صفحهی بیستم از کتاب روزگار سپریشدهی مردم سالخورده، نوشتهی محمود دولتآبادی:
«…عبدوس پلک هایش را اندکی می گشاید و نگاه می کند. نگاهش بسیار قدیمی به نظر می آید، شاید مثل نگاه خود سامون، وقتی او را می نگرد. هیچکدام نمی خواهند نگاه هایشان در خلأ سرگردان بماند، این است که وقتی او پلک ها را می بندد و تکیه می زند به ردیف بالش هایی که مادر برایش به ردیف روی هم چیده است و آرام سر تکان می دهد، سامون احساس رضایت و خلاصی می کند. نمی تواند عواطف فشرده در آن لحظه کوتاه را بیان کند، چون نمی تواند بفهمد و بشناسد که در قلب و در اندیشه پیرمرد چه دنیایی گذر دارد. فقط او را حس می کند، یا تصورش این است که او را حس می کند، و تنها چیزی که می داند و به آن یقین دارد این است که پیرمرد به آمدن خانه سامون رضا و رغبت دارد. می داند که پسرش می خواهد او را برای مردن به خانه خودش ببرد. در همان لحظه کوتاه که پلک می گشاید، در آنِ نگاهش آشکار است که معنا و مراد پسرش را از دعوت دریافته و این درک او به سامون هم منتقل می شود. هم سامون و هم او می دانند که دعوت از پیرمرد و پذیرش بی درنگ او، یک توافق باطنی است بین شان بر سر مرگ، مرگ عبدوسسالخورده.
«ستم، ستم عموجان. بی پدر به دنیا آمدم، و افتادم زیر دست بابای تو، برادرم. یک بار باید بنشینم و تمام ستم هایی را که پدرت به من روا داشته یک جا نقل کنم و تو بنویسی شان، تمامش را، تمام ستم هایش را. شمر بود، شمر. برادر نبود که!»
«عموی تو، من را پیر کرد باباجان، عموی تو!»
«پدرت یک پا شمر بود عموجان، یک پا شمر، ظلمی که پدر تو در حق من که برادرش بودم روا داشت، هیچ ظالمی در حق دشمنش روا نداشته، من از پدرت نمی گذرم، خدا هم از او نگذرد. روز پنجاه هزار سال هم که شده، سر پل صراط جلوش را می گیرم و از خدا می خواهم که تقاص من را از او بگیرد.»
«عموی تو… او کمر من را خم کرد. دنیا نتوانست خم به ابروی من بیندازد، اما او من را پیر کرد…»
اقلیم جغد
«همه نحسی ها با عرعر آن کره خر وامانده شروع شد. کره خری که بابام مرغ و نُه تا جوجه هاش را باش تاخت زده بود، کره خر غرشمال ها. هنوز آفتاب نزده بود که در خانه مان را زدند. عمه ت خورشید رفت پشت در و خبر آورد که دده کُلو آمده رد بابام برود سر حاج کلو را بتراشد. من زیر لحاف بودم. کرسی داشتیم. بابام نشسته بود پای سماور…»
«اقلیم باد»، «برزخ خس» و «پایان جغد»، سه کتاب «روزگار سپری شده مردم سالخورده»اند. دولت آبادی این رمان را در پاییز ۱۳۶۹، دوازده سال پس از «کلیدر» منتشر کرده است. اقلیم باد و برزخ خس در «کلخچان» و روستاهای همجوارش در سبزوار میگذرد و در پایان جغد، فضای رمان شهری می شود و کمی از ماخولیا و خیالش کاسته می شود. روزگار سپری شده تلاشی است در جهت ثبت و سوزاندن یادهای سه نسل از روستاییان سخت کوش و ستمدیده کلخچان. ماجراهای متعدد و متنوعی که از زبان هر کدام از آن ها روایت می شود، همه حکایت رنج و مشقت و ادبار است و گاه در پرده ای از فراواقعیت گم و نامفهوم می شود. مهمترین کلید در خواندن روزگار سپری شده، به یاد داشتن این نکته است که این رمان دارد «به یاد آورده می شود». کاراکترها دارند گذشته را به یاد می آورند و روایت می کنند. خاطرات در ذهن آن ها تغییر می کند، به آرمان گرایی، تردید، اغراق و چیزهای دیگر آغشته می شود و می بینیم که گاه حکایتی کاملا رئال در روایت یکی از کاراکترها به شدت رنگ فراواقعیت می گیرد و خواننده را میان پذیرفتن یا رد کردن آن وا می گذارد. نویسنده کوشیده است با نقطه گذاری تاریخی برخی رویدادها، خواننده را از گم شدن در «زمان»هایی که هر یک از راویان داستان به متن تحمیل می کنند در امان دارد، اما برای در جریان قرار گرفتن دقیق در هر زمان باید خصلت موج گونه «زمان» را در این اثر گران سنگ درک کرد و پذیرفت. زمان در روزگار سپری شده همچون اثری پست مدرنیستی ماهیتی ارگانیک و زنده دارد؛ کش می آید، کوتاه می شود، بالا و پایین می شود، با زمان های دیگر قاتی می شود یا زمان های دیگر را قطع می کند.
