هدف این نوشتار تحلیل میزان ثمرمندی خط مشیی است که ۳۰ سال پیش سازمان مجاهدین خلق در پیش گرفت. آنها اهدافی را در مقابل خود قرار دادند و راهکارها و راهبردهایی برای تحقق آن اهداف طراحی کردند. راهکارهایی که به گواه واقعیت تاریخی حاضر، این سازمان را در راه تحصیل اهداف اولیه یاری ندادند. تحلیل حاضر دلایل عدم موفقیت مجاهدین خلق را در دستیابی به آن اهداف اولیه، و نیز چشم اندازی را که فراروی آنان همچنان گشوده است، باز می شکافد.
کوشش این بوده است که تحلیل تصمیم ها و سیاست گذاری ها تا حد ممکن از جانبداری یا قضاوت سیاسی مصون بماند.
سوال مرکزی
به دنبال پیروزی انقلاب و در هم شکسته شدن ماشین دولتی و ارتش، اکثریت قریب به اتفاق مردم به نیروی فعال و تاثیر گذار سیاسی بدل شدند. بدینگونه حضور بلاواسطه و نیمه سازمان یافته اقشار اجتماعی وسیله اصلی اعمال قدرت شد و به عامل تعیین کننده تناسب قوا و رقابت برای تشکیل حکومت تازه بدل گردید.
مجموعه نیروهای پیروز کننده انقلاب از همان ابتدا به دو بخش، “پیروان آیت الله خمینی” و “بقیه” تقسیم شدند و اکثریت بزرگ مردم جانب جریان اول را گرفتند.
این تناسب قوا در صحنه عینی برای یک ناظر سیاسی بیرونی مسلم می ساخت که جمهوری اسلامی ایران، کمابیش با همان راویتی که آیت الله خمینی و همفکرانش در سر داشتند، در هر صورت مستقر می شود. به زبان دیگر، از همان روزهای نخست پیروزی انقلاب مسلم بود که جز طیف “پیروان امام خمینی” هیچ نیروی دیگری که بتواند رهبری توده های رها شده مردم و کنترل حکومت و امور کشور را به دست گیرد، در صحنه حضور ندارد.
۳۰ سال پیش، پاسخ من به این سوال که آیا نیروهای مخالف استقرار جمهوری اسلامی ایران می توانستند جلو استقرار حکومت را بگیرند، منفی بود. امروز نیز همچنان بر این باورم که کسانی که فکر می کردند “جنبش مقاومت” می توانست پیروز شود، هم آن هایی که برای خلع آیت الله خمینی و حامیانش از حکومت خیز برداشتند، اشتباه محاسبه ای خونین و فاجعه باری را مرتکب شدند. معنای جنبش مقاومت، ایستادگی “مردم” در مقابل “حکومت” نبود؛ شورش یک بخش مردم (مدرن تر/اقلیت) علیه بخش دیگر (سنتی تر/اکثریت) بود. چه در آن روزهای آغازین حکومت هنوز نه مستقر بود و نه جدا از مردم.
با پیروزی انقلاب بهمن این سوال بزرگ پیش روی جملگی نیروهای سیاسی بازمانده از قدرت قرار گرفت که، “با روند استقرار حکومت اسلامی چه باید کرد؟”
در پاسخ به این سوال مهم دو رویکرد عمده رخ داد. نخست رویکردی که می گفت می توان و باید در مقابل استقرار جمهوری اسلامی ایستاد و دیگر، رویکردی که می گفت باید تلاش کرد تا بر روند استقرار جمهوری اسلامی ایران، در راستای تعدیل و تقویت مطالبات اقشار اجتماعی، در حد ممکن تاثیر گذار شد.
تفاوت ارزیابی ها میان فدائیان و مجاهدین
من و مسعود رجوی طی سال های ۵۸ و ۵۹ بارها رودررو پیرامون پاسخ به این سوال گفتگو کردیم. در آن برهه از زمان هردو پیش بینی می کردیم که قطع نظر از میزان دوری و نزدیکی سیاست های حکومت از مواضع و سیاست های ما، یک حقیقت مسلم است و آن اینکه حکومت مستقر شده، گروه های سیاسی را تحمل نخواهد کرد و حق فعالیت سازمان یافته از فدائیان و مجاهدین و دیگر احزاب و سازمان ها سلب و یا بشدت محدود خواهد شد. هر دو می دیدیم که دیر یا زود ما نیز از صحنه ی فعالیت های سیاسی کنار گذاشته خواهیم شد.
