بریده ای از رمان در دست انتشار هتل آشویتس که در سال ۱۳۹۴ به زبانهای فارسی و انگلیسی منتشر خواهد شد
Ad Auschwitz c’era48 la neve, il fumo saliva lento ۱
حاشیه میدان ایستاده بودند. صدای رادیوی تاکسی تا بلندای برج هم می رسید:
son morto con altri cento, son morto ch’ ero bambino۲
لهجه اش زنگ آلمانی ولحن روسی داشت وپشت صدای خواننده گم می شد:
passato per il camino e adesso sono nel vento e adesso sono nel vento…. ۳
-هی بچه… روسی نه… لهستانی…. همه این اشتباه را می کنند.
اوا، این رابعدها به اوگفته بود. حالاروسی یالهستانی ؛زورمی زدتاکلمات شکسته بسته انگلیسی راننده راازصدای خواننده جداکند. تمام راه، رادیو جیغ می زد:
Ad Auschwitz c’era la neve, il fumo saliva lento۴
راننده بیقراربود. ازوقتی که سوارش کرده بودتا اینجا، اینقدرآشفته وترسیده نبود. صدایش کرد.
-یوهان…
پشت مسجدی دراستانبول که آمدندسراغش، فهمیدازاین ببعداسمش یوهان است. گوشش به راننده بود. با نگاه کافه های دورمیدان را گشت وبه دهان کج راننده رسید که حالاعینک آفتابی رابرداشته بودوشیشه کثیفش را تندتند بالبه پیراهن پاک می کرد. صدایش را فریاد خواننده می خورد.
nel freddo giorno d’inverno e adesso sono nel vento, adesso sono nel vent5
چقدرتوی دوره انگلیسی درباره اهمیت لهجه گفته بودند. با دست، محکم زدروی رادیو. راننده صدا خواننده را کم و صدای خودش رابلند کرد:
رمز تماس یادته؟
اینجادنبال “ بل ودری؟ “۶
-وتو چی جواب میدی..؟
یوهان دست گذاشت روی دست راننده و رل را چرخاند.
- بلدم… برو… برو…
راننده، گازداد. یوهان توی آینه می دیدکه شولاپوش دست هایش را تکان می دهدودنبال تاکسی می دود.
ازدامن درازش آب می چکیدوسنگفرش کهنه راخیس می کرد. راننده، مشتی اسکناس چروکیده را در دست یوهان گذاشت و به واقعیت برش گرداند.
- پول اینجاست… وقتی پول عوض می کنی، اولین جاییه که ردتو می زنند. به یورو میشه سیصد تا به دلارچهارصد…
راننده آهسته کرد. یوهان کیف پول کهنه راازجیب کاپشن چرمیش بیرون کشید. دلارهای مچاله را در آوردوداد به راننده. تمام تنه برگشت. کوله راازصندلی عقب برداشت. زیپ بازکوله مثل دهانی، دستور المعل را تکرار می کرد.
-یادت باشه توریست بی خیال قانونه. دوربین روی دستشه وهی بالارانگاه می کنه. مرتب می چرخه و فیلم می گیره. هنرپیشه هم بودی. نبودی؟ بهتر. میری توی این نقش. عین هزاران نفردیگه که میان اینجا تا عرق ارزون بالا بیاندازن وجنده دوزاری بلند کنند، حال می کنی. حال…
توی آینه شولا پوش، بازکشان کشان می آمد. راننده دست گذاشت به بازوی یوهان.
- گیرکردیم… دیرکردیم… روز آخره… سر ظهر… باید کجا باشی؟
-آشویتس…
راننده زدروی ترمز. هُلش دادبیرون. درتاکسی میان زمین وهوا بسته شد. به سرعت رفت، ازکناردرشکه های چند اسبه گذشت وپشت تراموای کهنه ای که انگارتلق تلق کنان ازته تاریخ می آمد، ازچشم افتاد. بعدها، اوا، وقتی که اسم واقعی اش را صدا می زد، گفت:
- پناه دادن فراری خطرناک ترین وسخت ترین کار دنیاست. مرتب می ترسی تو رابگیرندو بدتراز آن فراری رو دستگیر کنن.
دوربین راازکوله درآورد. فیلم گرفت ودرآینه قدی مغازه عرق فروشی باتصویربطری های هزاررنگ عرق قاطی شد:
- خودخودش است. عینک آفتابی.. کوله به پشت…. ا.. کلاهم کو؟
با حسرت دست کشید به موهای ریخته وسط سرش. دایی اگربود، سرش راازتوی کتاب کلفتش بلند می کردو می گفت:
- چه جهانگردی…
پدر، مثل همیشه، به او می گفت که دایی بشنود.
- کرم کتاب، جهانگرد، جهان را می گردد، توریست توی توراست… قانونی یا قاچاقچی… یک شهر، دو تا… پنج تا… کوتا جهان…؟
توی توربود. بایدمثل توریست هایی که ازخیابان های باریک چهارسوبه میدان رسیدند وبی هدف به خیابان دیگری می رفتند، شهرراگزمی کرد. بند دوربین را روی شانه محکم کرد. نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. ده صبح. آوایی فلزی درهوا دوید. دنبال صدا گشت. توریست ها دست ها سایبان چشم، به برج بالایی باکره مقدس خیره شده بودند. اوهم همین کارراکرد. صدای شیپور، ازجائی ناپیدا می تراویدودرهوا پخش می شد. شکم یوهان مالش رفت. ازده صبح دیروزچیزی نخورده بود. وسط علف های پشت کامیون غلت می زد وآب می خورد. دلش آشوب بود. چُرتش می بردو می پرید. شاش داشت وبخودش می پیچید. کامیون، سرانجام جایی ایستاد. تا سه ضربه خوردبه در، کوله را قاپیدوازلای درکه بی صدا بازشد، پرید بیرون. راننده دررابست. عینک سیاه بزرگ صورتش را می پوشاند. لب هایش به زحمت جنبید.
