“امسال برای نخستین بار برای هیچ یک از دوستان و خویشان نامه ی تبریک نوروزی نفرستادم… چرا؟ خودم هم نمیدانم. مثل اینکه هنوز منتظر بهار هستم.” این ها را ثمینه باغچه بان، رئیس سابق آموزشگاه کر و لال های باغچه بان می گوید. او نویسنده چندین کتاب و مقاله، از جمله کتابی مفصل در مورد زندگی مادر و پدرش است که بزودی از طرف نشر چیستا به بازار نشر کشور عرضه خواهد شد. کتاب های او برای خردسالان بنام های “آفتاب مهتاب چه رنگه؟” و “جم جمک برگ خزون” در ایران به چاپ رسیده است.
گفتگو با ثمینه باغچه بان از نظرتان می گذرد.
خانم باغچه بان ابتدا از خودتان بگویید.
من در سال 1304 در شهر تبریز در کودکستان پدرم “باغچه ی اطفال” به دنیا آمدم.
پدرم متولد شهر ایروان در قفقاز بود ولی مادرم در استانبول به دنیا آمده و در مکتب خانه ی مسجد مشهور ایا صوفیا درس خوانده بود. این دو به خاطر در گیری های میان مسلمانان و برادران ارامنه مان که به دست سیاستمداران ساخته و پرداخته شده بود، ناچار از گریز از زادگاهشان شده و در ضمن فرار، یکدیگر را دیده و ازدواج کرده بودند. نا گفته نماند که این یک ازدواج مصلحتی بوده که برای حفظ جان و ناموس دختران جوان که در معرض خطر ربوده شدن بودند انجام گرفته است.پدر و مادرم پس از گذشتن از رود پر خروش ارس و پناهنده شدن به خاک ایران، به مرند رفته و در آنجا پدرم به لطف آقای الفت نوبری مدیر دبستان مرند به عنوان معلمی استخدام شده و پس از دو سال به دعوت رییس فرهنگ تبریز به آن شهر رفته بودند.
پدرم در سال 1302 به تشویق رییس فرهنگ وقت آذربایجان، آقای ابولقاسم فیوضات این کودکستان را تاسیس کرد و نام باغچه بان را بر خود نهاد. در واقع پیش از آن، نام او میرزا جبار عسگر زاده بود. پدرم این کودکستان را باز کرد و اسمش را گذاشت “باغچه اطفال”. گفت من هم باغچه بان هستم، یعنی مواظب این گل ها هستم و از آنجا اسم باغچه بان را درست کرد و برای خود پذیرفت. در این کودکستان همچنین پدرم به سه طفل ناشنوا که برای تنها نماندن در خانه در کودکستانش نام نویسی کرده بودند آغاز به آموزش زبان و خواندن و نوشتن کرد. پدرم پیش از آن چیزی در باره ی آموزش ناشنوایان نشنیده و یا نخوانده بود بجز اینکه در بعضی از کشور های اروپایی به ناشنوایان زبان و سواد آموخته می شود. این یک تجربه ی شخصی بود که با موفقیت بسیار رو برو شد. در این جا بگویم که پدرم برای کودکان آذربایجانی به زبان ترکی شعر می سرود و نمایشنامه می نوشت و نخستین ناشنوایان ایران به زبان ترکی آموزش دیده اند.
پس از چند سال پدرم به خاطر کوته بینی رییس فرهنگ جدید ناچار از کوچ به شیراز شد و در آن جا کودکستان “شیراز” را در خیابان دمیل مشرف به صحرایی دلباز تاسیس کرد. باز پدرم این سامان گرفتن را مدیون توجهات آقای فیوضات است که او را به شیراز دعوت کرده و در تاسیس کودکستان شیراز در سال 1306 پدرم را یاری کرده بود. پدرم در این کودکستان نخستین کتاب شعر و نمایشنامه های چندی را به زبان فارسی برای کودکان شیرازی نوشت و چاپ کرد.
مگر زبان مادریشان ترکی نبود؟
چرا، ولی بچه های قفقازی و یا ترکیه ی عثمانی زمانی که به مکتب می رفتند به آن ها فارسی می آموختند و آنها سعدی می خواندند. بنا بر این پدر و مادرم یک زمینه ی ادبیات فارسی داشتند. مادرم استعداد موسیقی داشت و صدایش هم خوب بود و تار می زد. این مادرم صفیه ی میر بابایی بود که با هنر خود به کارهای پدرم با موسیقی جان می داد.
