از آنجا

نویسنده

چگونه شاعر و نویسنده نشدم….

صادق هدایت

نخست توضیحی از محمد بهارلو:

  فضلا و ادبای “ریش و سبیل دار”، که  نمونه‌ی اعلای آنها ادبای سبعه بودند، همواره در شرح حال و سرگذشت نامه ها و نقل کرامات ادبی و لغوی خود، به رسم جاری، به راه اغراق و گزاف می‌رفتند؛ اگر چه ظاهرا، به تعبیر خودشان، “خفض جناح “می‌کردند. از جملهً آنها در روزنامۀ”امید “، به مدیریت نصرالله فلسفی، مقالاتی تحت عنوان “چگونه شاعر و نویسنده شدم ” با شرح کشاف و چاپ عکس و شمایل خود، منتشر می کردند که، از حیث  تذکره نویسی و “اتوبیو گرافی “، بسیار خواندنی است. 

هدایت، و بعدها به توصیۀ او دوستانش، مقالات و قطعه های منثوری در طعنه به این ادیبان –به صورت “پارودی “- نوشته اند، که تعدادی از آن ها در روزنامه “رهبر “و “مردم “(شماره های ادبی ) چاپ شده است.  هدایت بر هیچ یک از مقاله های انتقادی و شوخی آمیز اسم خود را ننوشته است، و اغلب  پای آن ها اسم مستعار یا نام دوستانش را گذاشته است.  فریدون توللی، که در جوانی به هدایت سخت ارادت می‌ورزید، در کتاب معروف خود ” التفاصیل “قطعه ای به نام “تذکرة السفها” دارد که بر روی گردۀ همین مقالات نوشته شده است. 

در صفحه‌ی نخست مقالۀ”چه گونه شاعر و نویسنده نشدم “- مندرج در شماره اول سال دوم مجلۀ “سخن” سال 1323- به توصیۀ هدایت عکس کودک خردسالی چاپ شده است که هدایت به قلم خود سبیل چخماقی بالای لب او گذاشته است، تا به این ترتیب این مقاله شباهت خودرا به مقالات “ادبای سبعه “تمام کرده باشد. این مقاله امضای مستعار “ق. مسکین جامه ” را دارد، اما پرویز ناتل خانلری ادعا کرده است که حسن شهید نورایی آن را نوشته و هدایت در نگارش آن به او کمک کرده است. این ادعا چندان موجه نمی‌نماید -  با توجه به اشارۀ نویسنده در خواندن “وغ وغ ساهاب”- اما همکاری شهید نورایی با هدایت پر بی راه نیست؛ زیرا هدایت قریحۀ ادبی شهید نورایی را می‌پسندید. تقریظی که هدایت بر ترجمۀ فارسی شهید نورایی از “خاموش دریا ” اثر ورکور نوشته است، و نیز اشارۀ هدایت به همکاری شهید نورایی در نوشتن  و ویراستن “توپ مرواری ” موید این  همکاری است. هدایت در نامۀ29 نوامبر 48 (آذر 1327)به شهید نورایی نوشته است: “باری نسخۀ توپ مرواری را به توسط خانلری فرستادم.  ماشین نویسی آن را مدیون{تقی} رضوی هستم که از هر حیث کمک کرد {… } به هر حال در صورتی که وسیلۀ چاپ فراهم شد البته شرط اولش این است که کارت سفید خودم را دو دستی به سر کار تقدیم می‌کنم، به این معنی که هر جور  تغیرات و اصلاحاتی که صلاح دیدید در آن بکنید تا{همکاری } تکمیل بشود، وهم چنین ممکن است قسمت هایی از آن را که زیاد نفسی دارد حذف ویا مطالبی به آن اضافه کنید.  این متن با سابق به کلی فرق دارد ودیگر این که بدون اسم نویسنده چاپ بشود. اگرچه هرکسی آ ن را به من نسبت خواهد داد اما خواص بسیار دارد.  “1        

