هفدهم مرداد، گویا روز خبرنگار است. اما نویسنده های وبلاگ کافه تیتر ـ که وبلاگ مالکان کافه تعطیل شده ای به همین نام در تهران است ـ در اعتراض به برخوردهایی که با خبرنگاران می شود، از خوانندگان شان خواسته اند در این روز که از طرف دستگاه های دولتی روز خبرنگار نامیده شده کسی برای شان پیام تبریک نفرستد. از میان پست های تازه تر این وبلاگ، این پست تحت عنوان “پنج نکته از یک ماه تعطیلی ” خواندنی تر بود که به موضوع خود کافه و سرنوشت اش می پردازد:
پیام تبریک نفرستید
یک: مثل خیلی از بچه های دیگر ما هم خانه نشین شدیم؛ وقتی کافه تیتر بسته شد. نه رهبران برانداز انقلاب های مخملین و نه ماموران نهاد های امنیتی ،که برخی از دوستان ما را سرباز پیاده نظام آنان می دانستند! هیچکدام برای ما نتوانستند کاری بکنند. اماگویی همین ماموران از دو سو خیرشان به خیلی ها رسیده است. بماند و بگذریم!
دو :وقتی آگهی فروش لوازم کافه تیتر را منتشر کردیم یک فرهنگی سمسار مسلک، همه لوازم کافه را می خواست ششصد هزار تومان بخرد. آن هم قسطی و بدون دادن چک.کافه ای که با 3 میلیون تومان (قرضی) تجهیز شده بود. تازه فهمیدیم کاسبی یعنی چه.این هم بماند و بگذریم.
سه: گروه آیینه،محمد آقازاده، سید فرید قاسمی، دکتر نمکدوست،اسد امرایی،عبدالرحیم جعفری،رویا بیژنی،رضا ولی زاده،اعظم کیان افراز و همه بچه های کافه نشین را برای همه لطفی که به ما دارند هرگز فراموش نخواهیم کرد. از دوستانی که پشت پرده و گمنام همواره به یاد ما بودند هم ممنونیم.حالِ کسانی که در جلسه حاضر نشدند را هم درک می کنیم!
چهار: آنهایی هم که عکس شان بیش از یک سال و نیم بر دیوار کافه تیتر آویزان بود، نمی دانیم چرا حتی یک تماس خشک و خالی هم با ما نگرفتند. شاید هنوز خبردار نشده اند یا شاید هم یادشان رفته است.به هر تقدیر ما از کسی طلب نداریم و البته توقع پیدا کردن کار.
پنج: بخش مهمی از بقایای کافه تیتر در خانه بسیاری از بچه های شیراز آرام گرفت. آرزو داریم خیرش را ببینند.
مثل سوسک پرت مان میکنند بیرون!
در حاشیه روز خبرنگار، جلال سمیعی هم در وبلاگ “و غیره” چنین نوشته است:
فردا روز من هم هست؛ اگرچه در این شش سال که نان قلم خوردهام، جز ده ماه کار رادیویی، هیچوقت به روزانه نوشتن تن ندادهام. فردا هفدهم مرداد است و من فکر میکنم هیچ چیز نیستم … ماجرا، فروتنی نیست. شکرخدا کارهای دیگری جز نوشتن هست، که گرسنگی نیاید. اما در ایران شما تا وقتی استخدامشده نباشید، هیچ چیز نیستید. یک روزنامهنگار یا نویسندهی حقالتحریری در قلهی رسانهها هم که باشد، از صدقهسری دلدرد یا درددلی لنگش را میگیرند و مثل سوسک پرتش میکنند بیرون!
اینگونه است که هربار که یک نشریه یا یک برنامهی رادیویی یا تلویزیونی توقیف و تعطیل میشود، من به همین بیکار شدنها فکر میکنم. طعم اخراج ناگهانی، روی هوا بودن همیشهی آرزوها، بیپناهی روزنامهنگارهای حقالتحریری… چرا هرسال روز خبرنگار ماتم دارد؟
شما بهعنوان یک روزنامهنگار حتی حق ندارید درآمد خود را در حداقلی ثابت بدانید، تا جرأت وام گرفتن داشته باشید. آنهایی که از قلم زدن نان میخورند، امیدهاشان هم وابسته به سلیقههاست. سلیقهی مدیرانی که فشارهای بالا و پایین و خارج و داخل، مجالی برایشان نمیگذارد تا به معیشت روزنامهنگارهای پادرهوا هم بیندیشند. تلفنی میشود و سفارشی و اخمی و … تمام. دوباره یک لشگر از مهاجران همیشگی تحریریهها به بیکاری جاری در زندگی کاغذیشان برمیگردند!
