سورِ چهارشنبه سوری (قسمت اول)
ساعت از یک نیمه شب گذشته بود که علی به خانه برگشت . از وسط راهرو و در حضور چشمهای پدرش رد می شد و به سمت اتاقش میرفت . برای پدر همین مهم بود که او سلامت به خانه برگشته . اینکه تابحال کجا بوده و چه میکرده هرگز چیزی نبود که ازذهنش بگذرد . درست در همین زمان در خانه به صدا درآمد . علی فوراً برگشت و طوری بسمت در رفت که انگار منتظر کسی باشد . پدر پرسید با کسی قرار داری ؟ علی همینطور که میرفت بی هیچ حرفی شانههایش را انداخت بالا و بیرون رفت . یک دقیقهی بعد پدر از پشت سر علی نگاهی به بیرون انداخت و آن چیزی که تمام شب نگرانش بود را حی و حاضر مقابل درب خانهاش دید . چند نفر که علی را دوره کرده بودند و بیسیم بدست با او حرفهائی میگفتند . پدر بیرون پرید : چیزی شده ؟ علی با همان بیتفاوتی که بسمت در رفته بود به طرف کتانیهایش که موقع آمدن آنها را گوشهاش شوت کرده بود رفت و با همان شانههای بالا افتاده و صدائی که از خستگی درنمیآمد گفت : باید با اینها برم .
علی که دوباره از خانه خارج شد پدر داشت با همان بیسیم بدستها حرف میزد . یک ماشین پاترول هم بود که انتظارش را میکشید . علی با اشارهی دست یکی از برادرها رفت پشت وانت نشست و رو به پدرش با همان صدای نالهوار گفت : زود میام . نگاه تحسین بار پدر اعتماد به نفس علی را چند برابر میکرد . پاترول از جلوی پدر دور شد و علی را برد .
منزل حریری کجاست ؟ صدائی از جلوی پاترول اینرا میپرسید . - حریری دیگه کیه ؟ نگاهی که از فرط غیظ واقعاً نمیدانست با علی چه بکند از همان جلو بسمت او برگشت : تو حریری نمیشناسی دیگه ؟ سعید هم پس نمیشناسی ؟ ما هم که هزار دفعه شماها را با هم ندیدهایم ؟ علی واقعاً بیخیالتر از آن بود که ماجرا را جدی بگیرد : - آها ، این پسر درازه ؟ گاهی تو زمین فوتبال میبینمش . البته اگه منظورتون اونه . صدائی که از جلو درمیآمد چند لحظهای تمام تلاشش را کرد که فریاد نزند ولی نشد : پدرسگ ، الآن میبرم با همه آشنات میکنم . شانههای علی دوباره بالا افتاد : لطف میکنید !
یک تکه از وسط در آهنی کنار رفت و نگاهی به بیرون افتاد . بعد در باز شد و علی با مشایعت دو نفر دیگر وارد آنجا شدند . بازداشتگاه نبود ، اتاقکی و یک سرباز وظیفه با لباس کامل و جورابهای تا ساق بالا کشیده روی شلوار ولی با دمپائی پرسه میزدند . صدا گفت : اینرا اینجا نگهش تا ما برگردیم . چند دقیقه گذشت : چائی میخوری ؟ شانههای علی باز هم بالا افتاد . – بخاطر چهارشنبه سوری گرفتنت ؟ شانهها بالا و پائین میرفتند و جواب میدادند . – مـَشتی ، تمام هیکلت بوی بنزین میده ، لااقل لباسهاتو عوض میکردی . چیکار کردین شماها امشب ؟ رفتن داوودی رو آوردن . میدونی کیه ؟ بازپرس حفاظت اطلاعات لشکر پیادهی … زنگ تلفن اجازه نداد علی بداند یارو بازپرس لشکر پیادهی کجا بوده . مگر لشکرها هم بازپرس دارند ؟ سرباز تلفن بدست به علی نگاه میکرد : بله اینجا هستن . نخیر چائی ریختیم براشون داریم گپ میزنیم . چشم چشم ، اطاعت میشه . تلفن قطع شد : بالا مالاها هم که سفارشتو میکنن . بابات پاسداره ؟
یکساعت گذشت . تلفنها چند بار دیگر زنگ خوردند و هر بار همان حرفها تکرار میشد : نه ، خیالتون راحت ، داریم چائی میخوریم گپ میزنیم . هیچ پیشنهادی بهتر از این نبود که حدود ساعت سه نصف شب یک قابلمه آش رشته جیرهی سربازی «از جاساز» دربیاید و به آدم تعارف بشود . علی یک کاسه پر ، آش رشته خورد . گرسنگیاش چاره شد ، خستگیاش هم بهتر ، ولی انتظار داشت کلافه میکرد : ما تا کی باید اینجا باشیم ؟ سرباز با خنده گفت : والا با این تلفنهائی که واست میشه ما باید از تو بپرسیم تا کی باید اینجا باشیم . کلاً امشب منطقه رو منهدم کردین دیگه ؟ سر و صداش میاومد . آژیر آتش نشانی هم که قطع نمی شد . تو خونه سرهنگ طاووسی هم شما کوکتل مولوتف انداختین ؟ میگن خودش و زنش هر دو الآن بیمارستانن . یه مو از سرش کم بشه میدونی چی میشه ؟ خدا رحم کرد اون منبعهای هشت هزار لیتری گازوئیل نرفت هوا . من گشت بودم اونموقع . جدی شماها بودین ؟ دهنتون سرویس ! از سر شب آماده باش بودیم . بعد هم رفتن از یه جای دیگه کمکی آوردن پیاده کردن لای تمام دار و درختها . خدائیش شماها بودین ؟ یعنی حتی یکیتون به پست یکی از این «تکپا»ها نخورد ؟ ما گفتیم اسرائیل یه گردان کماندو پیاده کرده . نه ، این تن بمیره شماها بودین ؟
