دو روز قبل مطلبی نوشتم در روزآنلاین. یکی دو نفر برایم ای میل زدند که فلانی! منظورت نوری زاده است؟ و ظاهرا فکر کرده بودند که شخصیتی که من تصویر کرده ام علیرضا نوری زاده است. البته که وقتی مطلب را نگاه کردم دیدم انصافا می شود چنین فکری کرد. در حالی که من از مدتها قبل بدون اینکه به فرد خاصی فکر کنم، در ذهنم چنین داستانی را فکر کرده بودم.
البته که اخیرا در جریان مطالبی که تحت عنوان “ روزشمار انقلاب” در زمانه می نوشتم، به این نتیجه رسیده بودم که اصولا یکی از مشکلات عدیده سیاستمداران و روشنفکران ایرانی ابتلای آنان به آلزایمر تاریخی است. به شکل عجیبی این مساله وجود و حضور و ظهور دارد. گاهی اوقات می بینید که ابراز ارادت روشنفکران به آیت الله خمینی در سال 1357 چنان است که هر کسی دیگر جای خمینی بود، نه تنها “ توی دهن این دولت می زد، بلکه ادعای خدایی هم می کرد” وقتی همه روشنفکران و همه سیاستمداران و همه ملت و همه شاعران و همه استادان دانشگاه بگویند “ خمینی رهبر ماست” خب همین می شود دیگر.
این احمدی نژاد یک بچه چهار ساله در آمریکای لاتین اسمش را صدا کرده و به او گفته ”ماموت! ماموت!” الآن دو سال است فکر می کند ایران جزو آمریکای لاتین است، اگر جای آیت الله خمینی بود و مردمی که هنوز سه ماه بود تازه اسمش را نشنیده بودند، بخاطرش حاضر بودند بمیرند و او را در ماه می دیدند، چه می کرد؟ خب، همین جوری کارخانه تولید کاریزما و دیکتاتور داریم.
باید برایتان بگویم که من اصولا یک اخلاق مزخرفی که دارم این است که شدیدا پررو هستم و جلوی آدمها به فاصله بیست سانتی از آنها انتقاد می کنم و با آنها شوخی می کنم، مثلا یک بار از آقای براهنی در مورد گرایشات اولتراناسیونالیستی اش متلک گفتم و با لهجه ترکی در سخنرانی ام با او شوخی کردم، او هم لبخندی زد و بعد از آن هم کلی با هم دوستی کردیم. یا مثلا در یک برنامه در لندن در حضور نوری زاده و بهنود به جفت شان متلک گفتم و با اسم و صریح با آنها سربه سر گذاشتم. هر دو هم با بزرگواری برخورد کردند، البته شوخی های اینگونه را با گنجی و سازگارا هم کردم و بعدش هم با هم رفیق بودیم و هنوز هم با هم تلفنی حرف می زنیم و تلفنی حال هم را می پرسیم. اما بعضی ها هم ظرفیت طنز ندارند، با کوچکترین انتقادی می ترکند، خیلی هم تقصیر آنها نیست، جامعه انتقادپذیری نداریم. تازه! شاه هم ببخشد، شادقلی خان نمی بخشد. بارها شده است که طرفداران نوری زاده یا خرسندی می خواهند مرا جر بدهند، در حالی که آنها با من یا من با آنها مشکلی ندارم.
منظور این که آدم پررویی مثل من طبیعی است که خیلی هراسی از شوخی با دیگران ندارد، بخصوص شوخی با آدمی مثل نوری زاده که شوخی خورش ملس است و آدم می تواند فکر کند که اگر طرف اهل انتقاد هست، خودش هم انتقادپذیر است. به همین دلیل باکی ندارم که مطلبی بنویسم و بگویم که نوری زاده فلان است و فلان است. اما، ای میل های دیروز درباره مطلب دو روز قبل مرا به فکر انداخت که آیا من قصد داشتم با نوشتن آن مطلب به نوری زاده طعنه بزنم؟
صراحتا و به دلیل برخی شباهت ها درآن نوشته می گویم که چنین نیست و اگر بود ابایی نداشتم که بگویم که هست، نه نوری زاده از من انتظار دارد که سلام و رفاقت مان به معنی باج دادن در نظرات مان به هم باشد و نه من اهل چنین بازی هایی هستم. و گفتن این سخن نیز بی فایده نیست که در باب داستان بختیار و انقلاب تقریبا در صندوق رخت چرک های تمام روشنفکران و سیاستمداران ایرانی در سال 1357 که نگاه کنی، زیرپیراهن همه یک لکه چرک دارد که اگر همه شان بدتر از نوری زاده با سال 57 برخورد نکرده باشند، اکثرا چنین کرده اند.
اما، من به نوری زاده و چند تنی از بروبچه های گرفتار در بلاد کفر وامی دارم که باید همچون امشبی در این زمستان سیاه عافیت سوز آن وام را بگذارم و حساب شان را کنار این جام، و این نه از بابت همفکری و همزبانی و هم اندیشی که از بابت چیزی است که سالهاست در مملکت ایران کم شده است و گم شده است و آن “ مرام” است. مرامی مانند کمک بی دریغ و یاری بی چشمداشت. و اگر این مرام داشتن نبود، طاقت آوردن زمستان دهشتناک غربت برای ما نازک نارنجی های ایرانی چقدر دشوار بود.
