقاید دورکهایم جامعه شناس ضد مذهب است، اسلام نوین بسازند”.

و در ادامه می نویسد:

“به خدا قسم اگر روزی مصلحت اقتضا کند که اندیشه های این شخص حلاجی شود و ریشه هایش به دست آید و با اندیشه های اصیل اسلامی مقایسه شود صدها مطلب به دست می آید که برضد اصول اسلام است و به علاوه بی پایگی آنها روشن می شود”.

در بخش بعدی، به نوشته ی شریعتی در زندان که در روزنامه ی کیهان انتشار یافت اشاره می کند.بخش های ضد مارکسیستی آن را تأیید می نماید، اما به بخش هایی که به نوعی از ایران و ایرانیت دفاع شده است به شدت می تازد و آن را “فلسفه سازی” برای حزب رستاخیر شاه قلمداد می کند. مطهری در این نامه هیچ نقش و شأنی برای ایران قائل نیست. علی شریعتی خود از جمله افرادی بود که همه ی پیشرفت های ایران و ایرانیان را به پس از آمدن اسلام و مسلمان شدن مردم ایران باز می گرداند. اما مطهری همین اندازه را هم کم می دانست و کوچکترین اشاره ی شریعتی به نام ایران و ملت ایران- آن هم ایران و ملت پس از اسلام- را بر نمی تافت و به استاد خود، آیت الله خمینی، می نویسد:

“قسمت دوم مقالاتی بود درباره ی ملیت ایرانی و در حقیقت فلسفه ای بود برای ملیت ایرانی و قطعاً تاکنون احدی از ملیت ایرانی به این خوبی و مستند به یک فلسفه ی امروز پسند دفاع نکرده است. شایسته است نام آن را فلسفه ی رستاخیز [منظور حزب رستاخیز شاه است]بگذاریم…در این میان بیش از همه درباره ی حمله ی عرب بحث کرده و نهضت شعوبی گری را تقدیس کرده است. آنگاه گفته: اسلام برای ما ایدئولوژی است نه فرهنگ، و اسلام نیامده که فرهنگ ما را عوض کند و فرهنگ واحدی به وجود آورد، بلکه تعدد فرهنگ ها را به رسمیت می شناسد همان طور که تعدد نژادی را یک واقعیت می داند…ادعا کرده که ایدئولوژی ما روی فرهنگ ما اثر گذاشته و فرهنگ ما روی ایدئولوژی ما، لهذا ایرانیت ما ایرانیت اسلامی شده است و اسلام ما اسلام ایرانی شده است…صریحاً شخصیت هایی نظیر بوعلی و ابوریحان و خواجه نصیرالدین و ملاصدرا را وابسته به فرهنگ ایرانی دانسته است، یعنی فرهنگ اینها ادامه ی فرهنگ ایرانی است”.

مطهری به شدت با رویکرد شریعتی مخالف بود. همه ی این مقدمات را چید تا به اصل موضوع برسد. درخواست خود را از آیت الله خمینی به شرح زیر مطرح می کند:

“می بایست از نشر آثارش قبل از اصلاح و تجدید نظر لااقل وسیله ی آقای حکیمی که کتباً به او اجازه داده است جلوگیری شود…بنده فکر می کنم اگر صلاح می دانید به برخی از ارادتمندان خودتان در اروپا و امریکا که ضمناً ناشر آثار و افکار او هستند، یادآوری فرمایید که قبل از انجام اصلاحات وسیله ی آقای حکیمی یا گروهی که خودتان تعیین می فرمایید از نشر آثارش جلوگیری شود و اگر هم صلاح نمی دانید که در کار او مستقیماً دخالتی فرمایید راه دیگری باید اندیشید”.

اما عجیب تر از همه، خشنودی مطهری از درگذشت زود هنگام شریعتی است. خطاب به خمینی می نویسد:

“خدا می داند که اگر خداوند از باب و یمکرون و یمکرالله والله خیرالماکرین در کمین او نبود او در مأموریت خارجش چه بر سر روحانیت و اسلام می آورد”.

مطهری در یاداشت های خود کتاب اسلام شناسی شریعتی را “اسلام سرایی” به شمار آورده است. می نویسد:

“این جزوه[یعنی کتاب اسلام شناسی] مانند غالب نوشته های نویسنده، از نظر ادبی و هنری، اعلی و از نظر علمی، متوسط است و از نظر فلسفی، کمتر از متوسط و از نظر دینی و اسلامی، صفر است “[10].

اما نمره ی صفر دادن به نظرات دینی و اسلامی شریعتی او را قانع نمی سازد، باید بیشتر و بیشتر به او بتازد. می نویسد:

“به نظر من این جزوه (اسلام شناسی ارشاد) چیزی که نیست اسلام شناسی است. حداکثر بگوییم اسلام سرایی یا اسلام شاعری است. نویسنده ی جزوه نظر به غرور بی حد و نهایتش همان طور که خاصیت هر مغروری است، عقده ی ندانستن علوم اسلامی از فلسفه و کلام و فقه و عرفان و غیره دارد”[11].

برخی نظرات شریعتی در تحلیل قیام امام حسین را “روضه خوانی مارکسیستی” قلمداد می کند:

“این جزوه (حسین وارث آدم) نوعی روضه ی مارکسیستی است که تازگی دارد”[12].

نواندیشی دینی شریعتی را اسلام سرایی گدایی شده ی از مارکسیسم و اگزیستانسیالیسم قلمداد می کند. می گوید:

“یک نقض بزرگ در کار این اسلام سرایی ها این است…چون این اظهار نظرها از فلسفه ی توحید ناشی نشده است، طبعاً از جاهای دیگر گدایی شده و یک نظام هماهنگی را به وجود آورده است؛ یعنی جهان بینی توحیدی با فلسفه ی تاریخ ماتریالیستی و انسان اگزیستانسیالیستی و جامعه ی سوسیالیستی…این بیانات، نفی خدای غنی علی الاطلاق و غایت علی الاطلاق و کامل علی الاطلاق است”[13].

مطهری و فیلسوفان مسلمان خود فلسفه ی یونان را گرفته- به تعبیر خودشان گدایی کرده اند- و اسلام را براساس آن تفسیر و تعبیر کرده و می کنند. یونان زدگی با غرب زدگی چه تفاوتی دارد؟ مگر یونان غرب قدیم نیست و فلسفه ی غرب جدید ادامه ی فلسفه ی یویان نیست؟ مطهری در کتاب نهضت های اسلامی در صد سال اخیر می نویسد، اقبال:

“با فرهنگ اسلامی عمیقاً آشنا نیست. با این که به مفهوم غربی واقعاً یک فیلسوف است، از فلسفه ی اسلامی چیز درستی نمی داند. اظهار نظرهای اقبال درباره ی براهین فلسفی اثبات واجب و درباره ی علم قبل الایجاد که از مسائل مهم الهیات است و همچنین فلسفه ی او در باره ی ختم نبوت- که به جای آنکه ختم نبوت را اثبات کند، به ختم دیانت منتهی می شود که خلاف منظور و مدّعای خود اقبال است- دلیل ناآگاهی اقبال از فلسفه ی اسلامی است، همچنان که در زمینه ی سایر علوم و معارف اسلامی نیز مطالعاتش سطحی است . اقبال با آنکه سخت شیفته ی عرفان است و روحش روح هندی و اشراقی است و بعلاوه سخت مرید مولاناست، عرفان اسلامی را در سطح بالا نمی شناسد و با اندیشه های غامض عرفان بیگانه است”[14].

مطهری توضیح نداده است که چگونه بر اساس فلسفه ی اسلامی می توان ختم نبوت را اثبات کرد؟ اساساً مدعای ختم نبوت یک مدعای درون دینی است که با هیچ دلیلی نمی توان آن را اثبات کرد. همان طور که اثبات نبوت یک پیامبر هم با دلایل عقلی امکان ناپذیر است.فلسفه ی فیلسوفان مسلمان که مطهری آن را “فلسفه ی اسلامی” قلمداد می کرد، به معنای دقیق کلمه، فلسفه نیست. برای این که در خدمت مدعیات دینی است و تابع محض استدلال نیست.متافیزیک ستبری است که امروزه این گونه متافیزیک ها به شدت زیر پرسش قرار گرفته و به حاشیه رفته اند. مطهری در برخی موارد دعوی های گزافی درباره ی این متافیزیک کرده است. به عنوان مثال در جایی می گوید، دویست سال دیگر فیلسوفان غرب شاید بتوانند به سطح فلسفه اسلامی برسند.

مطهری می کوشد تا فلسفه های جدید را به نام فلسفه های غربی و بیگانه رد کند، اما فلسفه ی فیلسوفان مسلمان نیز فلسفه ی یونانی بود که برای اثبات مدعیات کلامی به کار گرفته شد.اگر ورود فلسفه های جدید غربی مردود است، گذشتگان نیز ورود فلسفه ی یونانی به حوزه ی دیانت را رد کرده و بیگانه پرستی یونانی قلمداد می کردند. فقیهی چون شیخ بهایی خطاب به امثال طباطبایی و مطهری می گفت:

چند و چند از حکمت یونانیان ؟

حکمت ایمانیان را هم بدان

دل منور کن به انوار جلی

چند باشی کاسه لیس بوعلی؟

سرور عالم، شه دنیا و دین

سر ممن را شفا گفت ای حزین!