- جواب رمز بعدی اینه: پی عرق ارزانم.
گفت ورفت. کامیون راه افتاد وتوی غباری که هوا کرد، تنهایش گذاشت. به اوگفته بودند:
- جلوی تابلویی پیاده ات می کنند که نوشته آشویتس ۷۱ کیلومتر.
با چشم گشت وتابلورا دید. کهنه فروشی کنارپیاده روداشت بساطش راپهن می کرد. کوچه باریک و خاکی کنارش به مزرعه وجنگل ومی رسید وتا شیب تپه بلندی می رفت. کلیسای بزرگ روی قله از زیرمه سردرمی آورد. یوهان، خمیازه ای کشید. خودش را تکان داد. علف ها راازموهایش گرفت. برگشت. پیرزنی که بساط کهنه فروشی رامی چید، نگاهش کردوبادهان بی دندانش خندید. داخل مغازه شد. یوهان دوروبرش راپائید. زیپش راکشیدپائین. شاشید. می شاشید. نگاهش ازتابلومی گذشت وسایه پیرزن را پشت شیشه مغازه می دیدکه گوشی تلفن دستش بودو مرتب بیرون را نگاه می کرد.
- پیرزن یعنی خبرچین.
توی کدام فیلم، این جمله راشنیده بود؟ پیرزن گوشی را گذاشت وبیرون آمد. باتعجب نگاهش کرد که هنوزمی شاشید. تاکسی قراضه ای بسرعت رد شد. توی محوطه خاکی کنار جاده دورزد وجلوی پایش کوبید روی ترمز. راننده، شیشه را کشید پائین.
دنبال “ بل ودری؟ “
پی عرق ارزانم.
راننده اشاره کردکه سوارشود. یوهان سرش را تکان داد. هنوزداشت می شاشید.
- بجنب…
سرصبرشاشید. کیرش را تکان تکان داد. راننده بوق زد. یوهان پرید بالا. کوله راانداخت عقب. پیرزن رامی دیدکه بساط راپهن می کردونگاهش به آنها بود. راننده، توی گوشی که جلد زردزننده ای داشت، چیزی گفت و آن را درجیب کتش گذاشت. بعد رادیورا راه انداخت. یوهان زد روی شانه راننده. وقتی راننده چرخید، تازه یوهان دهان کجش رادید. یوهان با دست ودهان ادای تلفن زدن را درآوردوپیرزن را نشان داد. راننده خندید، شانه اش را بالا انداخت، رو برگرداند و تا می شد صدای رادیو را بلند کرد.
Ad Auschwitz tante persone, ma un solo grande silenzio,è strano non riesco ancora a sorridere qui nel vento, a sorridere qui nel vento7
بوی تند قهوه یوهان رااز تاکسی به میدان برگرداند. دهانش خشک بود. ته بطری آب راسرکشید. گرم بود ومزه شاش می داد. اطرافش راپائید. بابوی قهوه تا صندلی های زیرچترهای آفتابی زرد رفت. دخترهای گارسن نگاهی به او انداختند و هرو کری کردند. یکیشان آمد سراغش و لبخندی زد. یوهان جا به جاشد.
- توانگلیسی حرف می زنی؟
دختردوباره خندید وموی بافته اش را از شانه ای به شانه دیگرانداخت.
باندازه یک توریست.
قهوه بزرگ با یک عالمه نان…
دخترمی خندید. به جایی خیره شده بود. یوهان، ردنگاهش راگرفت وتارفت، زیپ شلوارش رابست و نشست. دختربافنجان بزرگ قهوه و سبدکوچک نان، برگشت.
ممنون. می خواهم بروم آشویتس.
اینجاهمه یا ازآشویتس آمده اند یا می خواهند بروند آشویتس.
یوهان جرعه بزرگی را هورت کشید و نان ها را یک لقمه کرد.
- چطوری بروم؟
دخترخم شد. جایی را پشت برج های دوقلوی کلیسا وتراموا نشان داد.
اتوبوس ها ازآنجا می روند. بلیت هم داریم.
نان چی؟
دختررفت وبایک سبد دیگر نان وبلیت برگشت.
-نان مجانی و بلیت. رفت و برگشت ارزونتره.
تا آشویتس چقدرراه است؟
الان که راه بیافتی… صبر کن ببینم.
صدای شپیور نگاه دختر را دزید. زل زد به برج کلیسا.
حوالی ظهر می رسی.
باید سر ظهر برسم.
-وقت داری.
-یوهان آسمان را نگاه کرد.
-صدا ازآسمان نیست. ازآن پنجره کوچک بالای برج است. این تنها کلیسایی است که مریم مقدس بجای نوازنده زنگ، شیپورچی دارد. می خواهی داستانش را بدانی؟
یوهان، باصدای دختر نگاهش را ازآسمان گرفت.
