داستان ما از زبان رافائل

مسعود بهنود
مسعود بهنود

عکس هائی که خبرگزاری مهر منتشر کرده و مانده کشتی رافائل را زیر آب های خلیج فارس نشان می دهد خود می تواند نشانه و الگوئی باشد برای ترسیم  ایران در سی و چند سال گذشته. آن ها که به دنبال نشانه هائی برای تلمیح و اشاره هنرمندانه می گردند اینک این نشانه.

نویسنده این سطور در بهار تا تابستان سال 56 در گردشی در جنوب کشور برای گرفتن یک فیلم متوجه حضور یک کشتی تفریحی بزرگ در کنار بندر بوشهر شد. عظمت و زیبائی کشتی چنان بود که از هواپیما هم دیده می شد. و این باعث  کنجکاوی شد. همان روز کاشف به عمل آمد که این رافائل است.

در گزارشی که همان روزها در این باره نوشتم به نقل از یک نشریه ایتالیایی نشانه های کشتی رافائل را دادم.

به طور خلاصه این رافائل چنان نبود که بتوان از کنارش بی تفاوت گذشت.  به خصوص در آن زمان که هنوز آبراهامویچ و دیگران کشتی های بزرگ تفریحی نداشتند و طراحان به نام برای ثروتمندان این هتل های گرانبها با سوخت هسته ای و هلی کوپتر در عرشه نساخته بودند، که اینک ساخته اند، و در سواحل جنوب فرانسه و ایتالیا صف کشیده اند و تابستان ها پاپاراتزی ها اطرافشان کمین کرده اند تا زیبارویان و نامداران را صید کنند هنگام میهمانی و سفر با این کشتی ها، که رویا ها را روی اب حرکت می دهند.

رافائل یک فرستنده رادیو آماتور با دویست خروجی داشت چرا که در آن زمان ماهواره و موبایل و ارتباطات دیجیتال نبود و رادیوآماتور ها این همه کار را انجام می داد، شش استخر شنا داشت که همه امکان گرم کردن آب داشتند اگر لازم می آمد سه تایش برای کودکان.، 750 کابین با تمامی امکانات یک سوئیت بزرگ یا کوچک که حمام های همه  با مرمر ایتالیا ساخته شده بود، 18 آسانسور میهمانان را از پیمودن پله ها بی نیاز می کرد، 30 سالن اجتماعات، تالار نمایشی با 500 صندلی و باشگاه های ژیمناستیک و پرورش اندام.

و چنین موجودیتی فقط برای آن از سواحل جنوآ به  خلیج فارس آمد  که ایرانیان قصد داشتند همان کارها را بکنند که بعدها با پول آن ها شیخ نشین دوبی کرد. قرار بود دیگران به کیش و جزیره های ایرانی بیایند و انگشت به دهان شوند، قرار بود پول های نفتی منطقه در سواحل شمالی خلیج فارس جمع شود.  اطلاعات بعدی نشان داد این کشتی که به اواخر دهه شصت ساخته شد و  حدود نود میلیون دلار قیمت داشت، ایرانی های زیرک به  دومیلیون دلار خریده بودند چون می دانستند اوضاع اروپائی ها خراب است و مخارج نگهداری کشتی زیاد.

شرایط ایران در آن زمان چنین بود که شاه وعده رسیدن به تمدن بزرگ می داد و نخست وزیرش امیرعباس هویدا اعلام می داشت که هواپیمای کشور لب باند رسیده و آماده پروازست. بهای نفت جهشی استثنائی کرده و به نوشته اکونومیست لندن کسانی مانند شاه و شیخ ها و قذافی  را در موقعیتی شبیه به برندگان جوایز بخت آزمائی [لوتاری] قرار داده بود. یک باره ده ها میلیارد دلار رسید برای ایران که تا 1972 بودجه کلش با هشتصد میلیون دلار بسته می شد. اوضاعش هم چندان بد نبود.

اما از آغاز دهه هفتاد که پول نفت رسید و با خون جنون پرواز آورد، همه چیز تغییر کرد. میل به رشد شتابی جنون اسا گرفت. هر کس جرات می کرد و پیشنهاد می داد که  کمی تامل کنیم یا می گفت به این تندی لازم نیست  با برکناری روبرو می شد. سازمان برنامه سرخر شده بود و رییسشان مغضوب برکنار می شدند. حتی یکی از روسایش را ماموران ساواک روز روشن در پارک لاله کشتند و اعلام داشتند چریک شده بود. احمد آرامش سیاستمدار شیک که در هتلی زندگی می کرد و شصت پیراهن ابریشم در کشور کمدش بود از مدتی قبل صحبت از جمهوری به عنوان راه حل کشور می زد و  بی پروا انتقاد می کرد که شاه اینده کشور را به اتحاد با آمریکا فروخته است.

