خورشید بهارانه ایران

نویسنده

‏‏ بهار، مضمون ابدی شعر ایران است. با بهار است که زندگی می آغازد و مرگ می رود. بهار نماد رهائی وزیبائی ‏است وزمستان نشانه مرگ و استبداد.‏

شاعران ایرانی که نام آورانی از آنها در بهار نو در جهان دیگرند، برخی آواره از وطنند و کسانی شان در میهن در تاب ‏و تبند، بهاریه های خود را پیشکش خوانندگان “روز” می کنند.‏

عکس های زیبای احمد باطبی همراه این اشعار بهار ایران را به خانه ایرانیان می برد که در سراسر جهان پراکنده اند ‏وبه نام ایران و بهار گرد می آیند بر سفر ماهی و سیب و سمبل.‏

eidane1.jpg

می خواستم‏

‎ ‎سیمین بهبهانی‎ ‎

می خواستم به پای تو تقدیم جان کنم

بختم چنین نخواست که کاری چنان کنم‏

چون ساغر بلور شکستم به خاره سنگ

تا در تو از اسف اثری امتحان کنم‏

گفتی که حیف! گفتمت آری، ولی هنوز‏

دارم غنیمتی که تو را شادمان کنم‏

بر خرده هام گر نگری هر شکسته را‏

در پرتو نگاه تو رنگین کمان کنم

جز ساعد شکسته چه می آیدم به کار

تا با نوای عشق، نی از استخوان کنم!‏

دیر آمدی، اگر چه بهارم ز شاخه ریخت

شادا خزان که میوه تو را ازمغان کنم

می خواهمت، که خواستنی تر ز هر کسی

کو واژه ای که ساده تر از این بیان کنم؟

تنها نه من که یار دگر نیز خواهدت

می باش از آن او که تحمل توان کنم‏

تلخ است دوست داشتن و واگذاشتن

زان تلخ تر که رنجه دل دیگران کنم

با آن که نغمه خوان توام، ای بلند سبز‏

بگذار در درخت دگر آشیان کنم

مرداد 1386‏

eidane2.jpg

آیه های عشق ‏

‎ ‎شهلا بهاردوست‎ ‎

تو را از خوابها، آرزوها چیده ام

میان ِ قصّه ها، سرودها نشانده ام

با خوشه های آویزان در تاکها رقصیده ام

تو را قطره قطره تا سحر نوشیده ام ‏

تو را با نفسها، روی ِ تارِ ساز ریخته ام ‏

بی هراس لابلای آغوش پیچانده ام ‏

با بال بادها تمامِ روز وزیده ام

تو را شب روی ِ موجها کشانده ام ‏

تو را از لالایی های نمناک بریده ام ‏

از شُرشُرِ آبها در پرسه های ِ کنار رود دزدیده ام

با ابرهای جامانده، با بوی ِ باران، پیراهنی پوشیده ام

تو را بَر تن ِ خیس، داغ تابانده ام ‏

تو را از فصلهای ِ بی نامِ تنهایی ربوده ام‏

میان ِ لحظه ها به عطرها آغشته ام ‏

با تپشهای فروردین، دانه بر تاریخ رویانده ام

تو را چون سین ِ هفت سین کنارِ آیین نوروز آورده ام ‏

تو را با آیه های ِ عشق در بهاران نوشته ام‏

جسورانه روی خطوطِ کهنه قانون خط کشیده ام ‏

با صدای جیک جیک، لابلای ِ هر نسیم پریده ام

تو را روی ِ گلبرگهای ِ یاس بوییده ام ‏

تو را برای ِ آهنگِ آبها، برای ِ ترانه های ِ جفت جفت ‏

رقص واره نامیده ام ‏

با تو کنار ِ خوشبوها، بالای ِ فوّاره ها، روی ِ چرخِ پرستو ها ‏

چرخیده ام

تو را از خوابها، آرزوها چیده ام ‏

حالا با شوق پروانه ها بخوان!‏

بخوان!‏

آیه های عشق را با من بخوان! ‏

eidane3.jpg

نوروزانه

‎ ‎اسماعیل خوئی‎ ‎

کام همگان باد روا، کام شما نه!‏

ایام همه خرم و ایام شما نه!‏

زان گونه عبوس اید که گویی می ی نوروز‏

در جام همه ریزد و در جام شما نه!‏

وآنگونه شب اندوده، که، با صبح بهاری، ‏