-نه. می خواهم بموقع برسم آشویتس.
-گفتی ظهر؟
- آره ظهر. سر ظهر…
۲
ظهر، ازپشت ساختمان های آجری قرمزآمده، ازروی سیم های خاردار، دودکش های دوقلوی خاموش و برج های دیده بانی بی نگهبان؛پاروچین گذشته بود وحالابرای خودش پرسه می زد. راکت های تنیس توی دست راهنماها، هفتادودوملت رابرحسب زبانی که حرف می زدند، تقسیم می کرد. بازدید کنندگان محترم، بی تابانه عینک های آفتابی را بچشم می گذاشتند وبرمی داشتند وزیریکی از راکتها جمع می شدند. یوهان درگروه انگلیسی زبان دنبال راهنمای چاق راه افتاد. راهرو سیمانی با طناب دوقسمت شده بود. جماعت با فشارتومی رفتند. ازطرف دیگرطناب کسانی که ازبازدید بر می گشتند، یکی یکی بیرون می آمدند. قاب های وسط پنجره های بزرگ، پربودازپوسترفیلم های سینمایی. یوهان، فشارجماعت راکه بی توجه ردمی شدند، تحمل می کردتا بتواندبعضی ازاین فیلم ها راکه دیده بود، به یاد بیاورد. تصویرمحو خودش راکنارافسران نازی، سگهای درنده وسیم های خاردارمی دید. دمی ایستادوژست افسری را گرفت که توی قاب ایستاده بود و جائی راباانگشت نشان می داد. چند نفرکه دورو بریوهان بودند، مسخره کنان هُلش دادند. ازدروازه سیمی که هزاران زندانی ازآن داخل شده وبرنگشته بودند، وارد شدند. دوربین ها ازدست ها بیشتر بودند. بعدها، اوا گفت :
- اضطرابت بدبختم کردو مرا دنبالت کشاند.
نگاهش به آدم ها بود. دودکش های بلندپیروشکسته راکه درمتن آسمان آبی پیداشده بودند، نمی دید. این آجرهای سوخته روزی کاره ای بودند. بروبیائی داشتند. شبانه روزدودچسبنده بدبوئی رابیرون می دادند ونیستی خاکستری رادرهستی آبی آسمان پخش می کردند. حالا، بادهان همیشه بازبه خمیازه، حیران نمایش پر بیننده روزگار فعالیت شبانه روزی خودبودندوایام بازنشستگی راسرمی کردند. یوهان، گوشی رابه گوش گذاشت. بی سیم کوچک راتنظیم کرد. نگاهش به راکت راهنمابودکه سمتی را نشان داد. گروه حرکت کرد. خیابا ن های پهن خاکی پوشیده ازقلوه سنگ های صورتی را رفتند. یوهان، بدجوری لق می خورد. نزدیک بودبیافتد. ازبلوک های بلندآجری شماره دارگذشتند. اگرگوشی را برمی داشتی که به زبان های مختلف، حکایت سنگ وآجر، برج وسیم خاردار، زندانیان فراری ودندان تیزسگ هارابا لحنی یک نواخت وخسته قرقره می کردند؛گویی در سربازخانه ای قدیمی بودی که تبدیل به پارک شده باشد. درفاصله هردوبلوک، چند درخت مفلوک از باد نیمه سرد پائیزی بخود می لرزیدند.
- خانم ها، آقایان محترم!هرسال این موقع اینجا برف می آمد…
گوشی وزوزمی کرد. خانم هاوآقایان محترم، دسته دسته واردبلوک ها می شدند. گوششان به حرف های توی گوشی بودوگاه لق می زدند. نورافکن های قدیمی درخاموشی دیر سال خود، بیهوده بربرج های نگهبانی تاب می خوردندو ایامی را درخاطرشان روشن می کردند که آدم ها را دسته دسته و به زور ازپنج تا پله کوتاه بالا می بردندوازدرهای تنگی تومی دادند که فقط برای ورود ساخته شده بودند. حالا، ازدرهای چهارتاق باز، آدم هارابا عجله بیرون می فرستادند. دوربین یوهان می گشت وخودش هی سرک می کشید. اوا، بعد ها، چند بار گفت:
-خوب معلوم بودکه دنبال آشنائی، کسی می گردی. بخودم می گفتم خودش است و دنبالت کشیده می شدم.
از توی گوشی جامانده ها راصدا می زدند. یوهان شتابان واردعمارت کناری شد. دنبال راهنمای چاق گشت. دوربینش ونگاهش دیوارودرها رادوید وازروی هزاران قاب عکس ردشد. نفهیمدچرا روی آن چشم های غمگین ایستاد. صاحب آن چشم ها هم مثل بقیه پیراهن راه راه به تن داشت.
- چرا عکس زندانی شماره۴۷۰۱۶؟
بعدها، وقتی اوا، این سئوال رابرای چندمین بار تکرار کرد؛کمی بفکر فرو رفت. درچشم های اوا خیره شد وجواب داد:
- ردباریک پشت لب ودهان کوچکش، هراسی را پنهان می کرد. وچشم ها… با چه حیرتی به کسی یا چیزی خیره شده بود.