در آن زمان اما، مجاهدین بر این باور بودند که سرعت ریزش نیروی اجتماعی حکومت بسیار سریع است و تهاجم ما علیه «آنها» به این ریزش سرعت بیشتری می دهد. رجوی یقین داشت که حکومت به سرعت قدرت بسیج و نیز مشروعیت خود را از دست می دهد و همراهی ما با حکومت باعث دوام “توهم توده” خواهد شد. او اینگونه استدلال می کرد که ما نباید تعرض علیه حکومت را به بعد از استقرار آن موکول کنیم. به زبان ساده می گفت اگر میخشان قرص شود دیگر رفتنی نیستند. نباید بگذاریم چنین شود. اگر چنین شود سرکوب و نابودی همه ما قطعی است.
در مقابل، ما فدائیان قبول نداشتیم که ریزش نیروهای طرفدار حکومت “فوری یا بسیار سریع” است. ما تصور نداشتیم که بین نیروهای شرکت کننده در انقلاب، یعنی بین ما، مجاهدین و دیگران، هیچ نقطه اشتراکی نیست و تضاد «ما» و “آنها” فراگیر و همه جانبه است. ما معتقد بودیم که گرچه تهاجم حکومت علیه ما و دیگر سازمان ها قطعی است، اما زمان، دامنه و شدت این تهاجم از قبل تعیین شده نیست و عمل ما روی ابعاد، زمان و شدت سرکوب موثر است. برای ما مسلم بود که این تهاجم هرچه دیرتر اتفاق افتد توان و شدتی کمتر خواهد شد. به علاوه هرچه زمان گذشت، ما بیشتر دریافتیم که حکومت یک دست نیست و همه نیروهای دگراندیش شرکت کننده در انقلاب با بخش هایی از حکومت واقعا مقاصد مشترک دارند.
از سوی دیگر در طول سال های ۵۸ و ۵۹ به تدریج آشکار شد که کدام تفاوت های بنیادین ما و مجاهدین را از هم متمایز می کند. جنبش فدائی از بدو تولد همواره جنبشی آرمان گرا بود و از خود گذشتن برای رسیدن به آرمان یکی از اصلی ترین انگیزه های حرکت دهنده و تعریف کننده فعالین این جنبش بود. برای فعالین فدائی “سازمان” آرمان نبود؛ وسیله تحقق آرمان بود. پس از انقلاب برای اکثریت فدائیان انگیزه های ضد امپریالیستی، ضد سرمایه داری و ضد بزرگ مالکی نه تنها تشویق کننده مبارزه، که فصل مشترک هایی مهم برای همراهی ما با خط امامی ها نیز تلقی شد. در آن سو، برای کسانی که تربیت و فرهنگ سیاسی مجاهدی داشتند این فصل مشترک ها گرچه حس می شدند، اما تنها وقتی واقعی و مهم تلقی می شد که خط امامی ها می پذیرفتند که در رفتار آنها با مجاهدین جاری شود. به بیان ساده تر، برای مجاهدین نوع رفتار با سازمانشان عامل تعیین کننده در سیاست گذاری ها بود.
(با این همه، ذکر این حقیقت نیز لازم می نماید که خط غالب بر سازمان اکثریت، سرآخر در سال های دهشتناک دهه شصت در برابر شدت سرکوب و فشار سنگین حکومت بر اعضای سازمان تسلیم شد و از اردیبهشت ۶۴ تا خرداد ۷۶، حاکمیت را یک پارچه ارتجاعی دید، شعار سرنگونی داد و ماهیت و خط مشی نیروهای حاکم را، نه بر اساس ظرفیت ها و عملکرد عینی آنها، که بر اساس نوع رفتار آنان با خود تحلیل کرد.)
