وداع با صف
ولادیمیر سوروکین
برگردان اسدالله امرایی
ولادیمیر گئورگیویچ سوروکین از مطرحترین و محبوبترین نویسندگان روسیه است. سوروکین در سال ۱۹۵۵ به دنیا آمد. او یکی از مشهورترین نویسندگان پست مدرن روسی به شمار میرود. نخستین رمانش را در سال ۱۹۸۳ نوشت، رمان مار و نقطه کبود آسمان از آثار اوست. این داستان نخستین داستان نویسنده است که با اطلاع و اجازه ایشان به فارسی ترجمه شده است.
هر دورانی را از طریق حرفهای مردم کوچه و خیابان میتوان ارزیابی کرد.
“ببین، صف بستهاند.”
“ی توزیع میکنند؟”
“برویم توی صف، میفهمیم.”
“چقدر بگیرم؟”
“هر قدر بدهند.”
این گفتوگوی گزندهی دورهی برژنف را باید روی گرانیت براق آرامگاه لنین، یادبود دوران باشکوه بهشت سوسیالیستی، حک کرد. اگر کسی واقعاً بخواهد بنای یادبودی از آن دوران علم کند، پیشنهاد میکنم زمانی که جسد لنین را به خاک میسپارند، مقبرهی تخلیه شده را که با چیزهایی پر کنند که مردم شوروی عمری حسرتش را میکشیدند و به خاطر آنها ساعتها در صف میایستادند. لی امریکایی و شلوار جین لوی اشتراوس، سیگار کمل و مارلبورو، کفش پاشنه بلند و کتانی پاشنه تخت، چکمههای ساق بلند، سوسیس سرولات و سالامی، ضبط صوت سونی و گراندیگ، عطر فرانسوی، کت چرم گوسفند تُرک، کلاه پوست سمور و کریستال بوهم آلمان- همهی اینها را زیر شیشه مثل یادگارهای سوسیالیسم واقعی میبینم. هر سال بر شمار مردمی که میخواهند نگاهی به جنازهی لنین در موضع خود بیندازند افزوده میشود، پس شاید چندین دههی بعد همین صف بدل شود به یگانه یادگار زندهی ایام رفته… بگذریم از یاد روزگار گذشته. حالا در عصر جدید هستیم، دوران پساکمونیسم:“نگاه کن، گوشت گوساله میفروشند، صفی هم نیست.”
“پول ندارم. به جای آن باید سیبزمینی بخریم.”
تا چند سال پیش، مردم شوروی تصور چنین صحنهای را هم نمیکردند، درک و کنار آمدن با آن برایشان معضلی سنگین بود. رنج بازار آزاد در نظر ایشان هراسناکتر از اردوگاههای کاردرمانی معروف به گولاگ بود و تحملش دشوارتر از سالهای خونبار جنگ خونین، چون باعث میشد مردم از فضای چرت جمعی جدا شوند و بالاجبار تعادل کمال مطلوب جهان استالینیستی را رها کنند. دستان پولادین نخستین حکومت پرولتاریایی جهانٰ که ما را از گهواره تا گور همراهی میکرد،ترک خورد و افتاد. همراه آن، تمام مزایا و روشهای آشنای سوسیالیستی نیز رفت: آموزش و درمان رایگان، نبود بیکاری، بیاهمیت بودن پول و سیستم توزیع همگانی یکسان. دل کندن از این آخری خیلی سخت بود. به هر حال، در دل این آرمیچرهای عقیدتی محکم و سرسخت حکومت، آدمیزاد نشسته بود که به آدمهای حزبی دستگاههای بوروکراسی و آپاراتچیکها میرسیدند و تر و خشکشان میکردند، به بازار سیاه دامن میزد تا مایهی دلخوشکنک مردم شوروی باشد. بعد، ناگهان همه چیز، همه چیز دود شد. پس صف چی؟ آن هیولای چندسر شگفتانگیز، آن نماد درخشان سوسیالیسم؟آن لویاتان غولپیکر که شهری را در چنبرهی خود گرفتار کرده بود؟ چه شد آن ساعات طولانی صف ایستادن، آن داد و قالها، درگیریهای تماشایی، شور و شعف نفر اول صف؟
در مدتی بسیار کوتاه در حد فاجعه، به فاصلهی یکی دو سال، صف به هم ریخت و در قالب تجمع زاده شد. شاید از بین رفتن صف خوب بود. مثل باقی حماسههای دیگر که در لته فرو میروند، منافعی هم داشت. حالا نه الزاما منافع اجتماعی قومی. یک آهنگساز میشناسم که سفت و سخت درآمده بود اپرایی با عنوان صف بنویسد به سبک حماسههای روسی: صحنههای شلوغ، همسرایان، و طرح داستانی پرشاخ و برگ. شاید در روز افتتاحیه بسیاری از بینندگان، علیرغم تجارب شخصی صف ایستادن، فکر کنند این صف که میگویند چی هست؟
