مروری بر “آویشن قشنگ نیست” نوشتهی “حامد اسماعیلیون”
نسل سوخته
حسین جاوید
“اهورا”
روز مزخرف از همان اول صبح معلوم بود که این طوری می شود. خانه های جدول را غلط غلوط پر کردیم و روزنامه ورق زدیم و زنگ زدیم اگهی ها را برای هفته ی بعد تمدید کنند. آن ها هم که پشه را توی هوا نعل می کنند. “دو تا نیم صفحه اقای مهندس، مثل همیشه. یکی پشت جلد یکی روی جلد.”
گوشی را گذاشتم. ظهر که خسته شدم بابک را فرستادم پیتزا بگیرد. پپرونی پر ملات با فلفل فراوان، سالاد مکزیکی و نوشابه ی تگری. گفتم از حمید بگیرد ترش و سوخته نباشد. همچین لبه های خمیر را می سوزانند آدم دلش می خواهد با سکه، سوخته ها را روی میز بتکاند. این هفته سه واحد فروخته ایم. کاش لااقل نقد بود، سه ماهه، شش ماههو والله اگر چک یک ساله هم می دادند، نه نمی گفتیم.
مرده شور این هوا را ببرد. باران، سه روز، چهار روز. تابستان هم که می شود از گل و گردن و صد جا نابدترت عرق مثل مورچه راه می گیرد. حالا هم هی شر و شر. بابک که رفت پی غذا به آویشن زنگ زدم. سه ماه نشد. یک ماهی می شود. مردک می گوید واگذار شده. می گویم شماره ی جدیدی چیزی؟ می گوید نمی داند. صدایش آشنا بود. فکر می کنند من نمی دانم سیم کارتشان را از کجا خریده اند. نه دکتر جان. نه نیلوفر خانم. ما شما را می خریم جای گاو هولشتاین به هلندی ها قالب می کنیم. حتما دختر بدبخت را هم یک جایی زندانی کرده اند که زنگ نزند. به بهادر زنگ زدم. گفت بعد از مرگ سرهنگ تریپ قهر و قهر کشی. عزیز با زن سرهنگ، نیلوفر و کژال با عروسشان. از پشت گوشی مفش را بالا می کشید. گفتم: “دیگر چه خبر؟”
گفت: “دکتر ماشین شماره دبی سوار می شود.”
گفتم: “بگو ما صدتا از این ها خریدیم جا سیگاری اش که پر شد گذاشتیم دم در.”
خیلی کیف کرد. گفت حیف که خفن اوضاع درام است وگرنه حتما پیغامم را می رسانده. بابک که امد به وحید زنگ زدم. پیتزا داغ بود. گذاشته بودم که سرد شود. سالاد می خوردم. مدام از رفتنم می پرسد. می گوید دروغ می گویی. تو از شهسوار آن ورتر نمی توانی بروی. چه غلطی کردیم یک بار آوردیمش اینجا. آوردیم با بچه ها گیرش بیاوریم و بخندیم بد مستی کرد و گریه کرد، شدیم نعش کش. از ساحل بکش روی گرده و بیاور بیینداز جلوی شومینه تا الکلش بپرد.
می گوید: “تو ان همه سرمایه را می خوابانی و می روی؟”
می گویم: “الاغ رفتن من به تو چه دخلی دارد؟ من اراده کنم جیک ثانیه، مُهر اِن تا کشور اروپایی توی پاسپورتم اَه. حالا کجا بروم بهتر از اینجا. هر چه بخواهم زنگ می زنم از سر کوچه بیاورند. دو ماه یک بار هم برای نیلوفر بلیط دوسره می گیرم. یکی دو روز می آید و می رود.”
این اخری را که می گویم آخ می سوزد. بعد ناهار تعطیل کردیم رفتیم خانه. قاسم از تهران زنگ زد گفت بین فصل است با بر و بچ دسته جمعی می اید. درِ گوشی را گرفتم و به بابک گفتم: “باز یکی از این شوتبالیست ها و فنچ هایش می خواهند روی سرمان خراب شوند.”
گفت: “کی؟”
گفتم: “قاسم.”
بابک گفت: “چیزی نگو. زیدش خیلی خوشگل است.”
آنتن گوشی را کشیدم پایین و گفتم: “قاسم جان. بیا ولی آدم خر توی بساطت نباشد.”
فردا باز ولو می شوند توی شهرک و صدای مردم در می آید. ما هم از کاسبی می افتیم. بابک گفت عیبی ندارد. بالاخره ما هم استراحت لازم داریم. خوابیدم. بعد از ظهر برگشنم دفتر. چندتایی تلفن زدند و گفتند که برای بازدید می ایند. بعد از طهری دلم سیگار خواست. فرستادم پی اش. “کم بگیر که کم بکشیم.” بابک که رفت دوباره به آویشن زنگ زدم. نخیز. همان یارو. شماره ی خانه شان را گرفتم. زن سرهنگ برداشت که قطع کردم. همه اش طهر نیلوفر است. این زن، اخر بتول است. حالا اصلا من می خواهم خواهرت را بگیرم. تو را سنه نه. که مثل دوچرخه ای که از وسط پِهِن رد می شود رد چرخت را می اندازی و می روی! آن یک بار هم که زنگ زد هی زر و زر کرد. وسطش گفت: “تو با من هم همین کار را کردی.”