تعدد کاراکترها و زمانی که هرکدام از آن ها احساس می کنند و در روایت شان بیان می کنند به قدری است که گاه مخاطب را در چارراه هر ور باد سرگردان رها می کند، اما دولت آبادی با درکی درست از «ریتم»، با عنصری آشنا او را به روایت باز می گرداند و در لذت کشف قصه ای جذاب و خواندنی شریک می کند. همه کاراکترها بی شک حول محور دو شخصیت می چرخند؛ عبدوس و سامون. این دو قهرمانان روزگار سپری شده به حساب می آیند؛ قهرمانان حسرت نوستالژیک، قهرمانان شکست در دهلیزهای خاطره. دو سامون در داستان وجود دارد؛ نخست سامون پسر عبدوس و دیگری، سامون پسر صنوبر که در شن باد هلاک شده است. صنوبر نان برگ گل به چشم خود دیده است که سامون که از فرط زوغوریت (گرسنگی طولانی) مرده است، برخاسته و در شن باد گم شده است. برادران سامون، قلیچ و سکندر به جستن تابوت به نزدیک ترین آبادی سر راهشان یعنی کلخچان رفته اند وقتی بر می گردند، مادر را با چشم هایی مات و مرده پیدا می کنند که به اعماق ظلمات و توفان خیره شده است. از این جای داستان، روح سامون در تمام لحظات داستان حضور دارد و ماجراهایی که از زبان او روایت می شود تاشی از مالیخولیا و هراس دارد. این سامون گاه با سامون پسر عبدوس آن چنان یکی می شود که مخاطب و حتی نویسنده نمی تواند هیچکدام را از دیگری تمیز بدهد.
قلیچ و سکندر به جستن تابوت و اگر بشود اندکی نان به کلخچان می روند و آن جاست که اسیر جنون خلیفه چالنگ می شوند. دولت آبادی در گفت و گویی با نگارنده این مطلب، خلیفه چالنگ را نماد ایران بعد از صفویه دانسته است؛ شخصیتی اسطوره ای همچون شاهان صفوی، جبار، هردمبیل، قاطع و ساختارشکن. همان دم که قلیچ و سکندر وارد آبادی می شوند، شب عاشورایی است که خلیفه چالنگ تعزیه را به هم ریخته است، طفلان مسلم را به اسارت گرفته و به آن ها شلاق می زند و می گوید: «طفلان مسلم! ها؟ پیدایتان کردم مادر به خطاها!» و بعد مردم را وا می دارد تا برای این که به آن ها تکه ای نان بدهد، مثل گوسفند چهار دست و پا راه بروند و بع بع کنند! ودر همین حال دستور می دهد که صدای ساز و دهل هم بلند باشد، آن هم چه، در شب عاشورا! ورود دو برادر با این مراسم عجیب و غریب مصادف می شود و این تازه شروع ماجراهای پی در پی و متنوع روزگار سپری شده است.