رجال استخواندار به عنوان پیران خرفت حذف شدند و شاه که پنجاه سالش بود کسانی را به مدیریت کشور گمارد که از وی کوچک تر و حرف شنو تر بودند، البته تحصیلکرده های آمریکا در اولویت قرار داشتند. اما بلندپروازی هائی که با رجزخوانی های مدام همراه شده بود تنها پنج سال دوام داشت. از این پنج سال طلائی دو سالش به دادن قرض و وام به کشورهای غربی گذشت و دو سال آخرش به گرفتن قرض از بانک های غرب. اولی با بهره هائی نزدیک به سه در صد و دومی با بهره های هفت در صد. اما مهم تر این که شاه که از پیش هم در خفا علیه آمریکائی ها و انگلیسی ها بد می گفت با رسیدن این پول رجزها را عیانی کرد. از جمله در لندن دست در جیب بالای کت کرد و گفت شما چشم ابی ها حکومتداری را باید از ما بیاموزید.

پایان این دوران زمستان سال 55 بود که برق ها خاموش شد و معلوم گشت وزیر وقت نیرو مدام گفته و کس به او اعتبار نداده و توجهی نکرده [کس که معنا نداشت فقط شاه باید می پذیرفت که هزینه های واجب تر دیده بود]، نارضائی ها و غرغرها به گوش شاه هم رسید که در یک سخنرانی گفت “می گویند تمدن بزرگ همین خاموشی هاست”. اما سال پنجاه پنج تنها این نبود بلکه قدرت گرفتن شاه و اطمینان به ماندن جمهوری خواهان باعث شد که درگیری های ساواک با دو گروه چریکی شدیدتر شد. گویا فرمان سخت گیری صادر شده بود اما مهم تر این که برخلاف قبل که این گونه خبرها انتشارش ممنوع بود و خبرش به دنیا هم نمی رفت، در سال 55 هر روز خبری منتشر گشت که این گروه کشته شدند، ماموران اطلاعات این پیروزی را به دست آوردند و این چریک نامدار را کشتند یا او خودش را کشت. و این زمانی بود که قبلش رهبران این دو گروه چریکی هم که در زندان اوین بودند شبی به تپه فراخوانده شدند و بازجویان مست با سر آن ها نشانه گیری کردند . پیدا بود که دیگر از نظر شاه رستم هم پشت او را به خاک نمی رساند.

تنها تکانی که در رویاپروری های شاه رخ داد حادثه ای بود که خلاف پیش بینی و خواست شاه اتفاق افتاد و اول بار هنری کیسینجر خبرش را به شاه داد. روز سیزده ابان سال 55 و انتخاب یک دموکرات به ریاست جمهوری آمریکا. شاه نه از هاری ترومن و نه از جان کندی دموکرات هائی که در زمان وی در کاخ سفید بودند دل خوشی نداشت هر دو این ها شرایطی را به او تحمیل کرده بودند که نزدیک بود تاجش را از دست بدهد. حق داشت از جیمی کارتر مبلغ مذهبی و هوادار حقوق بشر بترسد که از قضا تجربه ای هم نداشت کشاورز بادام زمینی بود و فرمانداری جورجیا هم می گفتند برایش زیادی است.

کارتر آمد و “جیمی کراسی” آورد و شاه پیش از آن که نماینده کارتر به تهران برسد خود فضای باز سیاسی اعلام داشت و پیش پیش نخست وزیر دوران طلائی را مرخص کرد و آموزگار را به ریاست دولت گماشت. کارتر شب آغاز سال نو میلادی را در تهران گذراند و در آن جا چنان از رهبری های داهیانه شاه تجلیل کرد که همراهانش به حیرت افتادند. جوگیر شده بود. و چیزی نگذشت که اول تبریز برخاست و بعد زلزله ها.

 

رافائل چه شد

در این میان رافائل در بندرگاه بوشهر بود و دو سه باری میهمانی هائی توسط نیروی دریائی ایران در آن داده شد، چند باری اعضای خاندان سلطنت را سوار کرد، یک باری نخست وزیر و هیات دولت در آن سکنی گزیدند  کم کم قرار بود فکرهای بزرگ برای این 50 خدمه ی ایتالیایی بشود که گرچه دو سه باری شیوخ عرب را هم از این سو به آن سوی خلیج بردند اما   حد سکنای 1800 نفر  هیچ گاه پر نشد. تایتانیک تاریخ ایران مقدر بود شاهد باشد. یک نسل از بچه های گاه برهنه بوشهری  روی اسکله چنبو ایستادند و با رافائل عکس گرفتند. برخی از همان ها آخرای سال توانستند از دیواره رافائل بالا بروند. از نیمه های سال 57 در بوشهر اتفاقاتی می افتاد و خدمه ایتالیائی می خواستند بروند، حقوشان نمی رسید، سوخت به آن ها داده نمی شد.  همین نگذاشت خدمه کشتی آن را بردارند و بگریزند. تا روز 22 بهمن چند تنی از  جوانان مسلح  بوشهری رفتند که کشتی را فتح کنند و آتش بزنند که چند تنی از دانشجویان که در کمیته ها بودند هشدار دادند این که دیگر ثروت ملی است و درش نگهبان گذاشتند.