از قضا صف پدیدهای تماماً شوروی بود. تا پیش از ظهور بلشویکها کسی چنین پدیدهای در روسیه ندیده بود. در تاریخ روسیه سه واقعه ما را به درک کاملتری از صف میرساند. اولی در ۱۸ مه ۱۸۹۶ در میدان خودینسکوی در نزدیکی مسکو رخ داد. به میمنت تاجگذاری نیکلای دوم جشن ملی اعلام کردند و وعده دادند کیسه کیسه هدایای تزار را بین مردم توزیع خواهند کرد. هر یک از این کیسههای شامل یک لیوان لعابی، یک پارچه، سوسیس، یک بطری آبجو، قند و بیسکویت بود. تبلیغات روزنامه و حرفهای دهان به دهان، خبر هدیهی تزار را به دور از مسکو هم رساند. جمعیت حاضر در میدان از روز پیش از آغاز جشن هم بیشتر بود. شب که شد مردم هنوز میآمدند.
هنگام سپیدهدم به گزارش ولادیمیر گیلیاروفسکی، نویسنده و روزنامهنگار مشهور که شاهد ماجرا بود:” میدان خودینسکوی به بشکهای عظیم پر از ماهی حشینه میماند که تا افق امتداد داشت و ابری سنگین از بخار نفس بر آن خیمه زده بود.” به خاطر بازی تقدیر بود یا حماقت سازماندهندگان جشن که محوطه در محاصرهی خندقها و سیمهای خاردار به تلهی عظیمی تبدیل شد: واردش که میشدی، بیرون رفتن محال بود. باجههای توزیع هدایا در یک نقطه متمرکز بودند. حدود ساعت شش صبح کسی کلاهش را تکان داد. این نشانهی آغاز توزیع هدایا بود. جمعیت به سمت باجهها حرکت کرد. حادثهی هولناک رقم خورد: افتادند، زیر دست و پا ماندند، توی خندق پرت شدند، به حصارها فشرده شدند. گیلیاروفسکی بسیار قوی هیکل که میگفتند با دست خالی نعل اسب و سکه خم میکند، فقط توانست از آن جهنم جان به در ببرد و بلافاصله از حال رفت. در مجموع بیش از دو هزار نفر در میدان خودینسکوی کشته شدند.
واقعه به خودی خود بینهایت استعاری و مهم است: جمعیتی عظیم در فضایی تنگ و بسته پر میشود، دیوانهوار غذا میخورد و جلو چشم تزار جوان له میشود! لازم به ذکر است که جنبش انقلابی مردمی روسیه بلافاصله پس از تراژدی خودیسنکوی آغاز شد. اغراق نیست اگر بگوییم آن روز صبح در میدان خودینسکوی پدیدهای جدید یا سوژهای استعاری در تاریخ روسیه شکل گرفت پدیدهای به نام پیکرهی جمعی. این پیکره سال به سال رشد میکرد و نیرو میگرفت، اقدامات آن علیه رژیم تزاری هر بار قاطعتر و تهاجمیتر میشد. مقامات حکومتی تلاش کردند با این بدنه مذاکره کنند، با رشوه بخرند، با یکانهای نظامی به محاصره درآورند و دست آخر به گلوله ببندند، مثل آن یکشنبهی خونین ۹ ژانویه ۱۹۰۵، روزی که جمعیتی عظیم در سنت پترزبورگ به سمت کاخ زمستانی راه افتاد تا عریضه به دست تزار برساند. در سال ۱۹۱۴ همان مقامات سعی کردند از این نیرو برای مقاصد نظامی بهره بگیرند و آن را علیه دشمن خارجی هدایت کنند. اما واکنش این پیکرهی جمعی در خاک بیگانه، دور از وطن کاهلانه بود، توان از کف داد و زمینگیر شد. این پیکره که تا سال ۱۹۱۷ تجزیه شده بود به پایتخت هجوم آورد تا خودش را جمع کند و به مشتی سنگین بدل شود و ضربهای کاری به قدرت حاکم بزند. دو سال آخر جنگ داخلی هم این بدنه را از کار نینداخت و سال ۱۹۲۰ پیکره جمعی به قدرت رسید و خوشبختانه آغاز دوران”تودههای انقلابی” را اعلام کرد که اخلاق و زیباییشناسی حیرتآور خود را به جهان نشان داد.
