سیر و سرنوشت سپیدو سیاه دکترعلی بهزادی- 2
از آن سپید و سیاه…
دکتر صدرالدین الهی
هفت :امیرانی و پاورقی ورزشی
شعرهایمان در صفحۀ ادبی سپید و سیاه چاپ میشد و ما حالا تا خرخره غرق کار کیهان بودیم و نوزاد، «کیهان ورزشی» تازه به دنیا آمده بود. هرچه در طاقت داشتیم میکردیم که بچه سلامت و سر حال باشد. از همکاران تحریریۀ کیهان که عشقی به ورزش داشتند میخواستیم کمکمان کنند. از همه آمادهتر و عاشقتر، عباس واقفی بود که برای کیهان ورزشی از ورزشهای پهلوانی و پهلوانان مینوشت که چندان گیلانپور را خوش نمیآمد و ما را چرا.
عباس اول صبح روز شنبه کیهان ورزشی را از بای بسمالله تا تای تمت میخواند و پیش از اینکه سر کار روزانهاش برود، میآمد و بر سر مسائل روز با ما جرّ و بحث میکرد. اما بهخنده و خوشرویی؛ او خوشروترین و مهربانترین خبرنگار حوادث بود و فریادرس و کار راهانداز.
بهفکرمان رسید که برای کیهان ورزشی باید یک پاورقی داشت. پاورقی پهلوانی. پسرم برزو بهدنیا نیامده بود که من پاورقی برزو را با اسم مستعار «کارون» در کیهان ورزشی مینوشتم. عباس عاشق این قصه شده بود و شگفت آنکه نه او که علیاصغر امیرانی سختگیر مشکلپسند هم آن را پسندیده و در خواندنیها نقل کرده بود. عباس آمد پیشم که این قصهها را کی مینویسد و من که هنوز هم جرأت نمیکنم اسمم را قصهنویس بگذارم، گفتم «یک پیرمرد بسیار مجرب که داستانهای پهلوانی را زیاد خوانده، نویسندۀ داستان است و نمیخواهد اسمش را کسی بداند.» و واقفی با نوعی ذوقزدگی گفت میشود از او خواهش کنی برای سپید و سیاه هم داستان بنویسد؟
هشت :راستی قهرمان قصه کیست؟
دفتر سپید و سیاه آمده بود در انتهای خیابان فردوسی، کوچه طبس؛ تقریباً یکصدقدمی توپخانه. من گاهی میرفتم آنجا که شعر تازهای به فریدون کار بدهم. اما آن روز عباس واقفی مرا با خود به دفتر مدیر مجله برد و همان جوان شیک خوشلباس با من دست داد و تعارفم کرد که بنشینم. و از من خواست اگر ممکن است از آن پیرمرد (کارون) بخواهم که یک پاورقی برای سپید و سیاه بنویسد. گفتم صحبت میکنم خبرش را میدهم و او گفت که دوست دارد داستان یک سر به واقعیت یا یک شخص واقعی داشته باشد و افزود که مطلب باید حدود دو صفحه یا کمی بیشتر بشود و خیلی گشادهدستانه گفت برای اینطور کارها، صفحهای صد تومان میدهیم و…
سال 1335 است. دکتر تازه حقوق دویست و پنجاه تومانی ما را کرده است چهارصد تومان در ماه. از دانشسرایعالی همه صد و پنجاه حقوق میگیریم که بعد از لیسانس معلم بشویم. تومان میگیریم یعنی ماهی پانصد و پنجاه تومان داریم. حالا این آقا یکدفعه میخواهد ماهی هشتصد تومان به ما بدهد بابت یک پاورقی؛ به ما که نه، به پیرمرد. مرگ میخواهی برو گیلان… دست دادیم از طرف پیرمرد و شدیم عضو هیأت نویسندگان سپید و سیاه. و داستانی را شروع کردیم بهنام «رانده» بهقلم «کارون»، بر اساس زندگی طلبۀ زندوستی بهنام «شیخ عبدالله» که با تغییر لباس، قدم بهدنیای سیاست و زنبارگی نهاده بود. دو شماره بعد، صدای همه بلند شد و شایعه پیچید که شیخ عبدالله کسی نیست جز شیخ علی دشتی… داستان سری به حقیقت داشت. همه داستانهای با ریشه اینچنین اسباب دلخوری میشود. همچنانکه داستان «پشت پردههای مخملی» هرگز دل خانم شهلا را با ما صاف نکرد.