روزگار سپر یشده مردم سالخورد نقطه عزیمت دولت آبادی به سمت داستان نویسی مدرن است. بعد از تجربه رمانی به شدت وفادر به قراردادهای کلاسیک چون کلیدر، دولت آبادی در روزگار سپری شده ابزارهای مدرن روایت را آزمایش می کند و به جرئت می توان گفت که در ارائه زمان به شکلی دینامیک و پویا بسیار موفق بوده است. کسانی که این رمان باشکوه را خوانده اند همیشه از شخصیت پردازی هنرمندانه و توصیف دقیق فضاهای داستانش گفته اند.
ما نیز مردمی هستیم
محمود دولت آبادی در ۱۰ مرداد ۱۳۱۹ در دولت آباد سبزوار به دنیا آمد. او مشاغل بسیاری را تجربه کرد؛ کار روی زمین، چوپانی، پادویی کفاشی، صاف کردن میخ های کج و بعد به عنوان وردست پدر و برادر به عنوان دنده پیچ کارگاه تخت گیوه کشی، دوچرخه سازی، سلمانی و… دولتآبادی ابتدا راهی مشهد و آنگاه تهران شد و در این دوران باز هم مشاغل دیگری چون حروفچین چاپخانه، سلمانی کشتارگاه، رکلاماتور برنامههای تئاتر، سوفلور کنترلچی سینما، ویزیتور روزنامه کیهان و… را بر عهده گرفت. تعدد حرفه ها و مشاغل در آثار او، آینه ای است از روزگاری که از سر گذرانده است.
در همین دوران و در دهه ۱۳۴۰ بود که دولتآبادی به صورت جدی با تئاتر آشنا شد و ۶ ماه به شکل نظری و ۶ ماه هم به صورت عملی درس تئاتر خواند. در این دوره شاگرد اول شد و پس از آن «شب های سفید» اثر داستایفسکی را بازی کرد و بعد «قرعه برای مرگ» اثر واهه کاچا، بازی در نمایش «اینس مندو»، «تانیا»، «نگاهی از پل» اثر آرتور میلر و بعد از آن کار در اداره برنامههای تأتر بود. سپس به گروه هنر ملی پیوست تا فصلی پربار برای آغاز شود:
بازی در نمایش «شهر طلایی» نوشته عباس جوانمرد، «قصه طلسم و حریر و ماهیگیر» نوشته علی حاتمی، «ضیافت و عروسک ها» نوشته بهرام بیضایی، سه نمایشنامه پیوسته «مرگ در پاییز» نوشته اکبر رادی و «تامارزوها» نوشته نویسنده کرد، نصرت نویدی و پس از آن بازی در نمایش «راشومون» که کارگردانی آن را بعدها خود به عهده گرفت. بعدها مشارکت در انجمن تئاتر، بازی در نمایشنامه «حادثه درویشی» نوشته آرتور میلر با کارگردانی ناصر رحمانی نژاد، «چهرههای سیمون ماشار» اثر برشت با کارگردانی مشترک محسن یلفانی و سعید سلطان پور.
در سال ۱۳۵۳ مهین اسکویی، کارگردان تئاتر از او دعوت کرد که در نمایشنامه «در اعماق» اثر ماکسیم گورکی ایفای نقش کند.
از سال ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۳ تئاتر و داستاننویسی، دوشادوش هم، ذهن دولتآبادی را تسخیر کرده بود. او در فیلم گاوهم نقش کوتاهی ایفا کردهاست.
او در همین سال تئاتر را برای همیشه کنار گذاشت، اگر انتشار نمایشنامه ققنوس و یا فعالیت دولت آبادی را برای تشکیل سندیکای تئاتر در یکی دو سال بعد از انقلاب مستثنا بدانیم. دولتآبادی، کار منظم داستان نویسی را با انتشار «ته شب» در سال ۱۳۴۱ آغاز میکند که در آثار او از همان نخستین اثر تا آخرین آن ها سلوک خطوط تفکری کلی نگر و نشانههایی مشخص وجود دارد، همچنین تسلطهای رشک آمیز او در فضاسازی و دیالوگ نویسی از همان آغاز کار پیداست. پس از «تهشب»، دولتآبادی «ادبار» را به همراه داستانهای «بند»، «پای گلدسته امامزاده»، «هجرت سلیمان» و «سایههای خسته»، در مجموعه «لایههای بیابانی» در سال ۱۳۴۷ منتشر کرد.
