مبارزه مردم ایران به نتیجه خواهدرسید. در این پیروزی هیچ شکی نیست. دیر و زود دارد، سوخت و سوز ندارد. اما از همین امروز باید به مردمانی بیاندیشیم که اگرچه در این نبرد، آبدیده خواهند شد لیک زخم هایی خواهند داشت بس کاری که تا ابد بر پیکره میهن ما خواهد ماند. زخم هایی که نه تنها مخالفان حکومت که همراهان حکومت نیز آن را با خود تا خلوت ترین گوشه های ذهن و روح شان خواهند برد. و در این میان یکی از بدترین زخم ها را، نوجوانان ریش درنیامده میهن مان تجربه خواهند کرد که با چفیه ای بر گردن و چماقی در دست، به میانه شان آورده اند تا دست به روی مادران و خواهران شان بالا برند و هراس و خشونت را همزمان بیازمایند. خطابم به اینان است و در این مقال دلنگرانیم بابت آنان. بچه بسیجی ها.
کسی از تهران روی خط است؛ می نویسد: جنگ و گریز بود. با دختر و پسر جوانم دست در دست می دویدیم؛ سینه به سینه شدیم با یک بسیجی چهارده پانزده ساله. چماق را بالا برده بود واز ته دل داد می کشید. انگار بچه خودم بود. رنگ به رو نداشت. گفتم:پسرم چرا می زنی؟ چه کسی را می زنی؟ دستش را پایین آورد؛ لحظه ای به من نگاه کرد و ناگهان ترس عالم ریخت به صورتش. می دانم آن لحظه مادرش را می خواست. بعد پاگذاشت به فرار. دنبالش رفتم که بگویم نترس. او اما می دوید و فریاد می زد. ما ایستادیم. او رسید به جمعی از ماموران که از رو به رو می آمدند. با ماسک و باطوم. پسرک بین ما بود و ماموران؛ دوید به سمت آنان. خودش را انداخت بغل یکی از ماموران. گریه می کرد و داد می زد:من بسیجی هستم. من بسیجی هستم.
لرزش دست او را که روی خط است از راه دور حس می کنم؛ و لرزش دل خودم را. با فرزندان ما چه می کنند؟ اینان که فرزندان ایران را در دو سو قرار داده و گوشت دم توپ شان کرده اند، چگونه موجوداتی هستند؟ همزادان طالبان نیستند که از میان جوامع فقیر اسلامی، سربازان کوچکی می گیرند برای بستن دینامیت به آنان و روانه کردن شان به میان جمع های دیگر انسانی؟ بچه های کوچکی که به دقت انتخاب می شوند؛ نه از آن رو که ویژگی خاصی دارند، باهوشند، شجاع اند،… نه؛ از آن رو که فقیرند، به خانواده های پر جمعیتی تعلق دارندکه هر فرزند، یک دهان است نه بیش. دهانی که نمی شود پر کرد. خانواده هایی که می شود از آنان به راحتی پسرک ۱۲ ساله ای را خرید به قیمت یک ماه نان برای تبدیل به یک “انتحاری”؛ همان طور که دخترکی ۹ ساله را برای جلا بخشی به شب یک شیخ.
این بچه ها را بعداز جدایی از خانواده به نقاطی دور افتاده می برند؛ در تک افتادگی، روزهای اول آنان را باغذاهای لذیذ پر می کنند:شکلات، بستنی، پفک و… و سپس ذره ذره آموزش به اصطلاح اصول دینی. و بدینگونه بر تخته سفید ذهن این کودکان، مشق مرگ می نویسند؛ در همان حال که جسم شان را پروار می کنند برای صدپاره شدن.
در یکی از فیلم هایی که به صورت مخفیانه از این بچه ها تهیه شده، به وضوح دیده می شود که پس از گذشت چند ماه، دیگر چشمان آنان شیشه ای شده. هیچ حسی در آن هویدا نیست. درست همان نقطه ای که می توان به آنان مواد منفجره بست؛ یا راهی شان کردبرای جنگیدن با “کفار”. با کلید بهشت بر گردن.
داستان بچه بسیجی های تحت لوای حکومت اسلامی هم داستانی مشابه است. وعده ها البته بیشترست از «سیر»شدن تضمینی؛ رفتن به دانشگاه، شغل خوب، وفراتر از همه اینها دادن حس دروغین برتری، قدرتمندی، زدن بر سر آنان که به هر دلیل در برابر شان کم می آوری،…. به نام دین، به نام اسلام، به نام خدا.
باور ندارم که در میان بچه بسیجی ها، حتی یک نفر باشد که از سر آگاهی و اعتقاد چماق را بالا ببرد. کدام آگاهی؟ کدام اعتقاد؟ باور ندارم پسرکی پانزده ساله اصولا فرصت آن را داشته باشد که بداند ذوب شدن در ولی فقیه چیست و چرا باید برای حفظ حکومت روحانیونی از جنس مصباح و جنتی و خامنه ای و مکلاهایی چون احمدی نژاد و مشایی و نظامیانی چون نقدی و رادان جان داد؛ همان گونه که برعکس آن نیز قابل قبول نیست. باور ندارم.
و این همه از آن رو بگفتم که در این وانفسا، حواس مان به بچه بسیجی های میهن مان هم باشد؛ نمی دانم آنها هم این نوشته را خواهند دیدیا نه اما از همه آنان که در این باور با من همدلند تقاضا می کنم این روی جامعه ما را نیز ببینند؛ چه آنان که از این بچه ها چماق می خورند و چه آنان که دست شان به جایی بندست و هنوز اندک شرافتی برایشان باقی مانده ست که نگذارند فرزندان میهن ما این چنین دسته دسته به قربانگاه قدرت طلبی جمعی معدود روند؛ جمعی که برای ماندن، سرباز کوچک انتحاری می خرند؛ در همان حال که جمعی دیگرشان دختران مارا به فحشا به خانه شیوخ می فرستند و مواد مخدر را، کیلو کیلو، با تضمین وارد کشور می کنند.