از یازدهم خرداد 1390 روزها گذشته است. از آن روز دردناک که ذکر مصیبتش عالمی را آتش می زند روزها گذشته است. آنچه خواهید خواند، روایتی است از دو روز. سه شنبه و چهارشنبه. دهم و یازدهم خرداد ماه؛ خرداد ماهی که همیشه پر از حادثه بوده است. اما خرداد 90 به خردادی پر از فاجعه بدل شد. رحلت مرد بزرگی چون مهندس سحابی، شهادت بانو هاله سحابی به دست شب پرستان و … .
این رویدادها ماقبل فاجعه سوم است. فاجعه ای که هنوز باورش برایمان سنگین است. شهادت معلمی مسئول و آزاده، معلم شهید هدی صابر عزیز.
روایت در دو بخش است و مربوط به دو روز. امید که خوانش آن بار دیگر یادآوری باشد برای یادها و یادآورانی که معلمان انسانیت ما بوده و هستند و خواهند بود. این یاد کوچ دو همپیمان از سه همپیمان عشق خرداد 1390 است.
روز یاد و یادگاران
عصرگاه است که وارد منزل مهندس سحابی در لواسان می شوم. روز سه شنبه دهم خرداد ماه 1390 هجری شمسی. همه همرزمان جمع اند. بزرگان و میانسالان و جوانان فعال و همه از قبیله ملی مذهبی ها. همه جمع اند و همه گریان. همه گریان و پریشان کوچیدن استادی عزیز که رئیس شورای فعالان نیروهای ملی مذهبی بود. همه عزادار و گریان در غم از دست دادن مهندس عزت الله سحابی.
در مقابل در یک ون نیروهای امنیتی مستقر است. حضرات امنیت بان ظاهرا زودتر از بقیه باخبر شده و خود را به محل رسانده اند تا به قول خودشان اغتشاشی صورت نگیرد. متوهمانه خیال می کنند که این جماعت عزادار آمده اند تا درگیری درست کنند. به قول قدیمی ها کافر همه را به کیش خود پندارد!
از حدود ساعت 4 بعد از ظهر که وارد آنجا شدم تا ساعت 8:30 بعد از ظهر که از آنجا خارج شدم، مرتبا حضور سنگین نیروهای امنیتی را حس می کردم. می آمدند و می رفتند. آنطور که فهمیدم با خانواده صحبت می کردند و مصر بودند که همان روز مراسم تشییع و تدفین انجام شود. خانواده مقاومت می کرد. آخر بسیاری از یاران و علاقمندان مهندس سحابی از شهرستانها می آمدند. اما امنیت بانان تهدید می کردند که اگر کار به فردا بکشد دیگر مسئولیتی نمی پذیرند. انگار تا دیروز و در طی سابقه بیش از سی ساله امنیت بانان نظام ولایی، حضرات همیشه مسئولیت پذیر بوده اند که امروز از خود سلب مسئولیت می کنند.
حضور سنگین نیروهای امنیتی در تمام ساعات آن بعد از ظهر غمبار حس می شد. حتی خروج از خانه برای سر زدن به ماشین و یا حتی کشیدن نخی سیگار برای دوستان سیگاری که رویشان نمی شد در مقابل بزرگان و حق داران عزیز حاضر در خانه سیگاری بگیرانند، قدری غیرممکن می آمد. فشار عصبی و روانی امنیت بانان بیرون خانه بر اهالی درون خانه کاملا مشهود بود.
پیکر عزیز مهندس سحابی را در میان هال و پذیرایی منزل گذاشته بودند. پرچم سه رنگ ایران را بر روی مردی کشیده بودند که تمام عمر بیش از هشتاد ساله خود را وقف ایران زمین کرده بود. هرکه می آمد در مقابل پیکر این بزرگ مرد زانو می زد و مگر می شد از اشک چشمان در غم فراق این انسان به واقع انسان جلوگیری کرد.
