این بچه های انقلاب

مسعود بهنود
مسعود بهنود

انقلاب همه ما را در کوره ای تفتان انداخت. در آتش این کوره، همه خلوص و ناخالصی هامان روان شد. انقلاب بیش از همه، شیطان درون و تندروی های نهفته را آزاد کرد. چه شادی ها که نیاورد و  چه ستم ها در آن شادی عام نهان ماند. چه کینه ها که نیفروخت و چه غفلت ها که در آن پنهان بود. انقلاب دقت را کشت و شلختگی در قضاوت آورد. انقلاب عدالت را کشت و هیجان نفس را به جایش نشاند. نادانسته ها را پنهان کرد و به دانسته های اندک، جامعیتی دروغین بخشید. رای دادگاه های انقلابی بر اساس پچ پچ های خیابانی، نوک کوه یخ بود که آشکار شد. و چنین بود که انقلابی چنان بزرگ و چنان تحسین شده توسط جهانیان، در گذر سالیان تبدیل شد به واقعه ای که کمتری حاضرست نقش واقعی خود را در آن بازگوید.

جوانانی که در  جریان انقلاب از درخانه بیرون پریدند و به خیابان زدند، و جلب نظر آن ها مهم ترین عامل برای تندروی گارد اول حکومت بود، اما بزرگ شدند، و روزی نشان دادند  دیگر نه مطیع بی چرا که خود یک پا مدعی هستند. کس اول  به دیده شان نگرفت. آن ها در مقابل جامعه ایستادند و  حتی روشنفکران را به جرم این که چرا مردمگرائی کرده بودند و چرا گاه به ساز آن ها رقصیده بودند، به صلیب کشیدند. این نسل  از دلش هم احمدی نژاد به در آمده  هم اکبر گنجی، هم محسن رضائی داشته هم زنده یاد احمد بورقانی. هم ابراهیم حاتمی کیا دارد هم مسعود ده نمکی.

 چنین به نظر می رسد یک دهه بعد از بهمن 57 بچه های انقلاب، یا دست کم بخش بزرگی از آنان که از انقلاب و جنگ جان به در بردند، تحت توجه حکومتی که از فداکاری آنان  برآمده بود و رهبران روحانی که مقام و پایگاه خود را مدیون فداکاری ها و باورهای آنان می دیدند، به روانی در جاده هایی که خود انتخاب کردند می روند. از دور به نظر می رسد  آن ها که طالب علم و عنوان بودند با بورس های گشاددستانه بعد از جنگ به دانشگاه های معتبر اروپا و حتی آمریکا رفتند، آنان که فقط بزرگ ترین دردشان فقر مزمن بود زیر توجه قوانین و تسهیلات موفق به تجارت و حضور در صنعت شدند، چنان که  انقلابیونی که به مقام توجه داشتند، طی نکرده مدارج لازم، به دستگاه های گسترده دولتی پیوستند سفیر و وکیل و وزیر شدند.

جوانان مذهبی، همان ها  بودند که انقلاب شلوارهای پاره شان را به کاپشن نظامی بدل کرد. آن ها موتور اصلی انقلاب، گروگان گیری آمریکائیان و اشغال سفارت آمریکا، و قهرمانان صحنه های پرخطر جنگ هشت ساله با عراق و جنگ ده ساله با دشمنان داخلی حکومت بودند. پانزده بیست سالی بعد از انقلاب به نظر بیشتری  می رسید این نسل  یا نامی شده اند و با پیشوند شهید بر کوچه ای و خیابانی نشسته اند و یا  با  دریافت بورس های تحصیلی، تجربه در تجارت و در مدیریت های دولتی و شبه دولتی به میانسالی رسیده اند.

اما این تصویر کامل نبود. نه که کامل نبود بل در عین ناقصی، نمونه برداری گویائی هم نبود. اکثریت آن نسل، بعد از جنگ [داخلی و خارجی] به همان زندگی برگشتند که از آن آمده بودند. به همان حاشیه و بدنشین شهرها برگشتند، اگر نقصی در تن داشتند که مدام آزارشان می داد و در صف دارو و درمان نگاهشان می داشت،  یا روح و خاطر پریشان داشتند که مانع از شرکتشان در زندگی اجتماعی و تشکیل خانواده ای سالم می شد.  برگشتند سپیدکرده مو، و مغبون، با یک سئوال دل آزار مدام که هیچ پاسخی برایش یافت نمی شد. می پرسیدند آیا این بود آن چه می خواستیم و زندگی بر سرش گذاشتیم؟

روحانیونی که بعد از درگذشت ایت الله خمینی خود را حافظ نظام می دیدند، جز علاقه به نظام و قدرت، مزیت دیگری بر دیگران نداشتند، یعنی نه درس سیاست و اقتصاد و جامعه شناسی در مراکز آموزشی بزرگ عالم خوانده بودند، نه در محیط های مناسب این همه رشد یافته بودند بلکه حداکثر این که ده سال با خطا و تکرار تجربه اندوخته بودند. اینک آنان با کشوری بزرگ شده، با مردمی از انقلاب و جنگ به درآمده، دنیائی به سرعت در حال تحول روبرو بودند. گرفتاری این همه  نگذاشت اکثریت نسل انقلاب  را که کوزه ای پر از سئوال بالا سرشان بود ببینند. اکتفا کردند به روش های شاه عباسی متعلق به دوران شهرهای صدهزاری، اکتفا کردند به رسیدگی های مورد به مورد. گرفتاری ها و خودشیفتگی ها و آسان گیری ها نگذاشت، جز مذهب شیعه که ساروج محکمی است برای به هم بستن مردم معتقد، به هیچ چیز دیگر به طور جدی فکر کنند.

