از یک “جنبش اجتماعی” مانند هر مفهوم دیگری در علوم اجتماعی و سیاسی، تعاریف متفاوت و گاه حتی متناقضی وجود دارد. اما در یک نمای کلی می توان گفت که برداشت حداقلی و مورد اجماع اکثر قریب به اتفاق جامعه شناسان و نظریه پردازان علم سیاست از یک جنبش اجتماعی بدین شرح است: “جنبش اجتماعی به هرگونه تلاش مشترک و جمعی برای پیشبرد منافع و دستیابی به اهداف مشترک اعضای آن اطلاق می شود که اولا عمل گروهی را برای رسیدن به مجموعه ای از اهداف در پیش گرفته اند و ثانیا این عمل جمعی را خارج از حوزه قدرت اما با هدف تاثیرگذاری بر نهاد قدرت یا تحت کنترل درآوردن آن، انجام می دهند. “
اگر این تعریف مورد توافق تقریبا عمومی از جنبش های اجتماعی را بپذیریم، آنگاه هیچ چاره ای باقی نمی ماند تا آنچه را از روزهای منتهی به انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری ایران تا همین امروز در جامعه ایران در حال رخ دادن است، به عنوان یک جنبش اجتماعی اصیل به رسمیت بشناسیم. جنبشی که اعضا و طرفدارانش نام زیبا و پرمسمای “جنبش سبز” را برای آن برگزیده اند. بر مبنای این تعریف، جنبش سبز، جنبشی است که نخست با “هدف” کنار گذاردن محمود احمدی نژاد از مقام ریاست جمهوری ایران به صورتی کاملا مسالمت آمیز از”طریق” انتخابات، شکل گرفت اما به دنبال ناکامی در رسیدن به این هدف، به جنبشی تمام اعتراضی تبدیل شد که هدف ابتدایی آن برکناری احمدی نژاد از ریاست جمهوری، این بار با روش های اعتراضی مدنی و در ادامه، دستیابی به اهدافی وسیع تر مانند حق حاکمیت تمام مردم ایران بر سرنوشت خود، احیای کرامت انسانی، رعایت حقوق بشر همراه با تمام ملزومات آن و نیز کسب آزادی های سیاسی، اجتماعی و… بوده است. با تمام اینها هدف از این نوشته نه بررسی جامعه شناسانه جنبش سبز است، نه سخن گفتن درباره نظریات پیچیده جامعه شناسی و نه حتی بحث بر سر اینکه این جنبش از نوع کدام جنبش های اجتماعی است.
هدف از نگارش این مطلب تنها برشمردن چند دلیل ساده در باب زنده بودن جنبش سبز و حضور فعال و بی بدیل آن در کنش ها و واکنش های سیاسی و اجتماعی امروز ایران است. تاکید بر این پویایی و زندگی، بخصوص آنگاه اهمیت بیشتری می یابد که به یاد بیاوریم اصالت جنبشی و حیات جنبش سبز در ماه های اخیر از طرف برخی دوستان و دشمنان مورد تردید و حتی انکار قرار گرفته است. فارغ از بررسی انگیزه های این دو طیف در اصرار بر عبارت “جنبش سبز مرده است”، مخرج مشترک هر دو طرف ماجرا به این نتیجه واحد می رسد که جنبش سبز پس از سپری کردن دوران ظهور و بروز خود، پس از مدتی به سراشیبی سقوط افتاد و در نهایت به جایی رسید که دیگر نمی توان نام جنبش را بر آن نهاد. جانمایه سخنی که در اثبات این تئوری بیان می شود هم در این است که پس از عاشورای خونین سال گذشته تهران که پایتخت شاهد آخرین حضور موثر و پر تعداد طرفداران جنبش در کف خیابان ها بود، رهبران و بدنه این جنبش دیگر نتوانستند حرکت جمعی اعتراضی همه گیری مانند 25 خرداد، 30 خرداد، روز قدس و… سامان بدهند و در مقابل حکومت ایران توانست با بازیابی خود و سازماندهی مجدد بدنه اجتماعی حامی، در مناسبت هایی مانند 22 بهمن و 9 دی مجددا ابتکار عمل را در دست بگیرد و بدین وسیله آخرین میخ را بر تابوت جنبش سبز زد. اما به نظر می آید تمام افراد معتقد به این نگاه، فارغ از اینکه به کدام دسته دوست و دشمن جنبش سبز تعلق داشته باشند، (البته به جز آنهایی که منافعشان در مرده بودن یا لااقل مرده خطاب کردن جنبش است)، یک نکته کلیدی را فراموش کرده اند. این نکته کلیدی همانا “زمینه های ساختاری” جنبش سبز است که باعث شکلگیری این جنبش شد. هر جنبش اجتماعی برای شکلگیری احتیاج به زمینه یا زمینه های ساختاری دارد. به عنوان مثال “احساس بی توجهی حاکمان به خواسته ها و مطالبات عمومی” و “مطالبه جمعی درباره ضرورت ورود جامعه ایران به دوران مدرن با تمام مقتضیات آن” از زمینه های اصلی شکلگیری جنبش اجتماعی دوم خرداد 1376 بود. اما زمینه ساختاری جنبش سبز چه بود؟ یا به عبارت دیگر رابطه بین دولت و ملت (Nation – State) در ایران سال 1388 دچار چه معضلی شده بود که از دل آن جنبش سبز بیرون آمد؟
به نظر می آید دلیل یا زمینه ساختاری اصلی شکلگیری این جنبش، “تحمیل فوق العاده عنصر تحقیر و توهین به جامعه ایران” بود. جامعه ایران (به صورت عمومی و نه مطلق) به طور مشخص پس از پایان جنگ هشت ساله که به طور اتفاقی با درگذشت آیت الله خمینی و به رهبری رسیدن آیت الله خامنه ای همزمان شد، با مطالبات و نیازهای جدیدی روبرو شد. این مطالبات و نیازها بخصوص پس از از بین رفتن رابطه معنوی میان رهبری و مردم (با درگذشت آیت الله خمینی) و نیز افزایش شکاف های طبقاتی حاصل از برنامه تعدیل اقتصادی دولت هاشمی رفسنجانی، اندک اندک شکل گرفت و در دولت اصلاح طلب سید محمد خاتمی، خصوصیاتی عمیق تر، روشن تر و مبنایی تر به خود گرفت.