از همان زمان که نویسنده از بالا دید این هتل سپید رنگ را که روی آب های نیلگون خلیخ فارس می درخشید شنیده می شد که یکی از دلایل خرید این کشتی بزرگ و تفریحی، سفر  برنامه ریزی شده  ملکه بریتانیا به ایران است که قرار بود زمستان 57 صورت گرفت. می گفتند دربار ایران  می خواهد پزی بدهد که روی این انگلیسی ها کم شود. کشتی نفریحی سلطنتی بریتانیا که قرار بود ملکه با آن به آب های  ایران وارد شود کوچک تر از رافائل بود. اما آن سفر هرگز صورت نگرفت. ملکه الیرابت به خلیج فارس سفر کرد اما به ایران درگیر انقلاب وارد نشد. رافائل که کارکنانش ایتالیائی اش با وساطت سفارت ایتالیا و کمک انقلابیون خلاص شدند و رفتند تا در دادگاه ها پول بگیرند تا یک روز قبل از 22 بهمن هم امکان جدا شدن از اسکله را داشت اما ماند. ماند تا…

چند باری واسطه هائی رسیدند که کشتی را برگردانند طلب طلبکاران را بدهند اما  در ایران انقلابی تصمیم گیرنده ای نبود، گفته شد یک بار یکی از بچه های بوشهر خود را به تهران رساند و به محمد منتظری پیشنهاد کرد بیاید رافائل را بردارد و با بچه های بوشهر بروند آزادی خواهان جهان را از ایرلند تا سوماترا نجات بدهند آن زمان نامش هم در خفا تعیین شده بود ناجی یک. تا سرانجام روز پنجشنبه 26 آبان سال 62 دو هواپیمای عراقی در ضمن بمباران خارگ و بوشهر چند موشک هم به رافائل بی آزار و محترم زدند که تا نیمه اش در آب فروبرد. و وجودش مزاحم تردد کشتی ها شد. در این زمان یک یدک کش اجاره ای هموطنش رافائل را که دیگر کسی داوطلب خریدش نبود برد هزار متر دورتر و درست یک ماه بعد زمانی که کشتی بدون برق خاموش می ماند شب ها کشتی باری ایران سیام به آن خورد و کاری را که هواپیماهای عراق آغاز کرده بودند به پایان برد. رافائل شش سال بعد از آن که به سواحل ایران آمد و  پنج سال بعد از آن که برای بودجه کشور چند برابر  قیمش  خرج برداشته بود، آرام ارام به زیر اب رفت.

 اما همچنان که کشتی غرق شده تایتانیک که در عمق صدها متری زیر اب  هدف مدام غواصانی بود که به سودای کشف گاو صندوق ها و طلا و جواهراتش می رفتند، در سال های جنگ هم وسیله ای بود تا غواصان کارد چنگال ها را به عنوان طلا بیرون بکشند. رافائل تکه تکه می شد. ولی همچنان مانند عروسی جان باخته و زنگ زده نزدیک بوشهر زیر اب خفته است.

این از قصه رافائل. اما قصه را تکمیل کنیم. علی یکی از پابرهنگان سال 56 بوشهر که چند عکس یادگاری از روی اسکله با رافائل داشت، اول رفت و جنگ برای دفاع کشور و بعد وسطای جنگ به سرش زد و رفت بپیش عمویش به کویت و بعد به آمریکا. حالا او ثروتمند شده است نزدیک به یک میلیارد. حالا تعجب خواهید کرد اگر بشنوید که علی پیشنهاد کرده که آوار رافائل را به او بفروشند تا با خرج لازم منتقلش کند به آب های جنوب خلیج فارس. آن جا می خواهد یک مجموعه زیر آبی بسازد. و رافائل را به یاد دوران شیطنت و پابرهنگی اش آن جا بگذارد. عجیب است آیا به نظرتان. یا اگر این فیلم ساخته شود تصویری از روزگار ما در آن خواهد افتاد. در رنگ رنگ آبی رافائل خوابزده.

عروسی که روزگاری با هزار امید به این اب ها آمد اما رنگ خوشبختی ندید. روزگاری او را خواهند نوشت و فیلمی از سرگذشت رافائل خواهند ساخت. نشانه یک دوران تمام شده اش خواهند خواند.

 

[عکس رافائل در بندر بوشهر با بچه های بوشهری]