پس از این پیروزی پیکرهی خلقی بود که پدیدهی صف در روسیه ظاهر شد، با تمام خصایل کلاسیکش: شماره دادن(شمارهی هر کسی که صف میایستاد را کف دستش مینوشتند)، صدازدن شمارهها و حذف قاطعانه و بیرحمانهی هر کس که لحظهای صف را ترک میکرد، سلسله مراتب سفت و سخت(پشتسریها باید مطیع جلوییها میبودند)، حجم کالاهایی که برای هر شخص در نظر گرفته میشد( که این هم طبق تصمیمی جمعی بود)، و…
دوران صفهای ملالآور آغاز شد.مردم برای همه چیز صف میبستند: نان، شکر، سوزن، خبری از شوهر بازداشت شده، بلیت دریاچهی قو، لوازم خانه، اردوهای تفریحی کومسومول در تعطیلات. در مجتمعهای مسکونی، مردم در صف توالت میایستادند. در زندانهای شلوغ صف میبستند تا جایی خالی شود و به نوبت بخوابند. یک سوم هر روز مردم شوروی طبق آمار در صف میگذشت.
مادربزرگم به شوخی میگفت:” طوری سر صف میرویم که میخواهیم سرکار برویم!» واژهی روسی اسلوژبا به معنی کار یا خدمت نه فقط به کار دفتری، کارخانه، یا قبل از انقلاب خدمت به اشراف، بلکه به معنی مراسم کلیسا هم به کار میرود. در کلیسای ارتدکس روسی نیمکت وجود ندارد،مردم در طول مراسم سرپا میایستند.
” شب تا صبح تو صف بودم.”
” سه ساعت تو صف کَره بودم.”
دو پهلو بودن این گفتوگوها واضح است. مردم که فقط برای کره و سوزن صف نمیبستند. صف جایگزین کلیسا شده بود. به واسطهی فعل سرپا ماندن، ایستادن در، برای، به خاطر، و پشت سر هم به مدت چند ساعت متوالی در روز، مردم در نوعی مراسم آیینی شرکت میجستند که در آن به جای آمرزش گناهانشان،غذا و کالا به دست میآوردند.
پیکره جمعی در این صفها به شکل گستردهای آیینی میشد. نظم و اطاعت میآموخت و در نهایت مردم را مهار میکرد. پیکره جمعی در تظاهرات عمومی، محاکمههای نمایشی،کنگرههای حزبی و مسابقات فوتبال اجازه داشت سرشت شادمانی خودش را نشان بدهد: به شدت تشویق میکرد و خشمگین میشد و از شدت لذتهای بیشمار خود را تخلیه میکرد. اما در روزهای کاری عادی، صف در انتظارش بود. ساعاتی خاکستری و ملالآور اما ناگزیر که صف جسم را میفرسود و تکه تکه میکرد،آرام و منضبط میساخت و به مردم فرصت میداد در بارهی مزایای سوسیالیسم و مبارزهی طبقاتی فکر کنند و در نهایت با غذا و کالا دستبه سرشان میکرد.
در دوران زمامداری استالین تودهی مردم در اصل هر روز تمرین میکردند تا برای صف الصفوف آماده شوند، صفی که در آن پیکره جمعی کش و قوسی به خود داد تا پایان دوران طوفانی قیام تودههارا اجرا کند و موقعیت تشکیل چنین صفی در ۵ مارس ۱۹۵۳ شکل گرفت، همان روزی که قلب پدر خلق و معمار کبیر تودهها از تپش افتاد.
