سـرایـدار
علی اصغرراشدان
پسر حاجی چک را نوشت و جلو پدرش، رومیز گذاشت. حاجی چک را وارسی کرد و گفت :
- بـخون ببینم بابت چیه، باز گل نکاشتی که؟
- پنجاه میلیونه، بابت یه کامیون پسته، که الان باید رسیده باشه. دیر کرده، هرجا باشه پیداش میشه.
حاجی جیب کوچک شلوارش را کندوکاو کرد، مهرش را بیرون آورد و رو استامپ مالید و پائین چک کوبید. کارگرهای افغانی بیرون زدند، رو به روی دفتر حاجی جمع شدند و گفتند:
- باز انگار مشد قربون و پسرش زدن به تیپ هم حج آقا!
حاجی و پسرش به طرف بنـز براق سیاه رفتند. حاجی در ماشین را باز کرد و به افغانها - که بعضیشان پسته به نیش میکشیدند - نهیب زد:
- واسه چی دست از بستهبندی کشیدین؟ دستگاهو ول کردین ریختین بیرون؟ اگه غروب گفتم جل و گلیمتونو جمع کنین، زرناله و التماس نباشهها!
ماشین از جا کند و جادهی خاکی را به طرف در خروجی زیر چرخها گرفت. حاجی سیگاری آتش زد و گفت:
- بیرونش میکنم بره دنبال کارش. جل و گلیمشو میریزم بیرون.
- بیست و پنج سال کار کرده. قلبشو تو شرکت عمل کرده. جواب بیمهرو چی شکلی میدی؟
- آخه هر روز المشنگه راه میندازه. پسرهی نره خرش هر نصف شب از رو در میپره تو و با پدره گلاویز میشه. فردا مامورا رو میریزن تو شرکت و تموم کاسه – کوزه رو میریزن روآب!
مشد قربان و پسرش کف بالا آورده بودند. رگهای گردن و پیشانیشان ورم کرده بود. گریبان هم را پاره کرده بودند.جای – جای چهره و گلو و گردنشان خراشیده و خونی بود. دخترها از ترس، به یکی از دو اطاق پناه برده بودند. زنش لبهی چادرش را زیر دندان میفشرد، به سر و صورت و سینهی خود میکوبید. هرازگاه پیش میرفت که جداشان کند و با ضربهی مشت و یا لگدی رو زمین پهن میشد.
بنـز کنار خانه کلوخی دو اطاقهی سرایداری، با صدای گوش خراش ترمز کرد. حاجی سیگار تو لب، بیرون پرید و داد زد:
- باز قربتبازی راه انداختین که! بیست و چار ساعته بزن – بکوب دارن! اگه ببرمت پائین و بکشمت زیر کیسهی پستـه این قد عروتیز نمیکنی! شوما این افغان جماعتو رو سفید کردین که!
مشدقربان و پسرش دست از گریبان هم برداشتند. زنش چادر خاک آلودش را دور خود پیچید و تو اطاق گریخت. دست و پای مشد قربان لرزید و چوب از دستش افتاد. خودراکناربنـز کشیدو من من کرد:
- خـدا!… اگه به خر شاخ میدادی، یه گاو زنده نمیموند که!….
حاجی ته سیگارش را پرت کرد. نگاه مسخرهای به مشد قربان انداخت و گفت :
- این همه عروتیز راه ننداز. این قدم هندونه زیر بغل من نذار!
- این حاجیزاده یه دنیا کماله. تا حالا یه کلمه از گل نازکتر به بزرگترش نگفته. این لندهور من – که امیدوارم بره زیـرتریلی – هیچ تنابندهای از دستش آروم نداره
- توکه این همه زبون داری، چی جوری از پس پسرت ور نمیائی و هر روز هیاهو راه میندازین؟
ترس مشدقربان ریخت. لبخند نرمی زد، یکی – دوقدم به حاجی نزدیک شد و گفت :
- به حاجیزاده نگاه نکن. این تخم نا بسمالله به هیچ صراطی مستقیم نیست. تو کلهش پـهن داره. عهد و عیالم گشنــه ست و اون شلوار خمرهای میپوشه.
حاجی یک سیگار دیگر آتش زد و به پسرش اشاره کرد:
- بشین پشت فرمون بریم بابا! سه روزم که وایستم، حرف مفت میزنه. به پسرش که میرسه، چوب و چماق میکشه. حواستو جمع کن! دیگه ملاحظه تو نمیکنمها!