چگونه شاعر و نویسنده نشدم؟

البته کسی این سوال را از من  نکرده است تا جواب آب داری در یکی از جراید کثیر الانتشار به او بدهم وهر چه راجع به شعر و ادب در دل دارم بگویم. اما هرچه فکر می‌کنم، می‌بینم ماجرای من هم چیزی از داستان بزرگان کم ندارد.  فقط شاید به آن اندازه شاخ و بر گ نداشته باشد و روی هم رفته به این می‌ارزد که برای دفعۀ اول در عمرم قلمی‌به دست گیرم، و ورقی سیاه کنم، و کوششی به کار برم تا مگر در این زبان که حکیم رهبرنیر یزی و دلشاد ملک معارف و طرزی یزدی و خسروی ترشیزی و میرازی مجرم خراسانی، رحمة الله علیهم و علیکم اجمعین، در آن سخن پردازی نموده‌اند، من هم یادگار جاویدانی از خود بگذارم، وروزی در تاریخ ادبیات اسم مراهم ببرند.  هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق.  علی الخصوص که پس از تحقیقات بسیار و تفحصات بی شمار به این نکته بر خوردم که من هم مثل مسیو ژوردن فرانسوی مدتی است نثر گفته‌ام، ومانند اغلب بزرگان شعر و ادب، نظم سروده‌ام، و همه موجبات شاعری گری و نویسندگی‌گری درمن موجود است، گیرم خود ملتفت نیستم.  علی ای حال  به حکم آنکه  تواضع بی لزوم  نزد اهل خرد مستحسن  نباشد، همانا بر آن شدم  که اول شر ح حال خودم و والد مغفورم طاب ثاره را، که هر چه هنر دارم از اوست وهر چه بی هنری از خودم، بنگارم، تا همگان بدانند  و آگاه باشند که نه ! خیر ! خط و ربط من به هیچ وجه من الوجوه بد نیست، وچه بسا که در فصاحت استادی چیره دست باشم.  کسی چه می‌داند ؟

من از وقتی که پستان دایه‌ام را به دندان گر فتم و حس دوستی کردم، ونگ ونگ  خارق العاده ای راه انداختم.  اشخاص بی طرفی که در این حادثۀ تاریخی  حضور داشتند بعدها برایم نقل کردند که صدای موزون من، اگر شعر نبود گاهی در سجع و قا فیه‌اش  اشکالات عروضی بی خود و بی جهت عرض وجود می‌نمود، لااقل این حسن را داشت که شعر آمیز بود، واز هر قطعۀ آن ناله های جان خراش شاعر حساس ودلباخته ای به گوش می‌رسید. 

بعضی از استادان عالی‌مقام هم عقیده دارند که اصوات من به آوازهای غم‌انگیز وروح بخش دل دادگان آخر شب در کوچه وبازار شباهت داشت.  والعهدة علی‌الراوی.  چون از آثار ادبی آن دوران چیزی در دست ندارم پسندیده نیست که به هنر خود زیاده از حد غره شوم و بدان مباهات کنم.  ولی این را نمی‌توانم پهنان کنم که هنگامی‌که مخلص از عالم عدم به عرصه‌ی وجود پا گذاشت، آسمان خندید، نور بارانی شد که نگو! فرشته‌ها سرود گویان و پای‌کوبان از آتش‌کدۀ عشق من شمع‌ها را بی دریغ به یغما بردند.  (گویا در آسمان هم  از این گونه اخلاق غیر حسنه در آن موقع رواج داشت) ناگهان پرده بالا رفت، سپید دمی ‌جلوه کرد که آرزو هایم رویش نقش بسته بود.

بین خودمان بماند، بر فرش چمن، میان گل‌های خرزهره در خلال شاخ‌ساران، روی قلۀ کوه، درزیر ابر وباد ومه و خورشید و سقف فلک، در قنداق بچه، و سر برج ایفل، که خیلی خیلی با صفاست، تا کنون هرجا بوده ام معشوق جفا کار همواره به من دالی کرده است.