نه :دو پاورقی از رنگی دیگر
مجله حسابی کارش گرفته بود. سلیقۀ مرد خوشپوش در انتخاب موضوع و همکاران، کمنظیر بود. حالا در کنار سپید و سیاه، مجله روشنفکر بود که بهمدیریت رحمت مصطفوی خواهرزادۀ سید ضیاءالدین طباطبائی و فرانسهخوان و فرانسهدانی کمنظیر درمیآمد با سردبیری ناصر خدایار و همکاری مجید دوامی و موضوعات جنجالی؛ امید ایران بود با سنگینی شانه بهطرف چپ و رفقای تودهای که آنجا را در دست داشتند؛ جهانبانویی که مجله فردوسی را راه انداخت؛ بهزادی و مصطفوی و جهانبانویی عنوان «سه تفنگدار» در مجلات تهران را پیدا کردند. و البته هنوز دژ تهرانمصور با پاورقیهای حسینقلی مستعان و شهرآشوب و رابعه، تسخیرناپذیر بهنظر میرسید با تیراژی در مرز صدهزار شماره هر هفته و دکتر علیخان که حالا ما او را به این نام صدا میزدیم، سپید و سیاه را از زن و بچهاش هم بیشتر دوست داشت و پاورقیهای صدادارش دسته تازهای از خوانندگان را به خود جلب کرده بود. پاورقی «اسمال در نیویورک» نوشتۀ حسین مدنی شاید اولین نوع از پاورقی آمیخته به سنتهای جاهلی بود دربارۀ یک مرد کلاهمخملی که با همان طرز فکر وسط شهر نیویورک رفته است؛ و پاورقی «دهسال در میان زنهای وحشی آمازون» از منوچهر مطیعی که آن را هم باید اولین نوع پاورقی حادثهجویانه زبان فارسی دانست. آلاحمد راست میگفت. رنگیننامهها کمکم جایی برای سنگیننامهها نمیگذاشتند. کار مجله گرفته بود. حالا تقریباً همه نویسندگان سرشناس دیروز و امروز با سپید و سیاه همکاری میکردند اما خود دکتر صفحهای داشت که در آن خبرهای فرهنگی و هنری دنیا را بهطرز خوانندهپسند و جالبی نقل میکرد. این صفحه سردبیری نداشت چون خود دکتر حتی سردبیرهای ورزیدهای مثل فرامرز برزگر را که انتخاب میکرد قبول نداشت. پاورقی «ژیگولو» از دکتر ایرج وحیدی که قهرمان آن «مموش پوشتیان» بود، پوزخند تلخ سپید و سیاه به جعفرخانهای از آمریکا، اروپا برگشتۀ آن روزگار بود که فرانسهخوانها و فرانسهدانها دوستشان نمیداشتن
ده: در قلمرو خاطرات و مصاحبهها
کار پر سر و صدای مجله توسط «پرویز لوشانی» خبرنگار پارلمانی کیهان، پسر سبزچشم خوشقیافۀ ویلنزن صورت پذیرفت. لوشانی با چاپ سلسله مقالاتی با نام «خاطرات سیاسی فرخ» یادهایی از سناتور مهدی فرخ را دربارۀ اشخاص و تاریخ معاصر، در سپید و سیاه چاپ کرد. این کار سابقه داشت اما نه به آن صورت که در سپید و سیاه آمد و گاه سر و صدای بسیار برمیانگیخت و حتی تا پای گرفتاری «روا و ناروای» سانسور محرمعلی خان میرفت. محرمعلیخانی که با دکتر رفیق شده بود و تصویرش را اکبر معاونی نقطهچین چاپ کرده بود. خاطرات فرخ فصل نوینی در سپید و سیاه گشود و دکتر بهزادی از این که خاطرههای پر سر و صدا چاپ کند، شاد میشد.