بنـز در ته شرکت ناپدید شد. مشدقربان خاک دنبالهی بنـز را پائید و دور خود چرخید. چوبها را جمع کرد و رو تختــه شکسته و حلبی قراضهها انداخت. خاک لباسهاش را تکاند. رفت کنار شیلنگ و دولا شد، خونهای خشکیدهی صورت و گلو و گردنش را شست. جاده و جای خالی بنـز را نگاه کرد و آه عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
- یعنی نمیدونه من با این چندرغاز – که باید با منقاش ازش بیرون بکشم – چی میکشم؟ اگر زندگیم میچرخید این همـه جار و جنجال نداشتم که! آخه دیوث کی اینو میفهمی! اگه به خاطر دوتا دختر پاشکستهم نبود، ریشتو بخونت تر میکردم!….
به طرف اطاق راه افتاد. مردد بود. پاهاش پیش نمیرفت. سینهاش تنگی میکرد. باید قرصش را میخورد. زنش کنار سماور مچاله شده بود. فش فش میکرد و آب بینیاش را با بال چادرش پاک میکرد. پسرش تو بلند اطاق خودرا یکبر رها کرده بود و چایش را مینوشید.
مشد قربان کیسه نایلکس دارو را از طاقچه برداشت. پشت به دیوار، رو زمین نشست و پاهاش را دراز کرد. دو قرص گلی رنگ از کیسه بیرون کشید. زنش یک استکان چای جلوش گذاشت. قرصها را با یک قلپ چای قورت داد و گفت:
- دکتر از اطاق عمل زنده بیرونم نمیآورد، کفر ابلیس میشد؟ پنجاه سال آزگاره بسه دیگه، از خیرش گذشتم!
زنش باز آب بینی و لبش را پاک کرد و گفت :
- تو در و همسایه انگشتنما شدیم. دو تا دختر بچه دائم مثل جوحه سرکنده، پرپر میزنند!
- دورهی آخرالزمونه، لقمهم رو میخوره و تو چشمم خیره میشه و میگه تو مفلوکی! بندازمت بیرون، مثل سگ ولگرد سقط میشی که! حق نداره سرمردهم بیاد، این جونور!
زنش استکانش را پر کرد و جلوش خیزاند و در گوشهی اطاق مچاله شد و گفت :
- دهن واز میکنه و فحش نثارش میکنه. پسره بیست و دو سالشه. گربه رو هم که فشارش بدی، تو صورتت پنجول میکشه!
مشد قربان چای را با دو قرص دیگر سرکشید. استکان را کف نعلبکی کوبید و گفت:
- تاگفتم بالای چشمت ابروست، سپرش شدی و کوچیکم کردی.کلام پیشش پشم نداره، بچهی بیپدر همینه دیگـه!
- توقلب تو عمل کردی، نباید عصبانی بشی!
- زمین گیرم کردین. به هر کدومتون میگم کمک حالم باشین، برام زیرابرو کج میکنین و ندیدهم میگیرین.
- کسی با تو کاری نداره، تو یکریز با این پسره سرشاخ میشی!
- تا زندهم و زندگی رو اداره میکنم، میباس حرفمو گوش کنین. شازده رو پاش که وایستاد و زندگی واسه خودش تهیه کرد، توخیابونم که منو دید، جواب سلاممو نده!
پسرش، که در بلند اطاق یکبری دراز شده بود، نوک انگشتهای پاهاش را، با عصبیت مچاله میکرد و رو کف اطاق فشار میداد، لب خودرا به دندان میگرفت و یکی– دولاخ موی پراکنده سبیلش را با شست و سبابه میکشید و به بازی میگرفت و پوزخند میزد. زنش استکانها را جمع کرد و یک دور دیگر چای آورد و درجای خود دوزانو زد و گفت :
- مرغ یک پاداره، مرتبه دیگه که کارتون به گریبان کشی بکشه، میافتی و این دو تا صغیر رودستم میمونه!
- قلبم فقط یه تلنگر لازم داره، بعد بره یه عمر آب خنک نوش جون کنه!
- انگار از دشمن خونیش حرف میزنه!
- زندگیمو فدا کردم و بزرگش کردم، دشمن صلبی منه. امیدوارم همیشه نون سواره باشه و این نمک نشناس پیاده
- مهمونه، چار روز دیگه میره دنبال زندگیش.
