باز در قاهره تب کردم
خون می ریخت
شیما ایستاده می مُرد
و عابران دست در دماغ می گذشتند…
در قاهره
مروارید د رخونم طلوع کرد
و بازیر جامه آبی اش افق را رنگ زد
نظامیان، دستان زنانه اش را بر خاک می کشیدند
از اشک هایم دریاها بر آمد
و همه مردان عاشق راصلا در داد:
-ایا یا ایها الساقی….
اکنون شما وفصل مروارید…
بر کرانه جهان ایستادم و دیدم:
مردان عاشق
از دریاهای دور دست
با نوزاد مرده ای بازگشتند
قاهره دوباره در خون شیما تب کرد
نظامیان، پنهان در سایه ها
تفنگ های روسی را به شانه انداختند
و سوت زنان رفتند…
ایستاده ایم، با قلاده های بسته
و دختران ما را
در تهران، در قاهره تیر باران می کنند
وبانوی بلند آزادی را در پس کوچه های پاریس سر می برند….
۱۰ بهمن ۹۳