ترجمه علی اصغر راشدان
(کارگاه داستان نویسی. م )
چند هفته پیش داستان آمیش کشاورز را دوباره توکلاس تعریف کردم. اصلافکر نکرده بودم زمانی برنامه نوشتنش را داشته باشم. گمان میکردم داستان ساده ایست وبدون هیچ گفتاراضافی به خوبی می فهممش. نگاهم به داستان بوی کهنگی میداد. کلاس این دوره افرادی خاص را درخود داشت که دوستشان میداشتم. یک ساعت وقت آزاد داشتیم و داستان آمیش کشاورز کشاندمان به بحث زنده ای از گذشته.
کلاس ما کارگاه داستان نویسی است. تمام نیروی داستان گوئیم را براشان به کارمیگیرم. هرازگاه به شاگردهای خاص کلاسهای گذشته ام کمک میکند که اندکی واکنش نشان دهندو به فراخوانی نیروی خلاقشان بپردازند. دراین روز خاص شاگردی راتو ذهنم داشتم وگفتگورا شروع که کردم نگاهمان باهم بر خوردکرد. فرد مورد اشاره را “کتی جی” صدامیکردیم. کتی جی باهوش، جستجو گروهرازگاه منتقدوفوق العاده بااستعدادبود. بدون دشمنانی هم نبود. کتی جی رهبر، خون سردو بلوندی پریده رنگش تقریبا برازنده ش می نمایاند. به خاطراوست که اکنون داستان راتعریف میکنم:
گفتم “اینو گوش کنین، چیزی روکه سعی میکنم تصویرکنم نیروی خارق العاده نقطه دیده. میخوام داستانی روبراتون بگم که فکر میکنم نوع موادی که یک نویسنده باید تصمیم به استفاده ازشان رابگیره تشخیص دهید. اونو به همون شکلی که واردذهنم شده تعریف میکنم. بعددرباره چگونگی تغیردادن طنین، حالت، مفهوم وسنخ قطعه اصلی سازنده ش گفتگو میکنیم. تمام اینها تنهابا تغیرنقطه دیدروایت داستان ازکاراکتری به کاراکتر دیگردگرگون میشه. “
کتی جی خندید وبه نرمی سرش رابرام تکان داد. خندیدم ونگاهم را متوجه چشم های دیگروداستان رابه شکل زیر تعریف کردم:
“حول وحوش ده سال پیش، تو یک صبح بهاری، یک شاگردودوستم به نام” نوئل بوتلر”تلفن کردوپرسید میتواندبه خانه م بیاید. صداش ناراحت بود.
گفتم”آره، بیا. تودردسرافتادی نوئل؟ “
گفت “فکرکنم یکی میخوادمنو به قتل برسونه. “
رفتم بیرون تو چمنها ومنتظرش شدم. درجه گرما بالاوحول وحوش شصت بود. جائی راکه بخارنشان میداد، آلودگی برق میزدوبوته های گیاه خیس و سیاه بود. درباره نوع اقدامی که درخصوص زن نوئل بایدصورت میگرفت، شک نداشتم. تاآن زمان وچهارماه بعدش داون بوتلر راتنها دوبار دیده بودم. با من هم مثل مردهای دیگرپرتحرک بود. بگذارید توضیح دهم که نوئل سپتامبر گذشته آن سال بدون داون از بوستون به ایندیانا آمده بودکه دوره دکترایش را شروع کندودراین باره عصبی بود. نوئل یکی ازنیروهای تازه ای بودکه برای برنامه دکترا گرفته بودیم، جوان نویسنده ای متعهدوزبان آوربود، چندکتاب چاپ شده و برنامه تدریس یک ساله ویک سال کارانتشارات درکارنامه ش داشت. یک دستیاری رابهش پیشنهادکرده بودیم، چیزی که به ندرت به شاگردهای سال اول میدادیم. نوئل بخش اصلی تدریس سال دومش رابه همان خوبی اول ساعات دکترایش شروع کرد.
درنگاه اول روشن به نظرمیرسیدکه کارمان بانوئل خوب پیش میرود. آماده، خوش صحبت و باعینکی قاب استخوانی خوش منظر بود. موهائی مواج به سبک برادران بروک داشت. احتمالابه چشم برخی ازهمقطارهاش قدیمی به نظرمیرسید، امابرای من همانی بود که باید باشد. گرچه درآن زمان وزن سنخنرانی های قانع کننده ش کمی همراه باچرب زبانی بود، امابرای اداره کلاس نشاط آوربود. کلاس را متحرک نگاه میداشت. شنیدیم شاگرد های زیردکترایش ازلحظه ای که میگفت “صبح بخیربچه ها!” چشم ازش برنمی داشتند.
شناختن نوئل راشروع میکردم. مطالب دوستانه مناسب پیش آمده بین ما هنوزکامل نبود. نوئل نمیتوانست ازگفتگودرباره داون خودداری کند:داون خوشگل ووحشی ونوئل شدیدا عاشقش بود. اگرداوازپیوستن به مادراین شهرمیانه غربی سرباز میزد، نوئل باید ماراترک میکرد. داون احتمالاباید خسته کننده می بود. نوئل گفت داون قول داده به محظ پیدا کردن یک جای مناسب زندگی آبرومندبیاید. نوئل جائی راپیدا کرده بودو داون امروزو فردا میکرد. نوئل گفت داون ازهفده سالیگش یک پسر غیرقانونی دارد، پسریک طراح رقص جشنهاکه داون دست پرورده ش بوده. داون ازمردکه ازدوجنس گرایان مراسم جشن وخسونت گرابوده، صدمه میدیده، رقص را رهاکرده و بابچه تو شکمش گریخته بوده. نوئل گفت اما این تمام قضیه نیست، بایدداون را ببینی تاگفته هام را باورکنی.