پرداختن یا نپرداختن به نقد و بررسی عملکرد سیاسی خود از جمله ی دیگر تفاوت های بنیادین میان ما و سازمان مجاهدین بود. سنت فدائیان همواره این بود که در هر دوره به نقد و بررسی عملکرد خود و صحت و سقم راه طی شده بپردازد. بحث درباره راه مسعود احمد زاده و راه بیژن جزنی در دوران قبل از انقلاب، بحث درباره صحت و سقم مشی چریکی در اولین ماه های پس انقلاب به وسعت در میان فدائیان رایج شد. در دوره های بعدتر هم فدائیان در هر مرحله گذشته خود را بررسیده و نقد کرده اند. این سنت اما در میان مجاهدان هرگز رایج نبود. در نظام فکری آنان، “نقد عملکرد” همواره رویکردی مخرب معنا می شد که حاصلش سست کردن اراده ها و بی اعتبار کردن تاریخ سازمان است. در هم آن دوران اصرار سه ساله من به رهبران مجاهد در مورد ضرورت نقادی راه طی شده بی ثمر بود. هرچند انگیزه اصلی - و نیز بهره اصلی - این امتناع تقویت خود باوری بوده است. اما این امتناع زیان های سنگینی هم داشته است که کمترینِ آن تداوم و تشدید خطاها و خراب کردن پل ها، و بیشترینِ آن تحمل و ترویج استبداد درون سازمانی تا حد کیش شخصیت است.
نقش مخرب انشعاب ۵۴
مجاهدین خلق پس از پیروزی انقلاب، مشارکت در ساختار قدرت را حق مسلم خود می دیدند. اما خواسته به دلایل زیر غیر ممکن شده بود.
اعلام مارکسیست شدن سازمان مجاهدین در بهمن ۵۴ و انتشار خبر قتل مجید شریف واقفی و مرتضی صمدیه لباف فضای مناسبات میان مجاهدین و روحانیون را به کلی تیره و خصمانه کرده بود.
مسعود رجوی در آن هنگام با ما در زندان اوین بود. گرچه او - که چهره شاخص مجاهدین مارکسیست نشده بود - انشعاب، مارکسیست شدن و قتل ها را بشدت محکوم کرد، اما آن وقایع تلخ نه تنها به حمایت و همراهی روحانیون و تمام اسلامگرایان سنتی با مجاهدین (مارکسیست نشده ها) به کلی خاتمه داد، بلکه فضای مناسبات میان آن دو را نیز بشدت تیره کرد و این در حالی بود که نفوذ روحانیت و سنت گرایان در جامعه ایران به مراتب از مجاهدین گسترده تر و عمیق تر بود.
انشعاب و قتل ها ضربه بزرگی نیز به رابطه نسبتا التیام یافته اسلامگرایان با فدائیان وارد کرد. روحانیون مبارز سرشناس فتوای تحریم هرگونه رابطه با مارکسیست ها را صادر کردند و حساب خود را از مجاهدین (اسلام گرا) کاملا جدا کردند. واکنش مجاهدین نیز تند و مقابله جویانه بود. بعد از وقایع تلخ سال ۵۴ پیروان مسعود رجوی، پیروان آیت الله خمینی را فالانژ و مرتجع می دیدند و پیروان آیت الله آنان را “منحرف” و “منافق”.
وقتی کشور به سمت انقلاب می رفت، روحانیون مبارز در جامعه کاملا دست بالا را داشتند و پیروان مسعود رجوی در ضعیف ترین موقعیت بودند. به علاوه زخم های ۵۴ هم هنوز التیام نیافته و حتی عفونی شده بود.
در فضای بسیار پر سوء ظن و آشفته بعد از انشعاب پیکار، کاملا غیر محتمل بود که بین روحانیون و مجاهدین همان مناسباتی پا بگیرد که تا بهمن ماه ۱۳۵۴ برقرار بود. فراموش نکنیم که تقریبا هیچ یک از روحانیون سر شناس پیروِ خط امام نبود که بین سال های ۵۰ تا ۵۴ به نوعی حامی مجاهدین خلق نبوده باشند. بسیاری از آنان به علت حمایت از مجاهدین حتی به زندان افتاده بودند. وقتی انقلاب شد تقریبا هیچ یک از روحانیون سرشناس، به جز آیت الله طالقانی، با مجاهدین رفت و آمدی نداشت.
با پیروزی انقلاب، زخم ها هنوز خیلی تازه بود. به علاوه تناسب قوای واقعی در صحنه نیز اصلا چنان نبود که جامعه روحانیت خط امام، که کنترل نسبتا کاملی بر رفتار اکثریت ملت داشت، ناگزیر به “سازش” شود.