سرباز ندانسته خاطرات شب علی را ورق میزد و علی به این فکر میکرد که خدا کند آن سرباز «تکپا»ئی که به اسارت درآمده بود و الآن طناب پیچ و دهان بسته در صندوق عقب ماشین یه بابائی الباقی خدمتش را میگذراند تا صبح دوام بیاورد . به چیزهای دیگری هم فکر میکرد : همانقدر که آتش گرفتن چرخهای ماشین «گروه ضربت» و بعد تا نیمه سوختنش با پرتاب دوتا کوکتل مولوتف عمدی بود ، آن یکی که وارد خانهی طاووسی شد از خریت مرتضای خاک بر سر بود که بجای اینکه کوکتل را بطرف جلو پرتاب بکند بین راه دستش سر خورد و بسمت دیگری رفت . اینهم بود که آن لاستیک تریلی مملو از بنزینی که با یک کبریت از بالای سرسرهی پارک بسمت نقطه تمرکز گشتیها رها شد واقعاً خودش تا زیر منبعهای گازوئیل رفت . ولی شرارههای آتشی که ناگهان از آسمان به سر و روی دکتر خدادای بارید واقعاً عمدی بود . مرتیکه هم یکبار با تیم فوتبالشان وسط بازی زمین چمن زیر پای ضیاء بد جوری تکل رفته بود ، هم سه چهار دفعه با ریش و تسبیح موقع ورود و خروج از منکرات رویت شده بود . پفیوز آدم فروش !
علی هنوز منتظر بود و خیالات رهایش نمیکرد . خب بما چه ؟ خودتان هر روز از وقتی چشممان را باز کردیم تا وقتی که بیفتیم بخوابیم آنقدر آنقدر آنقدر و آنقدر جنگ و انقلاب جلوی چشممان آوردید و آنقدر جوانهای هم قد و قوارهی ما را کوکتل بدست نشانمان دادید که لامپ تصویر تلویزیونهایمان میسوخت . حتی یکبار هم به این فکر نکردید که خب ما هم همینها را یاد میگیریم و وقتی توسریها و «نباید کرد»ها و جریمهی جوانی دادنها به ورای طاقت برسد ، خب ما هم به اولین فرصتی نهایت خشممان را با همان روشهائی که خودتان در همه جا و به همه شکل بما آموختید به رختان خواهیم کشید . چند ماه بود که برای تسویهی خیلی از حسابها انتظار چهارشنبه سوری را میکشیدیم . تازه یک بدشانسی دیگر هم آورده بودید : آنسال آخرین سالی بود که جمع ما بچههای محل جمع بود . چهارم دبیرستان باشی و از سال بعدش لابد یک عده هر کدام پرت افتاده در شهری به دانشگاه میرفتند ، چندتایشان سرباز میشدند و هر کدام به جائی «تقسیم» . یکی دوتاهم کلاً از آنجا داشتند میرفتند … آخرین سالی بود که جمعمان اینطور جمع میماند . بعد از تمام آن سالهائی که با هم بزرگ شدیم ، با هم مدرسه رفتیم ، برنامه کودکهائی که تماشا میکردیم را برای هم گفتیم ، با هم آتشها سوزاندیم ، «با هم» بودیم که تمام نوجوانی و جوانی معروف دهه شصت ما را جلوی چشممان کشتید و نابود کردید ، فقط «با هم» میتوانستیم باشیم که تمام آنچه که بسرمان میآمد را نگذاریم که غده و هم عقده بشود … نامردها !
علی یکدفعه از جا بلند شد : من تا کی باید همینطور اینجا باشم ؟ میخوام برم بیرون . سرباز دوید : چته بابا ؟ چرا داد میزنی ؟ علی بسمت در حملهور شد : درو باز میکنی یا از جا درش بیارم ؟ سرباز دست پاچه شد : بابا یهو چرا قاطی کردی ؟ بشین خراب نکن کارتو . خوشت میاد تو رو هم ببرن پیش رفقات چپ و راستت کنن ؟ ….. رفقا ؟ … اینجا ؟ … اونام اینجان ؟ … فریاد علی آسمان را خراشید : رفقای من اینجان بعد منو اینجا نگه داشتین ؟ منو ببرید پیش اونا …
جملهی آخر چندبار دیگر تکرار شد . علی چنان با مشت به درب آهنی میکوبید که از وسط داشت قوس برمیداشت . سرباز سراسیمه بسمت تلفن دوید و شمارهای گرفت . علی صدایش را پائینتر آورد تا بفهمد پای تلفن چه میگذرد . با اینهمه یکی دوبار دیگر هم محکم به در کوبید تا آنطرف تلفن بداند که قضیه جدی است . سرباز تلفن را قطع کرد ، دستی به سرش کشید ، نفسی بیرون داد و همینطور که با چشمهایش به زمین نگاه میکرد گفت : الآن میان میبرنت …..
این داستان ادامه دارد …