جامعه ایران در دوران دولت های هاشمی رفسنجانی و بخصوص دولت خاتمی، با مفاهیم جدیدی مانند دموکراسی، حقوق بشر، کرامت انسانی، آزادی های سیاسی و اجتماعی، آزادی مطبوعات و مانند اینها آشنا شد. همچنین مظاهر مدرنیته مانند ماهواره، اینترنت، مطبوعات مستقل، NGO ها، احزاب و… راه خود را با تمام نقاط ضعف و قوت به داخل جامعه ایران و به ویژه طبقه متوسط آن باز کرد. اما چنین جامعه در حال رشدی از تیرماه 1384به ناگاه با پدیده ای به نام “محمود احمدی نژاد” روبرو شد. پدیده ای که بر مبنای آن نه تنها مفاهیمی مانند دموکراسی و حقوق بشر و کرامت انسانی از هیچ ارزشی برخوردار نبوده و نیستند بلکه به اذعان صاحب این پدیده، او حتی حالش از شنیدن دموکراسی به هم می خورد. همزمان با جاری شدن این پدیده، مظاهر آن هم در جامعه و نظام سیاسی ایران حاکم شد. دروغگویی و ریاکاری افراطی جای اندک صداقت و راستی پیشین را گرفت؛ سرکوب و قلع و قمع نهادهای مدنی مانند ساتور بر گردن جامعه مدنی نحیف ایران نشست؛ شهروندان متفاوت شده ایران هر روز به یک عنوان در خیابان ها و میادین مورد سرکوب نیروهای انتظامی و لباس شخصی قرار گرفتند؛ جوانان و بخصوص زنان و دختران به بهانه نوع پوشش و آرایششان هدف شدیدترین سرکوب های اجتماعی قرار گرفتند؛ بی نظیرترین سطح دروغگویی از طرف دولتمردان رواج داده شد، به گونه ای که به قول میرحسین موسوی، کار به جایی رسید که چشم در چشم مردم به آنها دروغ گفته می شد، رفتار و گفتار بی ادبانه و غیر دیپلماتیک دولتمردان در مجامع بین المللی، مورد استهزای جامعه جهانی و بالتبع سرشکستگی عمومی در داخل ایران روبرو شد، فشار اقتصادی بر تمام طبقات اجتماعی چند برابر شده بود اما دولت مدعی بهبود اوضاع می شد، و بسیاری مثال های دیگر مانند این… اینچنین بود که جامعه ایران به شکلی عمومی تصمیم گرفت در برابر این “موج تحقیر و توهین و دروغگویی” بایستد. آنهایی که روزهای منتهی به انتخابات 22 خرداد 88 را به یاد دارند، به خوبی به خاطر دارند که تقریبا تمام شهرها و کلانشهرهای ایران، سرخورده و زخم خورده از میزان باورنکردنی دروغ و تحقیر، علیه وضعیت موجود به پا خاست. اما وقتی جواب حکومت به رای سبز مردم، کودتای سیاه بود و هنگامی که اعتراض مسالمت آمیز ملت همیشه در صحنه، توسط گماشتگان نظام به خاک و خون کشیده شد، وقتی سرکوب ها چندین برابر شد، دروغگویی به صورت بی سابقه ای افزایش یافت، شرایط معیشتی و اقتصادی مردم از بدتر هم بدتر شد، کهریزک ها باب شدند، جوانان شکنجه شدند، کف خیابان ها گلگون شد، تحقیر بین المللی علیه کشورمان بیشتر شد و… این احساس تحقیر و نفرت عمومی هم به شکل فوق العاده ای افزایش یافت. در واقع آنچه در تقریبا یک سال و نیم گذشته اتفاق افتاده، این است که حکومت با دستان خود در حال تقویت “زمینه ساختاری” جنبش سبز است. گویی حاکمان ایران و البته اپوزیسیون مخالف حکومت و جنبش سبز، فراموش کرده اند که آنچه به شور و شوق بی سابقه منتهی به 22 خرداد 88 و سپس به اعتراضات عمومی پس از آن منجر شد، همین تحقیر، توهین و دروغی بود که در تمام 32 سال گذشته کمابیش وجود داشته، در 5 سال اخیر تقویت شد و در یکسال و نیم گذشته به بالاترین و بیشترین حد خود رسیده است. بنابراین مادام که این زمینه ساختاری توسط خود حکومت تقویت می شود و از سوی دیگر جنبش سبز مردم ایران، راه های بیان اعتراض خود را به صورت های کم خطرتر فرا گرفته و در حال تمرین آنهاست، سخن از مرگ جنبش سبز، سخنی است که شاید توانایی شاد کردن برخی دل ها را داشته باشد اما به برونداد قطعی و مطمئنی ختم نخواهد شد. خنده دار است اگر تصور کنیم که تغییر فاز یک جنبش اجتماعی از حضور در کف خیابان به روش های دیگر اعتراضی، به معنای پایان آن جنبش است تا زمانی که “زمینه ساختاری” شکل دهنده جنبش، همچنان در حال تقویت و بازتولید خود است.