شب انتخابات

مهسا امرآبادی
مهسا امرآبادی

شب انتخابات بود که پلک روی هم نگذاشت. چشم به تلویزیون و برنامه سرطان پانکراس دوخته بود. قرار گذاشته بودیم که تا صبح بیدار باشیم. به چهره‌اش نگاه می‌کردم، چنان با جدیت مزخرفات پانکراس و مجری و کارشناس برنامه را نگاه می‌کرد که انگار مشکلی در پانکراسش دارد! هرازچندگاهی می‌رفتیم و سیگاری می‌کشیدیم و تند برمیگشتیم بالا، توی راهرویی که تلویزیون گذاشته بودیم برای برنامه‌های فوق‌العاده. آن شب هم فوق‌العاده بود، تمام بند برعکس شب‌های دیگر از سر و صدای ما و بوی سیگار غر نمی‌زدند و صدایشان در نمی‌آمد. ما بیدار بودیم و از همه جدی‌تر و نگران‌تر بهار. صبح اولین نتایج خوانده شد. دیگر در هواخوری و باشگاه باز شده بود، باز هم سیگاری کشیدیم. 
شور بهار معروف است و هر کی بخواهد خاطره‌ای بگوید حتما به شور و شوقش هم اشاره‌ای می‌کند، هرچند بداخم و گاهی هم عنق می‌شود اما شور و شوقش که برانگیخته شود هر کسی را حتی عبوس‌ترین آدم‌ها را هم می‌تواند به هیجان بیاورد، شوری که از درون می‌جوشد و به صورت بالا و پایین پریدنش خود را نشان می‌دهد. شوری که حتما لبخند به همراه می‌آورد و شوری که تنها مختص بهار است و جدیتش.
همان شور را داشت. دقیقا همان شور را! اما این بار به جای لبخند و هیجان، غمی عجیب را منتقل می‌کرد. بغض داشتم، غم داشتم برای این دختر پرشور که این طور بالا و پایین می‌پرد. بوسیدمش و گفتم: بهار خسته نباشی واقعا خسته نباشی! 
انگار که از سیاهچال درآمده باشیم و انگار که غم و بار سیاهچال همراه ما باشد هنوز. 
من متاسفم که باز هم باید به او خسته نباشید بگم، من ناراحتم که هنوز سیاهچال همراه با ماست، من ناراحتم که آن زمان امیدواری در رگ ما بود، در رگ بهار هم تزریق شده بود. 
من ناراحتم که هنوز نماینده وزارت اطلاعات دولتی که برای پیروزی‌اش آن همه شور و شوق داشت به بند زنان می‌آید و می گوید آن بهاره هدایت باید بمیرد تا او را آزاد کنیم. من ناراحتم که بهار را نداریم، شور و شوقش را نمی‌بینیم، والیبال بازی نمی‌کنیم، حرص خوردن و جدیتش را نمی‌بینیم. من ناراحتم و حتی دیگر نمی‌توانم به او خسته نباشید بگم. نمی‌توانم به او فکر کنم.
این متن بهانه‌ای بود برای تولد دختر روزهای دلتنگی، دختر شور زندگی، دختر روزهای استقامت و پرقدرت! هرچند که حالت مرثیه‌ گرفت اما این متن بهانه‌ای است برای ابراز دلتنگی بیش از حد. آنقدر که دلم نمی‌خواست چیزی بنویسم، آنقدر که اصلا دلم نمی‌خواهد بهش فکر کنم اما مگر می‌شود به این فکر لاکردار مهار زد؟!