پیروان آیت الله خمینی محال بود به مشارکت مجاهدین در قدرت تن دهند. به علاوه من شهادت می دهم که بخش مهمی از نیروهای حاکم بشدت مایل و ساعی بودند که هرچه زودتر از مجاهدین و دیگر دگراندیشان مشروعیت زدایی کرده، کارشان را یکسره کنند. توطئه ها و تحریکات و خشونت آنان امان فعالان میدانی فدائی و مجاهد را بریده بود. بدنه مجاهدین بسان سازمان فدائیان، بشدت جوان، حساس و بسیار پرشور بود. در آن زمان، سن متوسط ما و آنها قطعا کمتر از ۲۴ سال بود.
به این ترتیب قیام سی ام خرداد ۱۳۶۰ و شکست فاجعه بار آن از یک سو ریشه در انشعاب ۵۴ و تنش ژرفا یافته در بطن رابطه مجاهدین با روحانیان پیرو آیت الله خمینی داشت و از سوی دیگر، ناشی از ارزیابی نادرست مجاهدین از تناسب قوای واقعی در صحنه سیاسی کشور، به ویژه نشناختن یا بها ندادن به تمایل فعال و آشکار اکثریت بزرگ مردم به حکومت روحانیون بود.
اگر مجاهدین خلق خواهان تشکیل حکومت ائتلافی با روحانیان خط امامی بودند، لازم بود از فاصله انشعاب تا انقلاب از خط مشی کاملا متفاوتی در قبال آنان پیروی می کردند.
واقعیت این است که پیش از حوادث سال ۵۴ در عمل اسلامگرایان ایران نه تنها طغیانی علیه نقش رهبری کننده سازمان مجاهدین خلق نداشتند، بلکه با آنان مهربانی و همدلی نیز داشتند؛ اما بعد از سال ۵۴ سازمان مجاهدین به یک باره سه پاره شد. پاره ای به کلی از اسلام دست شستند و مفتون جذبه مارکسیسم شدند؛ پاره ای پیرایه های مارکسیستی را زدودند و به “اسلام به روایت روحانیت” روی کردند و پاره سوم، که بعدها میراث دار اصلی مجاهدین شد به همان “ایدئولوژی مجاهدینی” وفادار ماند.
گروه های مستقل جهادی که بعد از ۵۴ شکل گرفتند، بعد از انقلاب عملا هسته اصلی سپاه و کمیته ها و دولت جمهوری اسلامی ایران را تشکیل دادند. بسیاری از فعالین و هواداران مجاهدین که با اسلامگرایان سنتی یک کاسه شدند، پس از انقلاب هر یک به مقامات بالای حکومتی دست یافتند. یکی از سرشناسان آنان، دومین رئیس جمهوری ایران، محمد علی رجایی بود.
معتقد نیستم که تفاوت های دیدگاهی میان مجاهدین و روحانیون پیرو خط امام پس از پیروزی انقلاب مانع مشارکت مجاهدین در قدرت شد. اگر مجاهدین در فاصله سال های ۵۴ تا ۵۷ در قبال روحانیون به همان سیاست قبلی خود ادامه می دادند، یا رفتاری مثل مهدی بازرگان و یدالله سحابی و آیت الله طالقانی با پیروان آیت الله خمینی داشتند، شاید راه مشارکت آنان نیز - مثل نهضت آزادی ها - در دولت موقت و نهادهای قدرت این طور بسته نمی ماند. درست برعکس، مجاهدین برخلاف فدائیان، در پایه اجتماعی به طور وسیعی با پیروان آیت الله خمینی در هم تنیده بودند. والدین انبوهی از آنان از مریدان آیت الله خمینی بودند. امکانات آنان برای تاثیر گذاری بر رفتار سنت گرایان با هیچ نیروی سیاسی دیگر قابل قیاس نبود.