دبیرستان را در کجا تمام کردید؟
باید بگویم که پس از پنج سال زندگی بارور در شیراز مجددأ خانواده ی ما ناچار از ترک شیراز مهربان شد و ما به تهران رفتیم و در آن شهر ساکن شدیم.برادرم ثمین و خواهرم پروانه و من هرسه تحصیلات رسمی خود را در تهران آغاز کرده و به پایان رساندیم.پدرم دبستان کر و لال هایش را در تاریخ 1312 در چهار راه حسن آباد، کوچه ی محمد علی طرشتی تاسیس کرد.
در این شهر ما هر سال ناچار از تغییر خانه بودیم زیرا صاحبخانه ها دلشان نمی خواست که خانه شان را به مدرسه کرایه بدهند تا چه رسد به مدرسه ی کر و لال ها. نخستین خانه که هم دبستان پدرم بود و هم منزل ما چهار اتاق کوچک داشت با 6 یا 7 شاگرد در سنین مختلف.ثمین و پروانه و من اول در کودکستان پدرم زندگی می کردیم و پس از اینکه به تهران آمدیم،در نتیجه ما با بچه های ناشنوا همبازی و دوست بودیم. من هم از کودکی حس می کردم که بایستی به پدرم در این کار کمک باشم. چون می دیدم که چگونه دست تنها کارو تلاش می کند. این انتخاب چیزی نبود که من در باره ی آن بیاندیشم، حس می کردم که این وظیفه ی من است و از نیروی این احساس که مسیر زندگانی ام را قلم زده است، خوشحالم. به همین سبب تحصیلاتم را در همین رشته در آمریکا در مدرسه ی کلارک و اسمیث کالج ادامه دادم و پس از گرفتن فوق لیسانس در رشته آموزش ناشنوایان به نیویورک نزد همسرم، هوشنگ پیر نظر که دردانشگاه کلمبیا تحصیل می کرد رفتم و به ادامه ی تحصیلاتم در رشته ی گفتار درمانی ادامه دادم. در این دوره با سربازانی که از جنگ کره با گرفتاریهای گفتاری باز گشته بودند کار می کردم.
با هوشنگ پیر نظر در آمریکا آشنا شدید؟
خیر،ما در دانشسرای عالی با هم همکلاس بودیم. البته ایشان ازاول از هر نظر معلم من بوده اند و من ازدواج با او را برای خودم موهبتی بزرگ میدانم. ما با هم با استفاده از بورس فول برایت برای ادامه ی تحصیل به آمریکا سفر کردیم.متاسفانه پیش از پایان تحصیلات به خاطر اغتشاشاتی که بر اثر سقوط دکتر مصدق در کشورمان پیش آمده بود، ناچار به ایران باز گشتیم. در این ماجرا ها پدرم و برادرم و همسر خواهرم پروانه، مسعود کریم، را هم گرفته به زندان انداخته بودند که سخت موجب نگرانی ما شده بود.
چرا آنها را گرفتند؟
هر کسی را که روشنفکر و مخالف با روند حکومتی بود می گرفتند. از نظر آن ها این دو دلایلی محکمه پسند بودند.ما در سال 1333 به تهران باز گشتیم. تا آن زمان پدرم آزاد و مدرسه مان در خیابان رامسر نزدیک دروازه شمیران رو براه شده بود. از آن تاریخ من در کنار پدرم به عنوان معلم رسمی ی وزارت آموزش و پرورش با شوق بسیار مشغول کار شدم. پس از چند سال پروانه هم به ما پیوست. هنگامی که پدرم در سال 1345 در گذشت، مدیریت مدرسه رسمأ به من واگذار شد.
در آن زمان چند شاگرد داشتید؟
در ان زمان “آموزشگاه باغچه بان” یا مدرسه ی ما در، حدود 230 تا 240 شاگرد از کودکستان تا کلاس نهم داشت. ولی شاگردان “مجتمع آموزشی ی باغچه بان” یعنی مدسه های ی شماره دو و سه و اندرزگاه ما در و مدرسه ی تاج را هم به حساب بیاوریم در حدود 500 شاگرد و یا بیشتر داشتیم.برای گسترش خدمات آموزشی و رفاهی ی ناشنوایان در سال 1354 پس از جلب نظر آقای دکتر جواد هدایتی که در آن زمان رییس دانشگاه آزاد بودند،این رشته ها با مدیریت و سرپرستی من ایجاد شد:رشته ی تربیت رابط ناشنوایان - رسته ی ادیومتری و ایدئولوژی - رشته ی مونتاز و تعمیر گوشیهای فردی و گروهی.