در آه پرسوزوگداز زندگی، هرجا می‌رویم، و هر کار می‌کنیم، محرک ماخیال و شعر است.  صراف بازار کنار خندق هم شاعر است.  منتهی خودش ملتفت موضوع نیست.  عقلا که دنبال جاه ومکنت می‌روند شعرارا موهوم پرست می‌نامند.  اما نمی‌دانند که خودشان هم یک پا شاعرند.   ولی شاعر عاقل ! زیرا دانۀ الماس گرانبها یا عناوین مطنطن ودل ربا هم در لطافت وزیبایی دست کمی‌ازشعرندارد.  من عقیده دارم حتی آن مقاطعه کاری که از بام تاشام، شیفته وفریفته، پای کوبان ودست افشان، معاملۀ آهن وقلع می‌کند، اوهم شاعراست وطبعا به مقتضای مقام، اشعارش انسجام واستحکام خاصی دارد.  پس هرجانوری که دل دارد خواه وناخواه شعر هم می‌گوید.  گیرم بعضی اشعار خود را ضبط می‌کنند و با هزار آب‌وتاب آن‌ها را در دیوان مدون می‌سازند، سایر مردم اشعار ساکت صادر می‌فرمایند و آن‌ها را به باد فراموشی می‌سپارند.

 ذوق ادبی غریزه و خاصیتی است که در نهاد ابنای زمان و حتی نبات و حیوان نهفته و با آب و گل آنان سرشته است.  برای روشن شدن این مطلب مهم لازم می‌دانم اینک برای راهنمای جوانان و تقدیم ارمغان ناچیزی به دوستان یک قسمت از دیباچۀ دیوانی که درنظر دارم اشعارش را به زودی بگویم دراین جا نقل کنم: توخودحدیث مفصل بخوان ازاین مجمل.

به یاد دارم که دوساله بودم و تماشای عکس‌های اخلاق مصور و پلبرفارسی همیشه مرابیش ترمشغول می‌کرد تا خاک بازی و گل بازی.

راست است که اصلا شاعرخلق شده بودم اما بخت هم الحق و الانصاف یاری کرد.  پیش ازاین که به مدرسه بروم لالایی‌ها و تصنیف‌های دلنشین وروح بخشی که دایه‌ام، رقیه سلطان، برای سرگرمی ‌من می‌خواند سرمشق گران بهایی برای شاعری به من می‌داد. این شد که از همان ایام چشم وگوشم باکلام منظوم خوگرفت. یک روز که با بچه‌های محله مشغول بازی بودم یکی از هم بازی‌هایم ترانه‌ای سرود که موضوعش بسار بکر بود و فقط مطلبش به خاطرم مانده است:

“جم جمک بلک خزون-مادرم زینب خاتون-گیس داره قد کمون”

 هنوز این قصیده به پایان نرسیده بود که  قریحۀ  شاعری من تکان  سختی خورد، میل کردم چند شعری در این زمینه بسازم. اما دیدم صلاح نیست. ممکن است عوام کالانعام مرا نظر بزنند.  لذا دم فرو بستم و انجام قضیه را به عهدۀ تعویق افکندم. وقتی رقیه سلطان این داستان را از زبانم شنید به من هزار آفرین گفت و فوراً یک نظر قربانی به گردنم بست.  بی چاره حق داشت زیرا کار دنیا اعتبار ندارد.

وقتی وارد مدرسه شدم خواستم دزدکی شعری بگویم وبه دروس معلم مخصوصاً توجه نکنم. درقسمت دوم توفیق رفیق راهم شد ودر امتحان وسط سال رد شدم بنابراین مقدمات کار از هر حیث برایم آماده بود. ولی یک روز زمستان معلم حساب سر کلاس مچ مرا گرفت. اتفاقا مشغول  حل مسایل  بغرنج عروض و قافیه بودم. من هم به علامت اعتراض به تقلید چاترتون  دفترچۀ اشعارم را که هنوز سفید بود از بغل در آوردم و در حضور خان ناظم در بخاری انداختم و سوختم قلم را شکستم و به کنجی  نشستم چنان که شاعر علیه الر حمه فرموده:

قلم شکسته به کنجی نشسته صُم بکم                    به از کسی که نباشد دواتش اندرحکم            

 این راهم باید عرض کنیم که ارث نویسندگی رامن موجب مادۀ 891 قانون مدنی باید از خانواده ی پدری خود برده باشم. پدر بزرگ وار و برادرم هر دو طبیب بودند و همیشه بوی مطبوع دواهای ضد عفونی می‌دادند. این رایحۀ شاعرانه حس نویسندگی مرا سخت تحریک می‌کرد و چون فطرة جوانی سرتغ و تغس بودم، پس از آ ن که  در نتیجۀ تنبلی عذرم را از مدرسه خواستند  نزد دو نفر از دانشمندان که در فضل و ادب افلاطون زمان، و در توحید وعر فان یگانۀ دوران ودر سیمیا و لیمیا و کیمیا مشار با لبنان بودند، کمر همت به تملذ بستم ودر خدمت آنان  که یکی شیخ عبدالقادر جاپلقی معلم ادبیت و عربیت و دیگری مرحوم ابوالمندرس قرطمی ‌متخصص آداب طهارت بود به دفع مجهولات و جمع معلومات اشتغال ورزیدم.