شام همگان می گذرد، شام شما نه!‏

و انگار که خورشید بهارانه ی ایران

بر بام همه تابد و بر بام شما نه!‏

ای مرگ پرستان! بپژوهیدم و دیدم

هر دین به خدا ره برد، اسلام شما نه!‏

قهقاه بهاران به سوی خلق، به شا باش، ‏

پیغام خدا آرد و پیغام شما نه!‏

ای جز دگر آزاری ی انعام شمایان

مایان همه را عیدی و انعام شما نه!‏

از عشق و جمال اید چنان دور که گویی ‏

مام همگان زن بود و مام شما نه!‏

و آن سان چغر آمد دل تان کز تف دانش

خام همگان پخته شود، خام شما نه!‏

وین زلزله کز علم در ارکان خرافه ست

خواب همه آشوبد و آرام شما نه!‏

وین صاعقه در پرده ی اوهام جهانی

زد آتش و در پرده ی اوهام شما نه!‏

و آنگه، ز دوای خرد و عاطفه، درمان

سرسام جهان دارد و سرسام شما نه!‏

سنجیدم و دیدم که نشانی ز تکامل‏

احکام نرون دارد و احکام شما نه!‏

وندر حق فرهنگ هنرپرور ایران

اکرام عمر دیدم و اکرام شما نه!‏

وین قافله ی پیشرو دانش و فرهنگ

از گام همه برخورد، از گام شما نه!‏

ای معنی ی “آمال”، شما را، نه جز “آلام”، ‏

کام همگان باد روا، کام شما نه!‏

وی دین شما دین “الم”: زان که، به تصریح، ‏

جز “میم” پسایند “الف لام” شما نه!‏

وی جز الم، البته الم تا دگران راست، ‏

سر چشمه ی انگیزش و الهام شما نه!‏

شادی گهر ماست، که ما جان بهاریم، ‏

ای “ملت گریه” به جز انعام شما نه!‏

ما، همچو گل، از خنده ی خود سر به در آریم:‏

بر کام خدا، نز قبل کام شما، نه!‏

وین گونه، در این عید، رمان آهوی امید

رام همه ی ماست، ولی رام شما نه!‏

ای عام شما، در بدی و دد صفتی، خاص؛

وی خاص شما نیک تر از عام شما نه!‏

پوشید عبا، زیرا پوشاک بشر را

اندام همه زیبد و اندام شما نه!‏

ای مردم ما را به جز اندیشه و دانش

بیرون شدی از مهلکه ی دام شما نه!‏

بس مدرسه، هر سوی، به سرتاسر ایران

وا باد، ولی مکتب اوهام شما نه!‏

بادا که، به بازار جهان، دکه ی هر دین

واماند و دکانک اصنام شما نه!‏

ای تا، به سیاست، کسی اعدام نگردد، ‏

تدبیر سیاسی به جز اعدام شما نه!‏

گر بخشش خصمان خدا خواهم از خلق، ‏

نام همه شان می برم و نام شما نه!‏

یعنی که سرانجام همه خلقان نیکو

خواهم، به سرانجام، و سرانجام شما نه!‏

ای، از پس خون دل ما، نوشی جز مرگ‏

از بهر دل خون دل آشام شما نه!‏

بادا که- به نامیزد- فردای رهایی

فرجام همه باشد و فرجام شما نه!‏

eidane4.jpg

حلاوت بهار

‎ ‎ویدا فرهودی‎ ‎

چگونه می‌شود زبان، به هر بهانه‌ای گشود‏

سپیده را به رسم شب، مگر که می‌توان سرود؟

من آن همیشه عاشقم، که نقش عشق می‌کشم

به هر کرشمه‌ی قلم، اگر چه ساکت و خمود ‏

خمودم از مرور ِ غم، دروغ، فتنه و ستم

که ماهرانه شور را، ز نسل تشنه‌مان ربود

و هرزه بذر کینه را به نای نای سینه‌ها

فشاند و موریانه وش، ز هَم درید تار و پود

چگونه گویم از بهار، در این خزان ِ پایدار

که رنگ گل پریده و پرنده در قفس غنود

اگر پیام فروَدین شکفتن است بر زمین

چه رفته بر جوانه‌ها که رنگشان شده کبود

مگر که تازیانه‌ای به دست دارد این نسیم

که زخمی‌اند غنچه‌ها و خسته‌اند چنگ و عود