پرویز لوشانی در کنار این خاطرات راه به خلوت هویدا یافت و چند مصاحبۀ جالب بهمناسبتهایی با او کرد که خیلی مورد پسند نخستوزیر زیرک قرار گرفت بطوری که یک بورس تحصیلی انگلیس به او دادند و او به آنجا رفت و دیگر نمیدانم که برسرش چه آمد.
مصاحبۀ بزرگی که من با دکتر خانلری دربارۀ سرشناسان ادب فارسی کردم و در دومین بخش آن که مربوط به بزرگ علوی میشد، پیغام «مصلحت نیست» گرفتیم، از کارهای خوب سپید و سیاه بود. دکتر بهزادی همچنین یک مصاحبۀ بزرگ مرا با «پییر هانری سیمون» سرمنتقد ادبی لوموند و عضو آکادمی فرانسه بهاعتبار آن که عاشق شعر و ادب فرانسه بود، چاپ کرد. سپید و سیاه بهاعتبار این خاطرات و مصاحبهها، جای خاصی پیدا کرده بود بطوری که کلنل کاظمخان سیاح حاکم نظامی صبح روز کودتا، بهخواهش دکتر بهزادی و اشارۀ سید ضیاءالدین طباطبایی در یک مصاحبۀ بزرگ، ماجراهای آن شب تاریخی را برای من شرح داد و کلنل هرگز با کسی مصاحبه نکرده بود.
یازده:مشایخ در سپید و سیاه
کمکم سپید و سیاه اعتباری پیدا کرد که معمرین و مشایخ روزنامهنگاری به نوشتن درآن و کار کردن با دکتر رغبت پیدا کردند. عباس خلیلی پدر سیمین خانم بهبهانی نفسزنان از پلههای دفتر بالا میآمد تا هم دکتر را ببیند و هم مقالهای را که تهیه کرده بود به او بدهد. زینالعابدین رهنما وسوسه شد که بعد از کتاب «پیامبر»، پاورقی «زندگی امام حسین» را برای سپید و سیاه بنویسد. ذبیحالله منصوری از مترجمین ثابت سپید و سیاه بود که با آن چهره معصوم و مهربان و فروتن، پیش از آنکه به سر کار هرروزیش نزد امیرانی در خواندنیها برود، پاورقیهای تاریخی جالبی را که به سبک خود ترجمه و تألیف میکرد، به دفتر سپید و سیاه میآورد و با سلامی آرام به دکتر و احتمالا من که بهاحترامش سر پا ایستاده بودیم نوشتهها را روی میز مدیر میگذاشت؛ دستی بر چشم مینهاد و میرفت. حسینقلیخان مستعان بعد از قهر و آشتیهای با تهرانمصور به خواهش من که رقیب جوانش بودم برای سپید و سیاه پاورقی مینوشت و مثل همیشه خوانندگان سبک و سیاق خود را جلب و جذب میکرد. حالا ریشسفیدها سپید و سیاه را قبول داشتند. تیراژش بهحدی بالا رفته بود که دکتر مصباحزاده با بزرگواری همیشگی چاپ آن را در کیهان پذیرفته بود و بهنظر میرسد که چیزی هم برای این کار نمیگرفت. دکتر بود و مثل همیشه دریادل.
آلاحمد حق داشت از رنگیننامهها عصبانی باشد.
دوازده : و جوانترها
تنها پیرمردها نبودند که دکتر و مجلهاش را دوست داشتند. روزنامهنگاران جوان اهل فن و فهمیده همکار سپید و سیاه بودند. بهترین نقد سینمایی آن سالها را پرویز دوایی برای سپید و سیاه مینوشت و گمان میکنم که هنوز هم کسی مثل پرویز دوایی نمیتواند فیلم را ببیند، بفهمد و بفهماند. او سی سال است که در کشور چک زندگی میکند. آخرین عکسش را در آخرین شماره «بخارا» ویژه سیمین دانشور دیدم. عجب جوان مانده است مثل خود بنده!! فریدون خادم رپرتاژهای سپید و سیاه را تهیه میکرد. سیامک پورزند، عباس پهلوان، حسین سرفراز، فریبرز برزگر همکاران مقالهنویس و گزارشگر سپید و سیاه بودند.
