استاد دریاها

محسن مخلمباف
محسن مخلمباف

استاد عزیز!

مستی و راستی ایرانی ها را می دانید. گرد هم نشینی ایشان را. جام باده به باده کوبیدنها و از هم گلگی کردن ها و از غایبان بد گویی کردن ها را. تا خود را خالی کنیم و آنگاه که به خود آئیم گوئیم: چکنیم مستی است و راستی دیگر. یا آن چنان که ملایان باده خور از می عرفان در حجره های طلبگی گویند: چکنیم دیگر، هذه شقشقه هدرت!
اما مستی و راستی تاجیکان دیگر است. آن ها هر از گاه دور هم جمع می شوند و جام باده از می و مرام پر می کنند و در حضور یاران می ایستند و چشم در چشم یکی از ایشان به مهر می نگرند و به غمزه می گویند: همه عیب یکدیگر نیک می دانیم، آنچه از هم نمی دانیم نیکی یکدیگر است و یکان یکان خوبی از هم شماره می کنند و جام باده بر باده چنان می کوبند که نسیم سحر لاله بر لاله می کوبد در دشت و لاله زار هر صبحگاه.
استاد عزیز!
تاجیک وار، در سرای خویش، رو به آن جا که تو هستی، بر پای ایستاده ام باده در دست. در جامی که قلم من است و پر از آن می معرفت که تو در کام ذهن من ریخته ای. تو هیچ گاه- حتی یک بار- مرا در کلاس درس خود حاضر ندیده ای، که من هنوز از طفلان مدرسه گریزم، اما همواره از دور سر سفره دانش گسترده تو نشسته ام.و بی آنچه تو مرا از دور آموختی، من اکنون کس دیگری بودم.
استاد عزیز!
در زندان بودم. بی قرار آزادی. اولین کتاب تو به دستم رسید : نهاد نا آرام جهان. نام کتاب مرا با خود برد. نا آرامی نهاد جهان را می گویم. در آن سن و سال، هفده سالگی ام را می گویم، و چه روزها و شب ها که در شگفتی به سر بردم. آسمان حیاط کوچک زندان، همه کهکشان من بود. با ثوابت و سیاراتش. اما نهاد نا آرام اندیشه تو، تمام ثوابت اندیشه های مرا سیال کرد.
 سلول کوچک من که از کوچکی آن را چون لباس می پوشیدم، پس از کتاب تو، کهکشانی بزرگ شد.جهان موجی شده بود که اگر نرود نمی بود. و من نه کودکی زخمی و زنجیری یک سلول تنگ، که قطره ای بی نهایت از اقیانوسی که هستی نامش بود. با تو دانستم که بزرگی، عظمت، زیبایی، جاودانگی در اندیشه ماست.
 و پس از آن هر گاه زمین با همه فراخی اش به من تنگ آمد، دانستم که عیب همه از اندیشه است و از نحوه اندیشیدن.بعد ها کتاب های دیگر تو را خواندم و به هر چه دل خوش کردم و خواستم برای ذهن کودک ساده پسند انگاره بسازم، نهاد نا آرام نسبیتی که تو مرا آموختی، انگاره های مرا می شکست. تا این جا که اکنون ایستاده ام. چو ماری که آنقدر در خود پوست انداخته باشد که دیگر نه از پوست نشان باشد و نه از مار. و از بودن های من تنها یک نام باقی مانده باشد و آن شدن مدام. و از همه راه ها، فقط رفتن. موج وار، موج موج.
استاد دریاها!
اکنون موج با تو سخن می گوید
با ضرب آهنگ سلامش بر شانه ساحل
با چو آهو آمدن ها و گریزهایش
شاگردت با تو سخن می گوید
استاد سروش!