چشم ها نمی گذاشت برود. توی گوشی صدایش زدند. دوید. راه راه لباس های توی قاب ها میله می شدند، موج می خوردندوازدرتنگی تومی رفتند ومی رسیدند به عکس بزرگی که تمام دیواررا پوشانده بود. زن شولا پوش جلو می رفت وتمام رخ رو به دوربین برگشته بود. دهانش کج شده بود. پشتش ردیف آدم ها زیربرف ازهمین خیابان خاکی پشت پنجره می رفتندوروی قلوه سنگ های صورتی یخ زده لیز می خوردند. زن، بادست چپ دامن شولای سیاهش را گرفته بود. پشتش بچه ها ریسه بودند.
- چقدروحشت کرده بودی یوهان. پشت کردی به قاب.
راه افتاد. برگشت. دوباره قاب رانگاه کرد. دامن بلند زن خیس بودودنباله اش به زمین کشیده می شد. توی گوشی صدایش زدند. خانم وآقایان محترم با چهره های غمگین هُلش دادندبه راهرویی بسیاردراز؛ ویترینی بی انتها. ازگودی زمین تا بلندای سقف، لبالب ازکفش های بچگانه وعروسک. بچه ها می دویدند. کفش هایشان درمی آمد. عروسک هایشان می افتاد. دخترکوچولو خم شدتا خرس کوچکش را بردارد. دستش راازدست مادرش کشید. پوتینی روی صورت خرس کوبید، له اش کردوفرستادش توی ویترین. خانم هاوآقایان محترم که انگارمی ترسیدند دخترک برگرددوخرس را بردارد، هُلش دادند. توی گوشی صدایش می زدند. هُلش می دادند. صدایش می زدندوهُلش می دادند. هی برمی گشت. دور خودش گشت. دنبال خودش می گشت.
- می ترسیدی ودنبال کسی بودی.
ناگهان سردش شد. سوز آمدودرخت ها شروع کردند به لرزیدن.
- همه زل زده بودند به دهان نیم بسته کوره ها و تو ملت را پس می زدی که بیایی بیرون.
حتی اگر دهانهای نیم کوره ها بازشعله می کشیدند، گرمش نمی شد.
- ازچشم افتادی ووقتی دوباره پیدا شدی.
گوشی وبی سیم راپس داده بودودوباره درمحوطه دورخودش می چرخید. شولا پوش ازوسط خانم ها و آقایان محترم که ازشدت تاثرساندویچ گازمی زدند، پیدایش شد. دامنه لباسش خط خیسی روی زمین کشیده بود. روی نیکمت نشست. ساندیچ نیم خورده را ازروی نیکمت برداشت. شولاراکشید روی سرش. سردش بود. دوربین یوهان اتوبوس ها را در قاب گرفت که پُر می شدند ویکی یکی می رفتند. صدای راننده تاکسی توی مغزش وُل می خورد.
- گیرکردیم… دیرکردیم…. روز آخره… سر ظهر… سر ظهر…
غروب فرومی افتاد. اتوبوس ها یکی یکی پر شدند ورفتند. آشویتس های ریز و درشت نقاشی شده روی بدنه اشان نشان نمی داد به جهنم می روند یا ازآن می گریزند. سایه های بلند سیم های خاردارهم دیگر جمع می شد. آخرین اتوبوس که انگارمنتظر کسی بود که هرگزنمی آید، راه افتاد. ازجلوی یوهان خیلی آهسته رد شد. ازشیشه داخل اتوبوس پیدا نبود. ستاره های رنگی کناراسم اتوبوس را شمرد. یک. دو. سه. چهار. پنج. حالا فقط او درمحوطه بود. اتوبوس تاجلوی دروازه رفت ودنده عقب برگشت. جلوی پایش ایستاد. باتردید سوارشد. رفت ودرتنها صندلی خالی ته اتوبوس نشست. پسری گیتارمی زدودختری می خواند. اتوبوس جاده های باریک را می چرخید. دوربین راخاموش کردوتوی کوله گذاشت. خانم محترمی که کنارش نشسته بود، فین فین کرد. دستمالی درآورد. اشکش راگرفت ودماغش را چلاند. ساندویچ بزرگی ازکیفش بیرون کشید. یوهان با بوی کالباس، گرسنگی رایک لقمه کرد وفروداد. اتوبوس تاب خوردومیدان کوچکی رادورزد. خانم محترم بالذت ساندویچش را می خورد. یوهان تکیه دادوچشم هایش را بست. اتوبوس تاب می خورد. می خواست بالا بیاورد. همه ساندویچ های کالباس دنیا را یک لقمه می کردومی خورد. بعدهمه را بالامی آورد. آب ازدامن شولای زن توی قاب شره کرد. می خواست دست دخترش را بگیرد. گل میخ های پوتین خرس را له کرد. یوهان جلوی دهانش راگرفت که بالا نیاورد. خانم محترم، با کاغذ ساندویچ دهانش را پا ک کردوچپاند توی کیفش. نوشابه رایک نفس سرکشید. آروغ بلندی زد وبه صندلی تکیه داد. یوهان، دولا شد. به شکمش فشار می داد. سرش گیج می خورد.
- ببخشید، لطفا، هی، آقا…
انگشتی به شانه اش خورد. صاف نشست. چشم هایش رابازکرد. خانم محترم می خواست ردشود. راه داد.