آن روز روز همدلی بود. روز همراهی بود و روز غم فراق یک مرد بزرگ. بسیاری از مدعیان عرصه سیاست که خود را مردمی می دانند و اصلاح طلب، آن روز نیامدند. نه آن روز که حتی روز تشییع نیز تشریف فرما نشدند. کجا بودند خدا عالم است و بس. اما عدم حضور برخی مدعیان نشان داد که همیشه میان ادعا تا عمل آدمیان فرسنگها فاصله است.
آن روز روز غم بود. و همه جمعیت غافل از حوادث پیش رو و اتفاقات فردا. فردایی که زایشگاه یک فاجعه بود. فردایی که دو تابلو در خود داشت. یک تابلوی شهادت، رشادت و مقاومت و ایثار و عشق و یک تابلوی رذالت و جنایت و خباثت و همه پلشتی های انسانی. فردای آن روز جدالی بود بین انسانیت و رذالت. بین دو وجه انسان. وجه نیک و وجه بد او. فردای آن روز با تشییع شروع شد و با شهادت و تصویر دوباره مظلومیت فاطمه بنت نبی اسلام ختم شد. فردایی که غمبار ترین روزها بود. روزی که حسین باز مصلوب شد. حسین باز شهید شد و روزی که غم مظلومیت فاطمه را بار دیگر روزگار چشید و بر این مظلومیت گریست.
از تشییع تا شهادت
آنچه در زیر و در هفت سکانس نقل می شود، روایتی است از یک فاجعه در روز یازدهم خرداد ماه 1390 هجری شمسی. روایتی که تاریخ آنرا از یاد نخواهد برد.
سکانس اول : وارد خانه می شوم. جماعت بسیاری نشسته اند و همگی گریان. چه رحلت مرد بزرگی را به عزا نشسته اند. دختر آن مرد بزرگ که خود بانویی است عزیز و مهربان و اندیشه ورز، بانو هاله سحابی، ایستاده و همگان به او تسلیت می گویند. وارد خانه می شوم و از دوستان سراغ پیکر مهندس را می گیرم. جماعت دلسوخته دوستدار مهندس سحابی که همگان از دوستان و شاگردان و دوستداران ایشانند و از جمله همفکران نیروهای ملی مذهبی و ایضا خانواده معزز ایشان، همه جمع اند. پیکر را می آورند. در گوشه حیاط خانه در لواسان، کفی است که با مرمر فرش شده است. آن کف مرمرین ابتدا توسط دوستداران و یاران شسته می شود. همه زار زار در غم فراق استاد و مرد بزرگی چون مهندس عزت الله سحابی اشک می ریزند. پیکر مهندس بر آن کف مرمرین قرار می گیرد و پیر مردی به همراه برادر عزیزمان آقای حمید احراری، شروع به شستن و غسل دادن پیکر مهندس می کنند. صدای تلاوت قرآن و اشک یاران در فضا پیچیده است. همه اشک می ریزند به یاد سالها زندان مهندس سحابی در زندانهای شاه و شیخ، به یاد مهربانی های او و پدریهایش و گرامی بودن هایش. اشک می ریزند و می دانند که مادر دهر تا زمانی دور و دور و دور، دیگر فرزندی چون او نخواهد زایید. اگر درست یادم مانده باشد مراسم غسل پیکر مهندس حدود ساعت یک ربع یه شش صبح آغاز می شود. شاید بپرسید چرا اینقدر زود؟
امنیت بانان نظام ولایی از روز قبل که خبر رحلت این مرد بزرگ اعلام شد، بر خانواده فشار آوردند که مراسم کفن و دفن مهندس سحابی هرچه زودتر انجام شود. روز قبل یعنی روز سه شنبه دهم خرداد ماه 1390 هجری شمسی حتی اولتیماتوم دادند که تا شب جسد را دفن کنید. خانواده مقاومت کرد و حضرات امنیت بان تهدید کردند. تهدیدهایی سخت که به تعبیر یکی از بزرگان و عزیزان حاضر در جمع حضرات به دنبال انفجار محل هستند. از ساعت شش بعد از ظهر که زمان معهود برای اجرای تهدیدها بود تا غروب آفتاب، آرام آرام کسانی که می خواستند به تهران برگردند تا صبح فردای آن روز یعنی صبح چهارشنبه یازدهم خرداد ماه 1390 که روز مورد بحث ماست، در خانه مهندس سحابی در لواسان باشند و مراسم تشییع را اجرا کنند، رفتند. امنیت بانان حاضر در محل جز مردم آزاری و اذیت خانواده مصیبت دیده مهندس و دوستداران دلسوخته او کاری نکردند.