پیکر استالین را سه روز در تابوتش، در خانهی شوراها در مرکز مسکو به نمایش گذاشتند تا مردم فرصت وداع داشته باشند. صف عظیم برای تماشای پیکر استالین نصف پایتخت را گرفته بود. ساکنان مسکو و زائران شهرها و روستاها مثل سیل بیپایانی پیش میآمدند. روسیه هرگز چنین صفی را به خود ندیده بود.
بار دیگر ماجرای میدان خودینسکوی،تکرار شد، این بار نیز پیکر جمعی به محاصرهی کامیونهای نظامی درآمد. شب آخر هجوم آغاز شد. سیل اشک از چشمان آنان که به عزای رهبرشان نشسته بودند میریخت. شلوغی باعث شد مردم به کامیونها بچسبند و زیر دست و پا بمانند. هیچ کس نمیداند آن شب دقیقاً چند نفر از بین رفتند. اما اجساد را کامیون کامیون بار زدند و بردند.
هدف دوران استالینیستی تحقق یافت- پیکرهی جمعی خود را در صف الصفوف سازمان دهی کرد، در آن ایستاد و به شکل سنتی خود را فدای رهبر فقید کرد و در اجزای فرمانبردار تحلیل رفت. استالین روسها را آرام کرد. دوران”تودههای آرام” فرا رسید.
در دوران رنگارنگ و پر کشاکش اصلاحات خروشچف، صفها هم نیازمند اصلاحات جدی بود تا خود را از فردگرایی تصادفی و حرکتهای جمعی افسار گسیخته رها سازد. در دوران حاکمیت برژنف، که بعضی او را بودای شمالی مینامیدند، صف بدل شد به علامت تجاری اصل سوسیالیسم توسعه یافته و در کنار پدیدههای نمادینی نظیر کلیسای جامع حضرت بازیل، خاویار روسی، خلقیات روسی، آرامگاه لنین و تهدید نظامی شوروی، جایگاه ویژهای یافت.
مانند سنگهای نسبتاً باارزشی که در طول زمان صیقل خورده، عبارات آیینی با خلوص پاک برق میزد. هیچ صفی بدون آنها صف نبود:
“رفقا، کی آخرین نفر است؟”
” چی میدهند؟”
” هر نفر چقدر؟”
“تو که تو صف نبودی!”
“از پنج صبح یک کله اینجا ایستادهام.”
در دههی ۱۹۷۰، روزهای خوش بیتحرکی در سایهی سیاستهای عاقلانهی تنشزدایی و نفت ارزان روسیه ذخایر به قدر کافی موجود بود و مردم دیگر در صف کره و شکر نمیایستادند. در عوض برای کالاهای “وارداتی” صف میبستند: جین امریکایی،کفش آلمانی، بافتنی ایتالیایی. با خوشحالی صف میبستند، شوخی میکردند و فضایی صمیمی به وجود میآمد. پس از یک ساعت کنارِ هم بودن در صف، آقای جلویی با صورتی آفتابسوخته و مهربان و کلاه چرمی به سر، احتمالاً برایتان داستانهایی میگفت از روزهای سختی که به عنوان زمینشناس در شمال دور کار میکرد، از شکار خرس که نزدیک بود فاجعه بار بیاورد، از مشکلات زیستمحیطی رودخانههای شمالی و غروبهای باشکوه تایگا و ترانههای شبانه که دور آتش با آهنگ گیتار میخواندند. زن پشت سریات با تیشرت گلمنگلی و چشمانی مختصر متورم از گریه با جملهای آشنا شروع میکرد:« همهی مردها عین هم هستند.» از طلاقش میگفت که پریروز قطعی شد و از شوهر الکلیاش که بیشرمانه دار وندار مادر از کارافتادهاش را به باد داد و چیزی برای پدرش که از قهرمانهای نبرد استالینگراد بود باقی نگذاشت. صف با صدای مرد بازنشسته نسبتاً خوشپوشی، که بیشتر به سرهنگ دو های سابق میزد، جلو میرفت. یک ساعت بعد، مبلغ ناچیزی به دولت پرداختهاید و خوشحال جنس خارجی مورد نظرتان را توی کیف دستی پنهان میکنید.
و…. اما متأسفانه، تمپورا موتامور، ات نوس موتامور ان الیس یعنی زمانه عوض شده و ما هم عوض شدهایم.
