میمونشاه و روباه مکار

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

خرگوشی که موش شد

یه روز یه خرگوش زیاد حرف می زد، گرفتنش و انداختنش توی زندون. اینقدر کتکش زدن و بهش هویج ندادن تا اعتراف کرد که موشه. بعدش آزادش کردن. وقتی آزادش کردن دیدن همه بهش می گن آقاخرگوشه سلام. بهش گفتن بگو من موشم، گفت من موشم. ولی هیچ کس باور نکرد. بالاخره ولش کردن. بعد از چند روز دیدن موش هم خطرناکه، براش یه تله گذاشتن و انداختنش توی تله، گفتن باید اعتراف کنی که سوسکی. اعتراف کرد که سوسکه، آزادش کردن. بعد از اینکه آزادش کردن هرکی به دیدنش می اومد بهش می گفت: “ آخیش بمیرم برات! آقا خرگوشه، چقدر لاغر شدی!”

گوسنفدی که گرگ شد

یک روز آقای چوپان تصمیم گرفت به همه گوسفندهای مردم حمله کنه، گوسفندهاشو جمع کرد و آفتابه قرمز انداخت گردن شون و بردشون کهریزک و یک ماه هم کتک شون زد هم گشنه نگهشون داشت. یواش یواش همه شون دندوناشون تیز شد، سم شون قوی شد، دم شون دراز شد و چشماشون از هزار متری همه چی رو می دید. بعد بردشون توی خیابون و گفت هر چی خرگوشه بخورین. خرگوش ها رو خوردن. ولی هر چی می خوردن تموم نمی شدن. بالاخره خرگوش ها ترسیدن و رفتن توی خونه شون. گرگ ها نگاهی به هم انداختن و شروع کردن به جردادن همدیگه و یک شکافی افتاد بین شون که کله یکی این ور بود و پاچه یکی اون ور. بالاخره هم آقای چوپان رو خوردن.

جوجه تیغی و روباه مکار

یه روز روباه تصمیم گرفت از شر جوجه تیغی راحت بشه، انداختش توی زندون، ولی هر چی بازجویی اش کرد فایده نداشت، چون در مقابل هر سووالی که می کرد یک تیغ به روباه پرت می کرد. بهش گفت: “ تو دیگه حق نداری تیغ پرتاب کنی؟” بالاخره اینقدر جوجه تیغی رو توی زندون نگه داشتن که تمام تیغ هاش ریخت و آزادش کردن. بعد بهش گفتن: “ حالا دیگه می تونی سردبیر روزنامه بشی.” یک هفته گذشت، آقا روباهه دید که دوباره روزنامه پر شده از انتقاد، دستور داد جوجه تیغی رو آوردن. وقتی آوردنش دید دوباره یک عالمه تیغ تازه درآورده. بالاخره تصمیم گرفت روزنامه نگاری رو بکلی ممنوع کنه.

روباه مکار و گرگ های نابکار

یک روز روباه تصمیم گرفت سلطان جنگل بشه، هرچی گرگ توی جنگل بود جمع کرد و داد مثل خرس خوردن و بعدش هم دادار دودور راه انداخت که “ من شیرم”. تا این رو گفت خرگوش ها خندیدن اینقدر که از دل درد افتادن زمین. روباهه گفت هر کی بخنده باید بره زندون، همه شونو زندانی کرد. دوباره گفت “ من شیرم” اینها هم شاهد من ان، گرگ ها زوزه کشیدن و دم تکون دادن. گوسفندها هم بع بع کردن و رفتن دم بانک سهام شونو بگیرن. دوباره گفت “ من شیرم” یک دفعه جوجه تیغی گفت “ آقاجون! ما که سی ساله می شناسیمت، هرچی باشی شیر نیستی.” دستور داد جوجه تیغی رو زندونی کردن. دوباره روباهه گفت “ من شیرم” این دفعه اسبه گفت “ روباه عزیز! ما می دونیم تو رئیسی ولی شیر نیستی” روباهه دستور داد اسب رو از جنگل بیرون کردن. این دفعه هرچی گوسفند بود جمع کرد و گفت “ من شیرم، کوسه هم شاهد منه” کوسه اومد حرف بزنه یک هو صد تا تمساح بهش حمله کردن. رفت وسط دریا و ساکت نشست.

مگس ها و یک تیکه بی ادبی

روباهه تصمیم گرفت سلطان جنگل بشه، گفت برین صدهزار تا اسب شاخدار بیارین. گفتن دریغ از دو تا دونه. گفتش برین ده هزار تا گوسفند پروار بیارین، رفتن با اتوبوس و مینی بوس بزحمت و با بدبختی صد تا گوسفند پیزوری آوردن. گفت برین هزار تا سوسک بیارین. میمونه گفت “ ای به چشم.” رفت وسط بیابون پی پی کرد، تا پی پی کرد، یک دفعه هزار تا مگس جمع شدن. گفت کی خسته است؟ مگس ها گفتن دشمن! گفت کی سوسکه؟ همه شون گفتن منم من منم من!

تمساح و کوسه

اگر گفتین بهترین راه برای اینکه نذاریم یک کوسه بیاد طرف قدرت چیه؟

جواب: ده تا تمساح ول کنیم توی ساحل و بهشون شکر بدیم بخورن، عوضش چیز زیادی نخورن.

انتقادات جوجه تیغی ها

جوجه تیغی ها زیاد حرف می زدند. روباه به خرس نگهبان گفت “ خفه شون کن” خرس پاسبان نشست روی جوجه تیغی ها و خفه شون کرد. روباه پرسید: مشکلی نبود؟ خرس پاسبان گفت: “ نه، فقط چند تا انتقاد تند و تیز داشتند که رفت توی اونجام” بعد سیخ ها رو درآورد و رفت پی کارش.

میمونشاه

روباه گفت “ من شیرم” حالا یکی باید بشه وزیرم.

میمونه گفت “ ای به چشم، من خودم هم برات وزیرم هم برات می میرم.”

روباهه گفت “ وزیر من باید خیلی قوی باشه.”

میمونه نشست روی کول خرس پاسبان و گفت “ ببینید جناب سلطان من چقدر بزرگم.”

روباهه گفت “ وزیر من باید شاعر باشه، چون ما از جوانی شعر دوست داشتیم.”

میمونه یک اسب یالدار پیدا کرد که صب تا شب شعر می گفت و دمش هم اسبی بود و نشست روی کولش و گفت “ حالا هم خیلی قوی ام هم براتون شعر می گم”

روباه گفت” وزیر من باید کاری کنه که هیچ کس به قدرت نزدیک نشه.”

میمونه شروع کرد سه برابر هیکلش خرابکاری کرد، چنانکه بوی گند همه جا رو برداشت و هر چی جانور توی جنگل بود فرار کردن و رفتن.

روباهه گفت “ چه بوی گندی می آد اینجا؟ چی کار کنیم؟”

میمونه گفت “ بوش بده، ولی عوضش خیال تون راحت باشه، دیگه کسی این طرفها نمی آد.”