روز پنجشنبه به همراه اعضای کانون مدافعان حقوق بشر به ملاقات همسر صبور و آرام زید آبادی عزیز رفتیم. در هنگام صحبت مهدیه در مورد اذیت و آزار احمد زید آبادی نگران شدیم که مبادا بچهها صدای مادر را بشنوند و از جان پدر بیمناک شوند و از او پرسیدم که بچهها در خانه نیستند. مهدیه آرام گفت که در اتاقهایشان خوابیدند. اما چند دقیقه از صحبت ما نگذشته بود که پویا و بعد پرهام از اتاقهایشان با چشمان پف کرده بیرون آمدند.
به محض شنیدن صدای غریبه و صحبتهایی در مورد پدر آمدند و نشستند. مهدیه از همسرش میگفت. از ملاقاتها، از اذیت و آزار و از درد دلهای همسرش در ملاقات و کودکان معصوم نگاههایشان به دهانهای ما دوخته شده بود. اضطراب در چشمان پویا موج میزد و هر از چند گاهی با آهی عمیق جابهجا میشد. پرهام کوچک با اینکه اسباب بازی را در دست داشت اما تمام حواسش به ما بود. مهدیه میگفت سعی میکنم که بچهها چیزی متوجه نشوند ولی وقتی مصاحبه میکنم میآیند مینشینند و میشنوند.
نمیدانم تصورات کودکانه پرهام و پویای عزیز از سلول انفرادی، از ضرب و شتم و چهره افسرده پدر در زندان و اوین چیست؟ ولی خوب می توان فهمید که دنیای کودکانه شان چقدر آشفته و تیره و تار شده و به جای بازی با اسباب بازیهایشان با حرفهای درشت و سنگین بزرگترها مشغولند و این روزها نه تنها مجبور به تحمل دوری از پدر مهربانشان هستند بلکه با خبرهای بد و نگرانیها و دلواپسیها دست و پنجه نرم میکنند. ای کاش حریم دنیای کودکانهشان این چنین با خشونت و اضطراب فرو نمیریخت و وارد دنیای آلوده ما نمی شدند. مهدیه از تحمل یک هفته سکوت خود پس از ملاقات آقای زیدآبادی می گفت. از این که “این یک هفته چقدر سخت بود. احساس خفگی می کردم. آخر یعنی چه که چون در نامه به رهبری کلمه معظم را ننوشتی اکنون باید عذرخواهی کنی. این که اتهام نیست. این که بازجویان نوشتهای به او دادند تا جای دفاعیات در دادگاه علنی قرائت کند.”
چقدر دشوار است که از یک سو درد اسیر دربند را با تمام وجود درک کنی و از سویی در خانه به خاطر فرزندان خردسال زندگی روزمره و عادی را به جریان اندازی. با این فکر که ای کاش میتوانستیم لحظهای شادی را به این کودکان هدیه کنیم منزل زید آبادی را ترک گفتیم و روز جمعه به دیدار قدسی میر معز همسر فداکار و استوار دکتر محمد ملکی رفتیم. مثل همیشه با رویی گشاده پذیرای مهمانها بود. از 5 سال زندان دهه 60 و 3 روز آویزان ماندن ملکی از دستانش، از 3 سالگی عمار در دوران اولین بازداشت دکترگفت و پس از 30 سال رسید به روزگار بیماری پیرمرد زندانی. از اینکه استاد و رئیس دانشگاه اکنون روزهای سخت بیماری را در سلولهای زندانها می گذراند. قبل از منزل دکتر ملکی در کنار همسر عیسی سحرخیز بودیم و از نیکیها ی او یاد کردیم. ایشان می گفتند که در ملاقاتم با آقای سحرخیز، دکتر ملکی را دیدم که 2 نفر زیر بغلش را گرفته بودند و در گرمای تابستان پیرمرد لباس بافتنی بر تنش کرده بود و من از دیدن این صحنه بیاختیار اشک از چشمانم میغلطید و میافتاد.
قدسی خانم وقتی گفت که ای کاش لباسهای گرمی که برایش بردم را به او بدهند چون این اواخر طاقت سرما نداشت، یاد صحبتهای خانم سحرخیز افتادم. به راستی که مردان در زندانها متحمل شرایط زندان هستند و زنان فداکارشان در خانههایشان که بیشباهت به زندان نیست هر لحظه را با آنها در حبسند. قدسی خانم عزیز غصه نخور لباسها را دکتر پوشیده بود.
به یاد دارم که سال 79 وقتی اعضای ملی- مذهبی و نهضت آزادی در بازداشت بودند قدسی خانم پرانرژیتر از همه ما در همه تجمعات و نشستها حاضر بود و تجربیاتش کمک حال ما بود و امروز باز قدسی خانم هست و دیوارهای بلند اوین و دنیایی شرم بر پیشانی ما نشسته که جز سلام و عرض ارادت و ادب به پیشگاه این زنان و مردان نیکنام سرزمینمان هیچ نداریم.