از این جا

نویسنده

گپی با عزت الله انتظامی و گفتن از مستندی که از زندگی او به نمایش درآمده، نگاهی به رکود ادبیات کودک و نوشتاری موشکافانه از حالت نگاه و شیوه حرکت دست های شیخ اصلاحات…

 

گفت وگو با عزت الله انتظامی

بالاتر از آسمان…

 الهه خسروی یگانه

 

نشستن کنار کسی مثل عزت الله انتظامی و گوش دادن به حرف هایش، بهترین اتفاقی است که شاید توی چنین روزهایی می تواند برای آدم بیفتد. اینکه بنشینی کنار دست آقای بازیگر و فقط بگذاری او حرف بزند. با همان چشم هایی که برایت بارها و بارها در قالب صدها نقش گریسته اند و تو باور کرده یی که این اشک ها بازی نیست، دروغ نیست، اشک های آدمی است که در کالبد کسی به نام عزت الله انتظامی جان دوباره یافته است.

 

به خاطر همین است که هنگام مصاحبه گاهی اوقات به خودت می آیی و می بینی همه سوال هایت را فراموش کرده یی و فقط چشم دوخته یی به دهان آقای بازیگر تا او بگوید و بگوید. از روزهایی که به مثابه یک تاریخ بر او گذشته است. روزهایی باشکوه و تکرار نشدنی روی صحنه تئاتر و در کنار آدم هایی مثل عبدالحسین نوشین، حمید سمندریان، عباس جوانمرد و…

اما همه اینها موضوع گفت وگو نیست که درباره آن بارها و بارها با انتظامی گفت وگو شده و او چیزی را ناگفته بر جا نگذاشته است؛ از سختی هایی که کشیده، مویی که سپید کرده، استخوانی که خرد کرده و صبری که به خرج داده است. بهانه گفت وگو، مستندی است که از او و درباره او در جشنواره فجر امسال نمایش داده شد. «… و آسمان آبی» مستندی است که غزاله سلطانی از انتظامی ساخته است؛ مستندی که روایت ساخته شدنش را باید از زبان خود آقای بازیگر شنید.

به او می گویم ساختن یک مستند درباره شما، سودایی است که خیلی ها شاید دچارش شوند. طی این سال ها هم بارها و بارها خبر ساخته شدن مستندی درباره شما توسط آدم های مختلف منتشر شده ولی ظاهراً هیچ کدام به سرانجام نرسید.

 

نه نرسید. چون اون چیزی که من می خواستم نبود. الان مد شده برای همه مستند می سازند. برای من هم ساختند ولی من نپسندیدم. مثل همه سناریوهایی که به من میدن و می خونم اما نمی پسندم. چند تا کارگردان هم طی این سال ها اومدند و پیشنهاد دادند که مستند بسازیم. با یکی شون حتی کار به فیلمبرداری هم رسید و هی ما و خانمم را برداشت برد این طرف و اون طرف که حالا راه برین، حالا حرف بزنید… ولی وقتی کار رو دیدم خوشم نیومد. آخر سر هم به اون کارگردان گفتم الان نه من حالش رو دارم نه تو. موضوع منتفی شد. یک سال پیش هم یه دوست دیگه یی می خواست این کار را بکنه که باز قبول نکردم. چند باری هم چند تا دانشجوی سینما اومدند و پیشنهاد دادند ولی می دونید، هیچ کدوم برنامه نداشتند. یعنی خودشون هم نمی دونستند چی کار می خوان بکنند.

 

پس چطور شد که با خانم سلطانی به توافق رسیدید؟

این خانم برنامه داشت. توی یک مدرسه سینمایی در ونکوور تحصیل کرده و یک سال دوره فشرده آموزش سینما رو از سر گذرانده. اول کار 15 صفحه طرح را جلوی من گذاشت که همه چیز در آن لحاظ شده بود. من البته او را از سال های قبل می شناختم و می دیدم که با ادبیات و تئاتر آشنایی خوبی دارد. دست به قلم هم بود و یک بار هم مقاله یی درباره من در روزنامه همشهری نوشته بود. تحلیل های درستی هم داشت و گاهی اوقات می دیدم حرف هایش از حرف های من هم درست تره. من طرح رو خوندم و خوشم اومد و کار شروع شد.