گفتم: “کی؟ کجا؟ من کجا دستش را گرفته ام خانه بیاورم؟ من کجا سه نصفه شب از بالای دیوار توی اتاقش پریدم؟”
گفت: “خفه شو.” به من گفت خفه شوم.
گفتم: “ها؟ یادت می آید؟”
گفت: “تو مرا اغفال کردی.”
گفتم: “کاری ندارد. همین امشب زنگ می زنم به اقای دکتر می گویم آقای دکتر خیلی باید ببخشید بنده سراپا تقصیر در ایام شباب یک چند باری که احتمالا از شماره کنتور خانه تان بالا بزند خانم را اغفال کرده ام و…” که قطع کرد.
همان یک بار نبود. فردا دوباره زنگ زد. گفت: “اهورا.”
گفتم: “مهربانم؟ اسم کوچک؟”
بابک شاهد است. به شازده محمد قسم اگر دروغ بگویم. گفت: “تو که نمی خواهی حماقت کنی.” گریه هم کرد. خدا وکیلی دلم سوخت. گفتم پس دیگر لال بمیر و بگذار ماستمان را بخوریم. ان آدم مگر می تواند. بابک که سیگارها را آورد برای بازدید دو سه تا از واحدها رفتیم. یکی دو تا قول صوری هم گرفتیم. بابک گفت: “قولنامه کنم؟” گفتم: “نه. تا اقا دسته چک همراهش نیست صلاح نمی دانم.” پیر پاتال بودند. به بابک گفتم: “عبدالله جان! ماییم که انتخاب می کنیم نه ان ها. ما هم که پول لازم نیستیم.” گفت: “چک سنگ توالت ها همین پس فردا می رود بانک.” گفتم: “تو لازم نکرده غصه بخوری.” شب برگشتیم خانه. خسته بودیم. گفتم: “برو دو تا بیاور چیزی بخوریم فردا این ها می ریزند این جا کارمان در می آید. وقت سر خاراندن هم نداریم.”
یاد اویشن افتادم. گفتم: “دیدی بابک. این نیلوفر پتیاره کار خودش را کرد. سه ماه قول گرفت که بگذار خواهرکم فکر هایش را بکند. به من که ختمم رودست زد. گوله گوله اشک ریخت و دل نازک شدم. حالا خواهرکش را به یک بدبختی چپانده و سیم کارتش را هم رد کرده، تلفن خانه شان را هم برنمی دارند.”
بابک خشکش زده بود. گفتم: “برو گوشی را مرا بیاور.” گفت: “می خواهی چه کار؟” گفتم: “ تا من زنگ می زنم یکی دیگر بریز و برو بیرون.” وقتی برگشت شماره را گرفتم. خودش بود با همان صدا. گفتم: “سلام آقای دکتر. شب شما بخیر.”
نگاه…
روی جلد “آویشن قشنگ نیست” در کنار عنوان کتاب، با فونت نسبتاً درشتی، نوشته شده: مجموعهداستان. این عنوان گمراه کننده است. این را نه پس از اتمام مطالعهی کتاب که در همان میانههای راه متوجه میشوید. کتاب شامل شش قطعه است با نامهای: رضا، مهدی، بهادر، اهورا، نیلوفر و نیما. این شش نوشته به هم مربوطاند و رشتهی پررنگی آنها را به هم پیوند میدهد، اما حتا نمیتوان روی این کتاب نام “مجموعه داستان بههمپیوسته” گذاشت. “رمان” هم که اصلاً جواب نمیدهد. درواقع، “آویشن قشنگ نیست” یک داستان کوتاه اپیزودیک است. این بهترین قالبی است که میتوان آن را به این کتاب نسبت داد، چه اینکه نه از ویژگیهای رمان برخوردار است و نه هیچ یک از اپیزودها ساختار مجزا و مستقلی دارند که بتوان آنها را یک داستان کوتاه در شمار آورد و به کتاب لقب مجموعهداستان بههمپیوسته داد.