سیاوش آذری در کنار کار کیهان و بعدها رادیو، دمی دست دکتر بهزادی را خالی نمیگذاشت. از همنسلان من، دکتر محمد امین کاردان مترجم قابل اعتماد دکتر بهزادی بود و تا به وزارت خارجه نرفته بود مثل فرامرز برزگر مترجم فرانسۀ مجله بود.
دکتر کمکم آن آدم ازخودراضی روزهای اول نبود. با همه با لبخند روبرو میشد اما مطلب بد و قلابی را قبول نمیکرد. نسل جوان روزنامهنگاری در رنگیننامهها مینوشت و نسل جوانتر رنگیننامهها را میخواند. یادت بخیر آقای آلاحمد.
سیزده : اتاق فکر دکتر علی خان
هر وقت دکتر نوریزاده درباره اتاق فکر سیدعلی آقای پائینخیابانی مطلبی مینویسد من یاد اتاق فکر دکتر علی خان بهزادی میافتم. سالهای سال همکاری و دوستی، ما را به جایی برده بود که هفتهای یک روز ـ بدون آنکه روز مشخصی باشد ـ من از کیهان ورزشی یا تهرانمصور میرفتم سراغ دکتر بهزادی که حرف بزنیم از همه جا و همه چیز. او فکرهایش را میریخت وسط و با هم مشورت میکردیم. از وسط این مشورتها بود که فکر نوشتن «گزارش از شخص» را با هم در میان گذاشتیم آنهم بر اساس این فکر که چرا شاعران و نویسندگان معاصر را بهطرز دیگری به خوانندگان مجله معرفی نکنیم؟ از دهخدا شروع کردیم با عنوان «جاودانهمرد» و چاپ عکس او روی جلد مجله، چاپ عکس مردی که چندان از او «خوششان» نمیآمد و بعد «بهار ستایشگر صلح و دوستی» که باز هم از او «خوششان نمیآمد». بیوگرافی «عشقی مرد شعر و خون» را که نوشتیم، گفتند بعدی را که عارف است با عنوان «تو شاعر نیستی تصنیفسازی» چاپ نکنیم و حالا دلمان میسوزد که کاش در میان اینهمه شلختگیها، این بیوگرافیها را که شکل روزنامهنگاری «گزارش از شخص» است چاپ کرده بودیم که بماند و معلوم شود که رنگیننامهها هم یک وقت از دستشان درمیرفته و کاری میکردهاند.
در همین اتاق فکر بود که دکتر علی خان که همیشه حرص میخورد که کار مجله نگذاشته که او نویسنده بشود و اگر نویسنده میشد خیلی از مستعان و من بهتر مینوشت، و پشت ما را بهخاک میرساند؛ وقتی از «ضد خاطرات» آندره مالرو حرف میزدیم، با عصبانیت میگفت اگر یک روز من خاطراتم را بنویسم به تو حالی میکنم که آندرهمالرو هم آنطور که باید ضد خاطره ننوشته.
در سالهای خانهنشینی دکتر علی خان سه جلد کتاب نوشت و عنوانش را بهجای ضد خاطرات گذاشت «شبه خاطرات». و این کار او ماندنیتر از هر کار دیگری است که کرده است. خاطراتش را نوشته بهصورت «شبه خاطره» از همه آدمهایی که دیده و شناخته است و دریغا که باز لابد چون اسم دکتر علی بهزادی مدیر سپید و سیاه روی آن است، رنگین نامه نخوانها آن را هم نخواندهاند. «شبه خاطرات» بمراتب قویتر از «بازیگران عصر طلایی» ابراهیم خواجهنوری است.