بهار می‌رسد که باز به این بهانه‌ی نجیب

به رغم غربت مهیب، بخوانمت به صد درود

کلام مان رها شود ز حبس سرد نیک و بد

‏” نبایدی” نباشدت به گاه ِ گفتن و شنود

رها به سان ابر‌ها که هر کجا روند تا

رسد سلام آسمان به گوش ماهیان ِ رود

بهار می‌رسد ولی به گسترای فاصله‏

نشست گـَرد خاطره و خنده از لبان زدود

تو در غبار ماندی و منم رها ولی غریب

سکوت بی قرار تو، به غلظت غمم فزود

ببین در استخوان شعر، رسوخ کرده زهر ِاو

حلاوت بهار هم، دوای تلخی اش نبود ‏

ببخش اگر کلام را به اشک شور شسته ام

که یاد غنچه بغض را به قلب دفترم گشود

eidane5.jpg

شش رباعی

‎ ‎زیبا کرباسی‎ ‎

عشقی است به عمر روزگاران ما را‏

با عطر شکوفای بهاران ما را‏

از زخم زبان دشمنان باکم نیست

تا هست دوای مهر یاران ما را

هر چند از آن ما نباشد این باغ

دارد به رخ از بهار ما نیز سراغ

با این همه بوی گل حرامم بادا‏

تا لاله به میهنم به دل دارد داغ


با مستی چشمان خمارم چه کنی؟

با جان جوان تر از بهارم چه کنی؟

ای کرده به گوش پنبه کین و حسد

با چه چه شعر ماندگارم چه کنی؟

آتش نیم از فروتنی چون خاکم‏

در جرگه عشق، عاشقی بی باکم‏

زیباییم از سرشت من می روید

زیرا که چو خاک، مادر خود پاکم

آمیزه ای از رنگ و صدا شد هستی

زین روست که هستی است پر از سرمستی

بر سرو بلند بلبلی می خواند‏

ای زاغ به راه و باغ تا کی پستی

با آنکه خدا داند این حرف من است

جان دل من نهفته در این سخن است

می گویم عشق و بینم آن مرد هنوز

با خنده به خویش گوید این حرف زن است

eidane6.jpg

دو شعر تازه

‎ ‎شمس لنگردودی‎ ‎

‏(1)‏

به حرف تو رسیده ام ای راهب

‎ ‎به حروف واژگونه نام تو

باقی حرف ها را برای چه اختراع کرده اند‏

ترکیب شان

غیر از دروغی برای ادامه زندگی نیست

‎ ‎به حرف تو رسیده ام ای بهار‏

حاصل بوسه های تو اکنون منم‏

شعری

‎ ‎که از شکوفه های تو سنگین است

و سر به سجده بر آب فرود آورده‎ ‎

دعا می خواند.( ‏‎25‎اسفند86)‏

‏ ‏

‏(2)‏

حروفم را می شمری‎:‎

‎… …‎

حرفی در میان نیست

من بی حروف‏

از تو سخن می گویم

بی حساب و کتاب‏

بی سرانگشتی برای شمردن و‏

آب دهانی که قورت می دهم از شگفتی ‏

تو اینجایی و حرفی دیگر در میان نیست

ای نتیجه زندگی ‏

بهار‎ ‎

از هر کجا که صلاح بداند می آید‎ ‎

حتی‎ ‎

از جیب رب دشامبر زمستان سیصد و‎ ‎

هشتاد و شش.‏

eidane7.jpg

پنچ شعر کوتاه ‏

‎ ‎شیدا محمدی‎ ‎

‏(1)‏

به لی لا‏

از فردا که می گویی

بهانه می گیرم

بهانه راه دور و کیف و کفش و خانه.‏

سرت را بر می گردانی

طوفانی می شود دیروز

من میان هیاهو گم می شوم.‏

‏(2)‏

آرزوهایمان را آورده ایم

هر کدام سر میزی

به شرط چاقو.‏

‏(3)‏

آینه دروغ می گفت‏

من تکرار تو بودم

پلک که می زدم‏

هر روز ‏

ترنی از میان ما رد می شد.‏

‏(4)‏

مهمانها را شمردم

همه آمده بودند

حتی کفشهای تو.‏

‏(5)‏

ادا در می آورد‏

ادای سینه های تو را وقت شیر دادن

بی آنکه پلک بزند‏

‏ یا اندکی

برای دلخوشی ما بخندد‏

عروسک پارچه ای !‏

eidane8.jpg

بهار زرد