سیر تحلیل رفتن پایه اجتماعی
مجاهدین خلق از همان ابتدای پیدایش، صدای اقشار مدرن شونده ای بودند که هنوز پیوندهای محکمی با خاستگاه اجتماعی خود یعنی اقشار سنتی جامعه داشتند. بنیانگذاران این سازمان عموما از فعالان نهضت آزادی و تحت تاثیر آموزش های نواندیشان دینی، به خصوص دکتر شریعتی بودند. مجاهدین طی نخستین دهه از فعالیت خود، یعنی از سال ۴۴ تا ۵۴، با در آمیختن اسلام با آرمان های عدالت خواهانه و انقلابی چپ، به سرعت نفوذ اجتماعی خود را به تمامی لایه های مدرن شونده ایران بسط دادند و آن را واقعا به قرق گاه انحصاری خود بدل کردند.
از سوی دیگر، از نخستین ماه های پس از انقلاب مسلم و آشکار بود که جریان خط امام، زیر تشدید تنش های اجتماعی، می شکند و به جناح راست و چپ تقسیم می شود. وقتی ۳۰ خرداد ۶۰ رخ داد برای همه ناظران امور ایران مسلم شده بود که حکومت اسلامی یک پارچه نخواهد ماند.
مجاهدین در تنظیم سیاست خود این شکاف رو به رشد را بسیار دست کم گرفتند و یا اصلا آن را ندیدند. آنها ندیدند که عنصر اصلی تولید کننده این شکاف “بازی قدرت” نیست و قبل از همه ناشی از جدال و کشاکش میان اقشار سنتی و محافظه کار با اقشار مدرن شونده شهری است.
شاید تحلیل و تصور مجاهدین این بود که اقشار مدرن شونده، با تمایلات ملی- مذهبی و چپ برای همیشه قرق گاه ایشان است و دیگران به آن دسترسی نخواهند داشت. آنها احتمالا نمی دیدند که چگونه خط سیاسی ایشان، به خصوص ورود به “فاز نظامی” و سپس خروج اجباری از کشور، عملا نقش آنان را در بیان و پیگیری مطالبات این اقشار معوق می گذارد و نیاز اجتماعی این وظیفه را بر عهده دیگران می گذارد[1]. ۱۰ سال بعد از ۳۰ خرداد ۶۰ دیگر کاملا آشکار شده بود که دو محفل “ایران فردا” و “کیان” از یک سو، و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی و مجمع روحانیون مبارز از سوی دیگر تولید کننده و سازمانگر اصلی مولفه های فکری، فرهنگی و سیاسی “جناح چپ اسلامی” و بدیل واقعی همان تولیداتی هستند که سازمان مجاهدین طی دهه اول حیات خود عرضه می کرد؛ تولیداتی که راه را می گشود که اقشار مدرن شونده شهری به وسیله آنها خود را تعریف و سپس بر آن اساس رویکرد سیاسی، روش مبارزه و مطالبات خود را پیگیری کنند.
خروج رهبری و بخش عمده ای از کادرهای مجاهد از کشور البته دریچه های تازه ای برای جبران قدرت اجتماعی از دست رفته به روی آنان گشود. در این میان حکومت وقت عراق، که با ایران در حال جنگ بود، دولت های محافظه کار و غربگرای عرب و نیز ایالات متحده آمریکا و متحدان، به حامیان گشاده دست و قدرتمند مجاهدین بدل شدند و سازمان آنان در عرصه بین المللی به سرعت به عنوان پرنفوذترین سازمان سیاسی اپوزیسیون ایرانی شناخته شد. چرخش تند مجاهدین به سوی جلب حمایت قدرت های خارجی که مناسباتی خصمانه با حکومت ایران داشته اند، مشارکت آنان در جنگ عراق علیه ایران و به خصوص حمله به کشور پس از پایان جنگ، و بالاخره تحولات داخلی سازمان، از جمله ماجرای “انقلاب ایدئولوژیک”، نه تنها تتمه نفوذ اجتماعی و محبوبیت ناشی از قهرمانی، جانبازی و مقاومت علیه سرکوب را بی بها کرد، بلکه در مواردی گسترده حسی منفی و تلخ را در باره آنان در میان تمام اقشار جامعه رواج داد.
در آستانه دوم خرداد ۷۶ سازمان مجاهدین در حالی که یک سازمان واقعا گسترده مسلح و ثروتمند سیاسی با نفوذ جهانی خیره کننده به شمار می آمد، در میان اقشار جامعه به سازمانی واقعا مطرود و منزوی تبدیل شده بود.