بدیهی است هوش نبوغ آمیز من هنگامه ای بر پا کرد واز استادان خودم در گذشتم، ولی با وجود انس و الفت بزرگان و تتبع در اشعار قدما  ومعاصران و تعمق در گفتار شاعران و سخن سنجان، هرچه کردم بارقۀ ذوقم زبانه نکشید که نکشید ولی پدر مرحومم میل داشت که من شاعر شوم وچون هر چه بیش تر بذل جهد می‌فرمود کم تر نتیجه می‌گرفت  دایما غرغر می‌کرد.  عاقبت استادانم به من رحم آوردند و دو رباعی گفتندو به من عطا کردند.  من آن هارا به نام خودم جا زدم ونزد خادمین خانه ومستخدمین دیوان خانه خواندم.  پس مقبول  افتاد. وچون رضایت مرحوم والدم روبه فزونی گذاشت قصیده ای در فواید خوش اخلاقی از شیخ عبد القادر  نور الله  مضجعه گرفتم ودر محافل و مجالس خواندم.  حاضران همه شاد شدند و دست زدند و بخ وبخ گفتند وهورا کشیدند. از همان اوقات در نظر داشتم یک مرثیه  هنگام فوت مرحوم ابوی بسرایم ومادۀ تاریخی  که قابل توجه و التفات خواص باشد در آن بگنجانم.  ولی چون ایشان در رحلت تعجیل نفرمودند  شاه کار من در بوتۀ اجمال ماند و وقتی بالاخره از عالم فانی  به دنیای باقی شتافتند چون کارهای مهم تر داشتم این نکته را به کلی فراوش کردم. قدر متقین این است که چند قطعه از کتاب جودی را از بر می‌کردم وآن ها را در مجالس تعزیه می‌خواندم ومستمعین کرام را مستفید و مستفیض می‌ساختم  همه بر طبع وقاد و ذهن نقاد من آفرین می‌گفتند واز شدت تا ثر به سر وسینۀ خود می‌کوفتند.

در مدت پنج سال من قافیه‌ها را در حاشیۀ کاغذ یادداشت می‌کردم و دنبال مضمون می‌گشتم و بدین ترتیب  بیش از پنجاه هزار قافیه ثبت کردم ولی هرچه کردم مضمون مناسبی به دست نیاوردم. هروقت شعرهای دیگران رامی‌خواندم به خود تسلی می‌دادم و پیش خود این مصراع را درردیف ابوعطا زمزمه می‌کردم: سحر تاچه زاید شب آبستن است. در این میان به توصیۀ خویشان و آشنایان مقام شامخی در دستگاه دولت یافتم و از مدارج تر قی بالا رفتم. هر چه  بیشتر جاه و مقام پبدا می‌کردم بر شهرت ادبیم افزوده می‌شد.  کم کم دیدم مردم نام شاعر به من نهاده‌اند ودر محافل و مجامع از من سخن می‌گویند.

بیتی چند به نام من می‌خوانند ومرا حکیم دوران لقب می‌دهند. ارباب رجوع اداری هم بدین شهرت خدمت  شایانی نمودند  و در فضایل من مقالات نگاشتند. باید اعتراف کنم که تمام این محاسنات هم اغراق‌آمیز نبود.