- ممنون…
خانم محترم ردشد وکون بزرگش به شانه یوهان گرفت. خانم محترم پیاده شد. اتوبوس ایستاده بودومریم مقدس نورهایش راازپنجره ها تو می ریخت. برخاست. کوله رامحکم کرد. لرزان ومردد ازمیان صندلی های خالی گذشت. پله اتوبوس را پائین رفت:
- هی. تواینجا دنبال بل ودری؟
یک پله دیگرپائین رفت. کلمات ازمغزش فروریختندوقلبش راروشن کردند. برگشت. پله هارا بالادوید.
- نه، پی عشق می گردم…
نگاهش روی زن راننده ماند که روی فرمان رنگ گرفته ولبخندی روی لب هایش ماسیده بود. سال ها طول کشید تا از بهت در آمد و حرف زد.
۳
حرف زد. حرف ها زد. وقتی به میدانی رسیدند که یوهان وقت رفتن به آشویتس سوار شده بود، اتوبوس حاشیه میدان ایستاد. تا آخرین مسافرپیاده شد، راننده بادست یوهان را صدا زدوروی صندلی کمک راننده نشاندش وشروع به حرف زدن کرد. حرف ها زد. آخرسر هم گفته بود:
- بیرون نمیری، یعنی نمی تونی بری. درها بسته وکلیدش پیش منه. تازه، لازم هم نیست بری. اینجا همه چیزهست، الا غذای گرم. اونم میارم. زود بر می گردم.
نگاه یوهان به تاب تن اوابودتاراهروی باریک آبی رارفت. دست تکان دادوپیاده شد. عطرش باقی بود، خودش نبودکه نبود. گفته بودزود برمی گردم وبرنگشته بود. یوهان سعی کردبه یاد بیاورد کدام مردمکش آبی بود وکدام سبز. وقتی برگشت و پله ها را بالاآمد، یوهان آنقدربه اوخیره ماند تا نشست. بعد، فرمان رابا یک دست چسبیدوهمانطورکه بادست دیگررِنگ گرفته بود، میدان رادورزدودرردیف اتوبوس ها ایستاد.
- فکر نکنی اینجا عشق پخش می کنن…
انگلیسی را بی لهجه وکمی لفظ قلم حرف می زد.
راه درازی رو اومدی و حالا عجله داری. انگاری همه دنیا منتظرتوست. همه تون عین همید. یعنی همه مون مثل همیم. مهمون منی تا اونی که باید توروببره بیاد.
یعنی شما منو می برید هتل؟
الانم توی هتلی. نیستی؟
یوهان دورخودش گشت. پی هتل می گشت. راننده، خندید، چرخیدوردیف صندلی ها رانشان دادکه دو طرف راهروی باریک صف کشیده بودند. گلهای درشت سفید روکش صندلی های اتوبوس با پرده های آبیش هم خوانی نداشتندوحس هتل ارزانی را منتقل می کردند. راننده، نگاهش را دنبال می کرد.
منتظرهتل ۵ستاره بودی.؟
می بخشید. آره. شاید بخاطر۵ تا ستاره روی بدنه.
-چه جالب. باورنمیکنی تا حالا نمی دونستم چند تاست. نقاش پنج تا کشیده. می تونست یکی باشه یاصد تا. اما توی این هتل هرکسی باستاره های خودش میاد.
برای من بی ستاره، این هتل روی چرخ با ترمز و دنده… و راننده. مثل یک آسمان پرستاره است.
تو شاعری بچه؟
توی کشور من همه شاعرند حتی اگر خلافش ثابت بشه. می بخشید خانم. من شمارا چی صداکنم؟
اوا!
یوهان دستش راجلوآورد.
خوشحالم خانم اوا، البته اگر اسم واقعی باشد.
مگه فرقی هم می کنه؟
اوا، حرفش را خورد. روبه اوبرگشت ودستش رادرازکرد.
- تو رو چی باید صدا کنم؟
یوهان، دستش را لحظه ای به شلوارش کشید و پیش برد.
- از وقتی سوارم کردند یوهان شدم.
یوهان چشم از چشم اوا بر نمی داشت. نمی شدرنگ نگاهش را فهمید. چتری موهای نامرتب روی پیشانی کوتاهش ریخته بود. پریدگی وسط ابروی چپش چشم را می گرفت. گیسوانش، درست زیرگوش، تاب نرمی برمی داشت. یوهان نمی خواست گرمای دست را رها کند. پرسید:
- همه اینجا انگلیسی خوب حرف می زنند؟
اوا، دستش را کشیدواتوبوس راخاموش کرد:
- بعضی شغل ها می طلبه بچه.
یوهان خنده اش را خورد.
- واین قدر زود خودمانی می شوند؟
اوابلندشد.
- برای خودت حساب باز نکنی ها. بچه تکیه کلام منه.
حالابلندی گردن را می دیدوآویزبلندی که بین دوقله پستان هاسرگردان بود. اوا، به عقب چرخید. نگاهش صندلی ها را که گرمی تن مسافرها را پس می دادند، دوید وتا درکوچک ته اتوبوس رفت.
- می خواهی با امکانات هتل آشنا بشی؟
اوا راه افتاد. به صدای یوهان لحظه ای، ماند.
می بخشید. می تونم بپرسم کی مرا می برند؟
برات یک شب بیشترجا رزرو نشده. البته اگر کاغذ هات حاضر بشه.