به هر حال با فشار این حضرات امنیتی بود که قرار شد ساعت 7 صبح روز چهارشنبه 11 خرداد ماه مراسم تشییع انجام شود. مراسمی که ابتدا ساعت 8 صبح قرار بود انجام شود.
به هر حال تا حدود ساعت یک ربع به هفت که مراسم غسل و سپس کفن کردن مهندس انجام می شد، آنچه در آن خانه جریان داشت چیزی نبود جز عشق و عرفان و یاد این مرد بزرگ. صدای خواندن قرآن از هر سو بلند بود. بزرگی از یاران شصت ساله مهندس وارد شد. بخشهایی از زیارت عاشورا در هنگان غسل و کفن کردن مهندس خوانده شد. آنچه در آنجا جریان داشت چیزی نبود جز عشق و آه و اشک که به تعبیر دوست و یار شهید مهندس سحابی یعنی معلم شهید دکتر علی شریعتی، مگر جز این است که عشق با اشک سخن می گوید؟ (نقل به مضمون)
پیکر مهندس سحابی را غسل دادند و کفن کردند. از حدود یک ربع به هفت آرام آرام سر و کله امنیت بانان و روحانی مورد اعتمادشان برای خواندن نماز میت بر پیکر مهندس پیدا شد. البته خانواده حجت الاسلام مهندس احمد منتظری فرزند برومند فقیه عالیقدر و مرد مجاهدت و علم، حضرت آیت الله العظمی منتظری (رحمه الله علیه) که نماز میت را بر پیکر مهندس سحابی بخواند. با ایشان از جمله کسانی که شناخته می شدند آقایان روحانیانی مانند عبدالمجید معادیخواه، شیخ عبدالله نوری و دیگرانی نیز آمده بودند. همچنین حدود ساعت هفت بود که حجت الاسلام شیخ حسین انصاری راد نیز وارد شد.
به هر حال با حضور یاران قدیم و جدید مهندس سحابی و خانواده و دوستداران ایشان پیکر مهندس بر روی یک برانکارد قرار گرفت. لا اله الا الله گویان جمعیت حاضر پیکر این مرد بزرگ و این پدر عزیز مردم را بر دوش گرفت و به سمت در خانه به راه افتادند تا مراسم تشییع و سپس خاکسپاری انجام شود.