فراموش کردم بنویسم که روزی استاد مرا پیش خود خواند و مقاله‌ای املا کرد و من بر نوشتم و مختصر تصرفی درآن کردم و برای روزنامۀ “اخبار امروز” که در آن ایام “الاوقا ت” نام داشت فرستادم. ولی چون هنوز به سن بلوغ نرسیده بودم به حکم قانون مطبوعات مرا ازاین کار بازداشتند. البته از این سانحه بسیار ملول شدم. اما در جوابی که مدیر روزنامه به من داد” مقاله ات چاپ نمی‌شود. ولی تو نویسنده هستی، ذاتا وفطرتا نویسنده هستی!“غمگین شدم که چرا مقالۀ استادم چپ نشده و خوشحال بودم که چنین تشویقم کرده بودند.  آه از این تشویق که معجزه‌های عجیب وغریب دارد.

حالا که از علم ومعرفت صحبت می‌کنم بی مناسب نمی‌دانم این نکته را نیز یادآوری نمایم که من به کتب عربی میل خاصی داشتم و رسایل ادبی را به قیمت جان می‌خریدم. مخصوصاً”صمدیه” و”انیس العاشقین” و”الفیۀ سیوطی” و جبه الاغنیافی وصف الاشقیا” و”مجمع الدعوات” را چند بار خواندم.  “رهنمای عشرت” و کتاب مستطاب “وغ وغ ساهاب” و “حیوةالحیوان دمیری” و”پاردیناها” را نیز شب‌ها برای مرحوم ابوی قرائت می‌کردم. این مطالعات تاثیر غریبی در من می‌گذاشت. دل نازک و زود خواه وآسان فریب من همواره در پی این کتاب ها کشیده می‌شد. برای ثبت در تاریخ وتکمیل ترجمۀ احوالی که یکی از محققین دانشمند در قرن هفدهم هجری راجع به من خواهد نوشت باید این راز نهانی راهم فاش کنم که بعد از “رموز حمزه”هیچ نوشته‌ای را به اندازۀ باب پنجم گلستان دوست نداشتم. روزی والد مرحومم به طریف موعظت شرحی بر من خواندند واین گفتار از خواجه نصیرالدین تونی شاهد آوردند که می‌فرماید”: اگر بر شکر نشینی مگسی باشی، اگر ول خرجی کنی بلهوسی باشی، پولی به دست آور تا کسی باشی”

مخفی نامناد که در آن زمان زبان نمسه‌ای (2) در خانواده‌ی ما احتکار شده بود. من همین که به مبادی این زبان آشنا شدم به ترجمۀ آثار مهمی‌از گویندگان و نویسندگان نمسه پرداختم و خواستم کتاب “لثۀ دندان نهنگ” و” سورمه‌دان قورباغه” را به فارسی سره ترجمه کنم.  قصد خود را با چند تن از دوستان در میان نهادم.  بدبختانه منعم کردند و از این روی بود که به مطلوب نایل نگشتم.  ولی از طرف دیگر چون در طی تحصیلات عالیۀ خود به زبان سریانی شوقی وافر داشتم مجلۀ “الظلمة المشرقیه” را آبونه شدم و خواندن آن در افکار و احساسات من تاثیری عظیم کرد.

پدربزرگ‌وارم که دید من شورش رادرآورده و کار و بار زندگی را فدای شعر و ادبیات کرده‌ام به زور و توصیۀ مرا به کالج شبانه فرستاد.

به محض ورود غسل تعمید کردم، وهنوز مجهولاتم چنان که باید و شاید دفع نشده بود که روزی علامۀ تحریر و فیلسوف شهیر شادروان پرفسور شُلکن سن به کلاس ما آمد و ما را تشویق به نوشتن شرح حال خودمان کرد. مساعدت‌های استادانۀ آن عالم جلیل‌القدر تاب و توان از من ربود و فورا در صدد برآمدم منویات خاطر مبارکش را انجام دهم. لذا ورقی چند به هم دوختم و‌تاریخ “ مسکین نامه” را خواستم برآن بنویسم.  قضا را طو فان حوادث مرا به بلاد فرنگستان انداخت. این کتابچۀ قیمتی را که هنوز از لوح سوانح پاک بود به مادر زنم سپردم. اوهم به خیال این که عقل من پارسنگ می‌برد و این اوراق جادوست، آن را به اجاق افکند و”مسکین نامۀ” من مسکین هم چنان در لوح خاطرم محفوظ ماند.