داستان بعدی او «هجرت سلیمان» و «سایههای خسته»، است که از نظر ساختار با آثاری که تا به آن روز منتشر کرده بسیار متفاوت است. در این اثر، دخالت نویسنده بسیار ناچیز است، دیالوگ و عمل داستانی ماجرا را به پیش میبرد که نقش تئاتر در آن غیر قابل انکار است. اثر بعدی دولتآبادی «بیابانی» است که نقطه عصیان آثار دولتآبادی نیز به شمار میرود، داستان دیگری از ناکارآمدی ساخت و ساز نوین اجتماعی.
پس از آن، دولتآبادی اولین رمانش را تحت عنوان «سفر» به چاپ رساند. این رمان از طرح داستان محکمی برخوردار نبود. «سفر» داستان یک گره، یک بنبست است، داستان با یک بحران آغاز میشود؛ از بیکار شدن مختار و طلیعه دنیای جدید و ورود ماشین که این گرفتاریها را آغاز کردهاست. پس از آن دولتآبادی رمان «اوسنه بابا سبحان» را منتشر کرد؛ رمانی ناتورالیستی و جذاب که بهانه ای شد برای درگیری های رسانه ای با مسعود کیمیایی؛ کیمیایی اوسنه باباسبحان را به «خاک» ترجمه کرد و دولت آبادی این اقتباس سینمایی را در خور اثر خویش ندید.
رمان بعدی دولتآبادی «باشبیرو» است که این اثر با آثار قبلی دولتآبادی تفاوت فاحشی دارد. پس از آن «گاوارهبان» را مینویسد که رمانی کوتاهتر از «باشبیرو» و نه به خوبی «اوسنه بابا سبحان» است، «گاوارهبان» نیز چون همیشه با یک بحران آغاز میشود.
داستان بعدی دولتآبادی، «مرد» است که در سال ۵۱ نوشته میشود ولی در سال ۵۳ به دست مخاطبان میرسد. اثر بعدی او «عقیل عقیل» است. او پس از آن «از خم چنبر» را منتشر میکند که بسیاری معتقدند موضوع یا ماجرا در این داستان اهمیت ندارد. اثر دیگری که از دولتآبادی منتشر میشود «دیدار بلوچ» سفرنامه کوتاهی است که شرح سفری است که دولتآبادی به زاهدان و آن حدود داشتهاست. رمان بعدی دولت آبادی «جای خالی سلوچ» است. این داستان با غیبت سلوچ با جای خالی او آغاز میشود، پدر نقطه اتکا و اطمینان خانواده ناگهان نیست شده یا از بین رفتهاست. اثر بعدی دولتآبادی کلیدراست، رمانی در ستایش کار و زندگی و طبیعت، رمانی حماسی از شجاعت و مردانگی، که خود دولتآبادی بارها گفتهاست «دیگر گمان نکنم که نیرو و قدرت و دل و دماغم اجازه بدهد که کاری کامل تر از کلیدر بکنم. کلیدر از جهت کمی و کیفی، کامل ترین کاری است که من تصور میکردهام که بتوانم و شاید بشود گفت. در برخی جهات از تصور خودم هم زیادتر است». برخی معتقدند در کلیدر اطناب بیش از حد آزاردهنده است و می توان این رمان ده جلدی را در سه جلد خلاصه کرد.
زوال کلنل اثری دیگری از محمود دولتآبادی است که در سالهای ابتدایی دهه ۱۹۸۰ میلادی به زبان فارسی نوشته شد، اما برای نخستینبار در سال ۲۰۰۹، توسط ناشری سوئیسی به زبان آلمانی منتشر شد. رمان زوال کلنل سرگذشت افسری وطندوست در ارتش شاهنشاهی است که زندگی او و خانوادهاش در مقطع انقلاب ۵۷ مرور میشود. داستان رمان تنها در یک شبانهروز میگذرد، اما در بازگشت به گذشته مرور و تأملی عمیق در حوادث تاریخ سده اخیر ایران و تلاش مردم در رسیدن به راه جامعهای مدرن و پیشرفته را منعکس میکند.