سکانس دوم: داخل خانه مهندس سحابی. جنازه بر دوش دوستداران او و همه گریان و لا اله الا الله گویان. دم در و هنگام خروج از خانه ناگهان صحنه عوض می شود. ماموران امنیتی علی رغم قولشان مبنی بر اینکه می توانیم پیکر را تا سر کوچه تشییع کنیم، به دنبال این هستند که پیکر مهندس سحابی به محض خروج از خانه توسط ایشان در آمبولانس قرار بگیرد. جمعیت گریان و خشمگین، لا اله الا الله گویان و با جنگاوری به سمت ابتدای کوچه حرکت می کنند. کل این مبارزه منجر به حرکتی محدود و فاصله کمی از درب اصلی منزل می شود. امنیت بانان بر سر تشییع کنندگان می ریزند. هرکه بر سر راه است می زنند و می گیرند و می برند. سر دسته این حمله کنندگان که لباس شخصی و بی سیم در دست دارد، با چنان خشمی گوشه کفن را می کشد که گویی طرف مقابل را دشمن خونی خود می داند. می زنند و می برند و جوانان با وجود کتکهای بسیار همچنان با فریاد لا اله الا الله که کل محله را می لرزاند و صد البته لرزه بر اندام این قوم مهاجم می اندازد به جلو می روند. ناگهان دو دست به سوی بانو هاله سحابی می رود. فریاد بانویی بلند می شود که هاله را زدند. ناگهان شاید برای لحظه ای، حواس منحرف ضربه به دخت گرامی مهندس سحابی می شود. امنیت بانان حمله می کنند. هر کدام از افرادی که زیر برانکارد را گرفته اند به سویی پرتاب می شوند. پیکر عزیز مهندس عزت الله سحابی در حالی که روی آن پرچم ایران کشیده شد بر زمین می افتد. یکی از ماموران خشمگینانه و با عجله پیکر را از روی زمین برداشته و به داخل آمبولانس مشکی ای که جلو ایستاده بوده پرتاب می کند. آری پیکر مهندس سحابی را که به زمین افتاده به داخل آمبولانس پرتاب می کند. یکی از تشییع کنندگان بین مردم و آمبولانس پرتاب شده و شاهد افتادن پیکر بر روی زمین و انداختنش داخل آمبولانس است. بدنش مانند بید می لرزد و با هر دو دست بر سر می کوبد و زار زار می گرید. مامور دیگری و یا همان ماموری که پیکر مهندس را به داخل آمبولانس پرتاب کرد، پرچم سه رنگ ایران را مچاله می کند و آن را بر روی پیکر مهندس می اندازد و درب آمبولانس را می بندد و لگدی حواله آن جوانک گریان نشسته بر زمین می کند و فریاد می زند که آمبولانس برود. با حرکت آمبولانس جمعیت متحیر و گریان به سمت اتوبوس ها می روند تا به سوی قبرستان فاطمیه گلندوئک حرکت کنند.
سکانس سوم: اتوبوس ها در مقابل قبرستان جمعیت را پیاده می کنند. درب قبرستان بسته است. جمعیت معترض می شود. ناگهان غریو لا اله الا الله است که فضا را می شکند. درب پس از مدتی باز می شود. صدایی به عربی شنیده می شود. صدا صدای تلقین است. به محض رسیدن جمعیت در کنار مزار مهندس سحابی تنها شاهد چیدن لحد بر روی مهندس هستند. امنیت بانان مدعی اند که خودشان نماز را خوانده اند و تلقین را نیز گفته اند (در حالی که بعدها مشخص شد تلقین را آقای دعایی گفته است و نماز را نیز با تائید آقا حامد فرزند زنده یاد مهندس سحابی خوانده اند) و جنازه را دفن کرده اند و حال مشغول چیدن لحد و ریختن خاک داخل قبر اند. جمعیت شروع می کند: بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله رب العالمین و همه با هم سوره های حمد و توحید را می خوانند و این فاتحه خواندن جمعی امنیت بانان نظام ولایی که جسد را دزدیده اند و به خاک سپرده اند عصبانی می کند. یک جوان در آن میانه چیزی می گوید که چند نفر این امنیت بانان که کاور سبز رنگ پلیس را پوشیده اند با دستور همان مرد بی سیم به دست که اینک ماسکی نیز بر روی صورت زده بر سر او می ریزند و او را می زنند و می برند. فریاد اعتراض جمعیت از هر سو بلند است. اما آقایان مامورین کار خود را می کنند. و باز فاتحه خواندن جمعی و گریه های مکرر و تبلور عشق به مهندس سحابی و راه و اندیشه و هدفش که علی رغم خشم ماموران امنیتی فریاد زده می شود. قبرستان و خیابانهای اطراف توسط نیروهای پلیس امنیت و پلیس پیشگیری قرق شده است. انگار که به جنگ آمده اند. این همه نیرو آورده اند برای برخورد با دو اتوبوس آدم عزادار که به عزای استادشان نشسته اند. صحنه عاشوراست. برخورد با خاندان رسالت پس از شهادت حسین و یارانش. حق عزاداری از این خاندان ستانده شد. به پیکر مهندس سحابی بی حرمتی شد. اجازه خواندن نماز بر پیکر مهندس سحابی داده نشد. اجازه دفن توسط یاران و دوستداران مهندس سحابی داده نشد. این همه لشگر برای دفن یک جنازه آوردند و باز هم از فاتحه دست جمعی ترسیدند و زدند و بردند.