جنگل های گیلان و مناظر سر راه فرنگستان از توی پنجره ی دلیجان به قدری سبز و خرم بود که طبع شاعرانۀ مرا بار دیگر تحریک و تهییج کرد.  تصمیم گرفتم خاطرات خودم را قلمی ‌بکنم.  به محض ورود به فرانسه در مهمترین دارالعم‌های مقدماتی آن زمان داخل شدم و چون معلم از انشای شاتو بریاند زیاد تعریف می‌کرد، برآن شدم که صفحه‌ای از کتاب  اورا  در یکی از روزنامه‌های دست چب به طبع رسانم وآن را که دربارۀ توصیف جنگل‌های آمریکا‌ی شمالی  بود به جای مدیحۀ مازندران قالب کنم. متاسفانه این جا هم  تیر من به سنگ خورد  وذوق ادبی من از اذهان و عقول  پنهان ماند زیرا اثر بدیعی را که با یک دنیا خون جگر  به رشتۀ تحریر در آورده بودم چاپ نکرده بودند. ولی همه از شباهت شیوۀ آن به سبک شاتو بریاند انگشت تحیر به دندان گزیدند.

کم‌کم کوس شهرت من در اروپا طنین انداز شد مرحوم دکتر جکیل مرا به پر تغالستان دعوت کرد ومامورم نمود که سفر نامۀ خودم را بنگارم و در دانش‌گاه صحبت کنم. چون شنیده بودم که دوچرخه سواری برای پرورش  ذوق شعر و شاعری خاصیت دارد تصمیم گرفتم با دوچرخه سفری کنم. اما هنوز این اختراع محیر العقول صورت عمل نپذیرفته بود ناچار سه چرخه‌ای کرایه کردم و به گردش کوچه‌ها وخیابان های شهر عازم شدم. این سفر چنان دل پرشور مرا که در دوری مهین صددرصد جریحه دار شده بود تهییج کرد که از هر حیث آماده شدم با اسلوبی شیوا وبیانی رسا اشعاری آب دار در وصف سفر خود بسرایم وبه دانش‌گاه تقدیم کنم.  بدبختانه اقبال یاری نکرد وروزگار غدار مهلت نداد.  در مراجعت، سانحه‌ای مرا از نیل به مقصدم بازداشت. سه‌چرخه را گزندی عجیب و گران عارض شد، و جریمه‌ام کردند. پرداخت آن مبلغ گزاف  عشق وطن و لطف سفر از یادم برد و سفر نامۀ منظوم نانوشته ماند.  ولی دانش‌گاه حقوق مرا مرتبا پرداخت.  بعد از چندی اوضاع آشفتۀ آفریقا حالم را دگر گون کرد.  از این روی عزم خود جزم کردم که بر علیه فجایع دولت فخیمۀ حبشه در جراید محافظه کار اعتراض کنم و مقاله ای چند در این باب منتشر سازم.

دکتر جکیل که خدا نور به قبرش ببارد، مرا به باد نصیحت گرفت و به لسان فصیحی فرمود: “فرزند دست از این ناپرهیزی بردار وبه جای این خیالات سرسام‌انگیز کتاب‌های اوقاف گیپ را بخوان تا مگر در تصوف و عر فان شهرۀ خاص و عام شوی.”

 این پند را از صمیم قلب به کار بستم و در پرتو تشویقات استادانۀ آن بزرگوار و در آغوش طبیعت به کار مشغول شدم و رفته رفته جسارت من در فارسی نویسی بیشتر شد.  ضمناً به قراری که ملاحظه می‌فرمایید یک صوفی تمام عیار از آب در آمدم. 

شب قبل از حرکتم در پاریس به پانسیونی  رفتم.  اتفاقاً هم آن شب جشن 18 سالگی تامارا دختر صاحب پانسیون را گرفته بودند. البته چون من مهمان ناخوانده بودم در آن بزم را هم نمی‌دادند ولی با پرویی خداداده خود را در آن محفل جا کردم. تامارا که دختر یگانۀ مادر و عزیز دردانۀ پدرش بود مثل سرو روان در موقع رقص دل‌ها را به وزن و مقام تانگو و رمبا به آشوب می‌افکند.  وقتی که در بغل نامزدش پُل بود پرواز می‌کرد، و مثل ماهی که از زیر آب درآمده باشد صورتش می‌درخشید از او گرفت که خودش مادموازل تامارا ببرد. ولی دل دختر جای دیگری گرو بود. از این جهت موسیوآرتور بدون اینکه شرم کند.