وسطهای اکبتریک هفته ازآمدن سرکلاسها عذرخواهی کرد، اداره جلسات اصلیش رابه دوستهاش سپردو به بوستون پروازکرد. ازآنجاهیجانزده تلفن زدوخواست تدارکات آموزشیش راچک کنم، اما دراصل پیروز مندانه گفت داون باآمدن موافقت کرده. یاد آوری کردم مدیر برنامه هامان روز جمعه برای کارمندهاوکمک معلمهایک کوکتیل پارتی ترتیب میدهد. نوئل مغرورانه گفت باخانم بوتلرتو پارتی خواهد بود.
تواطاق پذیرائی تشریفاتی خانه مدیر داون را اولین باردیدم. می توانم بدون احساس مبالغه بگویم که حسش کردم. داون آن نوع وجنات شهوی جدیئی راداشت که مردها فکرمیکنند موجی ازحرارت پی برده است وچانه آدم را میلرزاندو موهای پس گردن را سیخ میکند. قبلاچند زن را باآن مغناطیس وحشی ملاقات کرده بودم، جزیک زن بایگرصحنه هیچکدام تمامی این حالت را به اندازه داون بوتلردرخود جمع نداشتند. انصافاداون ازاین زیبائی جسمی برخورداربود.
به خاطرمیاورم که حدس زدم پیش ازدیده شدن تو کدام اطاق بوده، تمام مردهای دیگر پارتی توآن اطاق بودند. گیسوهای سیاهی داشت که به عقب برس کشیده وباموجهای نرم تاکناره پائین شانه هاش ادامه میافت. صورتش گردبودوچشمهای برآمده قهوه ایش چنان بزرگ بودندکه پوستش را پریده رنگ مینمودند. دهنش درنگاه دوم و بادوباربااعتمادبه نفس دقیق شدن درآن، کاملاوبه قاعده وسیع، متغییروبیشتروقتها باز بود. باخنده ای آشکارا دندانهای فاصله دارسفیدش را می نمایاند. شیوه ناارامی ازلزرش زبانش به جلو داشت، حس میکردی نوکش را به دندانهای جلوئی بالائی میمالد. نه بالابلند که ترکه ای بودوحالتی بلند بهش میداد. دستهاش حدوداکوتاه و چارشانه ای کامل بود. تو اطاق پذیرائی مدیر، باشیوه رقص وباپاهای بازو انگشتهای شست به طرف بیرون، وایستاد، لگنش راجلو وسرش رابه عقب وبالامتمایل میکرد. نگاه زنی ایستاده درجای خودرا داشت و همزمان وسوسه ت میکردآن جاراباهاش مشترک باشی.
کمربندی سیاه باقلاب نقره ای بسته بود. لباسش گردن عریان واستخوان های زیرگلوش را مینمایاند، خیلی پائین نمیرفت، پائین وتازیردیافراگم نازکش بود، انگار زیرش یکی از آن پستان بندهای بندی بسته بودکه تاپائین و مرکز سینه چشم اندازی از برهنگی میافرید، ادامه ش اندازه جدا شدگی پستانها رابه شکل ملایمی غیرطبیعی می نمایاندوبه اندازه کافی شهوت انگیز بود.
به هم معرفی که شدیم، دستم راباهردودستش توچنگ گرفت، مراکاملابه طرف خودنکشید، نوعی صدای زیرخاصی بیرون داد. نوئل خندان درکنارش ایستاد. دوست دارید، بگوئید داون مبالغه میکرد. باید اضافه کنم که خوش وبش متوجه تنها من نبود. شب ادامه میافت وداون وقت همه راپرمیکرد، خیلی ازما راکه چهاریاپنج نفره دوره ش میکردیم، هم زمان اداره میکرد.
داون گفت “من نمیدونم میتونم اینجارو دوست داشته باشم. نوئل مارو تواون هتل هالیدی دور و رو تپه ساکن کرده. ازاون بالانگاه کردن پائین وچراغای شما وندونستن اینکه چی روقبول کنم، نگرانم میکنه. “
ناگهان کف دست راستش را نشانمان داد، نوک انگشتهای دست چپش را رویش گرداندوگفت “رطوبت، دستگاههای دروغ سنج اینجوری کارمیکنن، مگه نه؟ من نمیتونم یه دستگاه دروغ سنجو گول بزنم. “
کف دست مرطوبش راروچانه ش کشید، خندید، زبانش راتکان دادودستش را به نرمی روباسنش پاک کرد. به یاد میاورم من هم مثل همه مردهای دیگر مجذوبش بودم، درعین حال مقهوراین فکربودم که مقوله ای، مقوله ای صامت درخوش وبش مبالغه آمیزش، رو روالی درست نیست. این مقوله چیزی ازیک صدای گم شده بود، فقدان صدای یک جوان روشن، منطقی و تحصیل کرده تو یک شهرشرقی. علیرغم خنده ها، لغزش زبان وخیلی خوش مزگی ها این مقوله فاقدآن بود.
معمولایک لوندخوب ترفندش را درانظارعمومی به کارمیگیرد، زبانه می کشد، می درخشد وباخنده ای خاص جرقه میزند. گاه بازوگاه فشرده میشود، خنده ای برای فریفتن همه مردهانسبت به خودوبه کارگرفتن تمامی پرتو خشن شمعهادرفریفتن آنها. مهارت، ریشخند، خودرامضحکه کردن، وهمه اینها همراه بامزاح:نمایش داون بوتلرآن کیفیتهارا نداشت. ازکنارهرمردی که گوش به حرفهاش داشت، درحالتهائی تقریبا وابسته، دوستانه، جدی وحتی خطرناک، بالوندی به طرف جلوو ادامه صحنه میرفت.