پایان مشی سی خرداد ۶۰
اشغال عراق توسط آمریکا و سقوط صدام برای سازمان مجاهدین قابل پیش بینی نبود. این رویداد، تا زمانی که دولت بوش همچنان از محور شیاطین حرف می زد و برای حمله نظامی به ایران خیزهایی آشکار و نهان داشت، هنوز برای مجاهدین چندان سنگین نمی آمد. حتی خلع سلاح کامل آنان نیز - نظر به وجود زمزمه های حمله آمریکا و اسرائیل و کشورهای محافظه کار عرب به ایران - برای آنان آن قدر دلسرد کننده نبود که از ماندن در قطعه زمینی پنجاه میلیون متری منصرف شوند و بسان دیگر گروه های سیاسی رانده شده از ایران، راهی اروپا شوند. اگر رابرت گیت نقشه جرج بوش برای حمله به ایران را معلق نکرده بود، شاید مجاهدین اکنون موقعیت دیگری داشتند.
با توجه به خروج آمریکا از عراق و انصراف از حمله نظامی به ایران از یک سو و روی کار آمدن دولت شیعی نوری مالکی و نفوذ رو به گسترش و غیر قابل ممانعت ایران در عراق، به نظر می رسد که اکنون خط مشی بنیان نهاده شده در سی خرداد ۶۰ برای این سازمان به پایان راه رسیده باشد.
هفته پیش، پس از ۸ سال مقاومت دلیرانه و خیره کننده برای ماندن در اشرف، و پس از کشتاری دهشتناک که طی آن ۳۴ نفر رزمنده این سازمان به فجیع ترین شکل کشته شدند، در آستانه سی امین سالگرد سی ام خرداد ۶۰، سازمان مجاهدین خلق رسما اعلام کرد آماده است که ۳ هزار و ۴۰۰ نفر ساکنان اشرف تا پایان سال جاری در کشورهای مختلف اروپایی اسکان داده شوند. این تصمیم تمام کاخ رویاهای سی ام خردادی مجاهدین را برای همیشه فرو ریخت.
از اکنون تا آینده
اگرچه سی امین سال مشی پی ریخته شده در سی خرداد ۶۰ به وضوح نقطه پایانی است برای آن خط مشی، اما این به هیچ وجه به معنای دگردیسی سازمان مجاهدین و یا حتی زمینه سازی برای آن هم نیست.
پیکره اصلی سازمان مجاهدین همچنان بسان یک سازمان هیرارشیک، بسته، جدا از مردم و بشدت منضبط تا مدت ها باقی خواهد ماند.
اگرچه انتقال به اروپا به لحاظ موازین بشردوستانه یک تحول بسیار مثبت در حیات مجاهدین است، اما این تصور که این تحول باعث گسیختگی و پاشیدگی در میان مجاهدین می شود دقیق و واقع بینانه نیست. داده های روان شناختی بیشماری وجود دارد که همه نشان می دهند که نخستین و آخرین انتخاب اعضای این سازمان همانا همین سازمان مجاهدین خلق است. آنها هیچ سر پناهی امن تر از سازمان خود ندارند و نه می خواهند و نه می توانند داشته باشند.
آنچه اعضای سازمان مجاهدین طی چهل سال به طور مستمر جذب کرده اند، فضایی ذهنی با خوی و خصلتی خاص در وجود تک تک آنان پرورده است به طوری که بعید می نماید با انتقال از اشرف، بنیانش در هم ریخته شود. درجه وابستگی و علاقه مندی مجاهدین به سازمانشان واقعا با هیچ سازمان ایرانی دیگری قابل قیاس نیست.
تردید نباید کرد که مجاهدین با انتقال به اروپا قطعا سازمان خود را با همان شوری حراست می کنند که در عراق می کردند. امید زیادی نیست که پس از این انتقال، رابطه مجاهدین با سایر گرایش های سیاسی دستخوش تغییر گردد و مثلا ما شاهد مذاکرات، تلاش های آشتی جویانه، یا ائتلاف با سایر جریان ها باشیم.
اینکه پشتیبانان خارجی آنها چنین ولعی داشته و دارند به این معنا نیست که مجاهدین هم مایلند برای چنین نزدیکی هایی آماده شوند.