همه می‌رقصیدند جز من و مرد بزرگی که در کنجی نشسته و لب فرو بسته بود و تماشا می‌کرد، و پیدا بود که سرو سری با دختر دارد.  چون زبان حضار را نمی‌فهمیدم آن شب فورا به فراست دریافتم که این مرد عاشق حقیقی دختر است، گیرم به روی خود نمی‌آورد.  آتشی در وجود من شعله ور شد و اشعار دلخراشی در سینه ام به جوش آمد.  فردای آن شب موسیو هانری، که همان عاشق کنار گیر بود، آنقدر در مورد ناهار از یک نویسندۀ ایتالیای تعریف کرد که تامارا فریفتۀ موسیو آرتور که جوان خوشگلی از اهل آرژانتین بود شد.  عصر همان روز هانری، عاشق دلباخته، با دسته گلی که معمولا باید شب جشن تولد آورده باشد وارد گردید. 

پل زرنگی کرد و دسته گل را، چند فحش رکیک به طرف گل و عاشق پرتاب کرد و با یک کشیدۀ جانانه سزای آن جوان مکار را در کف دستش گذاشت. هانری بیچاره که آفتابش لب بام بود از این واقعه درس عبرت گرفت؛ و در موقعی که گوشی تلفن را برداشت سیل اشکش جاری شد و مثل یک بچۀ مادر مرده هق هق گریه کرد. 

من آنقدر دلم سوخت که اگر ثروتمند بودم چند ملیون به زور در جیب موسیو هانری می‌چپاندم  و او را به دورترین نقطۀ آمریکای جنوبی تبعید می‌کردم تا با دختران ماه پیکر آن جا عیش و عشرت بورزد و تامارا از یادش برود.  ضمنا دختر و موسیو آرتور را، که رقص بلد نبود دست به دست می‌دادم و حق الزحمۀ کلانی از ایشان دریافت می‌نمودنم.

ولی متاسفانه کلاغ برایشان خبر برد و فهمیدند موضوع از چه قرار است و بدن  وساطت من آن کاری را که بالاخره باید بکنند کردند. ناگزیر احساسات دو آتشۀ من بر انگیخته شد. قلم برداشتم که در مذمت فرزندان آدم و محو سنت جود و کرم شرحی بنگارم ولی صبر آمد و دست نگه داشتم. چندی دربارۀ موضوع دلفریب این کتاب فکر کردم و به مناسبت دکانی که در آن در ایام جهالت هر روز از آن کانفت(3) و کشمش می‌خریدم، نام این کتاب را ممکن بود از کتاب نادرۀ من باشد “الیکا” گذاشتم.  ولی بالاخره قافیه را تنگ دیدیم و منصرف شدم و تصمیم گرفتم به کاری بپردازم که نان و آب از تویش در آید.

پژمرده و دل خسته عزم وطن مالوف کردم و برای این که خاطرات دوران بدگذرانی خود را در اروپا فراموش کنم راه با صفای صحرای عر بستان را پیش گرفتم.  با چند نفر از معاریف عرب آشنا شدم ولی این سفر حزن فطری مرا سخت تر کرد.

متاثر شدم که عربی فصیح مرا که تقریبا همان زبان امرو القیس است احدی نمی‌فهمد.  این انحطاط  ادبی روحیۀ مرا دچار تشتج ساخت.

دیگر منتظر پذیرایی رسمی ‌از طرف کسی نشدم.  مستقیما به تهران آمدم و فورا با دوشیزه‌ی صبیحه ای  از تاجر زادگان پولدار زناشویی کردم وتا سف خوردم که چگونه عمر عزیز را در کشاکش طوفان‌های مصنوعی عشق و محبت تباه کرده‌ام.  چون موانع قانونی بر طرف شده بود امتیاز روزنامه گرفتم وهر جور بود خود را در صف ارباب قلم وارد کردم.