در اوائل انقلاب در مدرسه چه شد و چه اتفاقاتی افتاد؟
اتفاقات خیلی بدی افتاد. من جهان دیده تر از ان هستم که بخواهم افرادی را مسئول یا سرزنش کنم. به هر حال هروقت انقلاب می شود خواه و ناخواه کوته بینی، حسادت، زیراب زنی این ها دست به دست هم دادند و ادم هایی که واقعا پرنسیپ حسابی هم ندارند توی این گرد و خاک یک کارهایی را می کنند که بعد که طوفان خوابید خودشان که برمی گردند از کرده خودشان پشیمان می شوند. البته به من بی نهایت ظلم شد. نمی خواهم زیاد بگویم؛ولی نتیجه این شد که از مملکتم فرار کردم. به من می گویند خانم باغچه بان شما چرا می گویید فرار کردید. به شما نمی آید. درپاسخ آنان می گویم که چرا نمی آید؟ مگر من آدم نیستم. مجبور شدم که مملکتم را ترک کنم. بچه هایم اینجا بودند. شوهرم این جا بود. من نمی توانستم دوری آن هارا تحمل کنم. به من ویزا هم نمی دادند. من از طرف یونیسف دعوت شدم که بروم به پاریس راجع به برنامه ریزی درباره کشورهای در حال توسعه صحبت کنم. برنامه ریخته بودم ولی نگذاشتند که بروم و در کنفرانس شرکت کنم. انقدر مرا سر دواندند که فقط توانستم مقاله ام را بفرستم. پاسپورتم را ندادند و بعد به من گفتند که شما ممنوع الخروج هستید. داستان من و انچه به من گذشت، هرروزش ناراحت کننده است.
این درست است که مادر مسن شما را نیز از محل مدرسه، یعنی همان جایی که زندگی می کردند بیرون کردند؟
بله. خیلی غم انگیز بود. خیلی بی رحمی بود. بهتر است که ان چیزی را که حدود سیصد صفحه است که من نوشته ام، خوانده بشود که چه گذشت به ما، به مادرم. چه کارهای بدی صورت گرفت و ایا این صبحت هایی که من می کنم، درسی برای انقلاب ها ی اینده خواهد بود؟ نه هیچ کس از تاریخ درس نمی گیرد. بنابر این وصف العیش، نصف العیش و وصف المثیبت، نصف المثیبت. فقط می خواهم یک کلام بگویم که خانواده باغچه بان را شهید کردند. ما شهید زنده شدیم.
دلیلش چه بود؟
همان طور که این افتخار یعنی خدمت به وطن از پدرمان به ارث رسیده، همین طور هم سابقه سیاسی پدرم هم به ما رسیده است. پدرم چون از قفقاز آمده بود و به دلیل اینکه باغچه اطفال را در تبریز بست و رفت به شیراز، اقای دکتر محسنی که ان موقع وزیر فرهنگ اذربایجان بود، خیال می کرد که پدر من جاسوس است ؛ جاسوس روس است! صدایش کرد که چی شد میرزا جبار، ما بالاخره احتیاج داریم به این چیزها، حالا مسئله ای نیست شما بیایید و بگویید. اماپدر بدبخت من اصلا کاره ای نبود و این یک تهمت بود. بالاخره پدر من یک روشنفکر بود. فمینیست بود. او در عین حال که بین جامعه ایران و اکثریت مردم ایران حرمت دارد، در بین یک قشر کوچکی از ایران به خاطر روشنفکری اش، به خاطر فمینیست بودنش، همیشه فکر می کردند که توده ای بود. در صورتی که پدرم هیچ وقت توده ای نبود. حتی من روزی پیش پدرم رفتم و خوب من انموقع جوان بودم و در آن دوره همه جوانان می خواستند توده ای بشوند. من هم رفتم چند بار به جلسات سازمان زنان حزب توده . خانم مریم فیروز (خانم دکتر کیانوری) را در آنجا ملاقات کردم. پس از چند بار رفتن به جلسات انان، به پدرم گفتم که می خواهم عضو سازمان زنان حزب توده بشوم. پدرم گفت عجب چه خوب،چه خوب. بعد به من برگشت و گفت : خوب برای چی می خواهی عضو بشوی؟ من که خیلی جوان بودم گفتم که می خواهم خدمت کنم.. پدرم گفت خوب چه خدمتی می خواهی بکنی؟ خیلی خوشحال می شوم که بشونم. گفتم که می خواهم بروم دکتر بشوم. به همه افرادی که فقیر هستند خدمت کنم. گفت چه خوب، دیگر چه کار می خواهی بکنی؟ گفتم می خواهم مدرسه باز کنم و درس بدهم. گفت خیلی فکر خوبی است. بعد گفت حالا من از تو یک سئوال دارم، ثمینه خانم. (پدرم همیشه به من می گفت ثمینه خانم) تو اگر عضو حزب نباشی، این کار ها را نمی توانی بکنی؟ مثلا اگر بروی و درس بخوانی و دکتر بشوی و بروی جنوب شهر یک کلینیک باز کنی، نمی توانی خدمت کنی؟ کسی مانع تو می شود؟ گفتم چرا می توانم. من در همانجا درسم را گرفتم و فهمیدم که لازم نیست ادم عضو حزبی باشد تا بتواند خدمت کند. چنانچه تا به امروز عضو جایی نبوده و نیستم. ولی همان کارهایی را که دلم خواسته و ان ها را خوب می دانستم کرده ام. پدرم یک چیز دیگری به من گفت که ثمینه؛ اگر ادم در یک حزب نباشد، بهتر می تواند به مرام آن حزب کمک کند. در انجا بود که پدرم اب پاکی را روی دست من ریخت و چشمم روشن شد. بنابراین، البته که پدرم چپی بود و خواهان عدالت اجتماعی، ولی هیچگاه عضو فرقه و دسته ای نبود. هرکسی که قدری وجدان داشته باشد،خواهان عدالت اجتماعی است. حالا هر کسی ممکن است یک راهی را انتخاب کند. بنابر این حرف هایی را که راجع به پدرم می گفتند این ها همه بی ربط بود ند. بعد هم یک عده ای امدند گفتند باغچه بان بهایی است. گروهی از دوستان می گفتند، بالاخره تکلیف این بیچاره باغچه بان را روشن کنید. این بهایی است یا توده ای؟ کمونیست است یا بهایی؟ بهایی که کمونیست نمی شود. کمونیست هم که بهایی نمی شود. اخر بیایید یکی اش را به او بچسبانید! همین چیزها سبب شده بود که پس از انقلاب بهانه بدست گروهی که نمی خواستند وضع ما بهبود یابد، بیافتد.
فکر نمی کنید در فرهنگ ما برچسب زدن خیلی رسم است و این باعث عقب ماندگی ماست؟
بله رسم است و چه ناگوار. ولی ما چرا اسم خودمان را عقب افتاده بگذاریم؟ چناچه که می بینید بچه هایمان که به امریکا امده اند، در هر رشته ای موفق اند. این ملت به نظر شما ملت عقب افتاده ای است؟ با مهاجرین دیگری که به امریکا امده اند، مقایسه کنید. از نظر هنری، علمی، پزشکی و از هر نظر در امریکا دارند نفوذ می کنند. دادستان، قاضی، وکیل و استاندار می شوند. بنابر این ما یک کشور عقب مانده نیستیم. این کشور سابقه تاریخی طولانی دارد و امیخته در جریان کوران تمدن های گوناگون در سر راه ابریشم بوده و پرورده شده است. ولی خوب حالا بهش می گویند عقب افتاده است. اگر ما عقب افتاده هستیم چرا به تمام دانشجویان نازنین ما که خرجشان را ملت ایران می دهد به مجرد اینکه دانشگاهشان را تمام می کنند و امتحانشان را می دهند، از تمام کشورهای باصطلاح رشد یافته به انها پیشنهاد کار می دهند و ان ها را جذب خود می کنندو با یک تیر دو نشان می دهند. بسوی خود می کشانند. هم مملکت ما را محروم از وجود این جوانان دانشمند می کنند و هم مفت و مجانی به خزانه دانش خویش می افزایند تا ما عقب افتاده بمانیم. ولی نخواهیم ماند.
