سرکوب در خیابان، جنایت در دانشگاه

سیامک قادری
سیامک قادری

امروز روز دیگریست؛روز یکشنبه و درست ۲۴ ساعت پس از فرود آمدن ضربه مرگ بار به امید مشارکت مردم است. هنوز برنامه ای برای اعتراضات سازمان یافته وجود ندارد و ابتکار عمل اعتراض ها به صورت فردی در جای جای تهران نمود دارد.

به یکی از دوستان تلفن می زنم تا با موتور، مقابل خیابان فاطمی در خیابان ولی عصر تهران ببینمش تا بتوانیم به جاهای بیشتری از تهران سر بزنیم. 
چند ساعتی معطل شدم. موتور دوست عکاس من توقیف شده بود و دیگر امیدی به آمدنش نبود.
مردم، آرام آرام دو طرف خیابان ولی عصر تجمع کرده و گاهی شعارهایی سر می دادند. میلی شدید من را به ایرنا فرا می خواند اما پای رفتن به این نارسانه را نداشتم.
پشت شیشه های تیره قهوه ای رنگ ایرنا چهره یکی از مدیران جدید آن را تشخیص دادم. آدم خوبی است اگرچه به اردوگاه غاصبان تعلق دارد. بهانه برای رفتن به سوی ایرنا فراهم آمده بود. به شوخی گفت: “چقدر بی ظرفیت هستید، ۱۱ میلیون تقلب که اینقدر سر وصدا ندارد!”

۱۵ دقیقه ای با هم گپ زدیم. در خیابان نیروهای ضد شورش وارد عمل شده  و جمعیت را به کوچه های اطراف تارانده بودند. یک جوان ۱۸-۱۹ ساله را کشان کشان به داخل خبرگزاری آوردند و در لابی ایرنا به یک مامور سپرده و بازداشت کردند.
مامور با تندی و فحاشی می گفت: “موتور آتش می زنی ؟”
 برای من که بیش از یک ساعت را در خیابانهای اطراف پرسه زده بودم، روشن بود که این ادعا دروغی بیش نیست ، هیچ موتور سوخته ای در اطراف به چشم نمی خورد و سر ولباس جوان هم نشان از درگیری و سیاهی آتش و بوی بنزین نداشت. 
جوانک گریه می کرد ولی اجازه خروج از ایرنا را نیافت.
زن جوانی، سر خود را پایین انداخت و بدون توجه به اینکه تجمع کنندگان مقابل ایرنا، مردم عادی نیستند بلکه کارمندان این اداره هستند وارد شد و یک راست به سمت آب سرد کن رفت.
چهره اش نشان می داد از حمله نیروی انتظامی وحشت زده است و سعی می کند  توجه کسی را جلب نکند.
افسر یگان حفاظت ایرنا به طرفش رفت و گفت: بفرمایید کارتان چیست؟ زن پاسخ داد امدم آب بخورم. مامور کمی تامل کرد تا آبش را بخورد. سه لیوان پشت سر هم و با اندکی تامل بین هر نوشیدن.
اما مامور دست بردار نبود وبالای سر زن جوان ایستاده بود و قیافه اش کم کم جدی تر و خشن تر می شد.
ناگهان روسری زن را گرفت و کشان کشان او را به طرف در خروجی برد. چند نفری اعتراض کردند اما مامور می گفت : من از قیافه ات خوشم نمی آید .

 چند فحش نیز نثارش کرد و بالاخره او را به میان مامورانی رها کرد که باتوم خود را چشم بسته در هوا و زمین می چرخاندند. چند باتومی به بدنش اصابت کرد، اما توانست به انتهای کوچه مجلسی فرار کند.
خیابان خلوت شده بود و فقط تک و توکی، جرات حضور در ورودی های فرعی به خیابان ولی عصر را داشتند.
نیروی انتظامی به صورتی خاص و با طعمه قرار دادن چند مامور مردم را به خیابان اصلی کشانده بود و وقتی عده ای از جوانان جرات می کردند برای زد و خورد به خیابان اصلی وارد شوند، فوجی از آنها با باتوم به مردم حمله ور می شدند.
نیروهای لباس شخصی با ریش های تنک و گاه پر و بعضا سرهایی تراشیده ـ جوانانی که نوع حرف زدنشان نشان از میهمان بودن در این محله را داشت ـ به کمک نیروی انتظامی به صید بی باک ترین جوانان جمع مشغول بودند و چند نفری را هم پس از ضرب و شتم بسیار، سوار ماشینی کردند که آنطرف خیابان در انتظار بود.
ساعتی همین وضع ادامه داشت تا زنان ابتکار عمل را در خیابان به دست گرفتند. تصور این بود که کسی زنان را مورد ضرب و شتم قرار نمی دهد ولی این خیالی باطل بود.
باتوم ماموران معذور بود و تشخیص نداشت. به هرجایی از بدن هر کسی فرود می آمد. دختران معترض فریاد یا زهرا سر می دادند و یک صدا فریاد سر می کشیدند “روز زن مبارک”. گویی این هدیه دردآور را به عنوان هدیه روز زن پذیرفته بودند.
کش و قوس ادامه داشت و هزیمت تدریجی مردم دیگر جایی برای نظاره باقی نمی گذاشت.
پیاده، خیابان ولی عصر را از مقابل خبرگزاری گز کرده، به سمت ونک رفتم که گفته می شد، مرکز درگیری هاست.
بین راه به یکی از یارانی که در ماجراهای ۱۸ تیر ۸۸، با موتور همراهی ام می کرد زنگ زدم. او را با تاکسی اش در مقابل پارک ساعی ملاقات کردم.
عده ای، پرچم به دست در خیابان تردد می کردند. برخی از جوانان لباس شخصی با موتور از پایین خیابان ولی عصر، یعنی همانجا که ساعتی پیش حاضر و شاهد کتک زدن مردم از سوی همین موتور سواران بودم، به سمت شمال خیابان ولی عصر در حرکت بودند.
بالاتر از پارک ساعی، چند سطل مکانیزه زباله در آتش می سوخت و در سراشیبی خیابان ولی عصر، به سوی پایین خیابان حرکت می کرد.
اندک خودروهایی که از سوی پلیس اجازه می یافتند در خیابان ولی عصر تردد کنند وقتی به محل تجمع جوانان می رسیدند، متوقف می شدند. جوانانی که چهره های خود را پوشانده بودند، در خیابان مانع ایجاد کرده بودند. صورت های خود را با پارچه ها پوشانده بودند، اما خشم از پشت پارچه ها زبانه می کشید.
این موتور سواران، همان گروهی بودند که در تجمع چند ساعت قبل میدان ولی عصر از زبان احمدی نژاد، معترضان را در قالب خس و خاشاک، شناخته بودند و با باتوم و زنجیر آنان را از خیابان پاکسازی کردند.
موتورسواران نمادهای طرفداران احمدی نژاد را با خود حمل می کردند و از سمت جنوب خیابان ولی عصر می آمدند و دشمنانی فرض می شدند که آن پایین برادران و خواهران آنها را کتک زده و آنها را دستگیر کرده بودند.
مرکب چند تنی از آنان که به عنوان ضارب شناسایی می شدند، ضبط و در آتش افروخته در خیابان انداخته شد.
موبایل و بیسیم آنها با کوبیدن به سنگفرش خیابان نابود می شد و تاوان باتوم های وارد آورده بر پیکر دیگران را به یکجا و اینجا پس می دادند.
یکی از موتور سوارانی که باتوم خود را در پشت یقه اش فرو کرده بود و یک سرنشین اضافی مثل خودش هم ترکش بود، از ولی عصر به سمت ونک حرکت می کرد. موتور سوار جرات کرد و خواست از میان این راهبندان بگذرد.
چند نفر به موتور آویزان شدند و راننده هر چه سعی کرد نتوانست از کمند این دام برهد. به آنی موتور در میان شعله های آتش بود. موبایل ها و بی سیم آنان محکم به سنگ فرش خیابان می خورد و تاوان ظلم چند ساعت قبل را پس دادند.
نفرت از خشونت به کار رفته به قدری شدید بود که حتی توصیه های ما برای ترک خیابان به دلیل گسیل شدن نیروهای انتظامی هم، نتوانست آنان را آرام کند.
 استدلال آنها این بود “چشم در برابر چشم “. سالها بود که این اصل یک قاعده حقوقی در کشور شده و بخشش و فراموش کردن در این هنگامه به شوخی بی جا می مانست.
اجرای عدالت در خیابان به خشونت شبیه بود وبه همین دلیل از جمع فاصله گرفتم. یکی از دوستان خبرنگار از شهرستان زنگ زد و ماجرا را گفتم. خیلی شادمان شد!
زمان زود سپری می شد و این نشان می داد غریزه عدالت جوی درون، از این مکافات پس از جنایت، چندان هم ناراضی نبود. اما یافته ها وخوانده هایم چیز دیگری می خواست.
خودم را جمع و جور کردم و خشونت جاری را با جزئیات برای دوست خبرنگارم تشریح  و ابراز نارضایتی از این موج خشونت در حال گسترش را هم چاشنی اش کردم اما با کمال ناباوری شنیدم که دوستم هم می گفت : “حقشان است، دلت برایشان نسوزد!”
خسته این تضاد فکری، کمی دورتر، سیگاری دیگر روشن کردم. دورتر از این آشوب، ۳ نفر را دیدم که نقاب غیر رنگی بر صورت زده و هریک آجر بزرگ در دست، از قسمتی از خیابان که هیچکس در آنجا نبود، می گذشتند و زیر چشم مراقب بودند کسی متوجه نیت آنها نباشد.
به یکباره آجرها را به سوی شیشه های بانک تجارت رها کردند و شیشه های آن را فرو ریختند و به سرعت به طرف دیگر خیابان رفتند. نقاب از چهره برکندند وخود را مردمی نشان دادند که از آنجا می گذرند.
 قیافه هایشان نشان داد که اهل محل نیستند و ماموریتی ویژه آنها را به این نقطه کشانده است. خود را به درون جمعیت پارتیزان های سبز پوش انداختند و از نظرها ناپدید شدند.
دیگر برایم مسجل شده بود که تخریب اموال عمومی، واکنش طبیعی مردم خشمگین نیست بلکه توسط کسانی اجراء می شود که قرار است پروژه ای از پیش طراحی شده را به اجرا در آورند.
کمی دیرتر، صحنه را ترک کردم چرا که مثل روز روشن بود این منطقه به زودی از دست این عده، خارج می شود.
از یکی از کوچه های میدان ولی عصر خود را به خیابان گاندی رساندیم که به موازات ولی عصر با کوچه ها و پله هایی به ولی عصر مشرف است.
تمام خیابان گاندی پر بود از نیروهای ضد شورش و تجمع آنان در مقابل خروجی های گاندی به خیابان ولی عصر، نشان می داد که حمله قریب الوقوع است.
از انتهای یکی از کوچه های مشرف به ولی عصر صحنه را بار دیگر به نظاره نشستم. خیابان ولی عصر پر بود از دود و گاز اشک آور و دیگر اثری از آن مقاومت ها و درگیری ها، به چشم نمی خورد.
نیروهای انتظامی با سلاح هایی که به اسلحه پینت بال شبیه بود به سوی جوانان در حال فرار شلیک می کردند. گلوله ها پس از اصابت به آنان، لکه روغنی سبز رنگی را از خود به جای می گذاشت که به راحتی قابل پاک کردن نبود.
این لکه ها نشان از هدف بودن این عده داشت و جوانانی که از ولی عصر متواری شده بودند در خیابان گاندی و یوسف آباد با این نشانه، دستگیر می شدند.
شب، چتر تاریکی را بر روی شهر کشیده بود و خیابان علاوه بر روشنایی لامپ های کم مصرف مهتاب گون، از روشنای آتش های افروخته اینجا و آنجا روشن شده بود.
درگیری ها به میدان و نک و خیابان آفریقا کشیده بود و هزاران خودرو در فاصله غرب به شرق ورودی ونک به سمت غرب خودروها را خاموش کرده وبیرون آمده بودند.در خیابان بازار بحث سیاسی داغ بود. 
از لاین شرق به غرب خیابان، نیروهای انتظامی در تردد بودند وبه سمت خیابان آفریقا سرازیر بودند. در تماس با یکی از خبرنگاران ساکن ظفر و میرداماد با خبر شدم که در گیری، به خیابان میرداماد و میدان محسنی هم کشیده شده است.
ناگهان از شمال غرب میدان ونک، جایی که یک تکه زمین مشجر سالهاست بدون صاحب در بر میدان ونک رها شده است، شعله های بزرگی زبانه کشید و علف ها و درختان خشک در آتش می سوخت.
معلوم بود عده ای با تجهیزات کافی و ابزارهای آماده، برای به آتش کشاندن همزمان سطحی وسیع از قبل در این نقطه حضور یافته اند و نیروهای انتظامی سر درگم میان جبهه اصلی در خیابان افریقا و این جبهه جدید، می دویدند و هر کس را که در میدان ونک در حال تردد بود با باتوم مورد ضرب و شتم قرار می دادند.
نزدیک نیمه شب، خیابانها خلوت تر شده بود اما اطلاع رسانی خودرو به خودرو و یا موتورسوارها حکایت از آن داشت که فردا تجمعی از میدان انقلاب به سوی میدان آزادی، برگزار می شود و همزمان چندین اس ام اس با همین محتوا بر روی گوشی تلفن همراهم جا خوش کرد.
درخواست این تجمع و تظاهرات، به وزارت کشور داده شده بود و حال از طریق شبکه های اجتماعی و ارتباطی فرد به فرد و سینه به سینه گسترش می یافت.
بیانیه جدید میرحسین موسوی تاکید داشت مردم به اعتراضات مدنی بدون خشونت خود ادامه دهند و فردا در راهپیمایی اعتراض آمیز شرکت کنند.
به سوی کوی دانشگاه تهران در حرکت بودم، مثل شب گذشته خیابان اصلی مسدود بود و به سودای نفوذ از معابر فرعی مسیرهای مختلف را که برایم آشنا بود امتحان کردم. تقریبا همه مسیرها بسته بود و راه ورود بر هیچ راکبی باز نبود.
این همه نشان از پایان کار برای کوی دانشگاه داشت. در وقایع مربوط به اعتراض های کوی دانشگاه معنی چنین حرکتی یعنی آمادگی کامل برای دخالت و ورود به کوی دانشگاه.

حمله دقیقا نیمه شب یکشنبه صورت گرفت.‌ ابتدا قفل ها را شکستند، بعد استخوان و حرمت دانشگاه و دانشجو را.
در داخل کوی دانشگاه تهران، دانشجویان برای خواب آماده می شدند. تنها چند ساعت پیش در درگیری میان دانشجویان که از خوابگاه بیرون آمده و خیابان کارگر شمالی را به محل اعتراض به تقلب تبدیل کرده بودند، چندین دانشجو توسط عده ای لباس شخصی کتک خورده وبه شدت مجروح شده بودند.
در بخشی که عمدتا تحت اشغال نیروی انتظامی و لباس شخصی ها  و حد فاصل بزرگراه جلال آل احمد تا خیابان ۱۴بود، تقریبا تمام بانک های محل تخریب و به آتش کشیده شده بود.
هر آنچه تابلو و ایستگاه اتوبوس و کیوسک های تلفن در محل بود کف خیابان بود به طوریکه دانشجویان امکان پیشروی به سمت جنوب و تاراندن انبوهی از نیروهای انتظامی و لباس شخصی های چوب و زنجیر به دست را نداشتند.
نیروهای امنیتی و لباس شخصی که دور تا دور کوی را از ساعت نزدیک به ۲۳ یکشنبه شب تحت اختیار داشتند، چند بار برای ورود به کوی تلاش کردند که این تلاش با مقاومت دانشجویان ناکام مانده بود. اما پس از آغاز حمله نیروهای امنیتی به کوی دانشگاه که با پرتاب نارنجک صوتی، گاز اشک‌آور و تیراندازی زمینی به تمام درهای کوی دانشگاه همراه بود، توانستند وارد کوی دانشگاه شوند.
با مستولی شدن خستگی، مقاومت دانشجویان شکسته شد و آنان، اطراف آتشی را که وسط خیابان و در مقابل مرکز تلفن برپا شده بود ترک کردند وبه داخل کوی و خوابگاهها برگشتند.
“آنچه بعد از آن اتفاق افتاد به یکی از رویدادهای خشن و بهت آور در ناآرامی های پس از انتخابات بدل شد، پلیس به کمک لباس شخصی ها با یورشی خشن به داخل خوابگاه ها وارد شد و به ده ها دانشجو حمله کرد، بیش از ۱۰۰ نفر را با خود برد و پنج دانشجو در این یورش کشته شدند.
مقام های دولت کودتا تا مدتها این حمله و ماجرای کشتار و ضرب و شتم دانشجویان را انکار می کردند تا اینکه فیلم حمله به دانشجویان که در تاریکی شب گرفته شد، حجم سبعیت صورت گرفته را آشکار کرد.
یک دانشجو ماجرا را اینگونه برای گاردین تعریف کرده است: “پلیس به داخل خوابگاه ها گاز اشک آور شلیک کرد، ما را زد، پنجره ها را شکست و مجبورمان کرد بر زمین دراز بکشیم. من حتی تظاهرات هم نکرده بودم اما یکی از آنها رویم پرید، پشتم نشست و مرا زد. و بعد درحالی که تظاهر می کرد در جستجوی چاقو و تفنگ است، از من سوءاستفاده جنسی کرد. تهدیدمان می کردند که ما را حلق آویز کنند و به ما تجاوز کنند.”
“پلیس ضدشورش در دو صف ایستادند و با بالا گرفتن سپرهایشان یک تونل تشکیل دادند. آنها وادارمان کردند بارها از میان آن بدویم. ما را می زدند و بر سپرهایشان می کوبیدند. پای یکی از هم اتاقی هایم شکسته بود اما باز هم وادارش کردند بدود.”
افزون بر ۱۰۰ دانشجویی را که ساعت ها با چسمان بسته و بر کف آسفالت خیابانهای کوی دانشگاه خوابانده و به شدت مضروب کرده بودند و در فیلم منتشر شده از کوی هم مشخص است به وزارت کشور منتقل کردند.
یک دانشجوی دیگر می گوید: باورم نمی شد، سیاستمداران ارشد، اعضای پارلمان و بازرسان در طبقات بالایی بودند و ما در زیر زمین تحت شکنجه. پلیس و ماموران، زخمی ها را به حال خود رها کرده بودند و کسی به یک دانشجو که یکی از چشمانش را در اثر اصابت گلوله پلاستیکی از دست داده بود توجهی نداشت و در پاسخ به اصرار دانشجویان اسیر که خواستار انتقال آسیب دیدگان به بیمارستان بودند ماموران پاسخ می دادند، “ولشان کنید تا بمیرند.”  آن شب به تایید گزارش های بعدی ۷ دانشجو جان باختند: فاطمه براتی، کسری شرفی، مبینا احترامی، کامبیز شعاعی و محسن ایمانی. آنها روز بعد بدون اطلاع خانواده در بهشت زهرای تهران دفن شدند.
علت مرگ، ضربات مکرر باتوم برقی اعلام شد. ۲۵ نفر بر اثر شلیک گلوله و ضربات باتوم به شدت مجروح شدند. شدت سبعیت و وحشیگری به حدی بود که حمیدرضا کاتوزیان، نماینده اصولگرای مجلس که از اعضای کمیته مجلس جهت پیگیری حمله به کوی دانشگاه بود، گفت که ابعاد این حمله از حادثه ۱۸ تیر ۷۸ فجیع‌تر بوده‌است. 
ماجرای این حمله وحشیانه سرانجام یک سال بعد تقریبا از سوی همه مسولان این حادثه از شخص آیت الله خامنه ای تا مجلس شورای اسلامی، فرمانده سپاه پاسداران و فرمانده نیروی انتظامی تایید و محکوم شد.


خسته از خیابان گردیهای روزانه، عازم میدان پونک شدم. در طول مسیر، گویی حکومت نظامی شده بود. پلیس در تمام شهر حضوری محسوس داشت و شیشه های شکسته اماکن عمومی، نشان از وقوع اعتراضاتی در جای جای شهر داشت.
طنین الله اکبر از پشت بام منازل شنیده می شد و در محلات عده ای از اهالی سر کوچه جمع بودند و بازار بحث و گفت و گو داغ بود.
ساعتی سر محل ایستادم و بدون هیچ سخنی رفتار مردم را نظاره کردم. از جوانان در محلات خبری نبود و فقط خردسالان و میانسالان و پیرها حاضر بودند و معلوم بود که جوانان حساب خود را از آنان جدا کرده و در گروههای همسال مشغول به فعالیتند.
ساعت بامدادی روز دوشنبه از میدان پونک گروهانی از نیروهای ضد شورش به همراه یگانی موتور سوار که در میان آنها لباس شخصی ها هم دیده می شد از پایین میدان به بالا حرکت و با زدن باتوم های خود به سپرها، صدای رعب آوری را تولید می کردند.
به هر کوچه که می رسیدند شعارهایی در حمایت از رهبری می دادند و مردم را مجبور به عقب نشینی به خانه های خود می کردند.
شب از نیمه گذشته بود و من به دلیل اعلام اعتصاب عمومی برای فردا ساعت ۳ بامداد به بستر رفتم.