نه دستش لرزید و نه لحظه ای مجال داد. با همان تپانچه فرتوت، “میرزا رضای کرمانی”، شاه شکار شد. تیر بر قلب قبله عالم نشست. دستِ قضا بود، حنا بسته ی قَدر. تیرِ غیب خدا به صیقلِ دعای سحرِ رعیت، طومار پنجاه ساله ناصری به آنی پیچید.
چو زد تیر بر سینه اشکبوس/ سپهر آن زمان دست او داد بوس
رضا را به اسیری بردند. نگاهش قجر می شکا فت، به قصر وارد شد. امر دادند سلام کن.
گفت: به کی سلام کنم.
گفتند: چرا شاه کشتی، تو که در کرمان از دیگری جفا دیدی.
گفت: ماهی از سر گنده گردد نی ز دُم.
خرسند می گفت دستش “یدالله” شده و به زنجیر رجز می خواند: “من به تمام خلایق و همچنین به ملت و مملکت خدمت کردم. من این شجره را آب دادم و دارد ثمر می دهد. مردم همه خواب بودند و حالا دارند بیدار می شوند.”
ناصرالدین شاه، پنجاه سال راه برهر اصلاحی بست. امیرکبیر قربانی بلوغِ استبدادش شد و جماعتِ قلیل روشنفکران ایرانی از هر دری در آمدند تا شاه را در دنیای تازه و به قرن نوزدهم و میانِ قدرتهای نوظهور جهانی پند و انذاری دهند، نگرفت که نگرفت.
ایران در وبا و قحطی دست به دست می گشت و امارتش به کابینِ عین الدوله و ظل السلطان می رفت. آن چند نفر که روشن بین بودند یا مقتول شدند و یا به تبعید رفتند که ماندن همان و قهوه قجری و دشنه فراش همان.
سنگ خارایِ ناصری نه به سیلِ تحریم تنباکو تکانی خورد و نه باران نصایحِ مشفقانه سید جمال طراوتش داد. تاریخ عقب افتاده بود و پای ایران، لنگِ به راه معاصر شدن. میرزا این سنگ برداشت.
از شفقِ گلوله رضای کرمانی تا فلقِ انقلاب مشروطه، ده سال نگذشت. این تصویری است از عاقبتِ مستبد بزرگ و جهاندار.
امروز نیز گرفتار کسی هستیم که حاکمیت مطلقه اش در قرن بیستم، مثل بختک بر سرزمین ایران افتاده است.
23 سال است، شهواتِ سید علی خامنه ای، فرصت های بزرگی که دیگر اتفاق نخواهد افتاد را از ملت ایران گرفته است. هشت سال اصلاحات و زبانِ نرم سید محمد خاتمی به در بسته بیت معظم و گوش ناشنوایِ سردارانِ به حرام فربه شده اش خورد و طرفی نبست. به یقین می توان گفت آیت الله خامنه ای با سو استفاده از همین قانون اساسی پر نقص، هر راه اصلاحی را به شطرنج سیاهی بسته است.
نه می توان رای داد که دیگر دستش به تقلبهای بزرگ باز شده و نه می توان کسی را به نمایندگی انتخاب کرد که اصلا در اختیار بسته است و مگر پیران جاهل و شیخانِ گمراه که در شورای نگهبان گماشته، می گذارند پای صالحی به مجلس رسد.
آیت الله خامنه ای، مسبب به روی کار آمدن ننگین ترین دولت معاصر ایران است. کابینه سیاه وثوق الدوله در قیاس با دولت احمدی نژاد و میزان چپاول و بد طینتی و دروغزنی اش، رخت عروسی می پوشد.
در آمدنِ این دولت کریه، رهبر اصرار داشت، به ضرب کشتن و حبس کردنِ جانهای عزیز ایرانی و در حصر کردن پاکان روزگار. حالا در ماندن این رذالت هم پا می فشرد، از ترس خباثتِ رییس دولت که ممکن است، کاری به دستش دهد. حکایت زیستنِ گرگ است، به آدمی که برسد قصد دریدن دارد و در روبرویی کفتار، شجاعتش به حد زوزه ای می ماند.
ذهنتان کژ راهه نرود، غرض از یاد شمع مرده رضا کرمانی، نه این است که دستی به خون بریم و گلوله ای. درافق تاریخِ میرزای کرمانی کار دیگری میسر نبود. حالا دنیا عوض شده است و لذتی که در محاکمه و تحقیر شاه و رهبر است، در به خاک افتادنشان نیست. قصد این است تا نشان دهیم چگونه یک فرد می تواند، سرنوشت یک ملت را بازیچه خود کند.
بنابر روایتِ مشرکانه شیخ مصباح و جنتی و احمد خاتمی، مشروعیت و همه چیز نظام از کاکلِ ولی فقیه است. درجه بی افتخارِ سردارانِ سپاه و سجاده بی تقوایِ امامان جمعه و کرسی غصبی مجلس و حتی عقد نکاح احمدی نژاد و زنش، اگر اعتباری دارد از ملکه مادر است که در کندوی بی عسلِ پاستور نشسته است. نظریه پردازان نظام آنقدر باهم نزاع داشتند و چنان بر مُردار حکومت دعوا که تمام شخصیت انسانی شان را سلب کردند و مثل “دکتر فاستوس” روحشان را به شیطان فروختند.
به این فکر نکردند که اگر این تن علیل رهبری به هر علتی راه گور بگیرد، چه باید کرد. از قضا جمهوری اسلامی با چنین رهبر مشروعی، خود را برای همیشه عقیم کرده است. آن روز که محمد حیاتی ِ اخبارگو، با بغضی ریاکارانه خبر عروج رهبر را بشارت دهد، کدام کس می تواند بر این تخت شکسته جلوس کند.
مهدوی کنی اگر زندگانی تا آن روز داشته باشد، خریداری ندارد، حرفش را به هزار قسم و آیه رهبری همین حالا به پشیزی نمی گیرند. مصباح یزدی آنقدر بدخواه در میان همین روحانیان و مراجع ولایی دارد که سر سالم بر زمین نگذارد، چه رسد به تاج ولایت بر سر.
می ماند هاشمی رفسنجانی که اگر بیاید، اول کار خیری که در این دنیا می کند، بر هم زدن این بازی است که خود از سازندگانش بوده است. حقیقت این است که مرگ رهبری، برای ملت پریشان ایران، یک گشایش است و بختِ بزرگ جستن ازیک بن بست. برای سید علی خامنه ای هم نعمتی است تا بیش از این گناه نیفزاید.
آنکه فکرش گره از کار جهان بگشاید
گو در این کار بفرما نظری بهتر از این