سور رسطالیس و سور بوعلی

کی شفا گفته نبی منجلی؟

دل که فارغ شد ز مهر آن نگار

سنگ استنجای شیطانش شمار

شرم بادت، زانکه داری، ای دغل

سنگ استنجای شیطان در بغل

3-2- کنترل غیر آخوند ها : مسأله، مسأله ی رقیب بود. اگر غیر آخوند ها وارد عرصه ی اسلام شناسی شوند و همچون شریعتی بتوانند از جوان ها دلربایی کنند، بازار روحانیت کساد خواهد شد. به همین دلیل روحانیت هیچ مشروعیتی برای غیر صنف خود در دین شناسی قائل نیست. حتی فرد نواندیشی چون مطهری نیز به طور مشروط با نظر دهی غیر آخوندها - یا به گفته ی او استفاده ی روحانیت از آنها- موافق بود. می نویسد:

“من با استفاده ی از این طبقه[روشنفکران غیر متخصص] موافق مشروطم. این طبقه می تواند حلقه ی ارتباط فرهنگ غربی و فرهنگ اسلامی واقع شود، ولی مشروط به این که برنامه هایی که به وسیله ی این طبقه اجرا می شود، تحت نظارت و کنترل دقیق افرادی باشد که در فرهنگ اسلامی پرورش یافته اند و در علوم اسلامی- اعم از تفسری و فقه و اصول و کلام و فلسفه و ادبیات- تخصص یافته اند”[15].

بدین ترتیب مطهری اصلی بر می سازد که مطابق آن، غیر آخوندها فقط و فقط وقتی مجازند درباره ی اسلام حرف بزنند که سخن گفتنشان “تحت نظارت” و “کنترل دقیق” آخوندها باشد.مطهری در اینجا به آیت الله خمینی و دیگر رهبران انقلاب “هشدار” می دهد که مواظب این قشر باشند که از همه “ خطرناکتر ” اند. برای این که تفاسیری مطابق علوم و دانش های عصری از اسلام بر می سازند و این “ خطری است که کیان اسلام را تهدید می کند “. می نویسد:

“می بینیم- و این خطرناکتر است- که افرادی مسلمان اما ناآشنا به معارف اسلامی و شیفته ی مکتبهای بیگانه، به نام اسلام اخلاق می نویسند و تبلیغ می کنند اما اخلاق بیگانه، فلسفه ی تاریخ می نویسند همان طور، فلسفه ی دین و نبوت می نویسند همان طور، اقتصاد می نویسند همان طور، سیاست می نویسند همان طور، جهان بینی می نویسند همان طور، تفسیر قرآن می نویسند همان طور و و و.من به عنوان یک فرد مسئول به مسئولیت الهی، به رهبران عظیم الشأن نهضت اسلامی که برای همه شان احترام فراوان قائلم، هشدار می دهم و بین خود و خدای متعال اتمام حجت می کنم که نفوذ و نشر اندیشه های بیگانه به نام اندیشه ی اسلامی و با مارک اسلامی اعمّ از آنکه از روی سوء نیت و یا عدم سوء نیت صورت گیرد، خطری است که کیان اسلام را تهدید می کند “[16].

آنچه تهدید می شد، کیان اسلام نبود، دکان آخوندها بود.دعوی گزاف مطهری را بنگرید. گویی دین سوپرمارکتی است که هر نوع کالایی در آن یافت می شود. گویی دانشگاهی است که در آن هر معرفتی برساخته و تدریس می شود.فلسفه ی تاریخ؛ فلسفه ی دین، اقتصاد، سیاست، جهان بینی، و باقی معارف. اما این خطر در کجا بیش از همه نمود و تجلی داشت؟ در احکام فقهی غیر عبادی که داشت بر باد می رفت. به یک نمونه از نقدهای مطهری بر نوگرایان مسلمان ایرانی زمان خود بنگرید تا فقه مداری او را دریابید. می نویسد:

“برخی دیگر که به مسائل روز توجه دارند و درباره ی آینده می اندیشند متأسفانه سخاوتمندانه از اسلام مایه می گذارند؛ سلیقه ی روز را معیار قرار می دهند و به نام “اجتهاد آزاد” به جای آنکه اسلام را معیار حق و باطل زمان قرار دهند، سلیقه و روح حاکم بر زمان را معیار اسلام قرار می دهند. مثلاً مَهر نباید باشد چون زمان نمی پسندد، تعدد زوجات یادگار عهد بردگی زن است، پوشیدگی همین طور، ا جاره و مضاربه و مزارعه یادگار عهد فئودالیسم است و فلان حکم دیگر یادگار عهدی دیگر، اسلام دین عقل و اجتهاد است، اجتهاد چنین و چنان حکم می کند.باید توجه داشته باشیم که حتی معیارهایی که دانشمندان روشنفکر و مترقی اهل تسنن نظیر عبده و اقبال برای حل مشکلات جدید ارائه کرده اند از قبیل تمایز قائل شدن میان عبادات و معاملات و تعبیرهای خاصی که آنها از اجماع، اجتهاد، شورا و غیره کرده اند و همچنین جهان بینی اسلامی که آنها عرضه کرده اند، به هیچ وجه برای ما که پرورده ی فرهنگ اسلامی پیشرفته ی شیعی هستیم قابل قبول نیست و نمی تواند الگو قرار گیرد…ما نیازی نداریم که امثال عبده و اقبال و فرید وجدی و سید قطب و محمد قطب و محمد غزالی و امثال اینها را الگو قرار دهیم.به هرحال تجددگرایی افراطی- که هم در شیعه وجود داشته و دارد و هم در سنی- و در حقیقت عبارت است از آراستن اسلام به آنچه از اسلام نیست و پیراستن آن از آنچه از اسلام هست به منظور رنگ زمان زدن و باب طبع زمان کردن، آفت بزرگی برای نهضت است و وظیفه ی رهبری نهضت است که جلو آن را بگیرد”[17].

مطهری آن همه از “ غرب زدگی ” نواندیشان مسلمان و آلودن اسلام به آرای بیگانگان دم می زند، اما خود - و اکثریت آخوندها- گرفتار “ عرب زدگی ” تمام عیارند.منتها عرب زدگی آنان، به تقلید از سبک زندگی اعراب جزیرة العرب قرن ها پیش از اسلام باز می گردد.پیامبر گرامی اسلام در منطقه ای بدوی ظهور کرد.سبک زندگی همان مردم را با اصلاحاتی اندک “ امضا ” کرد.آن سبک زندگی پیشینه ای به عمر قرن ها داشت.مردمی که در آن منطقه می زیستند، آن سبک و عرف ها را برساخته بودند. فقیهان برساخته های اختراع شده ی آنان را به حیله ای شرعی به “احکام الله” تبدیل کردند. مگر همین حج قرن ها توسط مردم همان منطقه به اجرا در نمی آمد؟ پیامبر آن را امضا کرد و شعارهایش را موحدانه نمود.

یک بار دیگر جمله ی بالای مطهری را بخوانید. به شدت نگران است که آن احکام و برساخته ها را نواندیشان دینی نپذیرند و از بین بروند. این رویکرد را “ مایه گذاشتن سخاوتمندانه از اسلام ” قلمداد می کند.تمایز احکام عبادی از احکام غیر عبادی را هم نفی می کند. می گوید نواندیشان دینی اسلام را “از آنچه از اسلام هست” می پیرایند. کدام دلیل و منطق می گوید که سنگسار، قطع دست، قطع معکوس دست و پا، خمس(استثمار مردم و گرفتن چرک کف دست آنان که واقعاً قابل قیاس با زکات نیست)، چند همسری، قصاص، و دیگر احکام امضایی از این دست، جزیی از محتوای پیام اصلی اسلام اند؟

هدف اصلی پیامبر دور کردن مردم از شرک و موحد کردن آنان بود. گفته اند که شعار اصلی پیامبر گرامی اسلام این بود: قولوا لا اله الا الله تفلحوا (بحارالانوار، ج 18، ص 943، دار احیاء التراث العربی). می گفت:

قُلْ یَا أَهْلَ الْکِتَاب تَعَالَوْا إِلَی کَلِمَةٍ سَوَاء بَیْنَنَا وَبَیْنَکُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللَّهَ وَلاَ نُشْرِکَ بهِ شَیْئًا وَلاَ یَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضًا أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللَّهِ فَإِن تَوَلَّوْا فَقُولُواْ اشْهَدُواْ بأَنَّا مُسْلِمُونَ :بگو ای اهل کتاب بیایید تا بر سر سخنی که بین ما و شما یکسان است بایستیم که جز خدا را نپرستیم و برای او هیچ گونه شریکی نیاوریم و هیچ کس از ما دیگری را به جای خداوند، به خدایی نگیرد، و اگر رویگردان شدند، بگویید شاهد باشید که ما فرمانبرداریم (آل عمران: 64).

اما فقیهان باستان شناس نگران سبک زندگی جهان فروپاشیده ی ماقبل اسلام اند. نکته ی قابل توجه دیگری نیز در سخنان مطهری وجود دارد. او در جای دیگری گفته است که عدالت معیار ارزیابی احکام است. احکام فقهی باید عادلانه باشد، نه این که عدالت دینی باشد. می گوید:

“اصـل عـدالـت از مـقیاسهای اسلام است که باید دید چه چیز بر او مـنـطـبـق مـی شود. عدالت در سلسله علل احکام است، نه در سلسله مـعـلـولات. نه این است که آنچه دین گفت عدل است، بلکه آنچه عدل اسـت، دیـن مـی گوید. این معنی مقیاس بودن عدالت است برای دین. پـس باید بحث کرد که: آیا دین مقیاس عدالت است، یا عدالت مقیاس دیـن؟ مقدسی اقتضا می کند که بگوییم: دین مقیاس عدالت است؛ اما حـقیقت این طور نیست… در جاهلیت؛ دین را مقیاس عدالت و حسن و قـبح می دانستند؛ لذا در سوره اعراف، از آنان نقل می کند که هر کار زشتی را به حساب دین می گذاشتند”[18].