موقعی که اولین شمارۀ روزنامه زیر چاپ بود گفتم : “پسر!زود باش نمونه بده”… آرزوهای قوس و قزحی مرا دقیقه ای راحت نمی‌گذاشت… امیدوار بودم… میل داشتم… نویسنده شوم… عکسم را درجراید چاپ کنم… شرح حالم را به تفصیل بنویسند…  دراین اثنا تلفن صدا کرد و کلفت خانه، مونس آغا، مرا خواست ودر گوشی تلفن گفت: “آقا! مشتلق مرا بده که خدا بهت یک پسر کاکل زری داده”

یادم نیست خوش حالی من درآن موقع چه رنگ داشت…  مثل بال و پر هدهد بود.  . .  یا مانند یک طاووس هندی.  . .  یا یک چیز دیگر.  . .  فقط می‌دانم که در آسمان ها پرواز می‌کردم.  . .  آن روز شرنگ زندگی را هنوز.  . .  در جام نیلوفری.  . .  ننوشیده بودم.  . .  فقط در کتاب‌ها می‌دیدم.  . .  مثل کسی که قیافۀ بی‌ریخت را در استخر شنا داده باشد.  . .  وسموم او را از دور حس نکرده باشد…

قوس وقزح…  بال و پر هدهد.  . .  شبنم جنگلی.  . .  مروارید غلطان.  . .  استخر شنا.  . .  “او”…  خودم.  . .  مونس آغا…  تمام این ها مثل برق از جلو چشمم گذشت… آن وقت هنوز موهای فلفل نمکی به فاصلۀ پنجاه فرسخ از من فرار می‌کرد…  ماهرانه…  مانند یک قهرمان شمشر بازی…

در این تفکرات عمیق به قسمی ‌فرو رفته بودم که دیگر نمی‌دانستم چه کنم.

بالاخره مصحح مطبعه با لحن خشنی گفت: “چه خبره؟ قوس و قزح نداشتیم.  پر هد هد را چه کار کنم.  . . “من هراسان شدم…  تکان سختی خوردم…  قلم خود نویس به قدر هفت میلی متر در لولۀ دماغم فرو رفت…  وخون مثل مگس پاییز.  . .  روی صورتم راه افتاد.  . . آن وقت نزدیک بود که خیال کنم که نویسنده شده‌ام.

از شما چه پنهان از آن به بعد بند و بست با مقامات صلاحیت دار نام مرا در جهان مشهور کرد.  درروزنامه ها شرح حالم را نوشتند و به جوان‌ها یاد دادند که راه و رسم شاعری را از من بیا موزند.  عضو بر جستۀفرهنگستان شدم.  چند لغت اقتصادی و فیزیکی پیشنهاد کردم و همۀ آن ها را پذیرفتند.  از طرف انجمن های سخن‌رانی مرا به ایراد خطابه راجع به شعرای هفتاد و دو ملت ما مور کردند…  وزیر و مدیر و وکیل و فلان و بهمان شدم.  و چون به مقصود اصلی رسیده بودم دیگر نه فکر نظم کردم نه فکر نثر. فعلاً در اوج شهرت وعزت پرواز می‌کنم و اگر از احوالاتم خواسته باشید  به حمدالله  دماغم چاق است و ملالی ندارم جز این که گاهی با خود می‌اندیشم اگر از افتخارات نویسندگی و شاعری بهره‌مندم بدبختانه نه شاعر و نه نویسنده ام. اما این نکته را شما نشنیده بگیرید زیرا چه بسا دری به تخته بخورد و پس از چندی به کرسی ادبیات  شرقی در دارالفنون تمبو کتو جلوس نمایم. ره چنان رو که ره وران رفتند. دیگران آب در هاون می‌کوبند و راه تر کستان می‌پویند.

سخن به پایان رسید  و یکی از هزارواندکی از بسیار نبشته نشد.

 ق.  مسکین جامه

1- این نخستین بار است که هدایت به کسی اجازه داد در نوشته‌اش  تصرف کند –  محمد بهارلو

2- منسوب به نمسه.  اتریش، اتریشی. گردآورنده                                                                            

 3-کانفت که به صورت کامفت و قامپت و قانفت نیز ضبط شده است نوعی شیرینی را گویند مانند آب نبات که معمولا چهار گوش یا قرص یا کروی شکل سازند و در کاغذ پیچند.

گردآورنده:  از کتاب شناخت نامۀ صادق هدایت تالیف  شهرام بهارلوییان -  فتح الله اسماعیلی