 

اما آقای بازیگری که حتی سر کارهای کسانی مثل مهرجویی و کیمیایی، شب قبل از نمایش تا صبح خوابش نمی برد و مدام استرس دارد چطور به یک جوان اعتماد کرده است؟ به کسی که نخستین کارش، ساخت مستندی از او است .

به هرحال می ترسیدم. کار اولش بود و من مدام به خودم می گفتم خدایا بعد از 75 سال کار، آبرویم نره؟ خلاصه خیلی چه کنم، چه نکنم با خودم داشتم تا اینکه تصمیم گرفتم با او یک شرط بگذارم. بهش گفتم من قبول می کنم که تو این مستند را بسازی ولی با یک شرط آن هم اینکه بعد از آماده شدن اگر ساختی و من خوشم نیومد نوارهاش رو به من بدی و به نمایش دادنش فکر نکنی. البته ته دلم مطمئن بودم که می تواند از پس کار بربیاد. چندین جلسه هم با هم صحبت کردیم و بالاخره کار شروع شد. دو زمستان طول کشید تا کار انجام شود. ولی وسط کار ول کرد و رفت دانشکده. سال بعد باز آمد و کار را شروع کرد. چیزی که در این فیلم برای من جذابه اینه که خانم سلطانی حتی از یک فریم از فیلم های من استفاده نکرد. یعنی اصلاً به کار هنری من کار نداره به خودم کار داره. به اینکه در خلوتم چه می کنم و در تنهایی خودم چه جور آدمی هستم. این خیلی نکته جالبی برای من بود.

 

 اما همه این سختگیری ها برای ساخت یک فیلم مستند شاید به خاطر این است که انتظامی تعریف خودش را از مستند دارد؛

ببین خانم، فیلم مستند فیلمی است که آدم هر بار که اون را می بینه یک چیز تازه یی ازش برمی داره. به یک برداشت تازه می رسه ولی فیلم داستانی این جوری نیست. یک بار که دیدی دیگه تموم میشه. آدم حوصله اش نمی گیره دوباره نگاه کنه. من خودم این همه فیلم داستانی بازی کردم یک کدومش رو حوصله ندارم دوباره نگاه کنم. اما مستند فرق می کنه. مستند تکه یی از واقعیته و به خاطر همین همیشه دیدنی است.

 

یکی دیگر از چیزهایی که باعث شده انتظامی از این مستند راضی باشد این است که در آن کارگردان سراغ آدم ها نرفته تا به رسم مستند هایی از این دست بنشینند و از انتظامی تعریف کنند؛

خانم مگه استشهاد داری جمع می کنی؟ یعنی چی توی این فیلم های مستند می روند از این و آن می پرسند کار فلانی چطور است؟ خب معلومه که همه می گویند خوبه. به خاطر همین نه خوشم می اومد در این فیلم کسی بیاید و از من تعریف کند، نه خوشم میاد در فیلم های دیگران من بنشینم و این کار را بکنم. به هرحال من این چیزها را دوست نداشتم. اینکه تعریف آدم ها را بکنند به نظر من قشنگ نیست. توی این فیلم هم فقط دو نفر هستند که راجع به من حرف می زنند. اون هم تازه تعریف نمی کنند. یکی اش حمید سمندریان که با هم می رویم تالار فردوسی و راجع به تئاتر کرگدن حرف می زنیم، یکی اش هم ژان کلود کریر که تازه اون هم تعریف نمی کنه، شخصیت منو تجزیه و تحلیل می کنه. البته فیلم رو به منتقدین هم نشون دادیم، اونها هم پیشنهاداتی دادند. بالاخره سال دوم فیلم ساخته می شود؛ خانم سلطانی فیلم را می ده به مهرجویی که نگاه کنه بعد هم مهرجویی میگه پس بده مستانه مهاجر برایت تدوین کنه

 

حالا انتظامی به قول خودش دل توی دلش نیست که اصلاً این فیلم چی می خواهد از کار دربیاید. خلاصه قرار می شود یک ربع از این فیلم نمایش داده شود. البته با حضور قلی پور تهیه کننده کار که انتظامی درباره اش می گوید؛

 من دوستش دارم. یکی از بهترین تهیه کننده های سینما است. کسی که هیچ کس از دستش ناراضی نیست. معلومه واسه دلش داره کار می کنه. عروس آتش، آتش سبز… عشقش اینه که فیلم خوب بسازه. بالاخره ما اون یک ربع رو دیدیم.