اگر این مدعا صادق باشد، که صادق است، در این صورت نواندیشان دینی می توانند احکام معارض عدالت را لغو نمایند. نابرابری های فقهی میان زنان و مردان و مسلمانان و نامسلمانان، و مجازات های فقهی ناعادلانه اند. دموکراسی و حقوق بشر عادلانه ترین برساخته های آدمیان تاکنون به شمار می روند. پس مطهری نمی تواند با علم کردن بیرق “ غرب زدگی “، باستان شناسانه از ” عرب زدگی “ ماقبل اسلام دفاع نماید. مطابق نظریه ای که ما از آن دفاع می کنیم، پیامبر گرامی اسلام همچنان الگوی مسلمانان باقی خواهد ماند.پیامبر برساخته های عقلای دوران خود را “امضا” کرد تا الگویی برای نسل های بعدی قرار گیرد و آنان نیز برساخته های عقلای دوران خود را “امضا” کنند.ما نیز با تبعیت از پیامبر راهبر، برساخته های عقلای دوران خود- یعنی حقوق بشر، دموکراسی، آزادی، برابری، کثرت گرایی، کنوانسیون منع اشکال تبعیض جنسی، و…- را امضا می کنیم.

علی شریعتی که با تکفیرگری های ناجوانمردانه ی گروهی از روحانیون مواجه بود، کسی نبود که در برابر این گونه تهاجمات سکوت نماید.در مقاله ی “چگونه شریعتی شریعتی نمی شد” نشان دادیم که چگونه از خود تعریف می کرد. در مورد رابطه ی ایران و اسلام هم می گفت کسی می تواند در این خصوص سخن بگوید که هر دو را بخوبی بشناسد.می نویسد:

“اگر بخواهم تواضع بسیار نشان دهم و اعتراف کنم که هستند کسانی که ایران را می شناسند و نیز هستند کسانی که اسلام را می شناسند، این را نمی توانم قبول کنم که هست کسی که این هر دو را بشناسد”[19].

سپس توضیح می دهد که روحانیت اساساً اسلام را نمی شناسد. می گوید:

“اسلام را…هیچ کس، حتی آخوندها و آیت الله ها که عمری با اسلام بوده اند و هستند و همه ی های و هویتشان از اسلام است و خود را متولی این ایمان شگفت و حامی آشنا و دلسوز و عالم آن می دانند و می نمایند نمی شناسند؛ می گویند کم می شناسند، کج می شناسند و من می گویم آنها به همان اندازه اسلام را می شناسند که من آنها را! اسلام شناس غیر از آخوند است”[20].

 

اما این میزان برای دفاع از خود و زدن آخوندها کافی نبود.گامی پیشتر رفته و می نویسد:

“اگر بر من خرده نگیرند که ادعای اعلمیت کرده ام، می گویم که من در میان همه ی محققان تنها کسی هستم که به این کار توانایم چه هم ایران را که وطن من است و به خصوص از نظر روانشناسی نژادی و اجتماعی و تاریخی آن را خوب می شناسم و با ادب و شعر و مذهب و فلسفه اش که حقیقت روح و اندیشه ی او را می سازد آشنایی نزدیک دارم و هم به تصدیق همه اسلام شناس ام و گر چه عوام می پندارند که آیت الله و آخوند باید از اسلام حرف بزنند، اهل نظر می دانند که آخوند گرچه با اسلام نان می خورد و زندگی می کند اما آن را نمی فهمد و جز رساله ی عملیه در آداب و احکام ظاهری اسلام از آن چیزی نمی داند . اسلام را باید از پرفسور ماسینیون پرسید نه حضرت مستطاب جلالتمآب حجت الاسلام والمسلمین الفقیه الخبیر المحدث الاصولی الحکیم، جناب آقای حاجی آقا سید محمد مهدی البحر العلومی المشهدی ثم القمی الاصفهانی المولد، النجف الموطن الکربلا مدفن انشاء الله تعالی!هو! ماشاء الله مثل هزار لای گوسفند هر چه می کشی می آید! اما همین است، غیر از همین اسم ها و ریش و پشم و تسبیح و انگشتر و عمامه و عبا و سایر مخلفات هیچ نیست، جز شکم و بقیه اش باد! او اسلام چه می فهمد”[21].

تعریف و تمجیدهای شریعتی از خود را می توان نادیده گرفت. جوانی بود که روحانیت نمی توانست اقبال اجتماعی به او را تحمل کند.مجبور بود خود به تنهایی از خود در برابر لشگر عظیم منبری ها دفاع نماید. اما نقدهای متقابلش از آخوندها، حظی از حقیقت می برند. روضه خوان ها را فراموش سازید.همه ی نواندیشان دینی تجلیل شگرفی از تفسیر المیزان طباطبایی به عمل آورده اند.شاید هیچ کس به اندازه ی علی شریعتی درباره ی او غلو نکرده باشد. در هر صوت نمی توان انکار کرد که طباطبایی فقیه، فیلسوف، متکلم، و…بود. اما همه ی اینها در چارچوب حوزه ی علمیه واجد معناست.فلسفه ی او، شرح و تفسیر فلسفه ی صدرایی است.به گفته ی آیت الله جوادی آملی، برهان صدیقین ملاصدرا دارای چند مقدمه (اصالت وجود، وحدت تشکیکی وجود، اصل علیت)است، اما طباطبایی آن برهان را تکامل بخشید و از حقیقت هستی، بدون هیچ مقدمه، خدای هستی را اثبات کرد.اما برهان صدیقین ملاصدرا و شکل متکامل طباطبایی هم، “برهان” نیست. برهان صدیقین متکامل طباطبایی را ببینید:

“واقعیت هستی، که در ثبوت آن هیچ شک نداریم، هرگز نفی نمی پذیرد و نابودی بر نمی دارد. به عبارت دیگر واقعیت هستی بی هیچ قید و شرط واقعیت هستی است و با هیچ قید و شرطی لا واقعیت نمی شود. و چون جهان گذران و هر چه جزء از اجزاء جهان نفی را می پذیرد، پس عین همان واقعیت نفی ناپذیر نیست. بلکه با آن واقعیت، واقعیت دارد و بی آن از هستی بهره ای نداشته و منفی است… جهان و اجزاء جهان در استقلال وجودی خود و واقعیت دار بودن خود تکیه به یک واقعیتی دارند که عین واقعیت و به خودی خود واقعیت است”[22].

اینها همان برهان(؟؟!!) هایی است که مرتضی مطهری می گفت اقبال و شریعتی بلد نیستند، به همین دلیل متخصص در اسلام نیستند، یا آشنایی شان با اسلام سطحی و آغشته ی با اندیشه های بیگانگان است. اما تفسیر المیزان. در “قرآن محمدی” به تفصیل نشان دادیم که طباطبایی در المیزان حقوق بشر و دموکراسی را با استناد به آیات قرآن نفی می کند. تحمیل اسلام به غیر مسلمانان(یهودیان، مسیحیان، مشرکان، و…) به زور از طریق جهاد ابتدایی را ضروری اسلام می شمارد که تا ابد هیچ کس قادر به نسخ آن نیست.همه ی نابرابری های حقوقی میان مسلمان و نامسلمان، آزاد و برده، زنان و مردان، و… را ضروری اسلام به شمار می آورد. به یاد دارم که وقتی مستندات را عرضه می داشتیم، پاسخ می نوشتند که نظرات طباطبایی تفسیر معتبری از قرآن نیست. در موارد تعارض علم و دین، عقل و دین، قصص تاریخ قرآن، طباطبایی نکات بی شمار ی گفته است که نواندیشان دینی کنونی همه ی آنها را رد می کنند.اما به یاد داشته باشیم که حتی امروز کسی در حوزه های علمیه به پای طباطبایی نمی رسد. وقتی نظرات دین شناسانه ی روحانیون به این سرعت به بایگانی تاریخ سپرده می شود، چه جای آن همه استکبار و خود بزرگ بینی.نواندیشان دینی روحانی کنونی، نظرات پیشینیان خود را به عنوان “اسلام تاریخی” یا عناوین دیگر رد می کنند. برای این که آن نظرات را موهن و موجب شرمندگی اسلام و مسلمین می دانند.به تاریخ بنگرید. به هر تفسیری از اسلام استناد شود، نواندیشان روحانی کنونی آنها را “اسلام تاریخی” و “بدفهمی” از کتاب و سنت معتبر قلمداد می کنند. آنها چه نوع متخصصانی بوده اند که چهارده قرن است کتاب و سنت معتبر را بد فهمیده و غلط معنا کرده اند؟ مدعای ما این نیست که آرای دین شناسانه ی نواندیشان دینی غیر روحانی رد یا به بایگانی تاریخ معرفت دینی سپرده نمی شود، بلکه آنان با اذعان به این واقعیت، این همه پرمدعایی نکرده و از تخصص و دانش خود و بی دانشی طرف مقابل دم نمی زنند. عبدالکریم سروش که داوری های مطهری درباره ی فلسفه دانی اقبال را بر نمی تافت، درباره ی مطهری نوشت:

“حق این است که اگر نمره ی مطهری در فلسفه ی اسلامی 100 باشد، این نمره در فلسفه ی غرب بزحمت به 10 می رسد. شرح مبسوط منظومه ی مطهری که اوج فلسفه پردازی اوست، بخوبی آشنایی او با فلسفه ی جدید علی الخصوص فلسفه ی آنالیتیک را آفتابی می کند. نگاهی به بحث استقرأ، فی المثل، از این جهت نمونه ی خوبی است و بساطت آن در فلسفه ی اسلامی و پیچیدگی و غموضش در فلسفه ی جدید، تفاوت ره را نشان می دهد که از کجاست تا به کجا.از این جالب تر، مساهمت و مشارکت استادان فلسفه ی این دیار در ان بحث هاست که الحق گریه آور بل خنده آور است. روزی تاریخ فلسفه ی این دیار را از روی این گونه کتاب ها باید نوشت”[23].