اوا، می رفت. تاب تنش حتی درلباس زمخت کارهم، چشم رامی دزدید. یوهان هنوزمعطل بود.
- کوله راهم بیار…
تسلیم لحن آمرانه شد.
باکوله دنبال اواراه افتادکه می رفت وبه روکش صندلی هادست می کشید.
- این رنگ های توریست کش سلیقه صاحب هتله….
می رفت و نگاهش همه چیزرا می بلعید.
- خیلی ها خودشونو جا می ذارن. بعضی ها هم وسایل شونو…
اوا یک کلاه بره چرمی را ازروی صندلی برداشت.
- نگفتم؟
ناگهان چرخیدو کلاه را گذاشت روی سر یوهان.
- بهت میاد.
یوهان عطرش راخورد ونفس عمیقی کشید. روی صندلی آخری شال گردن چهارخانه ای افتاده بود. اوا توی هوا چرخاندش.
- فکر کنم بهت میاد. بیا…
یوهان جلورفت. تابجنبد، شال افتاددورگردنش. اوا، اورالحظه ای کشید و پس زد.
- حالا تیپت آرتیستی شد.
اوا رفت وجلوی در بالای پله های عقب اتوبوس ایستاد. دستش را گذاشت به دستگیره نارنجی.
- اینم”آفیس” هتل. حمام، رستوران و اتاق خواب. البته برای یک نفر.
ازتوی جیبش دوتاکلید را درآورد که به نخی بند بودند. بایکی از کلیدها در کشویی را که بالایش دریچه گردی باندازه یک سکه داشت، بازکرد.
- صبر کن تا ریخت آدم بشم.
رفت تو. دررا محکم بست. یوهان نشست. برخاست. دستی به ریش چندروزه اش کشید. بیرون رانگاه کرد. نوربرج های دو قلو می ریخت توی شیشه های سیاه اتوبوس. گلفروش حاشیه میدان آخرین گلدان هایش را جمع می کرد. شولا پوش همیشگی از پشت گلها آمد. چیزی ازاوپرسید. سربرداشت وبه برج نگاه کرد. شاید می خواست شیپورزن تاریخی را پیدا کند. گلفروش، گلدانی را در دست شولاپوش گذاشت واتوبوس رانشانش داد. یوهان بخود لرزید.
- خوب. این هم اوا خانم…
لباسش راعوض کرده بود. حتی توی تاریک روشن نورهای کلیساهم معلوم بوددستی به صورت و وموهایش برده است. آویزبلندروی پیراهن سیاه بلند بیشتر بهچشم می آمد. کاپشن توی دستش را، پوشید.
- گذرنامه تو بده. با یک عکس.
یوهان، زیپ کوله را بازکرد.
- شانس آوردم ضد آبه…
کیف چرمی کهنه ای را بیرون کشید. گذرنامه وعکس را به اوداد. اوا گذرنامه را ورق زد. به عکس خیره شد. نگاهی به یوهان انداخت و دو باره به عکس. زیر لبی می خندید.
- می بخشید خانم اوا. کجایش خنده دار است؟
اواخنده اش را خورد.
- هیچ جا.
درنیمه باز”افیس” را نشان داد.
-نمی دونم کی برمی گردم. کا مپیوترروی انگلیسی روشنه.
صدای شیپور، حرفش رابرید. یوهان، سرش را به شیشه چسباند. او هم دنبال صاحب صدا می گشت.
- هفتصد ساله می زنه. ساعت ماست مثلا. الان هم میگه دیره.
یوهان برگشت و تکیه داد به صندلی. چشمش به میدان و گوشش به اوا بود.
- رمز کامپیوتر هست اوا۳۹. کمی بیسکویت وخرت و پرت هم داریم.
اوا باعجله رفت. تاصدای بسته شدن در شنیده شد، یوهان سرش را میان دست هایش گرفت. بوی تندعرق می داد. حالش ازخودش بهم می خورد. دلش آشوب می شد. پاهایش باد کرده بود. کفش ها رابا پا درآورد. جوراب ها رابانوک انگشتان کند وتوی کفش چپاند. صدای شیپورناگهان ترکید. ازجا پرید. میدان خالی و گلفروشی بسته بود. نشست. کسی به شیشه زد. آهسته برخاست. رفت ودرراامتحان کرد. قفل بود. صدای شرشرمی آمد. انگارکسی به اتوبوس می شاشید. باریکه زردروی سنگفرش های کهنه می دویدورنگ به رنگ می شد و میدان رامی گرفت. موج می خورد ودیوارعظیم کلیسارا می لرزاند. یوهان سرش را گذاشت به شیشه. مردی که همه ی آب های دنیا راشاشیده بود، سربرداشت وخندید. دهانش عین قایق شکسته بودوتوفان خنده صف کج وکوله مسافرانش رامی کند. یوهان، برگشت. سرجایش نشست. کوله را برداشت. بلند شد. آدم ها گوشه وکنا رمیدان ریسه شده بودند. بی هدف دورمی زدند. می ایستادند. سیگاری می گیراندند ومی رفتند. داخل”آفیس” شد. کوله رازمین گذاشت. روی صندلی لق پشت کامپیوترنشست. دستش به کیبوردخورد. صفحه روشن شد. تابلوی نقاشی آبرنگ، روی مونتیورجابجا می شد. مردی در لباس راه راه زندان وسرباند پیچی شده، روی کف چوبی چمباتمه زده بودویقلاوی قراضه رابه دهان چسبانده بود. بوی شیرینی به دماغش خورد. یک بیسکویت ازبسته نیمه باز برداشت. توی دهان گذاشت.