مقوله دیگر یاد داشت خیلی کوچکی بودکه تو مشتت میفشردوباید دراولین فرصت مخفیانه خوانده میشد. تو یادداشت یادآوری میشد:
«اتوموبیلت کجاپارکه؟ »، یاحتی«منونجات بده. »
من نسبت به افرادی که خودرا به نمایش میگذارندمقاومتی باشکوه دارم. داون به یکی که یک ویسکی بهش تعارف کردگفت«آه، من تنها شراب می نوشم. »، من تو چارچوب دراطاق پذیرائی بامدیربرخوردم، هردومان باسرعت به آشپزخانه رفتیم، من یک شیشه شراب آنجاگذاشته بودم و مدیرچند شیشه تو قفسه داشت. داون بیست ودوساله بود….
باردیگرکه دیدمش شب بعدهمان پائیزبود. این بار راحتربود. داون ونوئل باتعدادی ازشاگردهاش تومیکده«هیکی»بودند. ازم خواستند بهشان بپیوندم، چنددقیقه ای به این کارتن دادم و کنارداون نشستم. ازجائی که نوئل برای زندگیشان پیداکرده بودپرسیدم. مچم را بین کف دست وانگشت اشاره ش گرفت، توچشمهام نگاه کرد، مچم را چندلحظه نگاه داشت ومحکم چلاندو جواب داد. مچم رارها که کرد، صداش آتشی وهمراه باخنده بود:
«تو نمیدونی؟ واقعا نمیدونی؟ من بیرون وتو یه مزرعه بامایلها فاصله برده میشم، دیگه هیچوقت تورو نمی بینم. »
آنقدربهم نزدیک شد که تقریبا درحال اجرای برنامه بود، اماقبل ازادامه دادن، ازداون خواستم منصف باشد. نمایش راکمی سرخوشانه باگروه دانشجو اجراکرد. احتمالادرخشان نبود، اماساختگی هم نبود، یک جوربدجنسی شیرین کاملاجذاب بود:همانطور که شب پیش باکارمندها اجراکرده بود، دانشجوهای پسررا مثل شاگردهای سطح دبیرستان باسر روزمین وبدون کمک دست هاشان چرخاند.
داون بعدازآن گم شد. نوئل بیش از بیست مایل ازاین شهر دورش کرد، اما نوئل آنقدرنزدیک شدکه آدم میتوانست داون رابردارد ونه تنها به لحاظ مسافت، بلکه به لحاظ زمانی سه قرن دورش کند.
نوئل داون رابه مزرعه یک آمیش برد. مهمانخانه ای کوچک اجاره کردتاپسر به ارث رسیده عهده داراموری که شد، بماند برای پدرومادر. باید کمی درباره آمیش های معاصرتوضیح دهم. آنهامردمی هستندکه خودرا« ساده» می نامند. زنهای کلاه نیزه ای ومردهای پرریش وپشمندکه تاهنوزتوسفر ازکالسکه وتوکارمزرعه ازاسب استفاده میکنند.
نوئل دریکی ازدیدارهای چندی بعدش تودفترم پرسید:
«تعجب میکنی که داون حاضرشدبه آنجابرود؟ قبول دارم که بهش فرصت انتخاب ندادم. »
چیزگنگی شبیه«بایدبرای هردوتون تجربه جالبی باشه»گفتم.
نوئل گفت«مابه اندازه کافی تجارب جالب داشته ایم»
وبعد ناگهان ونه چندان باملایمت گفت«داون موافقت میکنه. اون حالااین کارو میکنه. بعدازبوستون قضایارو باسعه صدر نگامیکنه. وگرنه نمیاوردمش و جیمر
اینجادلش خیلی واسه ش تنگ میشد. اینارو بهش گفتم. »
به خاطرمیاورم که جیمرپسرکوچکش بود، اماتابهارندیدمش.
وحالابایدازحوادث آن زمستان براتان بگویم، ازآمیش بیشتربگویم. اززمستانی که داون وپسرش ونوئل بوتلرآنجاساکن شدندبگویم. ازدگرگون وبزرگ شدن عجیب بچه یک دختر شهوانی خام ویک مردخلاق یکدنده بگویم. زمستانی خبیث بود. بارش برف خیلی زود شروع وهواسردوسرماماندگارشد. جاده های روستا اغلب غیرقابل عبور بود. آمدن وادامه کلاسهابرای نوئل معضلی شد، اماهرازگاه میگفت براش ازرشمندترازاینهاست. درکش میکردم. داون واوسرخوش وراحت بودندوبه هم اعتمادداشتند.
ازآمیشها بیش ازآنچه لازم است بدانید نمیگویم. آنها شامل چند گروه کوچک محافظه کارکلیسای«منونایت»هستند. محافظه کارترازهمه شان فرقه قدیمی آمیش است. مثل همه منونایتها صلح دوستند، مقاومت منفی را باور دارند، ازسوگندخوردن پرهیزمیکنندودرمقولات نوگرائی وافراط گرائی خیلی سختگیرند. علاوه براین، فرقه قدیمی آمیش سعی میکندشبیه اعتقادات اولیه درتاریخ هزاروششصدوپنجاه زندگی کند، لباسهای مشابه می پوشند، سبک موی سروریشهاشان یکی است، بامتدی مشابه وبدون استفاده ازماشین ونیروی برق کشاورزی میکنند، به شکل قبیله ای وفامیلی زندگی میکنند. سبک زندگی طاقت فرسایشان درزمینهای محصور ودرایندیانا، پنسیلوانیا، آیواو اورگان است. دربرنامه های بسته شان که بچه هاراپرورش میدهند، باوردارندکه آنها مثل اجدادشان ازبرگزیدگان خیلی نادرند. ازاین قضیه متعجب نیستند وبه خودمیبالند. مالک بهترین قطعات کوچک مزارع میباشند، خوب کشت وکار میکنندوبامراقبت ازنسلی به نسل دیگر تحویل میدهند.