سوم- تکفیرگران جدید :برخی به نام نواندیشی و اصلاح گری دینی به جان این و آن افتاده و هر روز دیندار صاحب فضیلتی را به گونه ای تازه تکفیر می کنند.” پاکدینی “ دشنام و تکفیر جدیدی است که آن را مترداف با کسروی، بنیادگرایی، توده ای و چند عنوان دشنام گونه ی دیگر به کار می برند.این مفهوم در نزد اینان، چیزی کاملاً مذموم است که به صراحت نوشته اند: به “بی دینی” می انجامد. به موارد زیر بنگرید که یکی از روحانیون نواندیش چگونه مشی مطهری(در بی سواد و کم صلاحیت قلمداد کردن غیر آخوندها) را پیش گرفته و به همان شیوه برخی از دینداران را با شلاق “پاکدینی” می راند.نوشتار او متعلق به 6/6/1390 است.

1-3- مهدی بازرگان پاکدین :این روحانی نواندیش با ارجاع به چند مقاله از برسازندگان جدید پاکدینی به معنایی که ذکر آن رفت، مهدی بازرگان را به عنوان یکی از پاکدینان قلمداد می کند. می نویسد:

“دست یازیدن به حذف حشو و زوائد خرافی و عرفی و امور متناسب با فرهنگ گذشته از دین کاری تخصصی و به غایت ظریف است. ورود در این عرصه بدون حداقل صلاحیتهای لازم نتیجه ای جز پاکدینی و حذف بسیاری از اجزای اساسی دین نداشته است، که در مدت کوتاهی به نفی مذهب یا اختراع دین جدید و مصنوعی انجامیده وغالبا با عدم اقبال قاطبه مومنان مواجه شده است.ضریب خطا در این کار خطیر انصافا بسیار بالاست. تقسیم مسائل دینی به ذاتی و عرضی و تقلیل مسائل ذاتی به دو امر ایمان به خدا و آخرت جای مناقشه جدی دارد. این که کلیه ی امور دینی به استثنای دو امر یاد شده قابل حذفند مبتنی بر کدام دلیل است ؟ من در اینجا به هشت امر دیگر دینی اشاره می کنم که حذفشان از اسلام در هیچ شرائطی ممکن نیست: ایمان به غیب، وحی، ملائک، پیامبران، اخلاق، عبادات و مناسک، خانواده، قراردادهای اجتماعی. چهار امر اول اموری ایمانی و اعتقادی هستند و به تصریح قران باور آنها شرط دینداری است. امر پنجم اخلاق است، انفکاک آن از دینی که پیامبرش برای تتمیم مکارم اخلاقی مبعوث شده است میسر نیست. سه امر آخر نیز در زمره تعالیم عملی اسلام یا شریعت است. عبادات و مناسک پوسته محافظ ایمان و اعتقادات هستند. اسلام بدون عبادت در هیچ شرائطی متصور نیست. خانواده متشکل از زن و مرد هسته اصلی جامعه اسلامی است و عقود پایه مستحکم معاملات در اسلام می باشد. بدون این دو امر تحقق اسلام در جوامع ممتنع است”.

مهدی بازرگان- تا حدی که من اطلاع دارم- پس از انقلاب اولین فردی بود که نظریه ی دین برای خدا و آخرت را مطرح کرد.وی در سخنرانی جشن بعثت سال 1364 تحت عنوان “ناگفته های بعثت” و سخنرانی تکمیلی جشن بعثت سال 1371 تحت عنوان “آخرت و خدا تنها برنامه ی بعثت انبیأ” این مدعا را تئوریزه و با شواهد و قرائن قرآنی موجه ساخت.محل نزاع این نیست که نباید مدعا و نظریه ی مهدی بازرگان را نقد یا رد کرد، محل نزاع این است که اولاً: چرا مهدی بازرگان را “پاکدین” قلمداد می کنید؟ ثانیاً: قرآن شناس به شمار آوردن خود و قرآن شناسی بازگان را غیر تخصصی قلمداد کردن مبتنی بر کدام دلیل است؟ ابتدأ به شواهد و قرائن این مدعا بنگرید که مهدی بازرگان متأخر می گفت دین فقط برای خدا و آخرت است. سخنرانی بازرگان- پس از نقدها و گفت و گوهای بسیار و پاسخ او- در کتاب آخرت و خدا هدف بعثت انبیأ انتشار یافته است[24].شواهد مدعا به قرار زیر است:

“انتظار از دین و استفاده ی مومنین از دینداری چه باید باشد”(ص 12).“مومنین و گروندگان چه نظر و انتظاری از دین باید داشته باشند و چه مسائل و مشکلاتی را باید به عهده ی خود بگیرند”(ص 13).“می گوییم هدف بعثت انبیأ، آخرت و خداست”(ص 62).“آخرت و خدا را برنامه ی اصلی بعثت انبیأ بدانیم”( ص 72). “ منحصر شناختن برنامه ی بعثت انبیأ به آخرت و خدا”(ص 80).“علت اعتقاد و اصرار خودمان را بر منحصر دانستن رسالت انبیأ به آخرت و خدا بیان خواهیم کرد”(ص 89).” تنها برنامه ی بعثت انبیأ، آخرت و خداست”(ص 89).” اصرار ما در منحصر دانستن هدف دین به آخرت و خدا و تفکیک رسالت انبیأ از سیاست و اداره ی دنیا، برای چیست”(ص 91).“پیامبران خدا صرفاً خبردهندگان و تدارک کنندگان قیامت و آخرت و معرفی کنندگان خالق یکتا بوده اند”(ص 99).“برنامه ی بعثت انبیأ، تنها آخرت و خدا باشد”(ص 106).“آخرت و بعثت یعنی تنها برنامه ی بعثت انبیأ…برنامه ی بعثت یعنی خدا چه نظری داشته؟ خدا مشیت و هدفی دارد”(ص 222).“بشر همه چیز را می خواهد به نفع خودش اشتثمار کند. خدا را هم ما بشرها مثل یک چراغ جادویی می خواهیم که دوای همه ی دردها و گرفتاری ما باشد”( ص 224).“یعنی خدا(نعوذبالله) مثل یک نوکر یا غلام زرخرید و کارگر زرنگ ، دست بسته برایمان خدمت کند”(ص 21).

مهدی بازرگان قاعده ی لطف متکلمان مسلمان را رد کرده و آن را معارض با قرآن می یابد(ص 24). بحث های بازرگان درون دینی است و به هیچ وجه وارد مباحث برون دینی نمی شود.به شدت نظریه ی “ جامعیت دین ” را رد می کند(از جمله در ص 93).می نویسد که “قسمت اعظم و اصلی” آیات قرآن درباره ی خدا و آخرت است و “احکام فقهی، کمتر از دو درصد آیات قرآن را به خود اختصاص داده است”(ص 59). دین برای حکومت و اقتصاد و مدیریت و اصلاح امور زندگی دنیوی و اجتماعی نیست(ص 61).“قرآن که ثمره و خلاصه ی دعوت و زبان رسالت است، نه تنها سفارش و دستوری برای دنیای ما نمی دهد، بلکه ما را ملامت می کند که چرا این اندازه به دنیا می پردازید و آخرت را که بهتر است و ماندگارتر، فراموش و رها می کنید”(ص 60).مسأله ی بازرگان این بود که چرا فقهی که این اندازه کم اهمیت است، رشد سرطانی کرده و جا را بر خدا و آخرت تنگ کرده است. می گوید:

“توجه انحصارگرانه ای است که به محدوده ی مسائل فقهی و ابتلاهای شرعی، تشریفاتی یا صوری مبذول داشته ایم. فقه و فقاهت- به معنای متداول امروزی آن- و اختلافات فرقه ای، حالت سرطان پیدا کرده، تمام علایق و اشتغالات و احساسات دینی مسلمانان را که باید مطابق قرآن و سنت پیشوایان باشد، به خود جلب کرده است؛ در حالی که سایر اعضأ و نسوج و حرکات حیاتی پیکر اسلام دچار تعطیل و ضعف و مرگ گردیده اند”(ص 104).

می توان نظر مهدی بازرگان را نقد یا رد کرد.اما، “پاکدینانه” قلمداد کردن آن- به خصوص با ارجاع به مقاله هایی که پاکدینی مترداف با کسروی، بنیادگرایی، توده ای، بی دینی و…شده است- عملی ناروا و ناموجه است.اتفاقاً همین نویسنده در متن نقل شده ی در بالا به صراحت نوشته است که این گونه نظرورزی:“نتیجه ای جز پاکدینی و حذف بسیاری از اجزای اساسی دین نداشته است، که در مدت کوتاهی به نفی مذهب یا اختراع دین جدید و مصنوعی انجامیده” است.تا حدی که من اطلاع دارم، فرد دیگری پس از مهدی بازرگان این اندازه در این باره که خداوند دین را فقط و فقط برای آخرت و خدا فرستاده، اصرار نورزیده است.بدین ترتیب، سخنان نقل شده ی در بالا، مخاطبی جز مهدی بازرگان نداشته است.

2-3- عبدالکریم سروش پاکدین :تا حدی که من اطلاع دارم، سروش در ایران اولین کسی بود که بحث ذاتی و عرضی را مطرح کرد.مقاله ی او تحت عنوان “ذاتی و عرضی در ادیان” در کیان شماره ی 42، سال 1377 منتشر شد[25]. در این مقاله فقط امور سه گانه ی زیر را به عنوان ذاتیات دین مطرح می سازد:

“اول:آدمی خدا نیست، بلکه بنده ی خداست(اعتقاد). دوم: سعادت اخروی مهم ترین هدف زندگی آدمی و مهم ترین غایت اخلاق دینی است(اخلاق). سوم: حفظ دین و عقل و نسل و مال و جان مهم ترین مقاصد شارع در حیات دنیوی است(فقه)“(ص 80).

