برای تاتاراوختای دربندم

سعیده اسلامی
سعیده اسلامی

دستگیری و حبس و اسارت دوستان و آشنایان زیادی را دیده بودم و اخبار بازداشت بسیاری را نیز که از نزدیک نمی شناختم، شنیده ام و گوشم به شنیدن چنین خبرهایی خو گرفته،اما پشت میله زندان رفتن آنها با هر ایدئولوژی و فکر و مرام، وجود سابقه آشنایی یا نبود آن برایم آزار دهنده بوده است. عزیزانی چون سعید متین پور، دکتر زیدآبادی، عبدالله مومنی، علی ملیحی، منصور اوسانلو، حسن رحیمی ، آراز حسنی، شیوا نظرآهاری، بهاره هدایت و از بند رستگان شریفی چون عمادالدین باقی ،  حسن اسدی، لسانی و عربشاهی و دهها و دهها آزاده دیگر.اما در اسارت هیچ کدام از این دوستان نام برده و نام نبرده به این صرافت نیافتادم که قلم بر دست گرفته و دلتنگی خودم را از جامعه استبدادیی که این بزرگواران را از زندان بزرگ جامعه امروزمان به زندان کوچکتری فرستاده، روی کاغذ خالی کنم.

اما هیچ وقت از نزدیک شاهد در بند شدن کودکی 2-3 ساله نبودم ، دربند شدن “تاتار” [1]عزیزم ؛ تاتاری  که دلبند پدر و مادرش بود و دردانه آشنایان. تنها امید مادری که شاید پس از دستگیری همسر، بوی او را از این کودک می گرفت، اما وقتی پاسداران شب و حافظان سیاهی آن مادر را هم با سیاهی سلول انفرادی آشنا کردند، کسی چه میداند که “سونا”[2]در سلول انفرادی، بدون در آغوش فشردن و لالایی خواندن برای “تاتار”ش چگونه چشم بر چشم می گذارد و در خواب فرو می رود؟

مادری که بعد از یک ماه بی خبری از همسرش به دادگستری تبریز مراجعه می کند و از وضعیت پرونده همسرش و زمان به سر آمدن فراق سئوال می کند؛ می پرسد چرا بعد از یک ماه نمی تواند همسرش را ملاقات کند. و همین سئوالها باعث میشود که بازپرس شریف و زحمت کش! شعبه چهار دادگاه انقلاب تبریز وی را نیز به اتهام تبلیغ علیه نظام روانه همان بازداشتگاهی  کند که همسرش در آن اسیر است. حتما بازپرس مهربان می خواست فاصله این دو عاشق و دلداده را از هم کم کند! آخر خانه شان تا آن انفرادی تنگ و تاریک، کمی دور بود.

در این میان اما کسی به تاتار سه ساله فکر نمی کرد که بند و سلول او را هم به “آتا” و “آنا”یش[3] - آنگونه که تاتار پدر و مادرش را خطاب می کرد ـ نزدیکتر کند، شاید این طفل معصوم کمتر بی تابی و بی قراری کند، یا در آنجا بی تابیهای مادرش را ببیند و بفهمد که فقط او نیست که دلتنگ”آنا” است بلکه “آنا” نیز برایش نگران و دلتنگ است. و نیز شاید فرصت یابد تا قصه “بانو چیچک”[4]را از سلول پدر بشنود که خواب هرگز، بی شنیدن این قصه آن هم از زبان “آتا” چشمان “تاتار” را نمی ربود.

در جامعه ای که قانونش زن را نصف مرد تعریف میکند آیا عادلانه است که در حبس کشیدن و تحمل شکنجه سلول انفرادی با مردان برابرتلقی شود ؟ و در تحمل دلهره دوری از فرزند، تنها قیم واقعی وی به شمار آید؟

شاید قانون نانوشته جامعه چند ملیتی ایران است که سهم هر کسی که حق طبیعی حفظ و گسترش زبان و فرهنگش را طلب می کند یا برای  امر پیش و پا افتاده ای چون حق نهادن نام دلخواه بر فرزند خویش بایستی ماهها فاصله اداره ثبت احوال با دادگاه و کمیسیون های  مجلس را گز کند، داغ و درفش و انفرادی و … باشد و در مناطقی هم از شدت ظلم وارده  رادیکالیسم دست قلم بشکند و راه عملیات انتحاری را بگشاید.

در جامعه ای که فروختن آدامس و فال قران و حافظ، شغل کودکانی باشد که تا آخر عمر بی سواد می مانند و دختر بچه هایی که در همان سنین چهار یا پنج سالگی شروع کارشان، با تلخی تجاوز آشنا می شوند و وقتی انسانی شریف، زندگی خود را صرف دفاع از این کودکان کار و خیابان می کند و زمانش را برای باسواد کردن آنها صرف می کند، مجبور شود سالها نگاه منتقدش را پشت میله های زندان جا بگذارد تا یاد بگیرد که به او ربطی ندارد که کودکی به جای نشستن پشت میز مدرسه ، به گدایی می پردازد.[5].

رفتن به مدرسه و به جان کشیدن اجبار آشنایی با غربت کلمات برای کودکی که تنها زبان مادرش را آموخته ، هم خود نوعی کودک آزاری است و آزار دهنده اینکه این کودک در سه سالگی ابتدا از “آتا” و یک ماه بعد از “آنا” جدا شود ـ که “آنا” روزهای زیاد با گفتن اینکه “آتا” رفته برایت شیرینی بخرد، آرامش می کرده ـ حالا بعد از زندانی شدن مادرش معلوم نیست که آیا مزه شیرینی یادش می ماند یا اینکه تا آخر عمر نام شیرینی برایش یادآور تلخی و تنهایی و غربت باشد.

 

پانویس

1- تاتار نامی که پدر و مادر بر فرزندشان نهاده اند اما اداره ثبت احوال بدلیل بیگانه بودن! این اسم از ثبت آن خودداری کرد و بعد از ماهها کشمکش حقوقی و … پدر و مادر به انتخاب دیگری یعنی “اوختای” رضایت دادند ولی در خانه « تاتار» صدایش می کنند.

 2- سونا فرج زاده

3 - “آتا” به معنی پدر و “آنا” به معنی مادر عناوینی هستند که کودکان پدر و مادرشان را به آن می خوانند.

4 - داستان “بانو چیچک” به معنی “گل بانو” یکی از دوازده داستان منظوم و افسانه ای آذربایجان در کتاب دده قورقود

5- یونیسف مشاغلی چون آدامس فروشی و … را برای کودکان گدایی تعریف می کند ، به یاد شیوا که معلم کودکان کار بود و اکنون اسیر میله های زندان