زندگی سیاسی و اصلی دکتر مصدق، گرچه از نوجوانی او و بعد از مشروطیت آغاز شد اما در حقیقت از اواسط سال 1299 در نقطه بایسته قرار گرفت. این زمانی بود که از اروپا برمی گشت، در میانه راه، حاکم فارس شد. از این جا به بعد نه وزن خانوادگی و نفوذ و دارائی های مادر و دائی و بستگانش، بلکه درایت خودش در کار بود. از این جاست که رفتار وی را می توان الگو و معیار گرفت.
کوتاه زمانی بعد از اولین باری که سمت مستقل گرفت در حکومت فارس، کودتای سوم اسفند رخ داد که او برای سه ماه به تبعید خودخواسته رفت. بعد سه سالی در دولت های مختلف و کم عمر وزارت گرفت، با سلطنت سردار سپه مخالف بود اما وی را مرد کاردانی و قاطعی می دانست و وجودش را برای مملکت مفید. حتی با وی قراری گذاشت برای حمایت از اصطلاحاتش . با جمهوری شدن کشور هم مخالف نبود. وقتی با دیکتاتوری رضاشاه مخالفت کرد دانست تن به تبعیدی سخت داد، نه مانند سلیمان میرزا اسکندری در خانه ماند و دربست و هیچ کس ندید بر اساس تهدیدی که شنیده بود، و نه مانند مشیرالدوله و وثوق الدوله به تتبعات علمی مشغول شد و در حاشیه قدرت ماندنی، نه مانند تیمورتاش و نصرت الدوله و سردار اسعد [که هر سه از دوستانش بودند] با رضاشاه همدست شد. سرنوشتی که انتخاب کرد بیشتر او را به سوی مرگ می برد. و چند بار مرگ را تجربه کرد تا شهریور 20 که در تبعیدگاه بود که متفقین حمله آوردند و رضاشاه گریخت.
با این همه، بعد از شهریور 20 دکتر مصدق با فرزند رضاشاه نه که دشمنی نیافت بلکه مهربانه و با احترام راه رفت. ده سالی آزادی های نسبی را گاه در مجلس و گاه در احمدآباد، آزاد گذراند تا روزی که رقیبانش به خیال خود دام گذاشتند و او بعد 28 سال به دولت برگشت و نخست وزیر شد تا آهن داغ اجرای قانون ملی کردن صنعت نفت در دست او قرار گیرد.
به این ترتیب فاصله سال های 1299 تا 1345 یعنی از چهل و پنج سال عمر مفیدش، سی سال در زندان و تبعید و حصر گذشت. با این همه مصدق یک اصلاح طلب لیبرال بود و هیچ گاه نگذاشت کینه سی سال حبس و تبعید او را از زی یک اصلاح طلب هوادار قانون خارج کند.
ااین مقدمه به قصد یادآوری از بخشی دیگر از زندگی سیاسی کوتاه دکتر مصدق آمد.
باری بعد از سقوط دولت مصدق، دادگاه نظامی، حبس او و تیرباران دکتر فاطمی وزیر خارجه اش، و جفای برخی از همکاران و رفیقانش از سر ترس، اما او استوار ماند گرچه تندی هم پیشه نکرد. در سال چهل، مصدق پیر و شکسته دل در احمدآباد در حصر بود و جز خانواده نزدیک کسی حق ملاقات با وی نداشت. در این زمان، علیرغم خواست شاه، دکتر علی امینی به صدارت رسید [امینی منسوب دکتر مصدق و وزیر کابینه اول او بود و بعد از 28 مرداد در دولت سپهبد زاهدی وزیر دارائی بود و عاقد قرارداد کنسرسیوم] . در آمریکا دموکرات ها به ریاست جان کندی به دولت رسیده بودند و فضا ایجاب می کرد که همپیمانان آمریکا از اختناق به در آیند. امینی پیام هائی برای سران جبهه ملی فرستاد. چنین می نمود که دولت او آماده دادن امتیازهائی به احزاب مخالف و منقد است منتها با رعایت اعتدال و از جمله ملاحظه حساسیت های شاه. برخی از سران جبهه ملی که در غیاب دکتر مصدق تشکیل شده بود، به کین جوئی رفتاری که حکومت کودتا با دکتر مصدق کرده بود، با تکیه بر تحلیل هائی مانند این که با حکومت کودتائی هیچ راهی نباید رفت، حاضر به هیچ نوع همکاری با دکتر امینی نبودند و دست دوستی را پس زدند. آن ها معتقد بودند فقط پس از برگزاری انتخابات کامل آزاد می توان مذاکره کرد. از جمله شعارها که دادند این بود که وقتی رهبر ما در حصر است چه جای شرکت در انتخابات، آن هم انتخاباتی که عاقد قرارداد کنسرسیوم برگزار کند. در این زمان از درز ملاقات های خانوادگی، نوه دکتر مصدق که دانشجوی حقوق بود برایشان خبر برد از مهندس بازرگان و خلیل ملکی که سران جبهه ملی جدید احزاب آنان را به جبهه راه نداده بودند و هم شرح حکایت های جبهه ملی دوم و اساسنامه اش و پس زدن دست امینی.