مدارس شان را که تنهاتا کلاس هشت ادامه دارد، خودشان اداره می کنند. ازما فاصله میگیرند، روهمرفته راه و روال بی ارزش ما که باید تو جلساتی جمع شویم وبرسراوضاع بگومگو وباشدت خرخره کشی کنیم، براشان جالب نیست. اهمیت اجتماع براشان خیلی کم تر ارفامیل است.
داون، نوئل وبچه داون زمستان را تو قبیله قدیمی آمیش گذراندند. درآنجا زندگی قبیله ای به رهبری صاحب خانه زن مرده ای دراوخرشصت سالگی رامیگذراندند. پسرهای بزرگش همراه بافامیل مزارع شخصی شان رااداره میکردند. جوانترین پسردرکارهای خریدشان به آنها کمک میکرد، نوئل گفت که پیرمرد مخصوصا ازداشتن این پسربرخود میبالیدوبه عنوان وارث وجانشین واداره کننده مزارع فامیلی بر گزیده بودش. این وارث برگزیده دانیل نامیده میشد.
دانیل سی و دوساله بود، بایک زن وهفت فرزند. نوئل اورا مالکی درستکار یافت. گرچه دانیل یک روز درازوسخت کارمیکرد، همیشه تلاش داشت که ویلای داون ونوئل راحت وبدون ایراد باشد. خط تلفن وبرق ویلاراتوسعه داد، دانیل وپدرش تصمیم به اجاره دادن ویلاکه گرفتند، دانیل جزیک لامپ برق که خودش روشن وخاموش میکرد، ازهیچ وسیله برقی دیگری استفاده نمیکرد.
نوئل گفت«بازوهای نیرومند، چشمای آبی روشن وریش قهوه ای قرمز، با پشت لب بالائی تمیزتراشیده، به همون شیوه که همه شون می تراشن. هروقت می بینیمش خیلی موقره. هیچوقت به زن وهیچ کدام از بچه هاش اجازه نمیده درخونه ماپیداشن. »
نوئل به خانه من که رسید، همین هارا درباره این خانواده میدانستم. پیش ازظهر یک روزبهاری دانیل، آمیش کشاورزسعی کرده بود اورا بکشد.
هرداستانی خویشاندهای خودش رادارد. این یکی هم تو ذهن من یک جوری خویشاونددارد. تو یک نمایش به عنوان پسری به نام«رین» دیدمش. تاآنجاکه به یادمی آورم، تو آن نمایش یک مبلغ ویک زن ول دریک مدارباران پیوسته تو یک هتل به دام میفتند. زن باوسوسه وفریب دادن مرد، هم دستی اورابه دست میاورد. هم دستهای داون هم احتمالا سرما، باد، برف ویخ بودند. نمیخواهم درمقایسه بانمایش قدیمی خیلی پیش روی کنم. داون درورای همه اینها هنوزرفتاری دخترانه داشت، درستی دانیل هم امری شخصی بودونه ازنوع مبلغیش.
نوئل قضیه رابه عنوان مقوله ای ازواقعیت بیان کرد:داون ابتدابانوعی وحشتزدگی نسبت به دانیل عکس العمل نشان داد. نوئل نتوانست بگویدکه داون دانیل را به عنوان یک امکان جالب ویاجاذبه ای واقعی مورد توجه قرار داد. نوئل حماقت شخصی خودرابه صورت اسفناکی پذیرفت. حماقت نوئل وزمستان داون ودانیل را تبدیل به تنها مردوزن جهان کردند.
حدس من این است که داون درابتدابدون انگیزه ای جدی وتنها ازسرکنجکاوی، به سادگی نتوانست خودراازوسوسه مورد آزمایش ملایم قراردادن دانیل وخودش برهاند. من حاضرم آن را به عنوان یک کنجکاوی معصوم بپذیرم، اگر واقعاناخودآگاه نبوده باشدوببینم سرآخر دانیل نسبت به داون واکنش نشان میدهدیانه. دانیل یک مرتبه اندکی واکنش نشان داده بود. این واکنش همراه با لکنت وبرافروختگی بود، یادربرابرفشاردست داون بادستپاچگی خودرا عقب کشید؟ ممکن هم هست که ناگهان برای هر دوشان خیلی دیرشده بوده.
داون باید قضیه را ادامه میداد. یخ وبرف مقاومت میکردو زندانی بودن او نیز. تصورمیکنم دانیل مبارزه و نیایش کرد، دوباره دربرابرفشاردست داون خود را عقب کشیدوسرآخر درآغوش کشیدنی پرحرارت رخداد. چند وقت بعد؟ چیزی تاحول وحوش اولین بوسه.
تمامی جریان خیلی آهسته، خیلی سخت، خیلی جذاب درتصورات هر دوشان صورت گرفته. به همان شکل که فصلها عوض میشوند، درریتمی آرام به وقوع پیوسته. من به داون فکر میکنم:گذراندن روزهای زمستانی به آن روال، بااحتیاط به طرف دانیل خزیدن، به آرامی احازه اوج گیری دادن به هیجان دور ازچشم بچه وشوهر وخانواده آمیش، ادامه دادن به درآغوش کشیدن وآرام آرام تشدیدشدنش. امکانات بالقوه عشاق مثل حاشیه دوزی پیرهن است، به سختی پیداکردن زمان برای خلوت خوداست، واین قضیه درموردهردوشان صادق است.