‎ ‎کیومرث منشی زاده‏‎ ‎

بر من بهار پرطراوت باغ خیال او

آغوش سبز خود

به تمنا گشوده است

طاووس خواب دیده گنگ نگاه من

در سبزه زار شسته ی چشمان سبز او‏

با بال های بسته ی خود‏

پرسه می زند‏

در آبشار نقره ای گیسوان او

سرپنجه را سراسر شب

می برم فرو‏

وقتی که صبح پیچک آن بازوان گرم

بر گرد ساقه ی تن من حلقه می زند‏

در من

غم گذشتن ایام می دود‏

ترس عروب زعفرانی پاییز زودرس

‏- چون کولیان خانه به دوش ترانه خوان-‏

در سبزه های زرد دلم‏

خیمه می زند‏

می ترسم از بهار‏

می ترسم از خزان

می ترسم از بهار‏

می ترسم از خزان‏

eidane9.jpg

دو غزل بهاری

‎ ‎حسین منزوی‎ ‎

‎)‎‏1‏‎(‎

عید گلت خجسته، گل بی خزان من!‏

یاس سپید واشده دربازوان من!‏

بادبهاری کزسرزلف تو می وزد ‏

باگل نوشته نام تورا، برخزان من ‏

ناشکری است جزتو مهرتوازخدا

چیزدگربخواهم اگر، مهربان من ‏

باشادی تو شادم وباغصه ات غمگین

آری همه به جان تو بسته است جان من

هنگامه می کند سخنم درحدیث عشق

واکرده تاکلید تو، قفل زبان من ‏

بگشای سینه تاکه درآئینه گل کنند

باهم امید تازه وبخت جوان من

دستی که می نوشت براوراق سرنوشت

پیوست داستان تو با داستان من

گل می کند به شوق تو شعرم دراین بهار

ای مایه شگفتی واژگان من ‏

اما، مرانمی رسد ازراه عیدگل

تابوسه ی تو گل نکند بردهان من ‏

‏(2)‏

من از خزان به بهارازعطش به آب رسیدم

من از سیاه ترین شب به آفتاب رسیدم

هم از فریب رهیده ام هم از سراب گذشتم

که از خماربه دریایی از شراب رسیدم

به جانب تو زدم نقبی ازدرون سیاهی ‏

به جلوه ی تو، به خورشید بی نقاب رسیدم

اگر نشیب رها کردم وفراز گزیدم ‏

به یاری تو بدین حسن انتخاب رسیدم

شبی که با تو هم آغوش از انجماد گذشتم

به شب، به تاب، به آتش، به التهاب رسیده ام

چگونه است و کجا؟دیگرازبهشت نپرسم

که درتو، درتو به زیباترین جواب رسیدم

کتاب عمرورق خورد باردگروباتو

به عاشقانه ترین فصل این کتاب رسیدم

چرابه ناب ترین شعرخودسپاس نگویم تورا؟

که درتوبه معنای عشق ناب رسیدم

eidane10.jpg

برای بهار‏

‎ ‎شاداب وجدی‎ ‎

پلی به سوی تو خواهم زد‏

از کرانه ی ابر‏

پلی به سوی تو خواهم زد‏

از فراز نسیم

به کوچ چلچله ها خواهم پیوست

و از ترانه ی باران سؤال خواهم کرد‏

بهار رفته کجاست؟

ببین که باغ چه محزون

ببین که دشت چه سبز

ببین که چشم به راه تو

چشم پنجره هاست.‏

چه سالها که گذشت

نیامدی اما‏

صدای گردش آرام و مهربان زمین

همیشه می گوید

‏ که باز….. می آیی

به زیر رقص قدم هات

فرش گل در دشت

ردای سبزت بر دوش.‏

و پا به پای تو من‏

به کوره راه قدمهای پرتلاش صلابت‏

به کوچه باغ غنی از فروتنی و نجابت‏

به تک گلی که برآورده سر ز صخره به محنت‏

پیام خواهم داد

که آسمان و زمین ‏

پرشکوه خواهد شد

و این هوای کدر از سکوت خواب آلود‏

زلال آبی بیدار.‏

زمانه می شکفد‏

زمین ترانه ی آزادگی و پاکی را‏

دوباره می خواند ‏

و قلب پرتپش آفتاب

به شهر خفته

گلبرگ روشنایی را‏

نثار خواهد کرد

زمین ترانه ی آزادگی و پاکی را‏

دوباره می خواند‏

بهار می آید. ‏