سکانس چهارم: جمعیت از قبرستان خارج می شوند. آرام آرام هرکسی در مقابل چشم ماموران تا بن دندان مسلح به سویی می رود. و همه تقریبا غافل از فاجعه اند که رخ داده است. یکی از جوانان از برادر مهندس سحابی فقید در مورد وضعیت جسمانی هاله خانم سحابی می پرسد. پاسخ این است که ایشان در بیمارستان هستند و خبر دیگری نیست. جمعی از جوانان به سمت منزل مهندس سحابی به راه می افتند. در مقابل درب خانه به دکتر احسان شریعتی برخورد می کنند و با ایشان به سر کوچه خانه مهندس سحابی می رسند. وضعیت غیرعادی است. همه گریان و پریشانند. بانو دکتر سوسن شریعتی تقریبا از حال رفته است و گریه می کند. بانو دکتر پوران شریعتی رضوی همسر معلم شهید دکتر علی شریعتی نیز گریه می کند و از ظلمی آشکار که بر این مردم رفته است می نالد. مهندس هاشم صباغیان بد حال می شود و به درمانگاه برای رسیدگی منتقل می شود. همه در غم و اندوه عجیبی فرو رفته اند. در مقابل خانه جماعتی جمع شده اند و مرتب این سئوال را از یکدیگر می پرسند که : حال هاله خانم چطور است؟ نکند خبر واقعیت داشته باشد؟ همه گریانند و مضطرب. یکی از جوانان در گوشه ای امن یجیب می خواند. ناگهان از داخل خانه اعلام می شود که بانو هاله سحابی به رحمت خدا رفته است. در واقع باید گفته می شد که بانو هاله سحابی شهید شده است.
روایات از ماجرا مختلف است. آنچه مشترک است این است که :
بانو هاله سحابی در حالی که تصویری از پدرش مهندس سحابی را در دست داشته در پیشانی تشییع کنندگان حرکت می کند. یکی از مامورین تصویر را از ایشان می گیرد. ایشان معترض می شود. مامور با ناجوانمردی هرچه تمامتر تصویر پدر را در مقابل چشمان گریان دختر داغدار پاره می کند. دختر داغدار به مامور اعتراض می کند.
از اینجا به بعد چندین روایت شنیده می شود. یکی اینکه مامور جنایت کار ضربه ای به سینه و یا شکم بانو هاله می زند و بانو هاله بر زمین می افتد. روایت دیگری می گوید که مامور مذکور بانو هاله را هل می دهد و ایشان قدری عقب می روند و بعد بر روی زمین می افتند. در هر دو حال و در همان زمان افتادن بر زمین روایت دردناک دیگری هست. روایت اینکه ماموران با فریاد اینکه بانو هاله در حال تمارض هستند با لگد ضرباتی بر ایشان می زنند. به هر حال بانو هاله را در یک ماشین قرار می دهند تا به بیمارستان برسانند و بانو هاله بر اثر سکته قلبی یا به قول دیگری که از پزشک معالج بانو هاله شهید نقل شده است، بانو هاله بر اثر ضربه و در نتیجه پارگی طحال در مسیر کشته می شود و یا بنا به تعبیر مذهبی و حقیقی آن به شهادت می رسد. دلیلی که بنا به شواهدی که بعدها به دست آمد قریب به یقین بود.
