اگر شبی از شبهای زمستان....‏

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

دو روز قبل مطلبی نوشتم در روزآنلاین. یکی دو نفر برایم ای میل زدند که فلانی! منظورت ‏نوری زاده است؟ و ظاهرا فکر کرده بودند که شخصیتی که من تصویر کرده ام علیرضا ‏نوری زاده است. البته که وقتی مطلب را نگاه کردم دیدم انصافا می شود چنین فکری کرد. در ‏حالی که من از مدتها قبل بدون اینکه به فرد خاصی فکر کنم، در ذهنم چنین داستانی را فکر ‏کرده بودم. ‏

البته که اخیرا در جریان مطالبی که تحت عنوان “ روزشمار انقلاب” در زمانه می نوشتم، به ‏این نتیجه رسیده بودم که اصولا یکی از مشکلات عدیده سیاستمداران و روشنفکران ایرانی ‏ابتلای آنان به آلزایمر تاریخی است. به شکل عجیبی این مساله وجود و حضور و ظهور دارد. ‏گاهی اوقات می بینید که ابراز ارادت روشنفکران به آیت الله خمینی در سال 1357 چنان است ‏که هر کسی دیگر جای خمینی بود، نه تنها “ توی دهن این دولت می زد، بلکه ادعای خدایی ‏هم می کرد” وقتی همه روشنفکران و همه سیاستمداران و همه ملت و همه شاعران و همه ‏استادان دانشگاه بگویند “ خمینی رهبر ماست” خب همین می شود دیگر.‏

این احمدی نژاد یک بچه چهار ساله در آمریکای لاتین اسمش را صدا کرده و به او گفته ‏‏”ماموت! ماموت!” الآن دو سال است فکر می کند ایران جزو آمریکای لاتین است، اگر جای ‏آیت الله خمینی بود و مردمی که هنوز سه ماه بود تازه اسمش را نشنیده بودند، بخاطرش ‏حاضر بودند بمیرند و او را در ماه می دیدند، چه می کرد؟ خب، همین جوری کارخانه تولید ‏کاریزما و دیکتاتور داریم.‏

باید برایتان بگویم که من اصولا یک اخلاق مزخرفی که دارم این است که شدیدا پررو هستم و ‏جلوی آدمها به فاصله بیست سانتی از آنها انتقاد می کنم و با آنها شوخی می کنم، مثلا یک بار ‏از آقای براهنی در مورد گرایشات اولتراناسیونالیستی اش متلک گفتم و با لهجه ترکی در ‏سخنرانی ام با او شوخی کردم، او هم لبخندی زد و بعد از آن هم کلی با هم دوستی کردیم. یا ‏مثلا در یک برنامه در لندن در حضور نوری زاده و بهنود به جفت شان متلک گفتم و با اسم و ‏صریح با آنها سربه سر گذاشتم. هر دو هم با بزرگواری برخورد کردند، البته شوخی های ‏اینگونه را با گنجی و سازگارا هم کردم و بعدش هم با هم رفیق بودیم و هنوز هم با هم تلفنی ‏حرف می زنیم و تلفنی حال هم را می پرسیم. اما بعضی ها هم ظرفیت طنز ندارند، با ‏کوچکترین انتقادی می ترکند، خیلی هم تقصیر آنها نیست، جامعه انتقادپذیری نداریم. تازه! شاه ‏هم ببخشد، شادقلی خان نمی بخشد. بارها شده است که طرفداران نوری زاده یا خرسندی می ‏خواهند مرا جر بدهند، در حالی که آنها با من یا من با آنها مشکلی ندارم.‏

منظور این که آدم پررویی مثل من طبیعی است که خیلی هراسی از شوخی با دیگران ندارد، ‏بخصوص شوخی با آدمی مثل نوری زاده که شوخی خورش ملس است و آدم می تواند فکر ‏کند که اگر طرف اهل انتقاد هست، خودش هم انتقادپذیر است. به همین دلیل باکی ندارم که ‏مطلبی بنویسم و بگویم که نوری زاده فلان است و فلان است. اما، ای میل های دیروز درباره ‏مطلب دو روز قبل مرا به فکر انداخت که آیا من قصد داشتم با نوشتن آن مطلب به نوری زاده ‏طعنه بزنم؟ ‏

صراحتا و به دلیل برخی شباهت ها درآن نوشته می گویم که چنین نیست و اگر بود ابایی ‏نداشتم که بگویم که هست، نه نوری زاده از من انتظار دارد که سلام و رفاقت مان به معنی ‏باج دادن در نظرات مان به هم باشد و نه من اهل چنین بازی هایی هستم. و گفتن این سخن نیز ‏بی فایده نیست که در باب داستان بختیار و انقلاب تقریبا در صندوق رخت چرک های تمام ‏روشنفکران و سیاستمداران ایرانی در سال 1357 که نگاه کنی، زیرپیراهن همه یک لکه ‏چرک دارد که اگر همه شان بدتر از نوری زاده با سال 57 برخورد نکرده باشند، اکثرا چنین ‏کرده اند.‏

اما، من به نوری زاده و چند تنی از بروبچه های گرفتار در بلاد کفر وامی دارم که باید ‏همچون امشبی در این زمستان سیاه عافیت سوز آن وام را بگذارم و حساب شان را کنار این ‏جام، و این نه از بابت همفکری و همزبانی و هم اندیشی که از بابت چیزی است که سالهاست ‏در مملکت ایران کم شده است و گم شده است و آن “ مرام” است. مرامی مانند کمک بی دریغ ‏و یاری بی چشمداشت. و اگر این مرام داشتن نبود، طاقت آوردن زمستان دهشتناک غربت ‏برای ما نازک نارنجی های ایرانی چقدر دشوار بود. ‏