دههی تاریک و روشن هشتاد از راه رسید. امپراتوری به آرامی در سراشیب سقوط میخزید. پیکره جمعی هر سال برای تهیهی کالاهای اساسی به مشکلات بیشتری برمیخورد. این هزار پای هزار سر دیگر دنبال لوی اشتراوس و کفش سالاماندر نمیرفت بلکه برای کره و سوسیس صف میبست.
دوران آشفتهی پروسترویکا آغاز شد. شوخیها و اعترافات صادقانه که در صفها به گوش میرسید آب رفت. اخم و اندوه چهرهها خبر از روزهای سخت داشت. مردم منتظر صفهای بیپایان، نوبتهای چهاررقمی بر کف دست و معطلیهای چندروزه بودند. سالخوردهها به یاد دوران جنگ افتادند، محاصرهی لنینگراد و جیرهی روزانه ۱۲۵ گرمی نان و تجربههای خود را برای بقا به دیگران میگفتند. اما بلایی که در آغاز دههی ۱۹۹۰ بر سر پیکرهی جمعی نازل شد از حصر لنینگراد هولناکتر بود.
این بلا بمب اتمی اقتصاد بازار آزاد بود.
پس از انفجار گوشخراش آن، آدمهایی که توی صف میایستادند، به سه حقیقت وحشتناک پی بردند: ۱-پول واقعی است.
۲- کسانی که در صف کنار شما میایستند، تواناییهایی متفاوتی دارند.
۳- فقط سه نوع سوسیس وجود ندارد. بلکه سیو سه نوع است.بلکه ۳۳۳ نوع. صف تکان خورد و پراکنده شد. شهروندان که عقل معاش داشتند و میخواستند مغازهی خودشان را باز کنند و به جای این که در صف سوسیس بایستند، خودشان سوسیس بفروشند، زود از صف بیرون رفتند. به دنبال آنان شهروندان فعالی از صف کنار کشیدند که میخواستند در مغازههای تولیدکنندگان سوسیس پول در بیاورند.
بقیه قهرمانانه به انتظار ادامه دادند. فروشگاههای جدید که باز شد، هر چند ۳۳۳ جور سوسیس نبود و فقط ۱۰ جور بود، صف از هم گسست و به ده صف کوچک بدل شد. مردم قدرت انتخاب سوسیس داشتند. صف به سبک شوروی از پس مسئلهی قدرت انتخاب برنمیآمد. وقتی کالاهای جدیدتری مثل اسنیکرز یا بونتی بر قفسهی فروشگاهها ظاهر شد، صفها آب رفت. سیل آبجوی آلمانی، لیکور رویال و جوراب زنانه جاری شد و صف از بین رفت.
فروپاشی صف برای پیکر جمعی شوروی، بسیار دردناکتر از فروپاشی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی بود. با زوال صف که نوعی مسکن بود و اعتماد به نفس مردم را بالا میبرد و چندین دهه صیقل خورده و بدل شده بود به ضرورتی هر روزه، مثل ضرورت مواد مخدر برای معتادان، مردم از آن محروم شدند. ناگهان مواد قطع شد. پیکرهی جمعی ترک دردناکی را تجربه کرد. تظاهرات خشمگین تحت لوای پرچم سرخ آغاز شد و در نهایت به درگیری نابرابر با پلیس انجامید: تلاشی ابلهانه برای نخستین کودتا. روزنامهها تیتر زدند” امریکا روسیه را اشغال میکند”. توبهی کمونیستهای سابق و اورتدکس شدن دسته جمعی،تأسیس کمیتههایی برای نجات ملی،از دجال تا کوکاکولا،و غیره. اما هیچ چیز فقدان صف را جبران نمیکرد. اثرات ترک بیش از حد دردناک بود. پیکره ی جمعی روز به روز آب میرفت و مثل جانوران فیلمهای ترسناک، خود را به آب و آتش می زد و به دنبال چیزی بود تا خود را در آن مستحیل کند.
