حرف روز

نویسنده

در اوج فلک باید مرد

بیست سال از مرگ دکتر پرویز خانلری می گذرد. او شعر معروف عقاب را اول بار برای صادق هدایت خواند. شعری که هنوز هم حکایت روز است و حرف روز..

“شعر عقاب را برای احدی نخوانده بودم اولین کسی که شعر را برایش خواندم هدایت بود در آن ایام که من جوان بودم هدایت مرد جا افتاده ای بود فاضل و خوش مشرب زبان دان و گاهی چنان تلخ وترش که نمی شد طرفش رفت.من هم در شرایطی قرار گرفته بودم که کم کم متوجه بسیاری از بی عدالتی ها، جفاهای روزگار و جور زمانه ای می شدم که حتی آوای زیبا و دلنشین مرغ سحر را بر نمی تابید.شعر را آهسته برایش خواندم در تمام مدت هیچ حرف نمی زد به گوشه ای خیره شده بود، گاهی سر تکان می داد وقتی شعر تمام شد سیگاری از قوطی سیگارش در آورد و روشن کرد، حرف نمی زد به سیگارش پک می زد، بعد سیگارش را خاموش کرد و گفت:بارک الله!کتش را از روی جالباسی برداشت و گفت بریم خاورچاپش کنیم.”

 

گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ایام شباب
دید کش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل بر گیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چاره ی نا چار کند
دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پی چاره ی کار
گشت برباد سبک سیر سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه ا ز وحشت پر ولوله گشت
وان شبان،  بیم زده،  دل نگران
شد پی بره ی نوزاد دوان
کبک،  در دامن خار ی آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو استاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت
چاره ی مرگ،  نه کاریست حقیر
زنده را فارغ و آزاد گذاشت
صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت بر آن دامن دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها ا زکف طفان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سا له ها زیسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ و را دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت که: “ای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی
بکنم آن چه تو می فرمایی”
گفت: “ما بنده ی در گاه توییم
تا که هستیم هوا خواه تو ییم
بنده آماده بود،  فرمان چیست ؟
جان به راه تو سپارم،  جان چیست ؟
دل،  چو در خدمت توشاد کنم
ننگم آید که ز جان یاد کنم “
این همه گفت ولی با دل خویش
گفت و گویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قوی پنجه،  کنون
از نیاز است چنین زار و زبون
لیک نا گه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
دوستی را چو نباشد بنیاد
حزم را باید از دست نداد
در دل خویش چو این رای گزید
پر زد و دور ترک جای گزید
زار و افسرده چنین گفت عقاب
که :” مرا عمر،  حبابی است بر آب
راست است این که مرا تیز پر است
لیک پرواز زمان تیز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذشت
گر چه ا زعمر، ‌دل سیری نیست
مرگ می آید و تدبیری نیست
من و این شه پر و این شوکت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟
تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافته ای عمر دراز ؟
پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم باز پسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت بامن فرمود
کاین همان زاغ پلید است که بود
عمر من نیز به یغما رفته است
یک گل از صد گل تو نشکفته است
چیست سرمایه ی این عمر دراز ؟
رازی این جاست، تو بگشا این راز”
زاغ گفت : “ار تو در این تدبیری
عهد کن تا سخنم بپذیری
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست
رگری را چه گنه ؟ کاین ز شماست
ز آسمان هیچ نیایید فرود
آخر ا زاین همه پرواز چه سود ؟
پدر من که پس ا زسیصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که برچرخ اثیر
بادها راست فراوان تاثیر
بادها کز زبر خاک و زند
تن و جان را نر سانند گزند
هر چه ا ز خاک،  شوی بالاتر
باد را بیش گزند ست و ضرر
تا بدانجا که بر اوج افلاک
آیت مرگ بود،  پیک هلاک
ما از آن،  سال بسی یافته ایم
کز بلندی، ‌رخ برتافته ایم
زاغ را میل کند دل به نشیب
عمر بسیارش ار گشته نصیب
دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردار خوران بسیار است
گند و مردار بهین درمان ست
چاره ی رنج تو زان آسان ست
خیز و زین بیش، ‌ره چرخ مپوی
طعمه ی خویش بر افلاک مجوی
ناودان،  جایگهی سخت نکوست
به از آن کنج حیاط و لب جوست
من که صد نکته ی نیکو دانم
راه هر بر زن و هر کو دانم
خانه،  اندر پس باغی دارم
وندر آن گوشه سراغی دارم
خوان گسترده الوانی هست
خوردنی های فراوانی هست “
آن چه ز آن زاغ چنین داد سراغ
گندزاری بود اندر پس باغ
بوی بد،  رفته ا زآن،  تا ره دور
معدن پشه،  مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سفره ی خود کرد نگاه
گفت : “خوانی که چنین الوان ست
لایق محضر این مهمان ست
می کنم شکر که درویش نیم
خجل از ما حضر خویش نیم “

گفت و بشنود و بخورد از آن گند
تا بیاموزد از او مهمان پند
عمر در اوج فلک بر ده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر رادیده به زیر پر خویش
حیوان راهمه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر
سینه ی کبک و تذرو و تیهو
تازه و گرم شده طعمه ی او
اینک افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند
بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود
دلش از نفرت و بیزاری،  ریش
گیج شد،  بست دمی دیده ی خویش
یادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر
فر و آزادی و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست
دیده بگشود به هر سو نگریست
دید گردش اثری زین ها نیست
آن چه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال بر هم زد و بر جست ا ز جا
گفت : که “ ای یار ببخشای مرا
سال ها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی
گر در اوج فلکم باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد “
شهپر شاه هوا،  اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک،  همسر شد
لحظه‎ یی چند بر این لوح کبود
نقطه ‎یی بود و سپس هیچ نبود