وقتی به فرنگ آمدم تازه معنای غربت و سرمای غربت را فهمیدم، می کشد آدم را. سرما چنان است که تا زیر پوستت و تا مغز استخوانت نفوذ می کند، و غربت چنان است که خیابان برایت بیابانی می شود برهوت آدم، که وقتی نمی شناسی شان و نشانی از آشنایی نداری، چه فایده که ده میلیون نفرند و چه فایده که لباس شان شیک است و چه فایده که موطلایی و چشم سبزند و همه شان فرانسه را مثل بلبل حرف می زنند! می شود حکایت غربتی که غلامحسین ساعدی نقل کرده و همان داغ دل او برای همه قبیله غربت زده ما بس است.
این سرمای غربت چنان است که نه خانه پسرعموی قهرکرده ای می شناسی که حداقل اگر با تو حرف نمی زند، در خانه را باز کند و بگذارد شب را در گوشه ای سرکنی و اگر جیبت خالی است، لااقل می دانی که یکی هست که اول راهت بیندازد و بعد جواب سلامت را بدهد. و اگر پایت یخ زده حداقل بدانی حتی اگر هیچ کس هم نباشد، همین که در خانه ایرانی را بزنی، بالاخره یکی هست که دری باز کند و چراغی در خانه روشن است. همه اینهاست که یک دفعه “غربت” را حس می کنی و بغض گلویت را می گیرد و نفس ات بند می آید و زار می زنی. این جاست که گاهی یک سلام، یک لبخند و یک بغل گرم و یک دست رفیقانه نگهت می دارد و می بینی نه، هنوز کسی هست که برای اسم ایرانی تره خرد کند و کسی هست که نگران تو باشد و کسی هست که نانت بدهد و از دینت نپرسد.
در این غربت فرنگستان بسیار هستند که معرفت در آنها چشمگیر است و من به چشم خود از دهانش شان سخنانی شنیده ام که روزی خواهم نوشت. در این میان دو سه نفری بی نظیرند، یکی شان همین علیرضا نوری زاده است. از آنهاست که وقتی کسی بگوید که در لندن مشکلی دارد، می فهمم که مشکلش قابل حل است. تلفنی می زنم به نوری زاده و تمام. نه تلفن اش قطع است و نه جواب نه بلد است بدهد و نه ممکن است صدایش را سرد بشنوی. آدم است و مرام دارد و حرفت زمین نمی افتد. لازم هم نیست که آنکه سفارش اش را می کنی هم قبیله اش باشد، همین که ایرانی باشد و تو گفته باشی کافی است.
بگذار از آن یکی هم بگویم که اگرچه زبانش در سیاست تلخ است و نوشته اش را بی کمک یک واحد آتش نشان نمی شود خواند، اما خودش آدمی است بی نظیر. یکی از باقی ماندگان معرفت که پاریس را برای خیلی از بچه های در غربت مانده قابل تحمل کرده است. علی کشتگر هم از آن بچه های بامرام است. از انها که وقتی تاریخ گذشته شان را تحلیل می کنی و در ذهنت سووال می کنی که این چرا چریک شد و سوسیالیست شد، به این پاسخ می رسی چریک شد، چون عصر عیاری سرآمده بود و سوسیالیست شد، چون با معرفت بود. علی هم از آن آدم قشنگ های این دنیاست، نمی دانم کی و چگونه، ولی آرزو می کنم ای کاش زودتر دری به تخته بخورد و میهن مان، کشوری بشود که علی کشتگر بتواند برود به آنجا و میهنی را که نام آن را بر نشریه و نشانه اش گذاشته بی واسطه ببیند، اگرچه گمان نمی کنم در این بیست و چند سال یک شب هم بی رویای ایران صبح پاریس را دیده باشد.
غربت سخت و تلخ است، ولی وقتی آدمی مثل نوری زاده در لندن و کشتگر در پاریس هست، بالاخره آدم طاقت سرما را می آورد. گاهی یک نگاه کافی است تا آدمی را مدتها گرم کند.
لی لی لی لی حوضک
می خواستم درباره هویدا بنویسم و اینکه چه کسی هویدا را کشت؟ البته می دانم که شما هم فکر می کنید که خلخالی هویدا را کشت. من هم تا همین جای داستان را می دانم، ولی بقیه داستان یک جور دیگری است، مثل داستان گنجشکک اشی مشی است.
این افتاد تو چاه، اون درش آورد، این شستش، اون پختش، اون کله گنده خوردش
انگشت کوچک که همان محمدرضا پهلوی بود، انداختش توی چاه.
شاپور بختیار که انگشت حلقه بود،هر روز تهدید می کرد اعدامش می کند، او هویدا را شست.
داریوش فروهر انگشت وسط بود، او هویدا را تحویل داد به دادگاه و او را پخت.
مجاهدین و فدائیان گفتند اعدام باید گردد، از خلخالی حمایت کردند و هویدا را خوردند.
و خلخالی هم که نمی دانست دادگاه کار دیگری غیر از کشتن ممکن است بکند، او را کشت.
نتیجه گیری اخلاقی: خلخالی یک عضو لاینفک ارگانیسم جامعه ماست که در بیماری های اجتماعی ظهور می کند و در حالت استراحت و آرامش از بین می رود.