آنچه روی داده یک قتل مسلم است. بانویی 57 ساله و مبتلا به بیماری دیابت و بیمار. پدرش که یکی از بهترین انسانهای روزگار است را از دست داده. اگر کم درگیری ترین روایت از چگونگی شهادت بانو هاله را نیز بپذیریم، مامور مذکور موجب قتل بانو هاله شده است. بانو هاله مظلومانه و در هنگام تشییع پدر شهید می شود.
خبر شهادت بانو هاله همه را متاثر می کند. همه تنها یک سئوال دارند: مگر می شود؟ مگر می شود دختری را در مراسم تشییع پدرش کشت؟ مگر می شود چنین جنایتی را دید و دم بر نیاورد؟ در حکومت علی ابن ابی طالب خلخال از پای زنی یهودی می کشند و علی طلب مرگ می کند. در نظام ولایی زنی 57 ساله که قرآن پژوه است و فرهیخته و اندیشمند را درهنگام تشییع پیکر پدرش می کشند. اگر این اسمش جنایت نیست پس چیست؟
خانواده برنامه مراسم سوم مهندس سحابی را (که البته نگذاشتند برگزار شود و در این مراسم نیز حدود سی مرد و 15 زن دستگیر شدند که البته همه پس از 24 ساعت با قید قرار آزاد شدند) اعلام می کند و برای تشییع پیکر شهید هاله سحابی به جماعت می گوید که منتظر اعلام برنامه باشید. همه گریه می کنند. در خانه محشر کبرایی برپاست. سویی مهندس میثمی اشک می ریزد و سویی دیگر بانو مرتاضی لنگرودی. همه دوستان و یاران نیروهای ملی مذهبی گریانند. هیچ کس را باور این فاجعه دلخراش نیست. همه از خدا می پرسند که چرا که تنها او دوای دل دردمندان و یار بی کسان است. فاجعه از پی فاجعه رخ می دهد. خرداد پر از حادثه به خرداد پر از فاجعه بدل می شود.
سکانس پنجم: بعد از ظهر گرم یازدهم خرداد. منزل بانوی شهیده هاله سحابی. همه برای تسلیت به دکتر شامخی همسر بانو هاله شهید و پسر و دو دخترش آمده اند. همه گریه می کنند و پیکر بانو هاله در گوشه ای روی تخت است در کاور مخصوص فوت شدگان. اکثر بزرگان هستند و همه غمگین از فاجعه پیش آمده و مصیبت رخ داده. دم در ساختمان عده ای از جماعت امنیتی ایستاده اند و مثلا مراقب اند تا اغتشاشی صورت نگیرد! پلیس ویژه قتل هم آمده است. خانواده را مخیر کرده اند بین دو راه. اول اینکه از شکایت خود صرفنظر کنند که یعنی انگار نه انگار. هیچ اتفاقی نیافتاده و آنوقت این حضرات قول می دهند که پیکر بانوی شهید را به خانواده برای کفن و دفن تحویل دهند. راه دیگر هم این است که در صورت شکایت خانواده پیکر برای کالبد شکافی به پزشکی قانونی تحویل شود. خانواده وارد شور می شود و تصمیم می گیرد که پیکر مادر شهید خانواده کالبد شکافی نشود. تصمیم اعلام می شود. باز نیروهای امنیتی خلف وعده می کنند و گامی جلوتر می گذارند و مصرند که به بهانه های امنیتی و ترس از به قول خودشان اغتشاش جسد همان روز دفن شود. همه معترض اند. اما ظاهرا چاره ای نیست. می گویند که اگر چنین نشود خودشان جسد را می برند. تصمیم گرفته می شود. جسد برای دفن به لواسان منتقل می شود. در آخر ماجرا و زمانی که هنوز بانوان بر پیکر بانوی شهیده نشسته اند و گریه می کنند، ناگهان مشتی از نیروهای امنیتی به داخل خانه می ریزند. به ارشد ترین مقام حاضر در آن محل اعتراض می شود و او ایشان را به بیرون می راند. همه گریانند که این جماعت حتی خصوص ترین حوزه زندگی انسان را، خانه انسان را نیز حرم امن نمی دانند و به آن یورش می برند. تنها چیزی که نزد این جماعت امنیت بان نیست انسانیت است و شرافت.