اما بعداً- در همان سال- “ حقیقت دینیت ” و امر “ تماماً و ذاتاً دینی محض ” که “جز دینی بودن هویت دیگری نداشته باشد” را به تجربه ی دینی تحویل کرد و گفت:” آنچه بالذات دینی است، تجربه ی دینی است “(ص 169).“این تجربه ی دینی است که ذاتاً دینی است و هرکس واجد آن باشد به درجه ای از درجات پیامبر است، و به همان اندازه دین نزد او حاضر است”(ص 169).

سروش “دین تجربت اندیش” را “ دین حقیقی ” به شمار آورد(ص 176) و گفت:“در دین تجربت اندیش یا دین ولایت اندیش، شخصیت نبی محوریت دارد و هیچ چیز جای آن را نمی گیرد. پیروی از نبی، پیروی از تجربه های اوست”(ص 176). دینداری به معنای تکرار تجربه ی نبوی و بسط آن از این طریق است. تجربه های نوین دینداران، بر غنای تجربه های پیشین می افزایند (ص 25).

در سخنانی که از این روحانی نواندیش نقل شد، نظریه ی سروش رد می گردد و امور دیگری به عنوان امور دینی شمارش می گردد “ که حذفشان از اسلام در هیچ شرائطی ممکن نیست “. محل نزاع نوشتار حاضر رد و قبول نظریه ی سروش نیست، محل نزاع، پاکدینی به شمار آوردن آن و این مدعاست که این نظریه، “نتیجه ای جز پاکدینی و حذف بسیاری از اجزای اساسی دین نداشته است، که در مدت کوتاهی به نفی مذهب یا اختراع دین جدید و مصنوعی انجامیده” است.محل نزاع این است که در ابتدای نوشتار می فرمایند:“دست یازیدن به حذف حشو و زوائد خرافی و عرفی و امور متناسب با فرهنگ گذشته از دین کاری تخصصی و به غایت ظریف است. ورود در این عرصه بدون حداقل صلاحیتهای لازم نتیجه ای جز پاکدینی و حذف…” ندارد.محل نزاع خود را متخصص اسلام به شمار آوردن و دیگران را فاقد صلاحیت های لازم قلمداد کردن است[26].

در آن این نوشته مهدی بازرگان و عبدالکریم سروش افرادی فاقد “ صلاحیتهای لازم ” قلمداد شده اند.اگر منظور این دو نبوده، چرا در ذیل این مدعا نظریات این دو به عنوان شاهد مدعا عرضه شده است؟ چرا نظرات همان افراد فاقد صلاحیتهای لازم به عنوان شاهد طرح نگردیده است؟ روشن است که منظور همین دو تن بوده اند.قرینه ی ما برای این مدعا این است که روحانی نواندیش یاد شده در ادامه با صراحت بیشتری به نظریه ی سروش و بازرگان اشاره کرده و دوباره آن دو را فاقد صلاحیتهای علمی لازم خوانده است. می نویسد:

“این که با زدودن عرضیات - که به اشتباه با پیرایه های عرفی معادل پنداشته شده - فقط ایمان به خدا و آخرت باقی می ماند، و در این صورت فرقی میان اسلام با مسیحیت و سایر ادیان نخواهد بود و نیازی به ایمان به یک دین واحد یعنی اسلام نخواهد بود؛ از یک سو صحیح است به این معنی که دین پیرائی های بدون صلاحیتهای علمی نتیجه ای جز رسیدن به عدم نیاز به اسلام ندارد . اما از سوی دیگر گزاره فوق به چندین مشکل جدی مبتلاست… فروکاستن وحی به تجربه دینی پیامبر با موازین قرآنی و معیارهای سنت نبوی ناسازگار است . بعلاوه تجارب شخصی از امر قدسی چگونه از تسویلات شیطانی و توهّمات انسانی تفکیک می شود؟ به عبارت دیگر آیا تجارب دینی آدمی معصوم از خطاست؟…کم کاری باعث نمی شود که بپنداریم دیگر هیچ نیازی به شریعت نداریم و کلیه قوانین را می توانیم با عقل خود بنیاد بی نیاز از دین وضع کنیم. به عنوان مثال: آیا خانواده متشکل از دو همجنس ممکن و مجاز است؟ آیا در مدارس دولتی ابتدائی نباید کودکان را با خدا آشنا کرد؟ آیا شکاف طبقاتی و اسراف گسترده در کنار کشته شدن هزاران انسان به دلیل گرسنگی قابل تحمل است؟ آیا تزلزل بنیان خانواده و روابط بی بند و بار خارج از ازدواج به صلاح جوامع انسانی است؟ چگونه می توان تعرض گسترده به محیط زیست، و اجحاف به حقوق دیگر آدمیان را به دلیل دستیابی به منافع اقتصادی بیشتر مهار کرد؟ در قوانین مربوط به سقط جنین، یا مرگ از روی ترحم چگونه می توان عامل دین را نادیده رفت؟ بشر امروز حتی در عرصه قانون گذاری هم بی نیاز تعالیم الهی نیست”.

اما با این همه، چرا متخصص اسلام، نظریه ی ذاتی و عرضی عبدالکریم سروش فاقد حداقل صلاحیت های لازم را گرفته و شش سال بعد در مقاله ی خود از آن استفاده می کند، اما بدون ارجاع به اصل(ص 375). چرا تمایز سروش درباره ی “مدیریت علمی” از “مدیریت فقهی” که اولین بار در سال 1368 در مقاله ی “جامه ی تهذیب بر تن احیأ” مطرح ساخت( قصه ی ارباب معرفت، ص 55) را پانزده سال بعد گرفته و در مقاله های خود- دوباره بدون ارجاع به اصل- مطرح می سازد(ص 105 و 126).چرا بحث “انتظارات ما از دین” را که سروش در اواخر دهه ی شصت و اوایل دهه ی هفتاد مطرح نمود، با تأخیری ده پانزده ساله گرفته و بدون ارجاع به اصل در مقاله های خود استفاده می کند(ص 30 و 136). چرا تمایزهای سروش در جلسات کیان گرفته و بدون ارجاع به اصل استفاده شده است.به همین شیوه می توان نشان داد که تمایزهای مصطفی ملکیان نیز گرفته شده و بدون ارجاع با تأخیری چند ساله استفاده گردیده است. آیا متخصص اسلام شناس تفکیک های نواندیشانه ی خود را از نواندیشان غیر متخصص می گیرد؟ آیا الفبای تحقیق این نیست که وقتی از نظریه ی فردی استفاده می کنیم، بدان اشاره و ارجاع دهیم؟ اگر به نوآوری های آخوندی توجه شود، دیده خواهد شد که با فاصله ای چندین ساله، سخنان نواندیشان دینی غیر روحانی را تکرار کرده اند.هیچ ابتکار متقدمی وجود ندارد.ضمن آن که پذیرش دموکراسی و حقوق بشر و آزادی و جدایی نهاد دین از نهاد دولت، نوآوری فکری و ابداع نظریه های تازه نام ندارد.

حوزه های علمیه به طلاب می آموزانند که احکام فقهی دائمی و ابدی هستند، مگر آن که به طور استثنایی روشن شود که حکمی موقتی بوده است.حوزه ها با قرن ها قدمت هیچ معیاری برای تفکیک احکام موقتی از دائمی برنساخته اند. وقتی معیاری جز اصل “دائمی بودن حلال و حرام محمد” وجود ندارد، نتیجه همان فقاهت و اسلامی است که تاکنون دیده ایم.در این شرایط، “ روحانی نواندیش متخصص شجاع ” هم چاره ای ندارد جز این که شریعت را تابع مدرنیته سازد و بفرماید:هر حکمی که با عقل و عدالت مدرن تعارض داشت، موقتی و منسوخ است. بعد هم اضافه کند، تئوری ای که من ارائه کرده ام، “ مدلی[است] که می پندارم حلال بسیاری از مشکلات فراروی اندیشه ی اسلامی معاصر باشد “(ص 88). انصاف دهید، این حکم شجاعانه، جایی برای تخصص باقی می گذارد؟ مگر یک دختر جوان نمی داند که سنگسار، کتک زدن زنان، چند همسری، نابرابری های حقوقی زنان و مردان؛ با عقل و عدالت مدرن تعارض دارند؟ مگر یک فرد جامع المقدمات نخوانده هم نمی داند که برده داری با عدالت و عقلانیت مدرن(یعنی حقوق بشر) تعارض دارد؟ پس چرا باید آن همه وقت صرف خواندن فقه و اصول کرد؟ در 25 خرداد 1360 جبهه ی ملی فقه و اصول نخوانده علیه لایحه ی قصاص اعلام تظاهرات کرد. آیت الله خمینی و دیگر مراجع تقلید آنان را “مرتد” قلمداد کردند.آیا برای نشان دادن تعارض قصاص با عقلانیت و عدالت مدرن(به شرط وجود تعارض) نیاز به علوم حوزوی است؟؟!! اگر این معیار ملاک است، همگانی است. اگر گفته شود تشخیص تعارض فقط با خودم یا هم صنفی هایم هست، این تمامیت خواهی بلادلیل است.

