آقا! روی آب بخندید

نوشابه امیری
نوشابه امیری

‏”خیلی‌ها می‌خواستند القاء کنند که میان رئیس‌جمهور و رهبری در موضوع هسته‌ای اختلاف نظر است و در این زمینه ‏خیلی طرح‌ها را اجرا کردند اما وقتی ما در کنار ایشان می‌نشستیم و به طرح‌های آنها نگاه می‌کردیم فقط به نادانی‌شان ‏می‌خندیدیم.“‏

این آخرین درفشانی های احمدی نژادست در دورانی که‏‎ ‎‏”ما در معرض فتنه‌های فراوانی قرار داریم” و “قدرت های ‏جهانی تاکید کرده اند که در صورت پاسخ ندادن جمهوری اسلامی ایران به پرسش های آژانس درباره ابهامات سابق ‏پیرامون برنامه اتمی اش دور سوم تحریم ها علیه تهران را تصویب خواهند کرد”. ‏

او که مقام ریاست جمهوری را به حد یک دیکتاتور کوچک، سنگدل و حقیر تنزل داده، دیروز در دانشگاهی که درهایش ‏را بسته بودند تا دانشجویی نباشد برای پرسیدن، با خنده از دشمنانی سخن گفت که “با فشارهای زیرپوستی” به دنبال آنند ‏تا” اقتصاد ما را دچار مشکل کنند”. کسانی که می گویند “مسئله جنگ حتمی است، آنها چند روز دیگر ما را خواهند ‏زد، چه ارزشی دارد که کشور را قربانی کنیم”. از آنان که “آدم می فرستادند که اطلاعات درون سیستم را به بیگانه ‏بدهند” و….‏

و به همه اینها خندید. از خنده بالاتری هاهم خبر داد. شنوندگان دستچین شده و شبه نظامی اش هم، از او عقب نماندند در ‏خندیدن.‏

‏ احمدی نژاد از دانشگاه بسته شده نیز که بیرون آمد، داشت می خندید. دیگر نه علی نیکو نسبتی بود که بپرسد نه علی ‏عزیزی؛ نه احسان منصوری نه احمد قصابان، نه مجید توکلی، نه کبودوند…. و نه عماد الدین باقی. نه خیلی های دیگر؛ ‏نه فقط آنها که در بندند و به پاسخ گویی به “برادران بازجو” مشغول، که همه آنان که شب به روز می رسانند در سایه ‏این “برادران” خندان. همه آنان که خنده بر آنان حرام شده تا اینان بخندند و لابد به حلال.‏

لیک، اینان که چنین می خندند خبر بد را نشنیده اند. اینان نشنیده اند که جنگ اگر “حتمی” نباشد، روی برگردانی ‏فرزندان گرسنه و پابرهنه مردمان بروجرد که در جوار خوان نعمت، به گدایی از اینان عروسک می گیرند و دوچرخه، ‏حتمیست.اینان نشنیده اند که هر چه پول نفت بی حساب تر بریزند در میان، شورش مردمان بر آنان سخت تر خواهد بود ‏گاه پس کشیدن حساب. اینان غافلند از ارتش گرسنگان؛ ارتشی که در سکوت، سنگر نان می کند به نفرت و به ناخن. ‏

این مهرورزان خندان که گاه دستگیری فرزندان این مرزوبوم، در پیش چشم مادران، تازیانه چنان بر آنان می زنند که ‏رد خون می ماند بر دیوارها، روزها و روزها، بی خبرند که هیچ طغیانی، سخت تر از طغیان زنان و مردانی نیست که ‏روزگاری فریاد زدند: “ولیعهدت بمیرد شاه جلاد، چرا کشتی جوانان وطن را”. ‏

این خوش خندگان امروز نمی دانند سد اشگ مادر زهرا بنی عامری که بشکند هیچ سیلابی به پای آن نخواهد رسید. ‏اینان از یاد برده اند روزگاری را که در همین مرز وبوم، چون نفرت از حد بگذشت و سد آگاهی، سدی نبود بازدارنده، ‏پاسبان های بیچاره را در شهرها به دار کردند به نشانه به دار کردن حکومت.‏

اینان که می خندند، خبر بد را نشنیده اند. نشنیده اند مردانی که زنان شان، تن می فروشند در برابر نان و بی اخلاقی ـ بی ‏اخلاقی که اینان بر جامعه تحمیل کرده اند ـ و دختران شان به شامی می روند از سر نومیدی و بی فردایی ـ نومیدی و بی ‏فردایی که اینان بذرش را در جامعه کاشته اند ـ فردایی که حتمیست، سر فرو بریده در گریبان، به در خواهند آورد. و ‏آنگاه جنگ این “سر”ان کجا و جنگ “سران” کجا.‏

حال، با شمایم، شما آقایانی که می خندید: از شما که گذشت؛ به خاطر”ولیعهد”هایتان، و به خاطر”پاسبان”هایتان، دست ‏از خنده بشویید و بر آب بخندید؛ شاید که در آن صورت از این خنده نشانی بماند بر لب ها تان. ورنه…. باور کنید خبر ‏را نشنیده اید؛ خبر در راه است. آن خبر”حتمی”ست.‏