قرار می شود که پیکر با آمبولانس نیروهای امنیتی به لواسان منتقل شود. جایی که قرار است دفن شبانه صورت بگیرد. جایی که قرار است خاطره دفن شبانه دخت گرامی رسول اکرم دوباره زنده شود. خاطره مظلومیت فاطمه بنت نبی قرار است دوباره در ذهنها پدیدار گردد.
سکانس ششم: جماعت به خانه مهندس سحابی در لواسان می رسند. حدود شش عصر، کمی کم یا زیاد است. دکتر شامخی هم دقایقی بعد می رسد. خبری از آمبولانس نیست. همه از خلف وعده امنیت بانان نظام ولایی سخن می گویند که احتمال دارد جسد را به قبرستان برده و به خاک سپرده باشند. پس از تحقیق مشخص می شود که دادستانی به دلیل مصاحبه همان روز حجت الاسلام احمد منتظری با تلویزیون بی بی سی و اعلام اینکه بانو هاله سحابی کشته شده است، دستور داده که پیکر حتما باید کالبد شکافی شود. پیکر بانوی شهیده برای این عمل به پزشکی قانونی کهریزک منتقل می شود. تماسها گرفته می شود و بالاخره با وساطت اطلاعاتی ها آقایان از کالبد شکافی منصرف می شود و پیکر از کهریزک راه می افتد تا به خانه در لواسان برسد. همه نشسته اند و منتظر و گریان. همه منتظر اند تا تشییع جنازه شبانه را انجام دهند. تا بار دیگر خاطره مظلومیت سیده نساء العالمین زنده شود.
سکانس هفتم: فضای دم در خانه مهندس سحابی بار دیگر غیر عادی می شود. آمبولانس می رسد. پیکر بانوی شهیده لا اله الا الله گویان و یا زهرا گویان وارد خانه می شود و خانمها و خانواده در کنار پیکر قرار می گیرند. همه گریه می کنند بر مظلومیت و ظلمی که اتفاق افتاده. امنیت بانان اما نگران و مضطرب دم در خانه اند. می دانند چه جنایتی رخ داده و می ترسند از عواقبش. پس از کمتر از ساعتی در آستانه غروب پیکر برای تشییع آماده می شود. آماده می شود که برای غسل و کفن برده شود. و باز غریو فریاد بت شکن لا اله الا الله و غریو مظلومیت زهرا وار با رمز یا زهرا. تشییع تا ابتدای کوچه انجام می شود. جسد در آمبولانس قرار می گیرد تا برای غسل و کفن برده شود. دم غروب است.
جسد به مکان غسل و کفن که غسالخانه قبرستان است آورده می شود. غسال می گوید که اینجا به جز محلی ها کسی را غسل نمی دهند. آنهم که در روز انجام می شود و نتیجتا محل غسالخانه چراغ روشن ندارد. از سر باطری یک خودروی سمند سورن سفید برق می گیرند و با چراغهای آن غسالخانه را روشن می کنند. در طول زمان غسل و کفن همه گریه می کنند. شب فرا رسیده و حال یاد غسل و کفن شبانه فاطمه همه را گریان کرده است. حجت الاسلام شیخ حسین انصاری راد نیز می رسد و در گوشه ای می ایستد. او نیز حیران است از این همه ظلم و بیداد و جنایت و خباثت. غسل و کفن تمام می شود.