 

“دستت درد نکنه دختر جون” این همه حرفی است که انتظامی بعد از دیدن آن یک ربع از فیلم به کارگردان می گوید؛ جمله یی که کارگردان را حسابی خوشحال می کند و خیالش را راحت. موزیک کار را مجید انتظامی ساخت تا همه چیز همان جوری شود که باید ؛

موزیک رو قلی پور گفت باید مجید بسازه. حالا مجید هم گرفتار بود، وقت نداشت. گفتم من چیزی بهش نمی گم. خود قلی پور گفت و مجید هم با تمام گرفتاری هاش قبول کرد. خودش توی این فیلم ابوآ می زنه. مجید بهترین نوازنده ابوآ است. می دونین که، مجید اصلاً ساز نمی زنه، فقط رهبری می کنه و موسیقی می سازه. ولی توی این فیلم به خاطر من خودش هم ساز زده. خانمش هم، عروسم خانم آذر صدرسالک نوازنده هارپه است. خلاصه خوب شد.

 

فیلم یک بار هم در سینما آزادی نمایش داده شده است ؛

شب قبل از نمایش توی سینما آزادی دل تو دلم نبود. می ترسیدم از مردم. خلاصه خیلی نگران بودم. رفتم ته سالن نشستم. جمعیت اومد نشست و توی سکوت مطلق نگاه کرد. سکوت عجیبی بود. نگاه کردم حتی یک نفر بلند نشد بره بیرون. بالاخره اگر کسی می رفت بیرون من می دیدم ولی نرفت. بعد، فیلم که تموم شد همه بلند شدند و رو به من شروع کردند دست زدن. خیلی اثرگذار بود. با نگاه تماشاگر آدم می فهمد راضی است یا نه. خیالم راحت شد.

 

در این فیلم آدم به تماشای خلوت عزت الله انتظامی می رود. خصوصی ترین خلوتی که از یک آدم مشهور می شود دید. حتی تا آنجا که به تماشای رابطه او با یک خرس می نشینی؛ خرسی که انتظامی خیلی بهش وابسته است و برای خودش داستانی دارد