و مگر چند دست از دستهای اهالی قلم به ادارهای، حزبی یا دکانی بند است، که یک تلفن شبانه به مدیرمسؤول خواب خوش «زندگی با کاری که دلم میخواهد» را به هم نریزد؟! تازه این نالهها از زبان طنزنویس جوانیست که یکبار زندگیاش را ریـاستارت کرده تا به دلش برسد؛ زن و بچهای هم ندارم که گرسنه مانده باشند!
چقدر دلش می خواست کنسرت شجریان را ببیند
نفیسه زارع کهن در وبلاگ روزمرگی ها، حال و هوای دوستان دانشجوی زندانی اش را در اوین تجسم کرده و می نویسد:
می بینمشان نشسته اند کنار دیوار در آن سلول های گرم و کوچک که تنها وصفشان را شنیده ام با چراغ های همیشه روشن شان . گوشه ای کز کرده اند لابد و مرور می کنند روزهای گذشته را .
چند بار چشم ها را باز و بسته می کنند تا تصویر مادر و فرزند و همسر را به یاد بیاورند… صدایش چطوری بود؟ قیافه اش؟ نه این شکلی نبود شاید؟؟ چقدر خسته اند؟ خدا می داند.
به خطهای کشیده شده بر دیوار نگاه می کنند و به یاد می آورند… شبهای دم کرده که مرده را ماند در گورش تنگ، وقتی در سلول باز وبسته می شود باز هم در دل می لرزند لابد که “باز هم بازجویی و پاسخ به کارهای هرگز نکرده . و داستان اعتراف گیری …که اصلا می خواهیم دنیا نباشد اگر کاری به جز اعتلای وطن کرده باشیم “…اما که باور می کند … حالا احتمالا عبدالله در آن سلول تنگ و تاریک با آن بیماری قلبی به نفس نفس افتاده وقیافه امیرو حمید را از ذهن می گذراند و نمی دانم محمد پسر صبور تحکیم با آن دست دردی که گاه و بیگاه به سراغش می آمد چه می کند ….چه بر علی می گذرد که سه هفته از آن روزی که خندید و گفت” نور بالا می زنیم نه؟ “ نشنیده ام صدایش را…بهرام چه می کند؟ حتما گوشه ای نشسته و مرغ سحر زمزمه می کند و نمی داند که این بیرون هم شجریان باز این نوا را می خواند
چقدر دلش می خواست کنسرت شجریان را ببیند ..
در خانه خودشان زندانی شان کنید
نویسنده وبلاگ کافه ناصری با توجه به حکم محکومیت عمادالدین باقی، همسر و دخترش؛ پیشنهادی به قوه قضائییه داد:
از میان همه خبرهای امروز، محکومیت خانواده باقی از همه جالبتر بود. امروز اعضا خانواده عمادالدین باقی هر کدام به سه سال زندان محکوم شدهاند. خود باقی و فاطمه کمالی همسرش و دخترشان، اتهامشان اجتماع و تبانی به منظور انجام جرایمی بر ضد امنیت کشور است. مثل این که قضیه مافیایی بوده است. من پیشنهادم این است که قوه قضائیه زحمت نکشد. لازم نیست برای اینها در اوین سوئیت بگیرد. میتوان از خانه خودشان به این منظور، استفاده بهینه کرد. یعنی به جای انتقال این سه نفر به زندان، یک زندانبان تمام وقت برای این خانواده استخدام شود.
به کلی تکذیب می شود
چند روز پیش وب سایت الف از قول سید محمد خاتمی نقل کرده بود که اگر محمدعلی ابطحی مدام بر حضور وی در انتخابات آینده تاکید می کند ناشی از آن است که به دنبال پست نان و آبداری می گردد.
در این باره محمدعلی ابطحی در وب سایت خود چنین توضیحاتی داد:
چند روز پیش سایت الف وابسته به آقای توکلی که در میان سایت های اصول گرا به طور نسبی، متین تر است، خبری از قول منبع خودش در باران منتشر کرد. حرف هایش خیلی عجیب به نظر می رسید. یک قسمتش با این که اسم را حذف کرده بودند کاملاً به من تطبیق می کرد. از قول آقای خاتمی نوشته بود آقای … هر کجا می رود از من خرج می کند. او می خواهد من بیایم. دنبال پست می گردد و می خواهد من به او پست بدهم. ولی من به هیچ وجه به دنبال کار اجرائی نخواهم بود. حسابی دلخور شدم. اتفاقاً همان روز آقای خاتمی را دیدم. خودش پرینت این خبر را که جلوی من بود برداشت و خواند. آقای خاتمی خیلی راحت تر از حرف زدن، می نویسد. دیدم کنار این مطلب فوری نوشت: به کلی تکذیب می کنم. می دانستم که این حرف را نزده است.
تشریفات شرعی صیغه تلفنی
زیتون همچنان خواندنی است. به آخرین پست این وبلاگ تحت عنوان “صیغه تلفنی” توجه کنید:
فکر کنم شنبه بود. ظهر تا خونه اومدم، بیاختیار اول تلویزیون رو روشن کردم و بعد مشغول گرم کردن ناهارم شدم. داداشم هم سرزده آمد. ای بخشکی شانس! مگه میذاره چیزی به من برسه!