لا اله الا الله. یا زهرا. این دو رمز بت شکنی و مقابله با استبداد از سویی و فریاد مظلومیت از سویی دیگر است. جسد برای نماز با فریاد غریو جماعت آورده می شود. نور خودروها زمین را برای نماز میت روشن می کند. نماز خوانده می شود. با گریه و ماتم و یاد و خاطره بی بی دو عالم فاطمه زهرا.
جسد بر دوش دوستداران خاندان سحابی است. فریاد لا اله الا الله و یا زهرا کل منطقه را برداشته است. غریو این فریاد است و تن استبدادیان دین آویز را می لرزاند. پیکر به قبرستان منتقل می شود. با نور شمع و چراغهای موجود مراسم تلقین و دفن انجام می شود. همه گریه می کنند. فریاد یا زهرا اینجا فریاد مظلومیت است. فریاد ظلمی است که انجام شده. فریاد دفن دوباره فاطمه پس از بیش از 1400 سال است در حکومت مدعیان ولایت علوی. شانه ها می لرزد و اشکهاست که زبان دل شده است و یا زهراست که زبان اعتراض است به جنایت کاران و جلادان دین آویز.
مراسم تمام می شود. هنگام خروج از قبرستان در هر دو ردیف نیروهای یگان ویژه با خود و باتوم و سپر ایستاده اند. ترس از سر و روی امنیت بانان می بارد. می دانند چه جنایتی کرده اند. می دانند که می بایستی در پیشگاه خدا و خلق خدا پاسخگوی جنایات خود باشند. می دانند که ظلمی که کرده اند در تاریخ اسلام و ایران بی سابقه نباشد، کم سابقه است.
چند جوان را هنگام خروج از قبرستان بازداشت می کنند. مهم نیست. ظلم پایدار نمی ماند. این خون ها و رنج ها هزینه ای است برای آزادی و برابری و عرفان و انسانیت.
آنچه خواندید گزارشی بود از روزی که در آن یک پدر و دختر را در فاصله 12 ساعت به خاک سپردند. پدری پیر که رحلت کرده بود و دختری که در مراسم تشییع پدرش کشته شد. گزارشی بود از ظلمی که در روز 11 خرداد ماه 1390 هجری شمسی اتفاق افتاد و تا تاریخ تاریخ است این جنایت را از یاد نخواهد برد. ظلمی که روز بعدش در مراسم سوم این عزیزان در مسجد حجت ابن الحسن خیابان سهرودی تهران بیشتر شد و نگذاشتند که مراسم ترحیم برگزار شود و بیش از 40 تن زن و مرد را بازداشت کردند و با خود به بند بردند. اینان از اندیشه و راه عزت الله سحابی و شهید هاله سحابی می ترسند. از اندیشه ای که هم ملی است و هم مذهبی. از سلاله پاکی که پدران فکریش سید جمال الدین اسد آبادی، اقبال لاهوری، طالقانی و بازرگان و دکتر سحابی و شریعتی و حنیف است. از سلاله ای که مصدقی است و به آرمان مصدق وفادار. جماعتی که اخلاق مدارانه بر آرمان خود ایستاده اند و حاکمانی که بر کوس استبداد خود می کوبند و در راه رسیدن به قدرت از هیچ جنایتی ابایی ندارند. صحنه روز 11 خرداد صحنه مظلومیت و اثبات حقانیت بود در برابر ظلم و بیداد و باطل. روزی که از رویدادهایش که در اینجا گزارش وار و کوتاه آورده شده، می توان چندین رمان نوشت و فیلم ها ساخت. روزی که رویدادهایش به اندازه یک تاریخ حرف و سخن با خود داشت.