وقتی شرح این حکایت به دکتر مصدق برده شد پاسخ وی تعجب ها برانگیخت. مرد بزرگ از یاد نبرده بود که جای او جای اصلاح طلبی است و جای مدارای بر اساس قانون، بنابراین نامه ای نوشت و نشان داد که نه از نحوه رفتار جبهه با دکتر امینی خشنود است و نه از خشک طبعی آن ها که نهضت آزادی و حزب سوسیالیستی خلیل ملکی را در خود نپذیرفته بودند. لابد یکی به اتهام تحجر و تقید به دیانت، و دیگری به جرم این که ملکی از ثابت قدم ترین سوسیالیست های ایرانی، عضو پنجاه و سه تن و از بنیادگذاران حزب توده بود. مصدق بر این دو تن هم صحه نهاد. با نهیب وی جبهه ملی دوم منحل شد.
دولت امینی که سقوط کرد هر نوع فعالیت ملی گرایان و مصدقی ها ممنوع شد، چنان که چپ ها و دیگر گروه های سیاسی. ساواک به شدت مراقب این امریه بود. دکتر مصدق در همان تبعیدگاه در زمستان سال 1345 درگذشت.
این نمونه از رفتار دکتر مصدق را در یاد نگاه دارید تا بنگریم که آن پیر در خشت خام چه دیده بود.
دوازده سال بعد از مرگ دکتر مصدق، حکومت مقتدر شاه به نفس نفس افتاد. طرح های اقتصادی و دروازه تمدن بزرگ شکست خورد و ارتش هم کاری از پیش نبرد. از اطرافیان پادشاه، کسی طرحی و نفوذی و اعتباری نزد مردم نداشت که بتواند راه چاره ای بیابد، همه راه ها رفته شد و به بن بست رسید تا کسانی به یاد پادشاه آوردند که در صندوق نیروی انسانی پاکدست و شریف، یاران دکتر مصدق مانده اند. اول دست به دامان دکتر غلامحسین صدیقی استاد محترم جامعه شناسی و وزیر کشور مصدق شد . شرط صدیقی این بود که شاه در کشور بمانید اما در کارها دخالت نکنید، شاه ماندن در کشور و داشتن مقام فرمانده قوا و جلوگیری از تخلف احتمالی ارتشیان را نپذیرفت. می خواست برود. بعد به یاد دیگران افتاد، پس به فکر دکتر سنجابی آخرین دبیرکل جبهه ملی و وزیر دیگر مصدق افتاد. سنجانی در حصر ساواک بود، بنا به نوشته ها ناصرمقدم وی را به کاخ برد. در این موقعیت شاه بر این تحلیل استوار شده بود که روحانیون نخواهند توانست کشور را اداره کنند و بعد از راندن وی، چپ ها روی کار می آیند و ایران “ایرانستان” می شود، همین را به دکتر سنجابی گفت و از وی پرسید من بد کردم اما شما چرا با کشور خودتان این طور می کنید چرا به دنبال آخوندها راه افتاده اید. چرا خطر را نمی بینید. بیائید دولت را بگیرید من هم می روم مگر همیشه نمی خواستید که من دخالت نکنم. بفرمائید.
