چند شعر از حسن صفورا زیر عنوان خانه جنگلی که “ روز” از میان شعرها انتخاب کرده است.
جنگل سیاه
جنگل سیاه
نام یک رستوران است
به نشانی گل های شمعدانی و یک جفت آهو
با منظره ای به جنگل و دریاچه از پنجره های اسلیمی
هر روز آنجا یک قطره اشک می نویسم با شراب شیراز
و سفر می کنم به کوچه هایی که عاشق شدم با بوسه های تو
حالا یک بار هم تو سفر کن به رویای من که باهم قدم بزنیم
در خواب دامن تو
2
زیباترین
بوسه هایت را
در بشقابی از لبخند آوردی
نه من سیر می شوم نه بوسه های تو پایان دارند
این باغ که ما می کاریم دیوار نمی خواهد
این شهر که در آن می سوزیم آتش است
راه بیابان خواهم گرفت با بوسه های تو
بوسه ها را در آفتاب می خواهم
و ترا آزاد
3
جهان غریبه ای ست
دوستش بداری آشنا خواهد شد
مانند راه های نرفته
هرگاه که گام برداری با تو خواهد آمد
عشق اینگونه آغاز می شود
بیا برویم
راه های جهان در انتظار ماست
4
گاهی
دلم می خواهد بمیرم
این گاه ها چنان است که انگار مرده ام
نگاه کن
در سرزمینی که قرار بود انسان خلیفه الله باشد
چگونه کرامتی کمتر از موش خیابان دارد
مادری که کودکانش در انتظار لقمه نانی ست
آن “روزی” موعود را از میان زباله ها می جوید
اینگونه است که دلم می خواهد بمیرم
گاهی مردن برای دوست داشتن زیباتر از زندگی ست
اگرچه نان نشود
درد دارد
دردناک
دردناک
دردناک تر از مرگ
گاهی
نه میتوانم بنویسم
نه می توانم ننویسم
میان لایه های عشق پرپر می زنم
این گاه گاه تویی که در برابرم ایستاده ای
انگار زبانم لال شده است
مانند مردی که قلبش را گم کرده است
و تو آن را در دستانت آرام نوازش می کنی با بوسه ای
اینگونه آغاز می کنم نوشتن را و ننوشتن را تا تو بخندی