بد نیست قصه این خرسه رو هم برات تعریف کنم. ما رفتیم برای جشنواره فیلم ایرانی در توکیو. کیارستمی، الوند، رخشان (بنی اعتماد)، معتمدآریا و خیلی های دیگه هم بودند. اونجا روسری آبی رو نشون می دادن. یه بار ما رفتیم برای خرید. یک دختری رو هم که فارسی و ژاپنی بلد بود فرستاده بودن که کمک مون کنه. توکیو خیلی شهر قشنگیه. خیلی دیدنیه. رسیدیم یه جایی که یه طرفش ساندویچ فروشی بود، یه طرفش هم اسباب بازی فروشی. دختره گفت من میرم براتون ساندویچ می خرم. من برگشتم و یه دفعه چشمم افتاد به یه خرس گنده که پشت ویترین مغازه اسباب بازی فروشی گذاشته بودنش و همین جوری زل زده بود توی چشم های من. به همراهم گفتم نگاش کن، انگار داره با آدم حرف می زنه. ولی نخریدم. شب برگشتیم هتل. یه سری دانشجوی ایرانی اومدن برای دیدن ما. یکهو دیدیم اینا خودشون اومدن. رو دستشون هم این خرسه رو گرفته بودند و داشتند می آوردند. من هاج و واج موندم. اومدند گفتند این خرسه رو واسه تو خریدیم. اصلاً نمی دونم از کجا فهمیده بودند که من از این خرسه خوشم اومده. بعداً از اون دختر مترجم هم پرسیدم که تو به اینا گفتی من از این خرسه خوشم اومده؟ اون هم گفت نه. خیلی برام جالب بود. شب چراغ ها که خاموش شد موقع خواب بهش گفتم حواست باشه، من پولام رو گذاشتم زیر تخت، فرداش هم ما این خرسه رو گرفتیم بغل مون و رفتیم فرودگاه توکیو. حالا خودش اندازه هیکل منه. خوشبختانه برای برگشت هم سوار همون هواپیمایی شدیم که مارو آورده بود توکیو. مهماندارها وقتی این خرسه رو دست من دیدن، برداشتن آوردنش کنار من روی صندلی نشوندن و براش کمربند هم بستند. راه افتادیم. به چین که رسیدیم دیدیم یکهو یه عالمه آدم اومدن که سوار بشن. یکی شون اومد بالای سر من و شروع کرد به چینی بلغور کردن که این جای منه و باید خرسه رو بلند کنی. ولی سرمهماندار زیر بار نرفت. بالاخره رسیدیم تهران. حالا توی فرودگاه تهران، این خرسه بغل ما و ملت هم هر هر… اسمش را گذاشتم ساتو که اسم یه منتقد بزرگ ژاپنیه، یه جورهایی باهاش ارتباط برقرار می کنم. بعضی وقت ها که توی خونه تنهام باهاش حرف می زنم. البته فقط وقت هایی که تنهام. میگم یه وقت کسی نبینه بگه عزت خل شده، یا مثلاً وقتی دارم رلم رو تمرین می کنم بهش میگم ببین این تیکه رو این جوری بازی کنم خوبه؟ بعد میگم نه مثل اینکه خوشت نیومد. خب این جوری بازی کنم چی؟ خلاصه اینم از ماجرای ساتو.

بعد از نمایش این فیلم توی جشنواره یکی از من پرسید حالا واقعاً توی این فیلم خودت هستی یا باز داری بازی می کنی؟

 

حالا واقعاً بازی می کنید؟

نه، من زندگی کردم، بازی نکردم. تازه توی بازی هام هم هیچ وقت بازی نمی کنم. من نقش رو زندگی می کنم. اگر زندگی نکنم که کسی منو باور نمی کنه؟ اگر من باور نکنم تماشاچی چه جوری می خواد باور کنه که من دارم این نقش رو زندگی می کنم؟ به خاطر همینه که خیلی از نقش ها رو قبول نمی کنم. چون نمی تونم باورشون کنم. چون اون وقت اگر قرار باشه گریه کنم، گریه ام الکیه. واقعی نیست. توی این فیلم هم من خودمم. خود خودم. خلوت و تنهایی من. حتی زنم چند دقیقه بیشتر نیست. اکثرش تنهایی خود آدم است. اینکه من که اون بیرون این ریختی ام این تو چی هستم، کی هستم. اصلاً توی خلوتم چی کار می کنم. و اینکه یه هنرمند اصلاً چطور باید باشه توی خلوت خودش. شما الان هم اگر بیای خونه من، می بینی من همون کارها رو می کنم. مستند مستند است. یک چیز واقعی است.

 

عکس العمل خود کارگردان وقتی رضایت شما را دید چه بود؟

از ونکوور در فیس بوک یک پیغام برای من گذاشت که من دست تو را می بوسم. تو به من خیلی کمک کردی. یکی بهم گفت تو از خودت یادگار خیلی خوبی گذاشتی. به هرحال این همه چیزی بود که من داشتم. که از من می شد نشون داد

 

توی این فیلم چه چیزی بود که دوست داشتید تماشاگر در وهله اول آن را بگیرد و متوجه شود؟ این آخرین سوالی است که از انتظامی می پرسم و او می گوید؛

اصالت. هنرمند باید اصالت داشته باشه و من در تمام عمرم سعی کردم این اصالت رو حفظ کنم. همه هدفم همین بوده و هست و خواهد بود.

 

منبع: اعتماد