دکتر سنجابی به پادشاه شکست خورده و بیمار که کس نمی دانست سرطان در وجودش تا کجا رفته گفت [نقل به مضمون] اعلیحضرتا ساواک شما سال هاست ما را تحت نظر دارد و نگذاشت بیشتر از سه نفر گرد هم آئیم، ارتباط ما را با مردم برید، ما یک جلسه نداشتیم، آخرین جلسه مان همان است که در زمان دکتر امینی برپا شد و دستور دادید که ارتش حمله آورد، پس تعجبی ندارد که الان کسی ما را نمی شناسد با چه نیرو و امکاناتی در مقابل کسانی بایستیم که هزاران مسجد دارند و میلیون ها هوادار که اطراف شهرهای بزرگ را پر کرده اند و در روستاها و شهرهای کوچک هم اکثریت دارند.
با این ترتیب شاه به یکی از معاونان وزیر دولت مصدق، شاپور بختیار متوسل شد و او تصویری از دکتر مصدق بالا سر نهاد و اعلام کرد که با پایداری بر اصول آن مرد دولت تشکیل می دهد. پیروان همان کس که با ان شدت رانده شده بودند در آن شرایط سخت انقلابی می توانستند کشور را از فروپاشی و یا به گفته شاه تبدیل به “ایرانستان” شدن باز دارند. در همان زمان آیت الله خمینی هم که رهبری انقلاب را در دست داشت و خود حاضر نبود سمتی بپذیرد، باز به یک مصدقی متوسل شده بود. مهندس مهدی بازرگان.
مهندس بازرگان زنده یادش، سال ها بعد از آن دیدار پادشاه و دبیرکل جبهه ملی، در تحلیل و تفسیر وقایع انقلاب گفت من اگر جای شاه بودم در آن دیدار به سنجابی جواب می دادم شما هم وقتی که شرایط دکتر امینی را برای فعالیت محدود نپذیرفتید به این سرنوشت تن دادید، تنها من نبودم که خطا کردم. شما نیز با تندروی خود راه مصالحه را بستید. و پانزده سال طلائی را از صحنه دور ماندید.
دکتر مصدق در همان پنجاه سال قبل [به دوران دولت امینی] درست دیده بود آینده را، وقتی تندروها را عتاب فرمود. هنوز بعد از نیم قرن می بینیم که حکومت های صدام، قذافی، بن علی و مبارک از آن رو خود را و مردمشان را به چنین خواری و پرادباری دچار کردند که در دوران قدرت و دیکتاتوریشان به هیچ راه حل بالقوه ای امکان رشد ندادند. حتی سوریه که مردمی ترین حکومت ها را در میان دیکتاتوری های عربی داشت، از این بلیه در امان نبود.
اما لازمه قرار گرفتن جامعه در وضعیت ثبات، تنها بدان نیست که حکومت ها جانشینان خود را در آستین پرورش دهند بلکه به وجود سیاست پیشه گانی مانند دکتر مصدق هم هست که از زی اصلاح طلبی به در نیایند. مهندس بازرگان بعد از هشت ماه ریاست دولت موقت جمهوری اسلامی، وقتی تحملش تمام شد و استعفا داد و رفت، به گفته عزت سحابی به همه همکارانش گفت هر کس را که شورای انقلاب قبول دارد بماند. کشور را نگذارید بی قانون شود. ما چریک نیستیم.
نگارنده یک زمان مهندس بازرگان را دید که از جلسه ای برای تعیین تکلیف مهندس امیرانتظام باز آمده بود، شکسته بود، درد می کشید. به خصوص وقتی می دید که امیرانتظام دارد بی سببی در زندان می ماند و به او ستم می شود، چیزها شنیده بود که پشتش را لرزانده بود؛ اما حاضر نبود گامی بردارد که معنایش به هم ریختن کشور و قانون باشد. بعد ها دانستیم که جواب سازمان مجاهدین خلق را که از وی دعوت کرده بود به ماندن در خارج و قبول رهبری آن ها چه داده است.
مردان بزرگ کم نبوده اند که از نام و اعتبار خود گذشته اند برای مصلحتی که امکان دارد در زمان خود نادیده نشود. اصلا آنان بزرگ بوده اند به همین خاطر که کینه و خشم در خود راه نداده و همواره در حد دریافت خود مصلحت خلق جسته اند.