وقتی به فرنگ آمدم تازه معنای غربت و سرمای غربت را فهمیدم، می کشد آدم را. سرما چنان ‏است که تا زیر پوستت و تا مغز استخوانت نفوذ می کند، و غربت چنان است که خیابان برایت ‏بیابانی می شود برهوت آدم، که وقتی نمی شناسی شان و نشانی از آشنایی نداری، چه فایده که ‏ده میلیون نفرند و چه فایده که لباس شان شیک است و چه فایده که موطلایی و چشم سبزند و ‏همه شان فرانسه را مثل بلبل حرف می زنند! می شود حکایت غربتی که غلامحسین ساعدی ‏نقل کرده و همان داغ دل او برای همه قبیله غربت زده ما بس است. ‏

این سرمای غربت چنان است که نه خانه پسرعموی قهرکرده ای می شناسی که حداقل اگر با ‏تو حرف نمی زند، در خانه را باز کند و بگذارد شب را در گوشه ای سرکنی و اگر جیبت ‏خالی است، لااقل می دانی که یکی هست که اول راهت بیندازد و بعد جواب سلامت را بدهد. ‏و اگر پایت یخ زده حداقل بدانی حتی اگر هیچ کس هم نباشد، همین که در خانه ایرانی را ‏بزنی، بالاخره یکی هست که دری باز کند و چراغی در خانه روشن است. همه اینهاست که ‏یک دفعه “غربت” را حس می کنی و بغض گلویت را می گیرد و نفس ات بند می آید و زار ‏می زنی. این جاست که گاهی یک سلام، یک لبخند و یک بغل گرم و یک دست رفیقانه نگهت ‏می دارد و می بینی نه، هنوز کسی هست که برای اسم ایرانی تره خرد کند و کسی هست که ‏نگران تو باشد و کسی هست که نانت بدهد و از دینت نپرسد. ‏

در این غربت فرنگستان بسیار هستند که معرفت در آنها چشمگیر است و من به چشم خود از ‏دهانش شان سخنانی شنیده ام که روزی خواهم نوشت. در این میان دو سه نفری بی نظیرند، ‏یکی شان همین علیرضا نوری زاده است. از آنهاست که وقتی کسی بگوید که در لندن مشکلی ‏دارد، می فهمم که مشکلش قابل حل است. تلفنی می زنم به نوری زاده و تمام. نه تلفن اش قطع ‏است و نه جواب نه بلد است بدهد و نه ممکن است صدایش را سرد بشنوی. آدم است و مرام ‏دارد و حرفت زمین نمی افتد. لازم هم نیست که آنکه سفارش اش را می کنی هم قبیله اش ‏باشد، همین که ایرانی باشد و تو گفته باشی کافی است. ‏

بگذار از آن یکی هم بگویم که اگرچه زبانش در سیاست تلخ است و نوشته اش را بی کمک ‏یک واحد آتش نشان نمی شود خواند، اما خودش آدمی است بی نظیر. یکی از باقی ماندگان ‏معرفت که پاریس را برای خیلی از بچه های در غربت مانده قابل تحمل کرده است. علی ‏کشتگر هم از آن بچه های بامرام است. از انها که وقتی تاریخ گذشته شان را تحلیل می کنی و ‏در ذهنت سووال می کنی که این چرا چریک شد و سوسیالیست شد، به این پاسخ می رسی ‏چریک شد، چون عصر عیاری سرآمده بود و سوسیالیست شد، چون با معرفت بود. علی هم ‏از آن آدم قشنگ های این دنیاست، نمی دانم کی و چگونه، ولی آرزو می کنم ای کاش زودتر ‏دری به تخته بخورد و میهن مان، کشوری بشود که علی کشتگر بتواند برود به آنجا و میهنی ‏را که نام آن را بر نشریه و نشانه اش گذاشته بی واسطه ببیند، اگرچه گمان نمی کنم در این ‏بیست و چند سال یک شب هم بی رویای ایران صبح پاریس را دیده باشد. ‏

غربت سخت و تلخ است، ولی وقتی آدمی مثل نوری زاده در لندن و کشتگر در پاریس هست، ‏بالاخره آدم طاقت سرما را می آورد. گاهی یک نگاه کافی است تا آدمی را مدتها گرم کند. ‏

لی لی لی لی حوضک

می خواستم درباره هویدا بنویسم و اینکه چه کسی هویدا را کشت؟ البته می دانم که شما هم ‏فکر می کنید که خلخالی هویدا را کشت. من هم تا همین جای داستان را می دانم، ولی بقیه ‏داستان یک جور دیگری است، مثل داستان گنجشکک اشی مشی است.‏

این افتاد تو چاه، اون درش آورد، این شستش، اون پختش، اون کله گنده خوردش

انگشت کوچک که همان محمدرضا پهلوی بود، انداختش توی چاه. ‏
شاپور بختیار که انگشت حلقه بود،هر روز تهدید می کرد اعدامش می کند، او هویدا را شست.‏
داریوش فروهر انگشت وسط بود، او هویدا را تحویل داد به دادگاه و او را پخت.‏
مجاهدین و فدائیان گفتند اعدام باید گردد، از خلخالی حمایت کردند و هویدا را خوردند.‏
و خلخالی هم که نمی دانست دادگاه کار دیگری غیر از کشتن ممکن است بکند، او را کشت. ‏

نتیجه گیری اخلاقی: خلخالی یک عضو لاینفک ارگانیسم جامعه ماست که در بیماری های ‏اجتماعی ظهور می کند و در حالت استراحت و آرامش از بین می رود.‏