تا وقتی در ایران هفتهای یکی دو طرح به مطبوعات میفروختم انگیزهای برای رفتن نداشتم… میتوانستم سالها از آلودگی هوا شکایت کنم اما به زندگی ادامه بدهم، میتوانستم هر روز در پیادهرو جلو خانه با موتور تصادف کنم و باز به صحت قوانین راهنمایی و رانندگی ایمان داشته باشم، میتوانستم سالهای مانده از عمرم را جلوی دکهی یک روزنامه فروش در انتظار نوبت و مروت بایستم و باز به زندگی خوشبین باشم حتی میتوانستم سیاستمدارهایی در قد و قوارهی آقای احمدینژاد را با ادبیاتی در حد لولو و ممه بعنوان مظهر جمهوریت نظام و بالاترین مقام اجرایی کشور بپذیرم و تحمل کنم و روزها را در انتظار آیندهای بهتر خط بزنم… همهی اینها شدنی بود اما نمیتوانستم عنوان کارتونیست بازنشسته را تحمل بکنم… دوست داشتم کار کنم و نمیشد… از ایران دل نکندم اما رفتم تا همان هفتهای یکی دو طرحم جایی برای انتشار پیدا کند…
سایت “روز” را از قبل میشناختم و تا فیلتر نشده بود میخواندماش. میدیدم که گاهی طرحی از من بیاجازه روی جلد میگذارد و از این بابت خوشحال بودم. گفته بودند که خواندن “روز” جرم است چون نیت براندازی دارد آن هم از نوع نرم! من اما از براندازی نرم این را میفهمیدم که تعدادی آدم صلح طلب ته دلشان آرزوی دیدن روزی را دارند که جزیرهی کوچک اینگیلیس از شرق افریقا به نقطهی مناسبتری نقل مکان کرده باشد و برای رسیدن به این آرزوی بزرگ فقط نوشتن را صلاح میدانند، من هم همین را میخواستم. نامهای برای مسعود بهنود نوشتم و خواستم اجازه دهد به جمع قلم بدستان امیدوار بپیوندم. حالا با وساطت مسعود هفتهای یک طرح نرم میکشم با این هدف که بتدریج همه متوجه ترکیب خندهدار براندازی و نرمش بشوند. روزی که به این هدف برسم قطعاً هوا تمیزتر خواهد بود و پیادهروها قابل پیاده روی، نوبتها بیشتر مراعات خواهد شد و سیاستمدارها کمتر حرف خواهند زد..