- اینجا همه چیز هست….
سرچرخاند. کتری آب جوش برقی رادید. کلیدش رازد. دستش لغزیدروی کیبورد. آیکون ها صفحه را پر کردند. زدروی آیکون ایمیل. اسم ورمزعبور. آب جوشید. باصدای غلغلش صفحه طولانی ایمیل ها راورق زد. خانواده اش دنبالش بودند. می پرسیدند کجاست. صدای پیروخسته دایی. مثل همیشه جوش می زد.
عین مادرشه…
پیدایش می کنم…
خودت هم گم شدی…
نشدم…
غرق شدی پسر…
نشدم….
می خواند وتوی دلش جواب می داد.
- خبر بدهم یا منتظر شوم پیدایش کنم؟
لیوان بزرگ را پرازآب جوش کرد. کیسه کوچک چای را فرو برد توی لیوان. نخ کیسه را گرفت. انگار مواظب بود غرق نشود. تکان تکانش داد وجنازه بی رنگ راتوی سطل زباله انداخت. لیوان راچسباند به صورتش. نتوانست جلوی خودش رابگیرد. شانه هایش لرزید. موج لرزبالارفت واز چشم هایش چکید.
- چای شیکرمیخواد، نه نمک اشک…
دست داغی روی شانه اش بود. برگشت.
خجالت نمی کشی؟
شما چه بی صدا آمدید.
توی این دنیای لجن آدم باید یادبگیره بی صدا بره و بیاد.
بغض یوهان ترکید. دست به نرمی شانه اش را می مالید. دستش روی کیبورد لغزید ونقاشی دیگری آمد. افسرنازی به پسرک ودختر بچه همراهش که خرسش رامحکم درآغوش می فشرد، نشانه رفته بود. صدای یوهان از میان هق هق گریه شنیده می شد.
- اگر پیدایش نکنم. خیلی وقت است دنبالش می گردم.
اوا، روی کیبوردزد. تصویر عوض شد. زندانی دیگری روی پله های بلوک شماره۲ نشسته بودوباملاقه چوبی” زوپ”۸ می خورد.
- تو اولیش نیستی که توی این دنیادنبال کسی می گرده. پاشو، پاشو. بوی گندمیدی. تا شامو ردیف کنم، برودوش بگیر.
یوهان بلندشدوتازه بوی گرم غذا رفت توی قلبش. اواپاکت غذا را روی میزگذاشت. کشوی زیرسقف راباز کرد.
لباس مماس داری؟
نه.
- پس توی اون کوله سر بریده داری؟
دو تا حوله داد به یوهان.
- سیاهه مال دره، سفیده برای تن…
یوهان، حوله را انداخت روی دوش. درتا شوی دوش را باز کرد. تکه ای لباس زیرزنانه روی آویزجا جامانده بود. دست دست کرد.
- بجنب. آبو زیاد بازنکن.
هُلش دادتوی دوش ودررابست. یوهان، ایستاد. نفسی تازه کرد. اشک هایش را خورد. حوله سیاه را انداخت روی درشیشه ای. حوله سفید رارویش. لبا س هایش رادرآورد. بوی گند ماهی مُرده می داد. شورتش راکه درآورد، نگاهش ماندبه شورت سفید کوچک زنانه که ازگیره آویزان بود. انداختش روی آن. صورتش در آینه مسخره اش می کرد.
- ریشوی احمق…
چند ضربه خوردبه در. لای دررا بازکرد. دست زنانه ای که النگوی باریکی روی مچش می لرزید، تیغی را داد تو.
- تیغ. هم به درد زدن ریش می خوره، هم زدن رگ…
یوهان تیغ را گذاشت روی صابون. به زحمت چرخید. تقه دوباره خورد به در.
- لباس های چرکتو بنداز این تو.
لباس های چرک راریخت توی کیسه زباله. سایه ای پشت درشیشه ای حرکت می کرد. شورت سفیدرا قاپید وتوی دستش مچاله کرد. سفیدی را بوئید. آینه نگاهش می کرد. شورت را سر جایش گذاشت. تیغ را برداشت. صابون رامالید روی صورتش. تیغ می دوید. ریشش را به سرعت تمام تراشید. به زحمت زیر دوش چرخید. شیر را بازکرد. آب گرم، زندگی رابرمی گرداند. چرک وخارش رامی بُرد. چشم ها را بست. گرمای آب روی تنش سُرمی خورد و پائین می ریخت. پسرک آویخته و مرده وسط پاهایش تکان می خوردوزنده می شد. خیلی وقت بود همدیگررافراموش کرده بودند. بوی غذا. عطرزن. بایک دست سرش
را چنگ می زد و بادست دیگر پسرک را می مالید.
- بیا تو… پُشتم رابکش… خجالت نکش…
تا حمام نیمه تاریک خانه کودکی رفت.
-نه… نه…
چشم هایش را بازکرد. سرش را تکان تکان داد. تصویروصدارا فرستاد پشت فاصله ها. با حوله سفید سرش راسفت مالید. ازگردن پائین آمد. شانه وسینه، موهاورگها زیرنرمی حوله لذت رامزه مزه می کردند. حوله راپیچد دورکمرش. کوتاه بود.