داشتم آب غذا رو زیاد میکردم که صداشو شنیدم:
ـ تو که هر مزخرفی که تلویزیون داشته باشه نگاه میکنی!
زنی مجتهده - در کانال دو- داشت به سئوالات مذهبی جواب میداد. اتفاقا نه توجهی به حرفاش داشتم و نه از توی آشپزخونه تلویزیون معلومه که نگاه کنم. فقط از روی عادت و اینکه صدایی تو خونه بیاد روشنش کرده بودم. برادرم رفت کنترل تلویزیون رو از روی میز برداشت که یا خاموش کنه یا بذاره روی یه کانال دیگه که ناگاه صدای دختری از تلفن تلویزیون اومد که از زن مجتهده میپرسید:
ـ مدتیه با پسری غریبه تلفنی صحبت میکنم. گناه نمیکنم؟
خانم مجتهده کمی روی صندلی جابهجا شد. چادرشو با انگشت اشاره بیشتر روی صورتش آورد و گفت:
ـ برای صحبت با مرد غریبه بهتره اول تماس یه صیغه محرمیت به مدت طول مدت مکالمه با هم بخونید تا با خیال راحت راجع به همه چیز حرف بزنید. مثلا یه ساعت، دوساعت یا بیشتر.
داداشم ضمن ناباوری از چیزی که میشنید، انگشتش روی دکمهی کنترل خشکید و از خنده ریسه رفت…
زن مجری هول شد. حرف گذاشت در دهن بانوی مجتهده:
ـ با اجازهی پدرش البته!!
ـ خوب… بهتره پدر هم خبر داشته باشه.
صدای خندهی داداشم دیگه تا هفتخونه اونورتر میرفت…
من اگه با گوش خودم نمیشنیدم باور نمیکردم.
همه سرمان را میاندازیم پایین
مصطفی کرمی فیلمسازی ست که به تازگی دست ها و پاهایش را در اثر سانحه ای در هنگام فیلمبرداری یک فیلم کوتاه از دست داده و موضوع هزینه های بیمارستانی وی، سوژه بحث های داغ رسانه ای شده است. نویسنده وبلاگ “صفحه سیزده” از حضور خود و دوستان اش برای عیادت از کرمی چنین خبر می دهد:
مصطفی چشمهایش را از درد بسته بود. از میان همان نالهها، با خنده گفت: یک بندهی خدایی آمده بود عیادت و مثلاً میخواست حرف خوب بزند و گفت که با این دستها گناه میکردی، خدا هم قطعشون کرد که دیگه گناه نکنی!
و میگوید: من هیچچیز از مسئولان نمیخوام. دستها و پاهایم رو بهم برگردونن. نامردم اگر هزار تومن حتا ازشون بخوام. و با بغض اضافه میکند: هیچکس حاضر نیست به هیچقیمتی جفت دستهاش رو بده. و ناگهان با چشمهای بسته، صحنهی برقگرفتگیاش را تعریف میکند. آن بالا، بالای دکلی که گفته بودند برق ندارد پرت میشده اینطرف و آن طرف و با حسرت به جای خالی دستهایش نگاه میکند: دستهام داغ بود. خیلی داغ. به هم چسبیده بود. منفجر شدم اون بالا… و همه سرمان را میاندازیم پایین.
پسر بچه و میخ هایش
این داستان را که زادمهر، نویسنده وبلاگ “روزنامه نگار جوان” آن را روایت می کند هم بسیار خواندنی بود:
پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت . پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هربار که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی. روز اول ، پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد ، همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند ، تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر می شد . او فهمید که کنترل عصبانیتش آسان تر از کوبیدن میخ ها بر دیوار است …
بالاخره روزی رسید که پسر بچه دیگر عصبانی نمی شد . او این مسئله را به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر بار که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ، یکی از میخ ها را از دیوار در آورد .
روز ها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخ ها را از دیوار بیرون آورده است . پدر دست پسر بچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت : پسرم ! تو کار خوبی انجام دادی و توانستی بر خشم پیروز شوی. اما به سوراخ های دیوار نگاه کن . دیوار دیگر مثل گذشته اش نمی شود . وقتی تو در هنگام عصبانیت حرف هایی می زنی، آن حرف ها هم چنین آثاری به جای می گذارند . تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری . اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده ندارد؛ آن زخم سر جایش است . زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناک است.
زادمهر در پی نوشت می افزاید که:
این چند روز بسیار عصبانی ،ناراحت ودلگیرم. عصبانی از دست خودم. از دست جامعه. از دست بعضی مسئولین که انگار هیچ چیز نمی دانند و از جامعه شناسی و مردم شناسی خبرندارند…