از سوی دیگر، حوزویان ما چه اندازه با دانش هرمنیوتیک جدید آشنا هستند؟ آمدن این دانش، چه بر سر برساخته های پیشین می آورد. مگر همین سروش غیر متخصص نبود که از طریق معرفت شناسی جدید- نه هرمنیوتیک جدید- به حوزویان متخصص یاد داد که قرائت های مختلف از کتاب و سنت معتبر وجود دارد؟ مگر حوزویان به شدت در برابر او نایستادند؟ اینک همان مدعا را همه تکرار می کنند و آخوند نواندیش شجاع ما هم حاضر نیست از سر انصاف علمی حتی اشاره ای کند که با این اصل از طریق سروش و ملکیان و شبستری آشنا شده است.آری می توان نوشت که “ عرف عقلا امروز انسان را برتر از عقیده ی او می داند “(ص 375 و ص 117)، اما هیچ اشاره ای نکرد که سال ها پیش سروش این نکته را در مقاله های خود آورده بود.آیا از محقق بودن دم زدن و اولین شرط تحقیق را رعایت نکردن جفا نیست؟

 

4- مصطفی ملکیان :تکفیرگران به تکفیر اقبال و شریعتی و بازرگان و سروش بسنده نکرده اند، با مصطفی ملکیان دشمنی بیشتری ورزیده اند. ملکیان تفسیری متعالی از دین عرضه می نماید. با این همه، برخی وی را از حوزه ی نواندیشی دینی خارج می سازند. باید دید که مدعای مخالفان ملکیان ناظر به کدام یک از موارد زیر است؟

1-4- چگونه می توان ملکیان را که به سوی قبله ی مسلمین نماز می گذارد، روزه می گیرد، به حج می رود و به شعائر دینی پایبند است، از حوزه مسلمانی بیرون کرد؟ شیخ ابوالحسن اشعری در آغاز کتاب مقالات الاسلامیین می نویسد:

 

” اختلف المسلمون بعد نبیهم فی أشیاء ضلل بعضهم بعضاً و تبرأ بعضهم عن بعض فصاروا فرقاً متباینین الا ان الاسلام یجمعهم و یعمهم فهذا مذهب و علیه اکثر أصحابنا : پس از پیامبر اکرم مسلمانان درباره ی ـ بعضی ـ چیزها دچار اختلاف شدند، به گونه ای که یکدیگر را گمراه دانسته و از یکدیگر برائت می جستند اما در عین حال اسلام، همه ی آنان را جمع نموده و تحت پوشش خود قرار داد و این مذهب و عقیده ی بیشتر اصحاب ما می باشد”.

قاضی ایجی :

“جمهور متکلمین و فقیهان بر این امر اتفاق دارند که نمی توان احدی از اهل قبله را تکفیر نمود”( المواقف، ص392).

اما چه می توان کرد با افرادی که خود را شاغول مسلمانی می دانند و به چنین شیوه هایی توسل می جویند؟ آیا ملکیان عامل به شعائر عبادی مسلمان نیست؟

2-4- جست و جوی متنی :آثار مصطفی ملکیان موجود است. کدام تفسیر از متن، یا لوازم منطقی نظریه ها به چنین مدعیاتی می انجامد؟ به موارد نقل شده ی پیشین بنگرید. هر کس با استناد به نظریه ای از متفکری او را تکفیر می کرد. از یاد نبرده ایم که چندتن از مراجع تقلید حوزه ی علمیه ی قم با استناد به آرای سروش درباره ی وحی(کلام الله ندانستن قرآن و ذکر خطاهای قرآنی-یعنی موارد تعارض علم و دین یا عقل و دین-) وی را بدتر از سلمان رشدی به شمار آوردند که باید مسلمین تکلیف او را روشن سازند. آنان وقتی آرای شریعتی را با آرای سروش مقایسه می کنند، دعاگوی شریعتی خواهند بود. “خودمحوری” به این می انجامد که هر کس خود را معیار اسلام و مسلمانی به شمار آورد و نظرات دین شناسانه ی دیگران را که نمی پسندد، غیر دینی قلمداد کند. مصطفی ملکیان به عنوان یک دین شناس، آرایی دارد که برخی آن را نمی پسندند. می توان و باید آن نظریه ها را نقد کرد، اما کجای نوشته های او(مکتوبات اش) غیر اسلامی یا معارض با قرآن و سنت معتبر نبوی است؟

3-4- پروژه ی روشنفکری دینی : می گویند مصطفی ملکیان خود را روشنفکری دینی به شمار نمی آورد. خوب از این مقدمه چه نتیجه ای می توان گرفت؟ محمد مجتهد شبستری هم خود را روشنفکر دینی به شمار نمی آورد. ملی- مذهبی ها هم خود را روشنفکر دینی به شمار نمی آورند، آنان خود را “ روشنفکر مذهبی ” می نامند. محسن کدیور هم از مفهوم “ روشنفکر اسلامی ” استفاده کرده است.آرش نراقی از پایان روشنفکری دینی سخن گفته است. عبدالکریم سروش تنها مدافع جدی این مفهوم است. با این همه سروش؛ محمد ارکون، نصر حامد ابوزید، محمد عابد الجابری، علی شریعتی، مصطفی ملکیان، و… را روشنفکر دینی به شمار نمی آورد.گویی این مفهوم به قامت سروش دوخته شده و دیگران برای تمایز رهیافت و هویت خود از وی، آگاهانه و عامدانه خود را روشنفکر دینی نمی نامند. سروش هم برای تمایز رهیافت خود از دیگران، آنان را “روشنفکر دینی” نمی نامد. سروش در “سنت روشنفکری دینی” می نویسد:

“برای پاره ای از پژوهشگران، اسلام، صرفاً موضوع تحقیق است. یکی از نمونه های برجسته ی این گروه، آقای محمد ارکون است. در او تقریباً هیچ عنصری از عناصر تعلق ایمانی علی الظاهر باقی نمانده است . او هویتاً به یک جامعه و تاریخ اسلامی تعلق دارد و از همین روی آشنایی بسیار با این مکتب دارد. کار او نیز صرفاً این است که اسلام را مورد نقد و تحلیل و شرحه شرحه کردن سختگیرانه قرار دهد. همین و بس. این صرفاً یک تعلق علمی است. اما روشنفکران دینی به نیکی در این جامعه نشان داده اند که هم به لحاظ علمی و هم به لحاظ عملی و سیاسی و در مواجهه با ارباب قدرت، پای مکتب و ایمان خود ایستاده اند و برای آن حاضر به گذشت و فداکاری بوده اند و هستند”[27].

معیار برون راندن ارکون از روشنفکری دینی، “ تعلق ایمانی ” است که گویی در ارکون وجود ندارد. اما ایمان نداشتن فرد را چگونه می توان کشف کرد؟ پیامبر در روایتی این راه را بسته بود. سروش در مقاله ی “پیامبر در صحنه” تقریبا همه ی امور را از دین مستقل می سازد.می نویسد:

“فقط سیاست نبود که معلوم شد ذاتاً مستقل از دین است ، بلکه فلسفه و هنر و علوم و کثیری از شئون انسانی و نهادهای اجتماعی هم چنین شدند…آدمیان رفته رفته دریافتند که این مقولات از ابتدأ و همواره ذاتاً مستقل از دین بوده اند اما در طول تاریخ به نحو عرضی و خارجی با دین برآمیخته بوده اند”[28]. “آراء فلسفی موجود در دین متعلق به فن فلسفه است(با موضوع و غایت و مبادی و مسائل و تعریفی خاص) و ارأ حقوقی آن متعلق به فن حقوق است(آن هم با موضوع و تعریف و..خاص)”[29].

در نوشته های دیگر نیز با اتکای به حسن و قبح عقلی، اخلاق را هم مستقل از دین به شمار آورده است. اما در جای دیگر برای جدا کردن رهیافت خود از رهیافت ملکیان، معنویت مستقل از دین را رد کرده و می گوید آن روشنفکری دینی نیست. چرا حقوق و اخلاق و سیاست و فلسفه و علوم و هنر و کثیری از شئون انسانی و نهادهای اجتماعی بالذات مستقل از دین اند ، اما معنویت نه؟ سروش می نویسد:

“روشنفکری دینی اما به معنویتی آزاد از دین هم باور و التزام ندارد. مناسک، همواره قشر محافظ معنا بوده اند، و چه بهتر که این مناسک محافظ را از آموزگاران تجارب اشراقی و از طائران گلشن قدس یعنی پیامبران بگیریم که مجرب ترین شهسواران عرصه ی سلوک و فاتحان آفاق تجرداند”(سروش، آنچه روشنفکری دینی چه نیست).

فقط ملی- مذهبی ها نیستند که با اقتفای به شریعتی راه خود را از راه سروش متمایز می سازند، سروش هم با راندن شریعتی از قلمرو روشنفکری دینی، بر جدایی پروژه ها صحه می نهد. سروش می نویسد:

“روشنفکری دینی به حکم آن که معرفت اندیش و تجربت اندیش است، ایدئولوژی هم نیست یعنی ایدئولوژی گزینش گر و حرکت اندیش و اسلحه تراش. ایدئولوژی ها که به جنبش و خیزش و مبارزه و گلاویز شدن با دشمن موجود، می اندیشند با حقیقت کم مهرند و آوردگاهی تنگ دارند و با شکست دشمن، خود نیز می شکنند و فرو می افتند. وسلاح هایی که با تصفیه واستخراج گزینشی، تراش موقت یافته اند، از تناسب می افتند و پاک بی اثر می شوند.امام حسین(ع) و شهادتش که استثنائی در سلسله ی امامت بود، در دستان گزینشگر شریعتی بدل به قاعده می شود و بوعلی سینا که فخر فرهنگ ایران بود در پای ابوذر تحقیر می شود تا سلاح ایدئولوژیک لازم برای فروکوفتن سلطنت فراهم آید و اسلام انقلابی بر سکولاریزم سلطنتی پیروز گردد. همراه شدن نیتی صواب با روشی ناصواب کمترین عیبش این است که ناماندگار است”(آنچه روشنفکری دینی نیست).