آخرین حضور پیکرهی جمعی در شورای عالی روسیه بود. در ۲۱ سپتامبر ۱۹۹۳، یلتسین پیکرهی جمعی را منحل کرد. فراز و نشیبهای به سبک هالیوود آغاز شد؛ گل و لای قهوهای رنگ بر مرمرهای سفید کاخ سفید مسکو شره کرد، جمعیت انبوه به پا خاست، محوطهی فیلمبرداری سفت و سخت محاصره شد. طولی نکشید که موجود ترسناک محاصره را شکست، به هر حال این ژانر باید وحشت آفرین باشد. موجود ترسناک به سمت خودروهای نظامی خزید و کامیونها را تصرف کرد و به سمت ساختمان تلویزیون حمله برد، شاید تا خواستهاش را فریاد بزند و به جهانیان بگوید صف ما را پس بدهید!
روز چهارم اکتبر سومین و آخرین واقعهی زندگی پیکرهی جمعی به وقوع پیوست. چند واحد تانکها بر تاریخ آن مهر پایان زدند. هیولای زخمی را از کاخ سفید سوخته بیرون کشیدند، عملیات تخلیه و پاکسازی به همان شکل آشنای صف انجام شد. صف کوچکی هم نبود. مشاهدهی صحنهی بیرون راندن اعضای شورای عالی از کاخ سفید، دل هر بینندهای را میلرزاند. دوران “تودههای عظیم مقاوم” برای همیشه و همیشه به پایان میرسید. هر رفتنی به خصوص اگر به زور لوله ی تفنگ و با دستهای بالا باشد، دلتنگی میآورد. یاد قدیم می افتی. اما نه شمارههای کف دست، نه آرنجی که پهلوتان را سوراخ می کرد و نه فریادهای عصبی” نفری سه تا!” یاد چیزهای دیگر میافتید. چیزهای خوب.
سال ۱۹۷۱.اول تابستان. سپیدارها تمام مسکو را پر کردهاند. نزدیکی آپارتمانمان کنار بنای یادبود لنین اتفاقی غیرعادی رخ داده است: فروشگاه شیلات محل خاویار سیاه آورده. صف کوتاهی است که دو ساعت معطلی دارد. توی صف میایستم. والدینم نیستند، به دریای سیاه رفتهاند. کلی پول دارم- چهل روبل. با نصف آن میتوانم یک خاویار بخرم و دوست دخترم ماشا را دعوت کنم. یک ساعت و نیم بعد میرسم دم پیشخان، اما مرد عشقِ خاویار گندهای مرا از صف بیرون میکند. یک دقیقه بعد، حکم مرگ صادر میشود: یکی میگوید:” پسر، تو توی صف نبودی.” اما همسایهمان که گلابی صدایش میکردیم نجاتم میدهد. به خاطر بدن قناسش که از بالا به پایین پهنتر میشود، گلابی صدایش میکنیم. با هیکل گندهاش معترضان را هل میدهد عقب و مرا به اول صف دم پیشخان برمیگرداند.
مشتاقانه میگویم:“یک کیلو!” و اسکناس بیست روبلی مچاله را دراز میکنم. دخترک فروشنده خیس عرق براق میشود:“نفری نیم کیلو.”
گلابی طوری داد می زند که کل مغازه میشنوند :“کوفت! یک کیلو به این بچه بده!”
و بعد رو میکند به صف و دلیل اعتراضش را شرح میدهد:” اینها تو خانه مریض دارند!”
دختر فروشنده با اِکراه دو بستهی کاغذی چرب به سینهام چسباند. هر کدام نیم کیلو خاویار سیاه داشت. بستهها را محکم بغل میکنم و به خیابان میزنم، میپیچم و پای پنجرهی ماشا میایستم. باز است. نسیمی پردهها را به بازی گرفته.
صدا میزنم:” ماشا.”
ماشا میآید دم پنجره. لباس بیآستینی از ابریشم نقرهای به تن کرده. گنجم را نشان میدهم. لبخند میزند و انگشتش را روی شقیقهاش میچرخاند.
طولی نمیکشد که دوتایی لبهی پنجره نشستهایم. یک کاسهی چینی سوپخوری بین ماست با یک تپه خاویار سیاه. قاشق قاشق میخوریم و با نوشابهی گازدار لیمویی گرم میشوییم و پایین میفرستیم و بعد طعم نمک روی لبهای همدیگر میچشیم.
کجا رفت؟
سپیدارها کجایند؟ ماشا کجاست؟ خاویار چه شد؟
خداحافظ صف.
رفیق کی نفر آخر صف است؟
“Farwell to Queue” Vladimir Sorokin. Words Without Borders.2010