به این ترتیب، گرچه رویکردی که در سی ام خرداد ۶۰ از جانب گرایشی در حکومت بر مجاهدین خلق “تحمیل” شد، اکنون تمام شده است، اما تاثیراتی که پیگیری این خط مشی بر روح و روان فعالین مجاهد بر جای گذاشته و دگرگونی بسیار عمیقی که در تار و پود این سازمان پدید آمده، برای همیشه در جسم و جانشان ماندنی است. سازمان مجاهدین در اروپا نیز یک سازمان بسته، در خود و بشدت متمرکز باقی خواهد ماند.
مجاهدین خلق در سی ام خرداد ۶۰ برای حکومت کردن بر ایران الگویی داشتند که – علی رغم جانبازی های بیدریغ سی ساله شکست خورد و پیاده نشد. آنها اکنون آرزوی بزرگشان این است که همان الگوی حکومتی را در سازمان خود پیاده کنند.
پرسش ماندگار تاریخ: مقابله یا اصلاح؟
شکل گیری و جان گرفتن و پر گشودن شگفت آسای گروه هایی از جمهوری اسلامی در خرداد ۷۶، در تیر ۸۴ و مجددا در خرداد ۸۸ همه ثابت می کند که در جمهوری اسلامی ایران - دست کم از سال ۷۶ - میسر بوده است که با تکیه بر صندوق رای و انتخابات و کسب آراء اکثریت مردم سیاست ها و رفتارهای قوه مجریه و مقننه تحت تاثیر قرار گیرند و مناسبات حکومت و مردم و ایران و جهان نیز تا حد معین دستخوش تغییرات مثبت یا منفی شود.
این تجارب نشان داده است که امکان تشدید یا تعدیل رفتار حکومت، امکان اعمال تغییر در سیاست های داخلی و خارجی کشور، امکانی واقعی و قابل حصول بوده است. از سوی دیگر خط مشی دیگر نیروهایی که منابع کسب قدرت سیاسی را با سلاح گرم - و یا با تکیه بر حمایت رقبای منطقه ای یا جهانیِ ایران - گره زدند، سرنوشتی جز سرنوشت مشی ۳۰ خرداد ۶۰ به بار نیاوردند.
سوال ماندگار تاریخ همچنان این است که آیا خط مشی های مبتنی بر جلوگیری از استقرار جمهوری اسلامی ایران، می توانست گرایش های خشونت گرا و سرکوبگر در حکومت را مهار و تضیعف کند؟ آیا این خط مشی ها راه را برای اصلاح و تعدیل رابطه حکومت با مردم و با کشورهای دیگر تقویت کرده یا آن را به تعویق انداخته است؟
آیا اگر سازمان مجاهدین و گروه های همسو خط مشی خود را بر تاثیر گذاری بر سیاست های حاکمیت و مهار و انزوای گرایش های خشن تر در حکومت بنا می نهادند جنبش اصلاح طلبانه دهه هفتاد زودتر پا می گرفت یا حدوث آن بیشتر به تعویق می افتاد؟
در نخستین سال های پس از پیروزی انقلاب، اگر راهی برای کاهش و مهار تنش های تند میان اقشار اجتماعی متصور بود، آن راه همانا تکیه بر فصل مشترک ها و تلاش برای بسط اعتماد و حفظ امکان همزیستی گروه های اجتماعیِ بشدت ملتهب آن زمان بوده است.
شاید بتوان التزام به قانون، استقبال از گفتگو، پرهیز از خشونت، رعایت انصاف، و وفاداری بی خدشه به حقیقت را شاخص ترین مولفه های پایه ای برنامه ها و خط مشی های گروه های اجتماعی مدرن و مدرن شونده برای پیگیری اهداف و مطالبات خود از لایه های سنتی تر حاکم تلقی کرد؛ اما آیا ظرفیت و حد پختگی رهبران سیاسی در آن سال های داغ فرصت می داد که سیاست ها بر بستر چنین نوع نگاهی به صحنه سیاسی ساخته شوند؟ ای کاش بازگشت زمان فقط افسانه نبود.
پانویش
1 - اقشار مدرن شهری ایران با گرایش چپ سال ها قرق گاه حزب توده ایران بود. اما 25 سال بعد از 28 مرداد فدائیان تقریبا تمام آن پایگاه را به خود متمایل ساختند.ستیز مجاهدین با جریان های شیعی در عراق و نزدیکی آنان با اعراب سنی زخم ها را باز هم عمیق تر کرد.