گفتن قضیه به من واقعا نوئل رامی آرزد، اماباید میگفت وگفت:
«میدونم سرآخرباراول کی اتفاق افتاد. داون ومن یک بعد ازظهر باماشین رفتیم«یودرتاون»که خریدکنیم وپیش ازتاریکی برنگشتیم. برکه میگشتیم، هواتوفانی شد، توفان مرطوب و وحشی آخرزمستان. روسطح جاده جای چرخ ماشین وگل یخزده بودو زیرش ملایم وخطرناک. بادهو هو میکردوبرف یخزده به اطراف می پراکند. سه مایل تامحل فاصله داشتیم. جلوی شیشه جلو دیگربه وضوح قابل دیدن نبود. ازجاده خارج شدم وماشین افتاد توجوی…
من پوتین ولباسای بیرون، گرچه نه به اندازه کافی، پوشیده بودم. تویه ماشین گرم بیرون که میرفتیم داون هیچوقت لباس زمستونی نمی پوشید. کفشاش نازک وحتی پاشنه بلن بود. یه جورشنل نمایش موندبالای پشمی پوشیده وخیلی رمانتیک جهنمی به نظرمیرسید، دربرابرباد هیچ چی نبود. کلاه وژاکتمو بهش دادم، هیچ راه چاره ای واسه کفشاش نبود.
بیشترباک بنزینمون هنوزپربود. بایدباهاش میموندم، جیمرتوخونه گرسنه وشب ترسناک بود. صبح که باید میرفتم مدرسه، بیرون کشیدن ماشین بدبختی دوم بود. تصمیم گرفتیم برم سراغ پیداکردن کمکی. داون باید هرازگاه موتوررو روشن میکردکه ماشینو گرم نگهداره. واسه یافتن کمک ونشون دادن جاشم باید پنج دقیقه یه بار چراغارو روشن میکرد. ترکش کردم.
خدای من، راهپیمائی وحشتناکی بود. هواسردترمیشد. بادشدیدترشدوبرف ازتمام وقتائی که بیرون بودم سنگینتر میبارید. به سختی میتوانستم ببینم. خوشبختانه بادوبرف ازپشت سرم فرومیکوفت، ناجورقدم برمیداشتم، یکریز درجنب وجوش بودم وتلوتلو میخوردم. یک مرتبه اونقدرازجاده دورشدم که وارد یک پرچین سیم خاردارشدم. طی کردن سه مایل احتمالایه ساعت طول کشید. به طرف تلفن که میرفتم توذهنم مرورمیکردم«نوئل هستم… وانس راستشو بخوای، میومدم بهت تلفن کنم، میدونستم که تو یه تراک چار چرخ داری. امیدواربودم توفان که فرونشست، بتونی محلوپیداکنی و بیائی دنبالم که باهم بریم داون رو برداریم وسعی کنیم ماشینوبکشیم بیرون. »، سرمو تکون میدادم. سرآخر به خانه که رسیدم، تلفن قطع بود. برقم نبود. جیمر وحشترده بود. نمیدونستم چیکارکنم. شمعارو روشن و سعی کردم پسربچه رو آروم کنم. کوره خوب کارمیکردو واسه ش سوپ درست کردم. یادمه که همونجاوایستاده بودم وخیره نگاهش میکردم و دندونام به هم میخورد. نمی تونستم خودمو گرم کنم. فکرکردم جیمررو بگذارم روتخت زیرپتو، چکمه وژاکت زمستونی داون رو وردارم و برگردم، مطمئن نبودم که بتونم این کارو بکنم، رودرروی اون بادبرم وداون بتونه بیاد. تصمیم گرفتم برم سراغ دانیل وازش کمک وراهنمائی بگیرم. باید بگم یه صدای لعنتی بهم اخطار می کردکه اینجورنیست، اما همونجوربود. هربار این قضیه پیش میومد، اوناخیلی دقیق مخفیش میکردن.
به هرحال، نمیدونستم گروه اسبا وگاری بهش بسته که رمستوناازش استفاده میکردن، میتونن تواون هوا برن وکارو انجام بدن یانه. درباره ش فکر می کردم که دانیل درزد. نور شمع رو دیده بود. میدونست ماشین نیامده تو خونه. واسه وارسی اومد، من همه چی رو توضیح دادم.
دانیل متوجه تنهابیرون موندن داون وکاملا ناراحت شد، نه به خاطر نا آگاهیش ازوضع داخلی ماشین، ازمصون وراحت نبودن داون ناراحت شد.
پرسیدم گروهشون میتونن واسه کمک برن بیرون؟ گفت نه. پرسیدم فکر میکنه بایدچی کارکنیم؟ گفت الان تراکتور رو میکشم بیرون. شوکه شدم. یه تراکتور بزرگ هیولائی کهنه چرخ آهنی توانباربود. سالاپیش یکی ازبرادرای بزرگ دانیل خریده بودش. یه عده ازافرادقبیله قدیمی درباره اجازه ورودش تو مزارع بگومگوکرده بودن. خیلی وقت تو انبارمونده بود. لاستیک نداشت. درعوض خرک ومیله یخ شکن داشت، جاده هائی رو که اداره راه روشون می بست، حسابی تخریبشون میکرد. دانیل خودش ازتراکتور استفاده نمیکرد، فکرکنم نه با رذالت که مثل پسربچه ها و طغیان گرا میتونست اونو برونه. برادربزرگش سالی چن مرتبه میامد، ابزارو جابه جا و روشنش میکردو می گذاشت مدتی کارکنه.