به گفته ی سروش، مرتضی مطهری و دیگر فقیهان نوندیش نیز در قلمرو جریان روشنفکری دینی قرار ندارند و نمی توانند قرار گیرند:

“روشنفکری دینی اهل نودوزی فقه با حیله های موقت شرعی هم نیست. امروزه فقیهانی لقب روشنفکر و نوآور گرفته اند که فی المثل با توسل به غیبت امام غائب، یا پرهیز از وهن اسلام می کوشند تا حکم سنگسار و درآوردن چشم و امثال آنها را لغو کنند. با حفظ احترام فقیهان اینها هرچه باشد نه روشنفکری است نه نوآوری چرا که زاده ی اجتهاد در اصول نیست. روشنفکری دینی قائل به اجتهاد در اصول است یعنی اجتهاد در کلام، در اخلاق، و نوفهمی نبوت و وحی و معاد و خدا…با درکی تازه از انسان و معرفت و تاریخ و جامعه است که می توان حکم مرتد و مبدع تجدیدنظر کرد وگرنه همه چیز را به قرار سابق نهادن و صرفا به خاطر ملامت ملامتگران، حکم فقهی را موقتا تعلیق کردن، نه جهدی می خواهد نه اجتهادی. یک مصلحت اندیشی ساده و گذار است.مطهری متکلم هم وقتی به قصه ی خاتمیت می رسد گمان می برد تنها چالشی که دنیای مدرن به اسلام خاتم دارد، چالش فقهی و حقوقی است ولذا می کوشد تا گرد واپس ماندگی را از دامن فقه بیفشاند و با یادآوری قواعدی چون “لاحرج” و “لاضرر” توانایی فقه را در حل مشکلات زندگی نوین به نمایش بگذارد. گویی این نکته پاک از ذهن توانای مطهری گریخته است که فقه بر پای خود هیچ گاه نایستاده و نمی ایستد و به تنهایی توان تقویت خود یا توان دفاع از خود را ندارد و اگر از علم کلام و اخلاق و… مشروب نشود از آتش تشنگی خواهد سوخت. اگر باید در فقه نوآوری شود باید خدای فقیهان، پیامبر فقیهان و… نیز نو شود. و این درست همان چیزی است که روشنفکری دینی خواستار آن است و در ذهن متکلمی معتزلی چون مطهری هم آن را نمی یابد”(آنچه روشنفکری دینی نیست).

عبدالکریم سروش؛ شریعتی، مطهری، ملکیان، ارکون و جمع دیگری را از دایره ی روشنفکری دینی بیرون می کند. اما باید توجه داشت که برون کردن از روشنفکری دینی به معنای برون کردن از حوزه دیانت نیست. سروش در “آنچه روشنفکری دینی نیست” توضیح می دهد که سید حسین نصر و سنت گرایانی چون او روشنفکر دینی نیستند.همین تمایز نشان دهنده ی آن است که روشنفکر دینی نبودن، به معنای نامسلمان بودن نیست. سروش رهیافت پراگماتیستی را هم رهیافت روشنفکری دینی به شمار نمی آورد.او به سنت فلسفه ی تحلیلی تعلق دارد و حقیقت را ارج می نهد و در پای مصلحت قربانی نمی سازد.

اما براستی روشنفکری دینی چیست؟ آیا تدریس وبر، پوپر، ویتگنشتاین، کواین، راولز و غیره اصلاح گری دینی، نواندیشی دینی یا روشنفکری دینی است؟ آیا تدریس فلسفه ی اخلاق، فلسفه ی علم، فلسفه ی زبان، جامعه شناسی، فلسفه ی سیاسی و غیره؛ اصلاح گری دینی، نواندیشی دینی یا روشنفکری دینی است؟ مدعی اصلاح گری دینی، نواندیشی دینی یا روشنفکری دینی باید نشان دهد که چه کاری در این زمینه انجام داده است؟ می توان مسلمان و روشنفکر بود. می توان مسلمان و استاد دانشگاه بود. می توان مسلمان و معلم یکی از دانش های نوین بود. اما اصلاح گری دینی را با اشتغال به مشاغل یاد شده نمی توان تأیید کرد. باید کتاب ها و مقاله های اصلاح گرایانه ی دینی که در آن ها اصلاح گری و نواندیشی صورت گرفته را عرضه داشت.از این جهت عبدالکریم سروش، محمد مجتهد شبستری و مصطفی ملکیان آثار اصلاح گرایانه ای از خود باقی گذارده اند.آرش نراقی نیز آثاری در زمینه ی اصلاح گری دینی پدید آورده است. استاد دانشگاه بودن او و تدریس فلسفه ی اخلاق یا فلسفه ی دین هیچ ربطی به اصلاح گری دینی ندارد. از طریق آثاری که هر کس در این زمینه ها پدید آورده، می توان درباره ی او داوری کرد. به همین دلیل، تعطیل کردن اصلاح گری دینی، و بحث درباره ی مفهوم روشنفکری دینی و این که چه کسی روشنفکر دینی است و چه کسی روشنفکر دینی نیست، راه به جایی نمی برد.

4-4- منقولات(صحبت های خصوصی) :تنها نکته ای که باقی می ماند، سخنان منقول است. اولاً: در بحث علمی، سخنان خصوصی جایی ندارد. ثانیاً:وقتی فردی مدعایی از صحبت های خصوصی در این زمینه مطرح می سازد، از او بپرسید: آیا شما تاکنون مصطفی ملکیان را دیده اید یا خیر؟ اگر گفت خیر، مدعایش اعتباری ندارد. در گام بعد اگر گفت شنیده ام، بپرسید از چه کسی شنیده اید؟ خواهید دید که این منقولات به یک یا حداکثر دو تن باز می گردد. برسازنده ی اصلی این مدعیات، که هیچ گاه حاضر نیست علناً آنها را بیان نماید و فقط این و آن را تحریک می کند، نه تنها تکفیرگر است، بلکه…- بماند برای وقتی دیگر.

آخر تا کجا بی انصافی و…

کار مصطفی ملکیان، تفسیر متعالی دین است. می نویسد:

“دین، در واقع نوعی سفر معنوی و سیر و سلوک باطنی است از خاک و مغاک به افلاک پاک و بنابراین، فقط کسانی متدیّنند که در حال این تک و پو و جنب و جوش‌اند. دین نوعی سوغات نیست که برای کسانی آورده باشند و به دیگران نداده باشند. تلقّی سوغاتی از دین، دین را دستمایه ی فخر و مباهات و خود بزرگ‌بینی و تحقیر دیگران می‌کند، ولی تلقّی سیر و سفر از دین، متدیّن را همواره دل‌نگران این معنا می‌کند که مبادا خواب نوشین بامداد رحیل، که غوطه‌وری در سطوح و ظواهر است، مرا از سبیل باز دارد. دین همای سعادتی نیست که بر بام خانه من نشسته باشد و بر بام خانه دیگری نه؛ بلکه سیمرغی است که همگان باید در طلبش تا کوه قاف پرس و جو و تک و پو کنیم. متدیّن کسی نیست که خود را مالک حقیقت و حقیقت را ملکِ طلق خود می‌پندارد، بلکه کسی است که خود را طالب حقیقت می‌بیند”.

آیا این سخنان خارج از دایره ی “مسلمانی” و “اصلاح گری دینی” است؟ ملکیان متأخر تفسیری معنوی و اخلاقی از سخنان علی بن ابی طالب در نهج البلاغه عرضه کرده است.آیا این کنش اصلاح گری دینی به شمار نمی رود؟ آخرین مورد آن سخنرانی وی در مراسم شب قدر سال 1390 در حسینیه ی ارشاد بود که به دنبال آن بود تا نشان دهد نهج البلاغه با “اخلاق جهانی” مقبول فیلسوفان اخلاق کنونی سازگار است. چگونه است که سازگار کردن اسلام با اعلامیه ی جهانی حقوق بشر اصلاح گری دینی است، اما سازگار کردن اسلام با اخلاق جهانی و معنویت اصلاح گری دینی به شمار نمی رود؟

ملکیان متأخر، همیشه تفسیری معنوی و اخلاقی از دین- خصوصاً اسلام- عرضه می دارد. ممکن است کسانی روایت او را معتبر ندانند، اشکالی ندارد. اما پروژه ی او را خارج از اصلاح گری دینی به شمار آوردن چه مبنایی دارد؟ مگر می شود فردی صدها صفحه درباره ی تفسیر معنوی و اخلاقی دین سخن گفته باشد و مبلغ تفسیر متعالی دین باشد، اما تکفیرگران او را اصلاح گر به شمار نیاورند؟ آن هم از سوی کسانی که خود هیچ اثری در این زمینه ها نیافریده اند. اگر او فرد مسلمانی است که به قبله ی مسلمین نماز می گذارد- که می گذارد- اگر متون بسیاری در اصلاح گری دینی پدید آورده- که آورده- چگونه می توان تکفیرگرانه او را از این قلمرو بیرون راند؟ به سخنرانی او تحت عنوان “ایمان و کارکردهای شریعت” بنگرید[30]. اینها همه از ملکیان متأخر است.درباره ی “ تفسیر متعالی دین ” از سوی ملکیان، باید کتاب یا حداقل مقاله ای مستقل نوشته شود.

 

نتیجه : شاید بتوان خطر کرد و مدعی شد که مهمترین مشکل و مسأله ی ما نامدارایی است. نواندیشان دینی که از تکفیرگری های آخوندهای بنیادگرا دل پر خونی دارند، متأسفانه به همان شیوه ها دست می زنند. منتها رنگ و لعابی نوین به آن می دهند. این چه فضیلتی است که آدمی به جای کوشش جهت کاستن از درد و رنج دیگران، ساختن خود به عنوان شخصیتی اخلاقی و معنوی، حذف کننده و طردکننده ی به نام دین باشد.به تعبیر مولوی، باید سودای سربالا داشت. دینداری، طناب شناسی نیست. رسن را گرفتن و از چاه در آمدن است:

آه کردم چون رسن شد آه من

گشت آویزان رسن در چاه من

آن رسن بگرفتم و بیرون شدم

شاد و زفت و فربه و گلگون شدم

در بن چاهی همی بودم زبون

در همه عالم نمی گنجم کنون

آفرینها بر تو بادا ای خدا

ناگهان کردی مرا از غم جدا(مثنوی، دفتر پنجم، ابیات: 2314- 2311).

