”خیلیها میخواستند القاء کنند که میان رئیسجمهور و رهبری در موضوع هستهای اختلاف نظر است و در این زمینه خیلی طرحها را اجرا کردند اما وقتی ما در کنار ایشان مینشستیم و به طرحهای آنها نگاه میکردیم فقط به نادانیشان میخندیدیم.“
این آخرین درفشانی های احمدی نژادست در دورانی که ”ما در معرض فتنههای فراوانی قرار داریم” و “قدرت های جهانی تاکید کرده اند که در صورت پاسخ ندادن جمهوری اسلامی ایران به پرسش های آژانس درباره ابهامات سابق پیرامون برنامه اتمی اش دور سوم تحریم ها علیه تهران را تصویب خواهند کرد”.
او که مقام ریاست جمهوری را به حد یک دیکتاتور کوچک، سنگدل و حقیر تنزل داده، دیروز در دانشگاهی که درهایش را بسته بودند تا دانشجویی نباشد برای پرسیدن، با خنده از دشمنانی سخن گفت که “با فشارهای زیرپوستی” به دنبال آنند تا” اقتصاد ما را دچار مشکل کنند”. کسانی که می گویند “مسئله جنگ حتمی است، آنها چند روز دیگر ما را خواهند زد، چه ارزشی دارد که کشور را قربانی کنیم”. از آنان که “آدم می فرستادند که اطلاعات درون سیستم را به بیگانه بدهند” و….
و به همه اینها خندید. از خنده بالاتری هاهم خبر داد. شنوندگان دستچین شده و شبه نظامی اش هم، از او عقب نماندند در خندیدن.
احمدی نژاد از دانشگاه بسته شده نیز که بیرون آمد، داشت می خندید. دیگر نه علی نیکو نسبتی بود که بپرسد نه علی عزیزی؛ نه احسان منصوری نه احمد قصابان، نه مجید توکلی، نه کبودوند…. و نه عماد الدین باقی. نه خیلی های دیگر؛ نه فقط آنها که در بندند و به پاسخ گویی به “برادران بازجو” مشغول، که همه آنان که شب به روز می رسانند در سایه این “برادران” خندان. همه آنان که خنده بر آنان حرام شده تا اینان بخندند و لابد به حلال.
لیک، اینان که چنین می خندند خبر بد را نشنیده اند. اینان نشنیده اند که جنگ اگر “حتمی” نباشد، روی برگردانی فرزندان گرسنه و پابرهنه مردمان بروجرد که در جوار خوان نعمت، به گدایی از اینان عروسک می گیرند و دوچرخه، حتمیست.اینان نشنیده اند که هر چه پول نفت بی حساب تر بریزند در میان، شورش مردمان بر آنان سخت تر خواهد بود گاه پس کشیدن حساب. اینان غافلند از ارتش گرسنگان؛ ارتشی که در سکوت، سنگر نان می کند به نفرت و به ناخن.
این مهرورزان خندان که گاه دستگیری فرزندان این مرزوبوم، در پیش چشم مادران، تازیانه چنان بر آنان می زنند که رد خون می ماند بر دیوارها، روزها و روزها، بی خبرند که هیچ طغیانی، سخت تر از طغیان زنان و مردانی نیست که روزگاری فریاد زدند: “ولیعهدت بمیرد شاه جلاد، چرا کشتی جوانان وطن را”.
این خوش خندگان امروز نمی دانند سد اشگ مادر زهرا بنی عامری که بشکند هیچ سیلابی به پای آن نخواهد رسید. اینان از یاد برده اند روزگاری را که در همین مرز وبوم، چون نفرت از حد بگذشت و سد آگاهی، سدی نبود بازدارنده، پاسبان های بیچاره را در شهرها به دار کردند به نشانه به دار کردن حکومت.
اینان که می خندند، خبر بد را نشنیده اند. نشنیده اند مردانی که زنان شان، تن می فروشند در برابر نان و بی اخلاقی ـ بی اخلاقی که اینان بر جامعه تحمیل کرده اند ـ و دختران شان به شامی می روند از سر نومیدی و بی فردایی ـ نومیدی و بی فردایی که اینان بذرش را در جامعه کاشته اند ـ فردایی که حتمیست، سر فرو بریده در گریبان، به در خواهند آورد. و آنگاه جنگ این “سر”ان کجا و جنگ “سران” کجا.
حال، با شمایم، شما آقایانی که می خندید: از شما که گذشت؛ به خاطر”ولیعهد”هایتان، و به خاطر”پاسبان”هایتان، دست از خنده بشویید و بر آب بخندید؛ شاید که در آن صورت از این خنده نشانی بماند بر لب ها تان. ورنه…. باور کنید خبر را نشنیده اید؛ خبر در راه است. آن خبر”حتمی”ست.