چهارده :و داستانها و پاورقیهای سپید و سیاه
از سپید و سیاه رفتیم تهران مصور که جای حسینقلی خان مستعان را که قهر کرده و رفته بود پر کنیم. دکتر رحمت مصطفوی پیر مرد را قاپیده بود و با مقالهای با عنوان «مستعان، بالزاک ایران» طرحی از این نویسنده در خور توجه را داده بود که هنوز ترجمۀ بینوایانش مثل مجسم ترجمۀ فصیح فارسی است. در تهرانمصور پول خوبی میدادند. عبدالله والا بهمراتب مهربانتر و افتادهتر از بهزادی بود و هرچند هر دو معتقد بودند که تیراژ اول را دارند، در تهرانمصور دست برای نوشتن بی اما و چرا بازتر بود. دکتر بهزادی نوشتن «هیز» و «زنفریب» را دوست نمیداشت. بهعلاوه در تهرانمصور سه پاورقی و یک داستان کوتاه در هفته وضع جیب ما را حسابی روبراه میکرد. به ما صفحهای دویست و پنجاه تومان، پنجاه تومان ارزانتر از مستعان میدادند و خدا بیامرزد شجاعالدین شفا را که مترجم داستانهای کوتاه و رمانهای فرنگی بود و صفحهای صد تومان میگرفت. شفا بهاعتراض مجله را ول کرد که چرا به این جوانک زیر سی سال این پول را میدهید و به من نه؛ و گذاشت و رفت و عاقبت بهخیر شد.
اما بعد از مدتی هر دو مدیر توافق کردند که من برای هر دو بنویسم و من هم شرط را بر این قرار دادم که مستعان هم به هر دو مجله بازگردد. دوران علی اکبر خوانی پاورقینویسی ما بود. دکتر بهزادی که حالا من بهاسم «تاک» برایش قصه مینوشتم ـ چون «کارون» اسم مستعار داستانهای تاریخی تهرانمصور بود ـ پیشنهاد داد که ماهی یک «داستان ماه» هم در ازای دو هزار تومان برایش بنویسم. از این داستانهای بلند چندتایی را داشتهام که در همین کیهان لندن برای عید یا تابستان چاپ کردهام. پاورقینویسی ما ادامه داشت. چند نام پاورقیها را که یادم هست مینویسم: «صورتگر نقاش چین»، «پا بر دلم ای محتسب آهسته گذار»، «بوسهای بر باد» و… بود و بود تا اینکه…
پانزده :غروب مجلهها
یک روز دولت سر در خط اطاعت آقای هویدا تصمیم گرفت که جلو انتشار مجلات و روزنامههای بیخودی را بگیرد. بهنظرم دشمنان رنگیننامهها در خانه دولت لانه کرده بودند. من تهران نبودم که این اتفاق افتاد. گفتند که دولت ضرر و زیان مدیران را هم تقبل کرده است. چقدر؟ نمیدانم. ولی برای بهزادی مجله یعنی همه چیز. باز به من گفتند که دکتر مصباحزاده در نهایت کرامت و بزرگواری به او پیشنهاد داده است که چون کیهان مجله هفتگی مانند اطلاعات هفتگی ندارد، دکتر بهزادی میتواند بیاید و مجلهاش را در گروه کیهان منتشر کند. اینها همه شنیدههاست. چون هنگامی که من به تهران برگشتم و به دانشکده ارتباطات رفتم دکتر بهزادی بیکار بود. از او دعوت کردیم که بیاید به دانشکده و حقوق مطبوعات درس بدهد و حقالتدریسی بگیرد. آن مرد بیاعتنا به مال دنیا با خوشحالی قبول کرد. حالا اتاق فکر از دفتر او در مجله سپید و سیاه به اتاق کار من در دانشکده ارتباطات منتقل شده بود. ساعتهای آخر شب به درد دل میگذشت و اینکه بار قرض کمر او را شکسته است. اما من میدانستم که کمر او را نبودن سپید و سیاه شکسته است.
بعد از انقلاب در تهران ماند. بهکمک دخترش مجله دانستنیها را راه انداخت که دوامی نداشت. چندین بار از اینجا با او صحبت کردم. شکستهاحوال و بیمار بود. هرچه میشد کردیم و نشد و هفته پیش خاموش شد.
آسان نیست از یاد بردن مردی که من به او و نگاه روشنش به موضوعات روزنامهنگاری اعتقاد داشتم. مردی که حق بزرگی در زندگی حرفهای من داشته است. به بهین خانم همسرش، فرانه دختر و ساسان پسرش با تمام دلم تسلیت میگویم و این پارهای را که از زندگیم جدا شده و به ابدیت پیوسته است، دوست میدارم.
سهشنبه 31 اوت 2010 (شهریور 1389)
ولنت گریک ـ کالیفرنیا ـ ایالات متحده آمریکا