ای شعر مقدس!

نویسنده

» سرزمین هرز

شعرهای شاندور پتوفی

ترجمه‌ی محمود تفضلی

 

سرزمین هرز  به شعر جهان می‌پردازد

 

شعر

ای شعر مقدس، چگونه تو را تحقیر می‌کنند

و چگونه تو را لگدمال می‌سازند

احمق‌ها، به هنگامی که مدعی هستند که تو را بزرگ می‌دارند

بشنو که این کشیشان بی‌اعتقاد چگونه فریاد می‌کشند که

تو همچون یک تالار اشرافی هستی

که با زحمت تزئینت کرده‌اند و در تو

تنها صاحبان کفش‌های براق راه دارند

اه! خفه شوید ای پیامبران دروغین

ساکت شوید که حتی یک حرف شما هم راست نیست

نه! شعر تالاری نیست

که در آن اعیان و انگل‌ها

برای یاوه‌سرایی و پرگویی گرد آیند

شعر برتر از آن است

خانه‌ای گشاده است

به روی نیک‌بختان و شوربختان یکسان

به روی همه‌ی آن‌کسان که بخواهند بسرایند

شعر معبد مقدسی است که همه‌کس را بدان راه است

حتی آن‌کس را که چارقی به پا دارد یا با پای برهنه می‌آید.

 

یادگاری

یادگاری،

تو یک تخته‌پاره از یک کشتی غرق‌شده‌ای

که کشاکش موج و باد

تو را به دریا می‌افکند

 

جنگ را به خواب دیدم

دیشب جنگ را به خواب دیدم

مجارها را به جنگ می‌خواندند

و برای نشانه‌ی دعوت، به رسم قدیم

شمشیر خونین را در سراسر کشور می‌بردند

و از دیدن این شمشیر خونین، تکان خوردند

حتی آنان که یک قطره خون در رگ‌هاشان بود

و هیچ‌کس به خاطر پول پست نمی‌جنگید

بلکه همه به خاطر تاج درخشان آزادی

درست روز عروسی ما بود

عروسی من، عروسی تو، محبوبم

و من هم برای آن‌که در راه وطنم جان بدهم

حتی از نخستین شب عروسی‌مان می‌گذشتم

محبوبم، آیا دشوار نیست

در چنین روزی به سوی مرگ رفتن؟

به راستی چنین خواهم کرد بدان‌سان که در خواب هم دیدم…

 

توده

به یک دست گاوآهن را نگاه‌ می‌دارد

و به دست دیگر شمشیر را

و بدین ترتیب توده‌ی فقیر

عرقش را می‌ریزد، خونش را می‌ریزد

تا وقتی که جان در بدن دارد

چرا این‌قدر عرق ریختن؟

مادر سخاوتمند زمین؟

از خود به او می‌دهد

آن‌قدر که لازم دارد

برای خوردن و پوشیدن

و چرا شمشیر و این‌همه خون

وقتی که دشمن فرا می‌رسد؟

آیا برای دفاع از وطنش؟ راستی؟

بدون حق که وطنی وجود ندارد

و به توده که حقی نمی‌دهند.

 

قهرمانان ژنده‌پوش

من خوب می‌توانم شعرم را بیارایم

با الحانی شیرین و اوزانی گرم

بدان‌سان که شایسته‌ی تالارها باشد

و مناسب ملاقات زیبارویان خوش‌گذران

اما افکار من از آن جوانان تن‌پرور نیستند

که فقط به خاطر عیش و نوش زندگی کنند

و برای دید و بازدیدهای هوسناک

در جامه‌های آراسته با دست‌های ظریف

شمشیر بی‌جان شده است و توپ خاموش مانده

این‌ها در بستر زنگ‌آلود به خواب رفته‌اند

در حالی که نبرد ادامه دارد… و در این پیکار

افکار جای آنان را گرفته‌اند

در این پیکار من هم شرکت می‌کنم

در میان سربازان هنگ خویش

من همراه شعرهایم می‌جنگم

که دلاورانی جوان هستند

سربازانی ژنده‌پوش اما دلیر

که با نیرومندی و دلاوری حمله می‌کنند

و آن‌چه مایه‌ی افتخار سرباز است

شهامت است نه جامه‌ی سربازی

برای من بسیار ناچیز است

که بدانم اشعارم پس از من خواهند ماند

اگر آن‌ها باید در پیکار جان سپارند

بسیار خوب، چنین باشد. بگذار بمیرند

اما ای دیوان من، تو مقدس خواهی بود

زیرا تو گورستانی خواهی شد که در آن

اندیشه‌های شهیدم خواهند خفت

قهرمانانی که در راه آزادی جان سپرده‌اند.

 

در باره شاعر

شاندر پتوفی بزرگ‌ترین شاعر انقلابی مجارستان شاعری است که با زندگی تمامی مردم مجارستان آمیخته بود. جدای از آن‌که محمود تفضلی نخستین کسی بود که پتوفی را به ادبیات ایران معرفی کرد، اغلب خوانندگان جدی ادبیات، او را با شعر «سگ‌ها و گرگ‌هایش می‌شناسند که مهدی اخوان ثالث ترجمه‌ی آزاد و زیبایی با شروعِ «هوا سرد است و برف آهسته بارد/ ز ابری ساکت و خاکستری‌رنگ» به یاد می‌آورند. پتوفی شاعر انقلاب و شاعر به پاخیزی سراسری مردمی است که نمی‌خواهند در زیر چکمه‌های استبداد «روزی یک وعده غذا بخورند» و دم برنیاورند.