شاید عدهای را گمان بر این آید که بحث بر سر قالب این نوشته ـ و آثار مشابه ـ چندان در بررسی خود اثر راهگشا نباشد ـ که نیست! ـ اما بررسی قالب “آویشن قشنگ نیست” دستکم این حسن را دارد که نشان میدهد نویسنده با انتخاب یک فرم نو، کمتر استفاده شده، و مناسب تا چه حد میتواند بر داستان سوار شود و اسباش را آسودهتر به سمت و سویی که مدنظر دارد بتازاند. پرداخت پلات داستان در چنین ساختار و فرمی نویسنده را قادر کرده که رشتههای مختلفی را دنبال کند و درونمایهی داستاناش را به شکل مناسب و جذابی پیریزی کند، درونمایهای دردآور و آشنا که ما را وامیدارد از منظر جامعهشناختی به بررسی داستانها بپردازیم و سرنوشت تیپیکال کاراکترها را بهنوعی با سرنوشت یک نسل، نسلی سوخته، پیوند بزنیم. رضا، بهزاد، مازیار، مهدی، لیلا، بهادر، اهورا، نیلوفر، آویشن، نیما، و غالب آدمهای کتاب، هر یک نمادی هستند از جوانهایی که روزگار کودکی و نوجوانیشان با تیرهروزیهای ناشی از جنگ تحمیلی رژیم صدام حسین بر مردم ایران همراه شد و سایهی تلخ آن روزها هیچگاه از فراز سرشان کنار نرفت. در این میان، به شش کاراکتر اصلی جداگانه پرداخته شده و زندگی باقی شخصیتها از خلال روایتهای آنها شکل میگیرد. ساختار داستان اینگونه است که نویسنده در هر یک از شش اپیزود پارهای از سرنوشت یک شخصیت را بازگو میکند. این شش شخصیت، کمابیش، همسن و سالاند و همگی در کوچهای به نام کوچهی دولتشاهی در شهر کرمانشاه ساکناند. آنچه اینان را به هم پیوند میدهد، سوای تجربههای مشترک درد بین همهی ساکنان یک شهر یا یک کوچه، دلبستگی است. رقابت عشقی بین پسرهای محله. اما این همهی ماجرا نیست. هرکس سرنوشت خاص خودش را هم دارد، که البته سرنوشتی است دردآور و حزنآمیز.
درواقع، شیرینی خاطرات پرشور نوجوانی و جوانی در کنار اتفاقات غمانگیز ناشی از جنگ و مصایب دیگر کنتراستی موفق ایجاد کرده است که به تاثیرگذاری افزونتر داستانها انجامیده است. رضا بر اثر یک حماقت معمول بین همنسلاناش در یک سانحهی تصادف میمیرد، مهدی ـ پس از شهادت پدرش ـ راه غربت پیش میگیرد و آنجا به ضرب گلولهی مرزبانان از پا درمیآید، اهورا به یک کاسبمسلک بیشرافت بدل میشود، نیلوفر دشنهی دشمنی اهورا و حماقتهای خودش را میخورد و نیما خوشبختی را در ترک وطن و مهاجرت به ینگهدنیا میجوید. همهی این کاراکترها تیرهروزند و هر یک قطعهای از پازل سرخوردگیها و ناکامیهای نسل خود را شکل میدهند.
در یک بررسی تیتروار، میتوان ساختار جداگانه و متفاوت هر اپیزود ـ بهگونهای که در مجموعه با زاویهدیدها و شگردهای مختلفی مواجه میشویم ـ و تلاش نسبتاًموفق نویسنده در خلق لحنهای مختلف برای هر کاراکتر را از نقاط قوت فرم داستان دانست. نیز سرگردانی و تخطی موردی در و از زاویهدید و تک صدا بودن متن، در حالی که پتانسیل پلیفونیک شدن را داراست، از ضعفهای کتاب است که منتقدان میتوانند در بررسیهای مفصلتر این اثر روی آنها انگشت بگذارند. درمجموع، میتوان گفت “آویشن قشنگ نیست” بهعنوان کار اول حامد اسماعیلیون، دندانپزشک جوان، کار درخور توجهی است. کتابی که مطالعهاش بیش از یکی، دو ساعت زمان نمیبرد و داستانی دارد که میتوان با آن ارتباط برقرار کرد و دوستاش داشت.
منبع: روزنامهی اعتماد ملی
معرفی نویسنده
حامد اسماعیلیون، متولد فروردین 1356، از نویسندگان جوانیست که با داستان بلند (یا بهقول خودش مجموعه داستان بههم پیوستهی) “آویشن قشنگ نیست” جایزهی بهترین مجموعه داستان اول سال 1388 بنیاد ادبی گلشیری را از آن خود کرد و در جایزهی ادبی روزی روزگاری مورد تقدیر قرار گرفت. این کتاب که توسط نشر ثالث روانهی بازار کتاب شده بهتازگی بهچاپ دوم رسیده است.” قناریباز”، نام مجموعه داستان تازه اسماعیلیون است که سه ماه پیش توسط نشر چشمه برای دریافت مجوز ارائه شده؛ ولی با اصلاحیههایی مواجه شده و به تازگی با اعمال این اصلاحیهها، دوباره بریا دریافت مجوز به وزارت ارشاد فرستاده شده است.