پرسیدم منم میتونم بیام، دانیل جواب هم نداد. به هر حال، حال ووضع دوباره بیرون رفتن نداشتم. شب وخیم تر میشد. جیمرتوخونه بود. چکمه ها ووسایل لازم داون روبه دانیل دادم. اون باکت ولباس کاربیرون زد. اونا اجازه ندارن از دکمه استفاده کنن، لباساشون باسنجاقای محافظ به هم بسته میشه. اون یه شالگردن ویه کلاه سیاه حاشیه دوزی پهن، دستکشای بافتنی وگالش داشت. کمی بعدصدای استارت ماشین کهنه بزرگ را شنیدم، با سر وصداوبه کندی ازخانه کوچک بیرون رفت. هیچ چراغی نداشت… »
مکث کردم، همانطور که نوئل مکث کرد. اطراف کلاس را نگریستم، انگارتوجه شان جلب شده بود، اماگفتن این قضیه درموردشاگردباهوشم کتی جی مشکل بود. چشمهاش رو به پائین وحواسش جائی دیگر بود، رومیزیش را مطالعه میکرد.
ازکلاس پرسیدم « پدردانیل وفامیل آمیش صدای بیرون رفتن تراکتور را شنیده اند؟ آنها باید برای عبور دادن ماشینهای برف روبی از تراکتور استفاده میکردند. تصویرکردن بقیه قضیه خیلی ساده است:دانیل روتراکتورش نشسته، دربرابرفرمان نه چندان دوستانه تقلا میکند، به طرف باد میچرخد، ترتر میکند وتوشب گم میشود. برف وتاریکی وتوفان طبیعت تو چهره ش می کوبدوسعی میکند برش گرداند، شالگردن سفت است، پوست سفت اطراف ریشش خیس شده، ماشین تنبل خرخرمیکندوتکان تکان میخور، دست وپا هاش یخزمیزند، بعدازمدتی پرتو شمع مانند چراغهای جلو ماشین را در فاصله ای دور می بیندکه او را به طرف داون میخواند. نمیدانم پیش از رسیدن به آنجا چه چیزی تو ذهن لعنتیش بود، امابی برو برگرد، سروصدای بزرگ تق تق پیچ ومهره فرمان چیزی که میراند یک ماشین گناه بود. ماشین به بیراهه کشاندش، صدیاردپیش ازرسیدن به اتوموبیل، خودش هم تو جوی افتاد. دانیل پیاده خودرا به اتوموبیل رساند.
مجسم کنید:دانیل به شیشه شدیدایخزده میکوبد، داون دررابه روی چیزی شبیه مردی ساخته شده ازیخ بازمیکند:
« این دانیله!»
«شما حالتون خوبه، خانم؟ »
«دانیل بیاتو. بیاتو. اون بیرون میمیری!»
« اما این شمائی که منو به وحشت میندازی. »
« لطفا، بیاتو. »
دانیل داخل میشود. دربسته میشود. آنها توشب باهم تودام هستند. یخ مرد تقریبا یخزده بازمیشود. داون اورابه طرف خود میکشدوبراش زمزمه می کند. سروریشش را باشنل خودخشک میکند. فکرمیکنم درآغوش کشیدن از این مرحله توسعه میابدو خشن میشود. احتمالادانیل آهی میکشدوپیش از دیرشدن خودرا عقب میکشد، بادهوهومیکند، برف رابه دروشیشه میکوبدو کپه میکند. داون منتظرمیماند، احتمالا دانیل رالمس میکند. دانیل بعدازکلی مقاومت همراه باآهی دیگردوباره به طرف داون پرت میشودوبه گرمائی ورای گرماهای دیگر میرسد…
وبه این صورت اتفاق افتاد. به دلیل اتفاقی که شب بعد رخداد، نوئل مطمئن شدکه چه تصمیمها و خطاهائی وچه عقب نشینیهاوتجدیدنظرهائی درپیش است. هواروشن بودوفوق العاده سرد، صبح یک لکه غیرعادی یخزده تو مرکز شیشه یک لنگه پنجره اطاق خوابشان بود. جیمرگفت یکی خیلی دیراین تو را نگاه میکرد. داون گفت این تصورات پسربچه است. نوئل بااطمینان حس کردکه مثل شبهای دیگر که دیگرانی آمد ورفت دارند، لکه ولکه های دیگرشبیه آن واقعیند، لکه جای صورت کشاورز آمیش روی شیشه سردیست که اورا از معشوقه اش جدامیکند…
نوئل گفت«خدای من، ازاون وقت چقدرباهم جنگدیم. میدونستم که داون رفتارزن دیوونه ای رو داره که منتهی به این امور میشه. قبلاشبیه شو دیده بودم. رواین اصل محکومش کردم. »
«آه، خیلی بامزه است، نوئل عزیزم، اون کیه؟ »
بهش گفتم «دانیل»
داون باحالتی عصبی قاه قاه خندید. یک مشت ازموهاش را به اطراف چرخاندو شبیه ریش رو صورتش گرفت، ادای دانیل را درآوردودراطراف دوید، باآب هویچ مست کردوکدوهارا رو پشت آقادائیش کوبید. گفتم :
«بااطمینان قضیه رو میدونم، جریان روقطعش کن. »
داون گفت«آه، همین الان میرم دنبال دانیل که اینارو به خودش بگی. »
«دیروز یه ساعت زودترازوقتی که اون منتظربودرفتم خونه. دانیل رو دیدم ازخونه رفت بیرون. رفتم تو، جیمرچرت میزد.
داون گفت«دانیل لوله کاسه ظرفشوئی روبازمیکرد. »
امروز صبح وارسیش کردم، به داون نشون دادم وگفتم:
«امکان نداره لوله گرفته باشه، واسه این که لوله خیلی بزرگ وگشاده. یه پلیورم که توش بندازی نمیتونی لوله رو ببیندی. »
داون یکی ازپلیورای منو قاپیدو شروع کردبه چپوندن تولوله. بهش گفتم:
«برو به جهنم، من دارم میرم. »
یه چمدون بیرون کشیدم و شروع کردم به گذاشتن وسایلم توش. لباسارو ازتوچمدون بیرون کشید وبه طرف دردوید. فریاد کشیدووسالمو توحیاط پرت کرد. عصبانی بودم، دنبالش دویدم. دانیل اونجاوتوانباری بود. بایه آچاربه بزرگی بازوت به اون تراکتور هیولاور میرفت.