دینداری محروم کردن دیگران از رسن نیست، اهدای رسن رسیدن به خداوند است. اگر عرف های برساخته ی اعراب مردم را به خداوند می رساند و “مرغ مرگ اندیش” شان می کرد، چه حاجت به پیامبری پیامبر اسلام؟ دینداری تکفیرگری و دیگران را از قلمرو دین راندن نیست، دینداری خدمت به خلق خداست.” عبادت به جز خدمت خلق نیست “.

امروز هم به سعدی و حافظ نیاز داریم. حافظ به خوبی زندگی در جامعه ی دینی و حاکمیت زهد ریایی را تجربه کرده بود.بی جهت نبود که می گفت:” آتش زهد ریا خرمن دین خواهد سوخت “.

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن

که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

بهوش باش که هنگام باد استغنا

هزار خرمن طاعت به نیم جو ننهند

با مناجات اصلاح گر متعالی ساز دین و دینداران- استاد مصطفی ملکیان- نوشتار را پایان می بریم:

خدایا، اندیشه‌ام را در مسیری معنوی و روحانی قرار ده، تا روحم را با تو درآمیزم، و لذت ِ بودن ِ با تو را در لحظه لحظه‌ی زندگی‌ام دریابم.

 

خدایا، اندیشه‌ام را چنان محکم ‌ساز که به حقیقت و عقلانیت متعهد باشم، و تنها بر پایه ی فهم و تشخیص خودم از زندگی، زندگی کنم، تا بتوانم از آنچه جامعه و دیگران از من می‌خواهند فراتر بروم.

خدایا، به من بینشی عطا کن که هیچ وقت خود را با دیگران مقایسه نکنم، بر آنهایی که از من برتر هستند حسد نورزم، و بر آنها که پایین ترند فخر نفروشم، و بر آنچه دارم قناعت کنم و همواره در این اندیشه باشم که از آنچه در حال حاضر هستم، فراتر بروم.

خدایا، به من فهمی عطا کن تا تفاوتهای خود با دیگران را دریابم، و بفهمم که با شخصیت منحصربه فردی که دارم قاعدتا زندگی منحصربه فردی نیز برای خود خواهم داشت، که از جهاتی می تواند متفاوت از زندگی دیگران باشد، مهم آن است که به تفاوتهای خودم و تفاوتهای دیگران احترام بگذارم و زندگی ام را منطبق با آن چه هستم، شکل ببخشم.

خدایا، توانایی ِ عشق به دیگری را در وجودم بارور ساز، تا انسان ها را خالصانه دوست بدارم، و بهترین لحظات لذت زندگی ام، لحظاتی باشد که بدون هیچ نوع چشمداشتی، خدمتی به همنوع ام می کنم.

خدایا، مرا از هر نوع نفرت و کینه ای که حوادث تلخ روزگار بر وجودم نهاده است، رها کن، تا با رهایی از نفرت و کینه، بتوانم دیگران را آن طور که هستند، بپذیرم و دوست بدارم.

خدایا، فهم مرا از زندگی آن چنان ژرف ساز تا قوانین آن را دریابم، و بفهمم که در زندگی چیزهایی هست که قابل تغییر نیست، قوانینی هست که از آنها تخطی نمی توان کرد، تا ساده لوحانه نپندارم که هر آنچه می خواهم را می توانم داشته باشم، و هر آنچه آرزو می کنم خواهم داشت.

خدایا، این توانایی را به من عطا فرما تا در لحظه لحظه ی زندگی ام، در لحظه ی حال و برای آنچه هم اکنون می گذرد زندگی کنم، و زیبایی ها و شادی هایی که هم اکنون از آن برخوردار هستم را با اندیشیدن بیش از حد به گذشته ای که دیگر پایان یافته است، و دغدغه ی بیش از حد برای آینده ای که هنوز نیامده است، نادیده نگیرم.

خدایا مگذار که در بند گذشته باقی بمانم، و چنان تعهد و دغدغه ی کشف حقیقت را در درونم شعله ور ساز که هیچ گاه بخاطر آنچه در گذشته حقیقت می دانسته ام و آبرو، حیثیت و شخصیت اجتماعی ام بدان وابسته است، از حقیقت هایی که هم اکنون بدان ها دسترسی می یابم، و ممکن است همه آنچه در گذشته حقیقت می دانسته ام به چالش بکشد و بی اعتبار سازد‏، محروم نمانم.

خدایا، مرا به انضباطی درونی متعهد کن، تا بفهمم و بدانم که هر کاری که دوست دارم و از آن لذت می برم را مجاز نیستم که انجام دهم.

خدایا، کمکم کن تا عمیقا دریابم که زندگی بیش از آنچه اغلب می پندارند جدی است، و برای هیچ انسانی استثنا قائل نمی گردد، همه ی ما برای آنچه می خواهیم و در آرزوی آن هستیم باید تلاش کنیم و شایستگی و لیاقت به دست آوردن آن را داشته باشیم. خدایا، به من بیاموز که بدون شایستگی و لیاقت داشتن چیزی، نخواهم که تو آن را از آسمان برایم بفرستی.

و در آخر ؛ خدایا، نعمت سکوت را بر من ارزانی دار، تا در آن لحظاتی که طنین زندگی روزمره در درونم آرام می گیرد، نوای دلنشین و آرامش بخش حضور تو در روح و وجودم، مرا گرم و آرام سازد[31 ].

 

پاورقی ها:

1- مرتضی مطهری، مجموعه ی آثار، جلد 16، ص 323.

2- مرتضی مطهری، مجموعه ی آثار، جلد 16، صص 327-326.

3- مرتضی مطهری، مجموعه ی آثار، جلد دوم، ص 187.

4- العروه الوثقی، کتاب الطهاره، مبحث النجاسات.

5- مرتضی مطهری، مجموعه ی آثار، جلد دوم، صص 189- 188.

6- صدرالمتألهین، تفسیر القرآن الکریم، تصحیح محمد خواجوی، انتشارات بیدار، جلد 5، صص 82- 81.

7- صدرالمتألهین، شرح الاصول من الکافی، تصحیح محمد خواجوی، موسسه ی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، جلد 1، حدیث بیست و دوم از کتاب العقل والجهل، ص 567.

8- صدرالمتألهین، مفاتیح الغیب، تصحیح محمد خواجوی، موسسه ی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، ص 42.

9- صدرالمتألهین، شرح الاصول من الکافی، جلد 1، ص 556.

10- اکبر رحمتی، استاد مطهری و روشنفکران، انتشارات صدرا، ص 34.

11- مطهری و روشنفکران، ص 42.

12- یادداشت های مطهری، ص 218.

13- استاد مطهری و روشنفکران، صص 45-41.

14- مرتضی مطهری، مجموعه ی آثار، جلد 24، ص 59.

15- سیری در زندگی استاد مطهری، ص 210.

16- مرتضی مطهری، مجموعه ی آثار، جلد 24، صص 87- 86.

17- مرتضی مطهری، مجموعه ی آثار، جلد 24، صص .

18- مرتضی مطهری، بررسی اجمالی مبانی اقتصاد اسلامی، صص 15- 14.

19- علی شریعتی، مجموعه ی آثار 33، گفتگوهای تنهایی، بخش اول، چاپ یازدهم:1386، ص 42.

20- علی شریعتی، مجموعه ی آثار 33، گفتگوهای تنهایی، بخش اول، ص 41.

21- علی شریعتی، مجموعه ی آثار 33، گفتگوهای تنهایی، بخش اول، ص 41.

22- علامه طباطبایی، اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج 5، صص 86- 75.

طباطبایی در تعلیقه ی خود بر اسفار، در ذیل سخن ملاصدرا در این خصوص نوشته است:

“ان الوجود کما مر حقیقه عینیه” چنین می نویسد:

“وهذه هی الواقعیه التی ندفع بها السفسطه و نجد کل ذی شعور مضطراً الی اثباتها، و هی لا تقبل البطلان و الرفع لذاتها، حتی ان فرض بطلانها و رفعها مستلزم لثبوتها و وضعها. فلو فرضنا بطلان کل واقعیه فی وقت او مطلقاً کانت حینئذ کل واقعیه باطله واقعاً(ای الواقعیه ثابته). و کذا السوفسطی لو رأی الاشیا موهومه او شک فی واقعیتها فعنده الاشیا موهومه واقعاً و الواقعیه مشکوکه واقعاً ( ای هی ثابته من حیث هی مرفوعه). و اذ کانت اصل الواقعیه لا تقبل العدم و البطلان لذاتها فهی واجبه بالذات. فهناک واقعیه واجبه با لذ ات، و الاشیا التی لها واقعیه مفتقره الیها قائمه الوجود بها. و من هنا یظهر للمتامل ان اصل وجود الواجب بالذات ضروری عند الانسان، و البراهین المثبته له تنبیهات بالحقیقة”( اسفار، ج 6، صص 15- 14، تعلیقه علامه طباطبایی، پاورقی سوم).

23- عبدالکریم سروش، بسط تجربه ی نبوی، صراط، ص 130.

24- مهدی بازرگان، آخرت و خدا هدف بعثت انبیأ، موسسه ی خدمات فرهنگی رسا، چاپ اول 1377.

25- عبدالکریم سروش، بسط تجربه ی نبوی، صص 82- 29.

26- مقاله ی “ برتری معرفتی و اخلاقی نافقیه بودن “، به این مدعا پرداخته و نشان داده که فقیهان باستان شناسانی هستند که جر دفاع از سبک زندگی قرن ها پیش از اسلام کاری نمی کنند. آنان حداکثر متخصص سبک زندگی اعراب پیش از اسلام اند، نه چیزی دیگر. رجوع شود به لینک:

27- عبدالکریم سروش، سنت روشنفکری دینی، مدرسه، شماره ی پنجم، بهمن 1385، ص 18.

28- بسط تجربه ی نبوی، ص 162.

29- بسط تجربه ی نبوی، ص 163.

30- رجوع شود به لینک:

31- رجوع شود به لینک: