ما زنهای ایرانی مسلمان همیشه با بدنمان مسئله داریم…
چه شد که به فکر ساختن یک فیلم سینمایی افتادید؟
من بعد از عکاسی شروع کردم یک سری کارهای ویدئویی کردن و همین طوری کششی پیدا کردم به یک نوع سبک داستانگویی که به حالت تصویری بود و کلمه در آن وجود نداشت. کم کم کشیده شدم به دنیای سینما و شروع کردم به دیدن فیلمهای زیادی و علاقه پیدا کردن به کلی از کارگردانها و نوعهای مختلف فیلمسازی و متوجه شدم که آدم در فیلم ساختن، هم میتواند عکاسی بکند، هم نقاشی کند، هم شعر بگوید، هم تئاتر درست کند، هم رقص طراحی بکند. بنابراین همه امکانات هنری در سینما وجود دارد.
شما حتما در این راه از کمک آدمهای حرفهای هم بهره بردهاید؟
صددرصد. چیزی که خیلی واضح بود، این که من تجربهای در سینما نداشتم. نه در سناریو نوشتن، نه به آن صورت کارگردانی کردن، با هنرپیشه کار کردن. بنابراین از اول ماجرا با همسرم شجاع آذری که خودش فیلمساز است شروع کردم کار کردن که از اول پروسه تا آخر من را همراهی کرد. و البته کسانی دیگری هم، همان طور که میدانید، خیلی کسان دیگری هم هستند که از رشتههای دیگر آمدند به همکاری با من. از موزیک، طراحی صحنه، لباس، مو. چون خیلی فیلم پیچیدهای بود، تاریخی بود، امکانناپذیر بود که بدون همکاری بتوانیم این کار را تولید بکنیم.
چرا این داستان را انتخاب کردید؟
من با کارهای خانم پارسیپور از ایران آشنایی داشتم. فکرکردم، بهخصوص این داستان «زنان بدون مردان» طوری است که یک پایش در مسایل تاریخی و اجتماعی ایران است، مسئلهی کودتای مصدق و تابستان ۱۳۳۲، که خیلی خیلی مهم است. ولی پای دیگری در مسایل فلسفی، شاعرانه، احساساتی و زنان دارد که واقعاً میشود گفت که اصلاً ربط بخصوصی به ایران و زمان ۱۳۳۲ ندارد. من هم در همهی کارهای گذشتهام همیشه یک تعادلی برقرار کردهام بین مسایل ایران و مسایل جهانی. این داستان از نظر تصویری از تهران حرکت میکند به طرف طبیعت، باغی در کرج. (دراین داستان) تضادهای مختلفی بود که کاملاً با علاقهی من برای ساخت کارهای هنری همخوانی داشت. البته کار فوقالعاده پیچیدهای بود، برای این که سبک سورئال این کتاب واقعاً کار مشکلی بود و این که در داستان پنج زن هستند که شما باید در یک زمان دنبال کنید. ساختن این فیلم (کار) فوقالعاده پیچیدهای بود و سالها طول کشید.
چرا یکی از زنها را شما کنار گذاشتید؟
خانم پارسیپور پنج زن در داستانش دارد که بهتدریج اینها واقعی یا غیرواقعی هستند. مثلاً شما فرخلقا و فائزه را دارید که میشود گفت دو زن خیلی معمولی هستند و در جامعه آدم خیلی با آنها برخورد میکند. بعد کسانی را داریم مثل مهدخت و زرینکلاه و مونس که هرکدامشان (به نوعی) غیرواقعی هستند. مثلاً مونس کسی است که میمیرد و بعد دوباره زنده میشود و در مرگش مثلاً با مسائل سیاسی برخورد میکند و آزادی را میطلبد. و زرین کسی است که مردها را بدون سر میبیند. ولی مهدخت دیگر از همهشان غیرواقعیتر است، برای این که درخت میشود. و من فکر کردم در این فیلم دو زن واقعی و دو زن غیرواقعی داشتن کافی است. بهعلاوه این که من در این داستان کشور ایران و مسایل سیاسی را که در آن زمان اتفاق میافتد خیلی بزرگ کردم. بنابراین فکر کردم برای این که تماشاچی گیج نشود، مجبوریم که یک مقداری داستان را سادهتر کنیم. بنابراین تصمیم گرفتم که مهدخت را فعلاً در این داستان حذف بکنم.
در خیلی از کارهایتان مردها پیراهن سفید دارند و شلوار سیاه. در این فیلم هم همین طور است. یعنی، در کارهایی که در رابطه با امروز هستند و کاری که در رابطه با سال ۱۳۳۲ است، میشود گفت که به نوعی، مردهاشان یکی هستند. این برداشت درست است؟
بله. ببینید، من بهعنوان یک آرتیست فکر کردم باید به خودم اجازه بدهم که آن مسایل سمبولیک که در کارهای هنری من هست به یک حالتی بیاورمشان توی این فیلم، که یک چیزی بین هنری و سینمایی بشود. من مثلاً در این فیلم تصمیم گرفتم کسانی که مثلاً ناسیونالیست یا کمونیست هستند، همه با بلوزهای سفید باشند. و یک سری کسانی با لباس سیاه هستند و کسانی هم که ارتشی هستند با همان لباس ارتشی. درست است، شما همهی فیلمهای من را که ببینید، اصولاً مسئلهی یونیفورم مسئلهای است که تنها برای مردها نیست. معمولاً زنها چادر سیاه سرشان بوده، مردها بلوز سفید… یک مقداری مسایل تکراری بوده، ولی بیشتر برخورد مسئلهی زیبایی و استیل بوده، و این را من تصمیم گرفتم در این فیلمم حفظ کنم.
آیا این تجربه باعث شد که شما به فیلم سینمایی علاقمند بشوید، یا این که برای همیشه از خیر ساختن فیلم سینمایی بگذرید؟
اتفاقاً برعکس است. من آدمی هستم که همیشه احتیاج به رشد و تغییر دارم. یعنی به محض این که فکر کنم دارم خودم را تکرار میکنم، از خودم متنفر میشوم. بنابراین فکر میکنم، همیشه سختترین پروژهها را به خودم بدهم که ببینم آیا میتوانم بهجایی برسم یا نه! دنیای سینما برای من دنیایی تازه است و فکر میکنم دیدی که من نسبت به سینما دارم همیشه خیلی متفاوت خواهد بود با کسانی که واقعاً به راه سینمای مثلاً معمولی میروند. بنابراین، حالا که با “زنان بدون مردان” یک کار تجربی کردم، به خودم اجازه میدهم حالا انشاءاله یک فیلم دیگری بسازم که دوباره برای پخش شدن در سینما باشد، منتها به نحو جدیدی من با آن روبهرو بشوم. بنابراین من اتفاقاً فکر میکنم که حتماً حتماً میخواهم این رابطهی هنر تصویری و سینما را ادامه بدهم و ببینم که چه کار میتوانم بکنم. من علاقهی خیلی زیادی پیدا کردم به سینما. البته کار فوقالعاده مشکلی است، مشکلتر از آن که میتوانستم حدس بزنم.
با کدامیک از شخصیتهای داستان “زنان بدون مردان” این همانی داشتید؟
همان طور که خانم پارسیپور همه کاراکترهای زنان داستانش را براساس بخشی از کاراکتر خودش ساخته، من هم فکر میکنم که این زنها را از شهرنوش گرفتم و آنها را یک مقداری براساس احتیاجات و ضعفها و قوتهای خودم ساختم. به راحتی میشود گفت که هرکدام از این شخصیتها در این فیلم یک مقداری خود من هستند. اقلاً مسایل زندگیشان یک مقداری به تجربهها و مسایل فلسفی، سیاسی شخص خودم ربط دارد. مثلاً فرخلقا آدمی است که بالاخره به یک سنی رسیده، ولی هنوز میخواهد رشد کند، تغییر کند، زندگی را از نو شروع کند. زرین که مسئلهی بدنش زجرش میدهد… میدانید، ما زنهای ایرانی، مسلمان همیشه با بدنمان مسئله داریم و مسئلهی سکسوئالیته و اینها. مساله مونس سیاسی بودن و علاقه به مسائلی است که نه فقط به خودش، بلکه به دیگران هم کمک کند. میدانید ما همه ایرانیها به نحوی سیاسی هستیم. و بالاخره فائزه هم که احتیاج به یک زندگی معمولی و سنتی دارد که متأسفانه به آن نمیرسد؛ به خاطر تجاوز. خب به من تجاوز نشده، ولی بخشی از من همیشه دنبال یک زندگی پرتعادل و راحت و سنتی میگردد که هیچ وقت به آن نرسیدم.