- این انگل پیزی ادارهی خودشو نداره. از پیشم نیمره دیگه که ادارهش کنم. دست توجیبش نمیکنه. یه قندون قندو میریزه تو خندق بلا! از کجا بیارم؟
- نگاش کن سرچی کف بالا میاره!
- تا کمرکش ماه دخل قندو آوردین، چی کنم؟
زنش استکانها را جمع کرد، سینی را بیرو در خیزاند و گفت :
- کم و کوتاه نمیاری که!
مشدقربان باز از کوره در رفت و داد زد :
- همهش زیر سر توست. هزار مرتبه گفتم نون خشکههارو بکوب و روزی یکی – دو بار بپاش جلو مرغا! به خرجت رفـت؟ هفتهی پیش چارتا مرغ تخمی رو کشتی. چارتا تخم مرغ نباشه که بفروشم و وصلهی شکم تون کنم، نصف ماهو سر بیشوم باید بخوابین که!
تلفن گوشهی اطاق زنگ زد. مشدقربان گوشی را برداشت وگفت :
- الو!…حسین آقا شومائین!…نوکرم …ای بابا تو که غریبه نیستی …نسلم دراومده …روزگارمو از روزگار سگ بدتر کردن! باز نفسم پاک پس افتاده …آره … دوباره همه مریضخونههارو زیرپا گذاشتهم …اره بابا… تموم آزمایشارو ازم کردن …. از کلهی صاحاب مردهمم عکس رنگی گرفتن …دکتر میگه مال قلبمه …آره. دوباره بزرگ شده سگ مسب!….مـیباس باز عملش کنم. تو سرباغبون بیمارستانی و با خیلیهاشون آشنائی …آره نوبت گرفتهم …فقط نوبتمو جلو بنداز!
زودتر برم زیر تیغ …انشااله این دفعه نعشمو از اطاق عمل بیرون میکشند و راحت میشم …جون تو از ته دل میگم …سلام برسون …پس خبرش باخودت!…
گوشی را که گذاشت، کنار کیسهی قرص رها شد. پاهاش را طاقباز، دراز کرد و گفت :
- یه استکان آب بده تا این دوتا قرصو بـخورم!
- چی خبره؟ الان چارتا قرص فرو دادی که؟
- خودمو از شرتون راحت میکنم. روزی کلی پول درمیاره، واسه چی هر شب تا خروسخون گم وگوره؟ چی جـوری روش میشه دست تو سفره دراز کنه و لقمه رو از گلو دختر بچهها بقاپه؟
پسرش همان طور که بیخیال و یکبر دراز کشیده بود، داد زد:
- کسی که بچه پس میندازه، دندهشم خرد میشه و ادارهشون میکنه!
- بفرما توی لندهور تا کی بچهی منی؟
- تا خدا خدائی کنه!
- کور خوندی، سه ساله سربازیت تموم شده. چرس و بنگ خرج داره. این غذارو دوست نداره. واسه چی اون غذا رو پختی؟ انگار ننهش دو زرده زائیدهش!
زنش چای تازه دم کرده را دوباره در استکانها ریخت و یکی را جلو مشدقربان گذاشت و گفت :
- بابا کوتاهش کنین! همیشه از همین جاها شروع میشه. بگو- مگو و بعدشم نعرهکشی گوش همهرو کر میکنه!
مشدقربان چای را تو نعلبکی ریـخت و داغاداغ هورت کشید و گفت :
- مگه بعد از دادوهوار چندهفته پیش قرار نشد، عوض تموم ریخت و پاش و خورد و خوراکش، هفتهای یک کیلو پنیر بخـره!
پسرش چایش را سرکشید و داد زد:
- دیگهم اصلا نمیخرم!
- از کجا بیارم و نرهخری مثل تورو اداره کنم؟
- خیلی ساده، برو دزدی کن! به من چی که تو عرضهشو نداری!
باز رگهای گردن مشدقربان ورم کرد. استکان چای را به طرف پسرش پرت کرد و دادکشید:
- نمیخری؟ چوب تو آستینت میکنم! با دگنک میندازمت بیرون!…
مشدقربان، کف به لب آورده و لرزان، از جا پرید. تخته شکستهای از گوشهی اطاق برداشت و به طرف پسرش خیــز برمیداشت، که صدای بوق کامیون پسته از پشت دروازهی شرکت، درجا نگاهش داشت. تـخته به دست، بــه طرف بیرون رفت وگفت :
- حیف که کامیون پسته اومد، وگرنه حالیت میکردم!…