- اینطوری بروم بیرون؟
تقه ای به درخورد، درست به موقع. انگا رمونیتورش می کردند. بی اختیار اطراف را نگاه کردودنبال دوربین مخفی گشت. دستی لبا سهارا داد تو.
-اندازه تو رونمی دونم. همین طور چشمی انتخاب کردم.
شورت اندازه اش بود. زیرپیراهنی به تنش زارمی زد. بیرون آمد. اوا، پشتش به او بود.
خیلی ممنون.
بی خیال. پولشو ازت می گیرم. حالا اون قفسه رابازکن. پشتته. یواش یواش داره میشه بوتیک. مال یوهان های قبلیه. ببین کدوم اندازه است.
بوی غذا اتاق را پرکرده بود. غذای پاکتی. بشقاب و قاشق ولیوان پلاستیکی. دست یوهان گشت و پیراهن و شلواری را پیدا کرد. پوشید. نفسی عمیق کشید.
بویش. دارد مرا می کُشد.
انگاری خیلی به کُشتن علاقه داری.
اوا گفت وچاقوی دسته صدفی را داد، دستش.
- ازتوی جیبت افتاد.
یوهان چاقو را گرفت. ضامنش را باز کردو بست.
- چاقو به دو کار میاد. بریدن سریار و خیار.
اوا، پنجره مثلثی باریک رابازکرد. گوشه ای ازخیابان دیده می شد.
غذای محلییه. یه جور پستا که توش اسفناجه. با شراب عالی میشه. گفتم یه شب که بیشتر اینجا نیستی، اقلا خاطره ای داشته باشی.
و آدم خراب میشه؟
اوا لیوانی راداد به او. یکی هم خودش برداشت.
- سلامتی…
گیلاس های پلاستیکی را به هم زدند. نشستند. نوشیدند. اوا لقمه را تو داد ولیوان دوم را پر کرد.
- نوش. خراب نمیشی، گیج نمی زنی، هول نمیشی، نمی ترسی. مرزهاروبرداشتن، عبور آزاده.
یوهان، تندتند می خورد وگاه نگاهی به اوا می انداخت.
- اما برای سرمایه وپلیس.
یوهان لقمه را زمین گذاشت.
پلیس؟
آره. برای همین ردشدن آدم هایی مثل توهنوز ریسکه. غذا رودوست نداری؟
یوهان، لقمه را برداشت تودهان چپاند و خیره شد به دهان اوا.
-ننه من غریبم بازی رو بذاربرای وقتی رسیدیم. تقا ضای پناهندگیت که قبول شد، خودتو لوس کن.
رسیدیم؟
آره. راننده این مسیرکه قرار بود تو رو ببره، مریض شده وافتاده.
اوا جرعه آخررا بالاانداخت.
- قراربود دیگه این مسیرو نرم وحالا مجبورم.
خمیازه ای کشید وبلند شد.
-تامسواک بزنی من هم جای خوابت راجورمی کنم. صورت حسابت هم داره زیاد میشه.. لباس و گذرنامه وسایل نظافت.
بسته مسواک وخمیردندان راازکیفش درآورد. داد به یوهان. کشوی پهن زیر کامپیوتررابازکردوچیزی را بیرون کشید. یوهان رفت توی حمام ومثل برق مسواک زدو برگشت.
- جات حاضره. راهروی وسط.
یوهان رااز “آفیس”هُل داد بیرون.
- شب بخیر. این در قفله. دریچه هم از تو باز میشه.
دربسته شد. صدای قفل آمد. یوهان چرخید. بغض گره می خوردوخنده اش را می بُرد. شیپور زن کلیسا درتاریکی می نواخت. آدم ها دسته، دسته از میدان می گذشتند. یوهان نشست. زیپ کیسه خواب را باز کرد. لغزید میان نرمی گرم. زیپ رابست. چشم هایش راروی هم گذاشت. صدای افتادن برگ ازدرخت، جامه از بدن، می آمد. پشتش خارید. ازشانه شروع شد.
- خجالت نکش.. بیاپائین.. پائین تر…
زمزمه آهنگی می پوشاندش و خوابش می کرد:
Niebo złote ci otworzę, Niebo złote ci otworzę, Niebo złote ci otworzę,……….
پا نوشت
۱- در “ اوشویتس ” برف می بارید و دود به آرامی بالا می رفت
۲ - با صد تای دیگه مُردم، وقتی که هنوز پسربچه بودم
۳ - از دودکش رد شدم، حالا در بادم، حالا در بادم
۴ - در” اوشویتس “ برف می بارید و دود به آرامی بالا می رفت
۵- در روز سرد زمستانی، دیگر در بادم، دیگر در باد
۶- ودکای معروف لهستانی
۷- آشویتس این همه آدم، ولی یک سکوت عظیم، عجب، هنوز نمی توانم لبخند بزنم، اینجا در باد، اینجا در باد
۸- - زوپ بروزن سوپ اسمی است که هم سلولی های من روی غذاهای آبکی و بی رمق زندان گذاشته بودند
مجموعه کامل داستان های ایرانی منتشر شده در بخش “بوف کور” هنر روز در سال ۱۳۹۳ و گزیده این داستان ها را در قالب کتاب «مثل یک پرندهی هراسان» با کیلک روی عکس بالا دریافت کنید.