داون دوید، خودشوپشت سردانیل قایم وبه طرف من اشاره کرد، دانیل با آچاره به طرفم حرکت کرد. باورم نمیشد، فرارکردم. به طرف اتوموبیل فرارکردم، دنبالم بود. ماشین ازجاکه کند، باآچاره کوبید رو ش. میتونی فرو رفتگی رو ببینی، ونس، نگاش کن!»
برای کلاس گفتم«خب»، نوئل لباسهاوکتابهاش را لازم داشت، ازبرگشتن به آن جامیترسید. بهش گفتم«من میرم»، تلفنم زنگ زد، داون بود، پرسید:
«نوئل اونجاست؟ »
«آره»
«میشه باهام حرف بزنه؟ »
ازنوئل پرسیدم، سرش راتکان داد. گفتم« متاسفم. »
«بهش بگودانیل باید اونو ببینه. »
به نوئل گفتم، رنگش پریدوپچپچه کرد«آه، خدای من!»
دهنه گوشی را پوشاندم وگفتم«نوئل، من این مردو نمیشناسم، اما ازت خواهش میکنم، اون میخواد ازت معذرت خواهی کنه. »
نوئل گفت «ازداون بپرس»، پرسیدم. داون گفت:
«دانیل ازشرمندگی عذاب میکشه، فکرمیکنم میخواد جلو نوئل زانوبزنه. »
قضیه رابه نوئل گفتم، گفت«داون یه دروغگوست»، اما بادیدن دانیل موافقت کرد، منهم باهاش رفتم. دیدارتو یک ایستگاه جانشین متعلق به عموی درگذشته دانیل صورت گرفت. کشاورزجوان گرچه به زانودرنیامد، اما اشک تو چشمهاش حلقه زده بود. ازنوئل خواست ازگناهش بگذردوبراش دعا کند. نوئل بازهم میترسید دنبال وسائلش برود. سرآخرمن رفتم ودوباره داون را دیدم.
مثل همه ما که به شکلی وحشتناک زمستان اینجارا پشت سر میگذاریم، بشهره ای عصبی داشت، امارفتارش به شکلی عجیب راحت بود. این مرتبه دیدم راحت حرف میزند. بدون هیجان شدید، انگارمنتظربود ببیند چه پیش می آید. بااتوموبیلم واردکه شدم، هیچکدام از فامیل آمیش توچشم اندازم نبود. باماشینم خارج که میشدم، دوباره پیداشان شد…
نوئل فارغ التحصیل شدو هشت سال پیش رفت. داون وجیمرهنوزتو ایندیانا هستند. تاآنجاکه میدانم، بین«گاری» و شهر میشیگان، نزدیک ساحل دریاچه بزرگ زندگی میکنند. بادانیل به آنجا رفتند. دانیل خدایش، میراثش، فامیل، جمعیت و تمام چیزهای دیگرش را رهاکرد. دانیل درآنجا به عنوان راننده تراک کارمیکند، من درکش میکنم….
مکث کردم وگفتم« خب، یه داستان واقعی. »
یه طرف کتی جی، شاگرد درخشانی که حرفش را زده بودم برگشتم. کتی اغلب امتیاز اولین اظهارنظرکننده راداشت. نگاهش رو دستهاش ودستهاش هنوررو میزجلوش بود.
گفتم«کی میخواد نقطه نظرشو درباره یکی ازکاراکترهابگه؟ »
دیوکه سخت کوش وسریع الانتقال است گفت:
«خودشما، من درطرز بیان شماازداستان هیچ نقصی نمی بینم. »
گفتم«اما این یه داستان روائی بازمان گذشته ست. اگه ازیکی ازکاراکترها استفاده کنی چه پیش میاید؟ »
دیو گفت«روایت میتونه بیشتر درگیرشه. میتونه یه چیزی تو نتیجه داستان پیش بیاد. یا اون میتونه بیشترازیه روایتگرداستان بشه. بدبین تر، یا ترحم انگیزتر، یادرباره ترسیم اخلاقی داستان دست ودلبازتربشه. »
گفتم«اجازه بدین اونو بگذاریم کناروداستانو ازنقطه نظر نوئل تعریف کنیم. چه اتفاقی میفته؟ »
دست«ارنی» بالارفت. اجازه بدین به جای نقل قول گفتگوهامان، خلاصه ش کنم. کلاس حس کردکه ازنقطه دید نوئل هیچ داستان جدی قابل قبولی نمیتواند گفته شود، او بازنده وضعیف وتنها مردجوان حساسی است که بهش خیانت شده ودرجستجوی جلب ترحم ماست. اماامکانات محضک و بدجنسانه مسخره هم وجود میداشت، اگرنوئل یکی ازآن سنخ روایتگران ناقصی می بودکه فکرمیکند طرفداری خواننده راباخوددارد، نشان میدهدکه واقعا خودش داون را مستقیما به آغوش دانیل رانده است.
یکی گفت«به اندازه کافی نقطه دیدبه نوئل بده تابه این مضحکه اگاه شودکه درهرصورت خودو داستان نسبت به فردهشیاری که خودر زبل تر میداندبرنده تراست، چراکه الان ازموقیعیتی ناممکن رها شده. »
گفتگواز روایتگر ناقص بحث رابه آنجاکشاندکه داستان از نقطه دید دیده شدن باچشم و شنیده شدن باگوش جیمرروایت شود. درک بچه از مقولاتی خاص بایدگرانبها وخواننده رافراتر ببردو خواننده درروایت داستان چیزهای بیشتری ببیند که کودک ازدرکشان عاجزاست. عده ای توکلاس این راه حل را خیلی ادبی دیدندو نظرشان این بودکه کلی ازمتانت خشن خاص داستان دورریخته میشود، امااگر ازنقطه دیددانیل بیان شود چنین نخواهدبود.