از همین رو بود که هنگام تعیین جانشین آیت الله خمینی، بیشتر تدبیر این نگهبانان معبد انقلاب جمع آوری هر چه قدرت از هر جا و بخشیدنش به آقای خامنه ای بود. بوسه ای مرگبار بر پیشانی کسی که خیرالموجودین بود و از حاضران در روی صحنه و باقی ماندگان از شورای انقلاب از همه مناسب تر. حالا او مانده بود با قدرتی که در هیچ قانون اساسی جهان به هیچ مقام انتخابی و انتصابی داده نشده، مگر آن که به زور غصب شده باشد. و در آن هنگامه در لبخند رضایت هاشمی رفسنجانی، در مدیحه آیت الله آذری قمی، در پیام تبریک ایت الله منتظری و در خطبه خوانی آیت الله مهدوی کنی و اعلام رضایت شیخ الشیوخ آیت الله گلپایگانگی چنین می نمود که همه رضایت دارند که جمهوری اسلامی را از گذرگاهی سخت رانده اند. کسی این جوانان نسل اول را ندید که تشییع جنازه آیت الله خمینی را هم به هم حکایتی شگفت تر از روز بازآمدنش از تبعید بدل کردند. کسی ندید ممکن است این آخرین نمونه همدلی ها و همراهی باشد. روزگار راه ها را از هم جدا می کند. بچه ها بزرگ می شوند.

شاید گمانشان بود که آن جوانان نسل نخست که انقلاب را ساختند و انقلاب را به این راه کشاندند و شورشان مهم ترین سرمایه حکومتگران شد، همه همان ها هستند که به سه راه تحصیل، ثروت یا مقام افتاده اند. شاید گمانشان بود که دیگران را می توان ندید. شاید گمانشان بود که آخرین تزهای مانده به جا از مستشاران خارجی در ادارات ساواک، معجزه می کند. تز قدرت رعب.  که در بعضی متون با عنوان “فلج رعب” از آن نام برده شده. شاید گمانشان بود که تز شامپانزه ها – که مدام با انگولک کردن به قفس های دیگر خطر می سازند و در پرتو خطر شرایط اضطراری تاجگذاری می کنند – کافی است. و شاید هم گمان داشتند کافی است پاکدامن و ساده زیست باشند و این را هم تبلیغ کنند تا مردم مطیع و دستبوس آیند.

این همه را دوم خرداد به هم ریخت. مثل سایر شده بود که “پیام دوم خرداد را نشنیدی”. یکی از گروه هائی که این جمله را فراوان دست انداختند، قدیم ترین حزب مذهبی کشور یعنی موتلفه اسلامی بود که سرانشان دلایل بسیار دارند که خود را از صاحبان اصلی و طلبکار انقلاب بدانند، حتی جوان انقلاب را هم مدعی بشمارند و برایشان مانند وصیت نامه اسدالله لاجوردی حکم اعدام غیابی صادر کنند. آن ها تصور کردند اگر اولین نمایندگان اصلاح طلبی – یعنی تیم دولت خاتمی – را حذف و سرکوب کنند  تحولخواهی، طلب افتخار، اهمیت دادن به مردم و سهیم کردنشان در سرنوشت خود، همه با ا حذف و سرکوب  نمایندگان اصلاحات حذف می شود. موتلفه ای ها و یارانشان هیچ تصور نداشتند که پیام دوم خرداد، پیام سرکشی در مقابل مادام العمری است، پیام مشارکت طلبی نسل تازه است، پیامی است که از درون این شبکه های مجازی بیرون آمده است. پیام شخص و نفر نیست. اما فهم این دشوار از ذهن برخی خارج است.

اما اینک که اصلاح طلبان در زندان است و تمام زور بازوی جناح راست که حالا خود را تنها گارد نگهبان جمهوری اسلامی جا زده صرف حذف آن ها شده است، یک جای بزرگ کار عیب کرده است.

اول این که هنوز حاکمیت جمهوری اسلامی جواب به نسل انقلاب و جنگ – آن ها که به سه راه معروف نرفتند، حاج داوود کریمی ها و عباس آژانس شیشه ای – نداده و نگاه آنان را نادیده گرفته است و راز سکوتشان را نمی شناسد.

دوم این که گرفتار، و سخت گرفتار، آن بخش از پاسداران و به ظاهر ذوب شدگان خود شده اند. این ها هم پیامی دارند گیرم به نجابت و رعایت پیام دوم خرداد نیست. همه شیرینی را می خواهند و متانتی هم در رفتارشان نیست. و همین است سزای آنان که به موقع پیام را نشنوند، نه پیام خودی نه بیگانه.

 

به قول عطار نیشابور

هر که زلفش دید کافر شد به حکم

وانکه رویش دید ایمان بازیافت