مدرسه در چه حال حاضر چگونه اداره می شود؟
حرف ناشنوایان را نزنید که دلم پر است. واقعا کباب است. وضع افتضاحی است. هردفعه هم که رفته ام، انچه را که نادرست می دیدم تذکر داده ام. و به خاطر همین هنوز با من رویارویی دارند. بله مدرسه ما اسمش همان مدرسه باغچه بان است، ولی محتوایش باغچه بان نیست. تابلویش فقط باغچه بان است.تنها تابلویی از ان باقی مانده است. مدرسه ما که قبلا 240 نفر شاگرد داشت، در سال 1377، فقط بیست و نه نفر شاگرد داشت. من همیشه حرف راست را گفته ام و می گویم. من به ایران می روم و می ایم و هیچ وقت مسئله ای را که بنظرم رسیده ناگفته نگذاشته ام. هر ایرادی را که می بینم بدون غرض ورزی، برای رفع مشکل، چون وظیفه اخلاقی ام به من حکم می کند، می گویم.
از برادرتان ثمین باغچه بان بگویید.
ثمین الان نزدیک دو سال است که درگذشته است. در چهارشنبه سوری فوت کرد و روز نوروز به خاک سپرده شد. ثمین خیلی دل شکسته از این دنیا رفت. برادرم خیلی حساس و وطن پرست بود و تحمل ناروایی هایی را که در ایران می دید و می شنید، نمی توانست بکند.
در استانبول به خاک سپرده شده اند؟
خوشبختانه ثمین در همان آرامگاهی که پسر عمو ی نازنیم و زن عمو و دختر عمو یم خاک شده اند، به خاک سپرده شده است. با اینکه این آرامگاه عمدتا متعلق به سنی هاست، بخشی از ان به شیعه ها اختصاص داده شده وآرامگاه او نیز در این بخش است.
می دانم که ایشان مترجم بسیار قابلی بودند. بخصوص مترجم آثار عزیز نسین، ناظم حکمت و دیگر نویسندگان و شعرای ترک. سال های اخر عمر چه کار می کردند؟ کارهای نوشتاری هم می کردند؟
او آثار بسیار جالبی را از خود به جای گذاشته است و اهنگ ها یی را ساخته که خوشبختانه پسرش کاوه باغچه بان ان ها را جمع اوری کرده و اخیرا در نظر دارد یک نواری که دنباله کاست رنگین کمان اول ثمین است را دربیاورد. در این کار سهم کاوه را نباید دست کم گرفت. کاوه نیز در رشته موسیقی بسیار برجسته است و او بود که به پدرش کامپیوتر و چگونگی استفاده از ان را در نوشتن نت ها را اموخت. اولین نیز، همسر عزیز ثمین در ترکیه درس موسیقی می دهد.
ازهمسرتان بگویید؟
واقعا من خودم را خیلی خوشبخت می دانم که با هوشنگ ازدواج کردم. همسر او بودن آ سان نبود، ولی می ارزید. بسیار فهمیده، درست و پاک بود. من از او خیلی چیزها یاد گرفتم و همیشه می گویم که در زندگی، هوشنگ، همسرم، دوستم و معلمم بود. کتاب او آن چه کاشتیم درو کردیم که راجع به تجربیات اداری او بود، کتابی بسیار اموزنده و روشنگر است و کتاب دیگرش، قدرت سرنوشت، یک رمان است و هر دو در ایران به چاپ رسیده اند.
راجع به آینده ایران خوشبین هستید؟
بله من خوشبین هستم. پدرم در آدمی اصیل >نوشته که آدم اصیل قوی تر از آد م رذل است و پیروزی با آدم اصیل است. به هرحال هر چه فکر می کنم می بینم با اینکه اهریمن قوی است، تعداد انسان هایی که اهورا مزدایی هستند، بیشتر است . هرچند فعلا قدرت در دستشان نیست، ولی امیدوارم که کثرت مردم و روشن بینی انها موجب پایندگی و پیشرفت ایران بشود.
با یک شعر تمام می کنید؟
یک شعر حافظ است که می گوید : دانی که چیست دولت، دیدار یار دیدن، در کوی او گدایی، برخسروی گزیدن، از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن، از دوستان جانی، مشکل توان بریدن. من همین قدر می توانم بگویم که مشکل توان بریدن از دوستان جانی و ما همه ان را تجربه کرده ایم.