ازنقطه دیددانیل یک ملودرام روان شناختی جدی پرازگناه، جنب وجوش ونیایش خواهیم داشت که بنویسیم. مجبورخواهیم شد تصمیم بگیریم که او رابه عنوان یک قربانی محترم بشماریم یانه وداستان میتواندحسابی سنگین پیش رود. چطوراست بگذاریمش به عهده نقطه دید داون؟
یکی، یک مردگفت«یه رمانس پرشور»
یکی اززنها گفت«بستگی به داون داره، میتونه یه رمانس موشکافانه م باشه، اگه داون موشکاف باشه. حتی میتونه یه نوع دیگه ازکمدیم باشه، اگه داونو قادرش کنین مذهب دانیلو بایه چیری طاق بزنه. »
دوباره کتی جی را نگاه کردم. درواقع خواستم پرداختنش را به داون بوتلر بشنوم. انتظارحمله ای نیرومندوخوشمزه راداشتم. چراکه کتی جی این مقوله رایک مرتبه که قطعه ای درباره یک مردزن نمای بیتفاوت نوشته بود، برام تشریح کرده بود. آن نوع سکس مقوله ای بود که کتی نمیتوانست جدیش بگیرد. کتی جی گفت که در پانزده سالگیش اولین دوست پسرش را داشته، مادرش خیلی ساده یک متکای اضافی روتختخوابش گذاشته بوده. این تمامی معنی سکس برای کتی جی گردن باریک گزنده بود، باسربلوندبراق وزبان برنده ش، جوهره ی معامله ای نه چندان بزرگ.
کتی جی چیزی برای گفتن نداشت. آخرین سئوالم را پرسیدم:
«هیچ راهی وجودداره که نشون بده این داستان میتو نست به عنوان یک تراژدی جدی نوشته شه؟ »
بعدخودم جواب دادم«بله، دوباره به عنوان عملکردبرگزیدن یک نقطه دید خاص. توضیح دادم که اخیرایک کشاورزآمیش خیلی قدیمی رامیشناسم، یک مردخوب متفکر هفتادساله. اوهم ماهیتا خودرابامسائل کوچک جهانی خودش سرگرم میکند، مردمعصوم، اگرنه ساده لوح جذابی است. اسمش آرون است ومن میتوانم، اگرنه بهش رشک ببرم، که ستایشش کنم. او سبکی را زیسته وباهاش خرسندبوده که کشاورزان فناتیک آلمان سه قرن پیش براش نظم داده اند.
گفتم«تصورمیکنم مابه پدردانیل به عنوان مردی شبیه آرون می اندیشیم، که بایدهم اینطورباشد. مردی که انگاربه دلیل سنش پیش ازهمه، حتی دانیل، متوجه میشودداردچه اتفاقی میفتد. او هنورهم ازاندیشه بوقوع پیوستنش وحشترده است. اومردیست که واقعامیتواندکلمه «زن فتنه گر»رابه درستی وسادگی به کارببردولعن ونفرین رادرآن حس کند. او یک رئیس قبیله است و انتظارداردمورد مشاوره وفرمانبری قرارگیرد، امامدتی دراز، خیلی طولانی مردد میماندتا گناه به آن بزرگی را به عنوان یک واقعیت گواهی کند. تصور میکنم ماتوچشمهای آرون نه تنها ازدست دادن روزبه روزعزیزترین پسرش، بلکه برپایه پیشگوئیها، فروپاشی تمامی راه رسم و پراکنده شدن قبیله ش را در سراسرجهان می بینیم. این نقطه دیداین شانس را به شمانمیدهد که مقداری نیروی تراژیک بسازید؟ »
کلاس نمیتوانست مخالفخوانی کند، چراکه اجازه بهشان نمیدادم. یکی ازآن روزهائی بود که حس کردم انگارآخرین کلام را دارم. وقتش رسیده بودکه به هرحال مرخص شان کنم. آزاد وپرهیاهو بیرون که رفتند، کتی جی نه مثل همیشه که اول ازهمه وپرسروصدابه طرف دوستهاش ازجا میپریدو اعلام میکردکه برای نوشیدن یک آبجوکجابروند، بلکه هنوز در همان حالت قبلیش نشسته بود. غیرعادی وساکت درجاش نشسته ماند. سرآخربالاومرانگاه کرد. میزرادورزدم وبه طرفش رفتم ولبخندزدم. دست کتی جی به طرف بالاحرکت کردوبازویم راازبالای ساعد گرفت، بین شست وانگشت اشاره م راپیچاندو درانتظار پیچش دیگر ده سال پیش رومچم، واگذاشت.
گفتم«آره، کتی؟ »
لحظه ای نگاه کردنش را به من ادامه دادونگاهش رابه دورها برگرداند. چهره ش به عقب وطرف میز برگشت و دستم رارهاکرد.
«کتی جی؟ »
سرش را به تائید تکان داد. کتابهاش را جمع کردو ایستاد. نگران، گیج وکمی عصبی خودراکنارکشیدم ورفتنش را به طرف درکلاس تماشاکردم، کناردربر گشت که دوباره نگاهم کند:
کتی جی گفت «من بهش نیاز داشتم. »
هیچ چیزدلچسبی، هیچ چیزبی طرفانه ای وجود نداشت، هیج چیز، حتی توصداش هم هوشیاری نبود.
«آه، من به اون آمیش کشاورزنیاز داشتم، نمی فهمی اینو؟ … »