اوج گرفتن بحران در سوریه باردیگر سیاست خارجی را به موضوع اول محافل سیاسی در تهران تبدیل کرده است. در شرایط رخوت نسبی سیاست داخلی هرازگاهی بحثی دیپلماتیک در محور مباحثههای جناحهای سیاسی ایران قرار میگیرد. اکنون به موازات مباحث هستهای، موضوعات مربوط به انقلابهای خاورمیانه و بهخصوص مساله سوریه در صدر این مباحثهها قرار دارند. دیدگاههای اصولگرایان کموبیش روشن است. آنان انقلابهای خاورمیانه و شمال آفریقا را از جنس “بیداری اسلامی” میدانند و در تحلیل نهایی معتقدند این قیامها به غلبه اسلامگرایی بر منطقه منتهی میشود هرچند که در “مورد سوریه” نظری متفاوت دارند. آنان “بحران سوریه” را از جنس “بیداری اسلامی” نمیدانند و به دستهای پشت پرده این ناآرامیها مشکوکند.
درعینحال جناحی از اصولگرایان که به دولت نزدیکترند میکوشند بدبینی خود را به کل قیامهای عربی پشت تعبیر “بیداری انسانی” پنهان کنند. ظاهرا آقای محمود احمدینژاد و دستگاه وزارت امورخارجه در همه این تحولات و نه فقط سوریه یعنی در مصر و تونس و لیبی و یمن و… دست آمریکا را میبینند و جالب اینجاست که درمورد سوریه با احتیاط بیشتری حرف میزنند. همین جناح، اخیرا تلاشهایی برای ارتباط رسمی با اپوزیسیون سوریه انجام داده که به نظر میرسد با توجه به عدم اجماع در حاکمیت و نیز موقعیت اپوزیسیون سوریه تلاشی ناموفق باشد.
هر دو جناح اصولگرا البته اصلاحطلبان را به “غربگرایی” در سیاست خارجی متهم میکنند و از اینکه اصلاحطلبان مایل نیستند شباهتهای انقلابهای عربی با انقلاب اسلامی ایران را برجسته کنند ابراز ناراحتی میکنند و آن را نشانهی وادادگی میدانند. اما آیا اصلاحطلبان واقعا غربگرا هستند و در سیاست خارجی دچار وادادگیاند؟
برای پاسخ به این پرسش ابتدا باید ببینیم که از کدام اصلاحطلبان حرف میزنیم و اصولا منظور اصولگرایان از اصلاحطلبان چیست و آنگاه دریابیم که اصلاحطلبان چه میگویند و از چه حرف میزنند. آنچه در این روایت میآید البته تنها یک صورتبندی پیشنهادی و گزارش اجمالی از گفتمان “اصلاحطلبان مسلمان درون ایران” است، اصلاحطلبانی که با “جنگ” حتی برای صدور دموکراسی مخالفند و معتقدند هرنوع تحول سیاسی باید از “درون” و براساس نظریه “عدم خشونت” و بر مبنای هویت “ملی” صورت گیرد و با این منطق و گفتمان با دخالتهای خارجی چه نظامی چه غیرنظامی مخالفند. اصلاحطلبانی که با “بنیادگرایی” و “سکولاریسم” مرزبندی دارند و با “تروریسم” و “میلیتاریسم” مخالفند. به نظر میرسد این گروه از فعالان سیاسی، اکثریت مطلق و قریب به اتفاق افرادی که اصلاحطلب خوانده میشوند را تشکیل دهند گرچه ممکن است همین اصلاحطلبان تحلیل دیگری از تحولات منطقهای داشته باشند اما در اصول اصلاحطلبی مانند “عدم خشونت” و “عدم وابستگی” اشتراک نظر دارند.
اصلاحطلبان همان جناح سیاسی ـ تاریخی هستند که در گذشته به چپ مشهور بودند. به لحاظ تاریخی بخش عمدهای از اصلاحطلبان از درون دانشجویان مسلمان پیرو خط امام برخاستهاند که در سال ۱۳۵۸ سفارت ایالاتمتحده در تهران را تسخیر کردند و دستکم تا پایان دههی ۶۰ مبارزه با آمریکا مهمترین شاخصهی آنها در سیاست خارجی بود.
ریشهی این منش سیاسی نه به غربستیزی اصلاحطلبان امروز و چپهای دیروز برمیگشت و نه به بنیادگرایی آنان. گرچه امروزه بنیادگرایان مهمترین نیروی ضدغرب در جهان عرب هستند اما در دهههای ۴۰ تا ۶۰ خورشیدی اصلیترین مخالفان آمریکا و غرب دو نیروی عمده سیاسی بودند:
گروه اول ـ ملیگرایان که مخالف دخالتهای استعماری بریتانیا، آمریکا و فرانسه و… بودند و چهرههایی چون احمد سوکارنو در اندونزی، جمال عبدالناصر در مصر، جواهر لعل نهرو در هند، و از همه مهمتر برای ما و منطقهی خاورمیانه محمد مصدق در ایران پرچمدار مخالفت با آمریکا بودند.
این ملیگرایان در واقع ملیگرا به معنای نژادگرا نبودند بلکه میخواستند از استقلال سیاسی و هویت ملی مردم خود در برابر استعمار غرب و هویت غربی دفاع کنند و در شرایطی متعادل و مستقل با غرب رابطه داشته باشند. اما پاسخ غرب به آنها کودتا در ایران، شیلی، اندونزی و… حمایت آمریکا از حکومتهای نظامی بود.
گروه دوم مخالفان غرب، چپگرایان بودند که گرچه مانند ملیگرایان از انگیزههای بومی برای مبارزه با استعمارگران غربی آغاز میکردند اما در صورتبندی نظری تلاشهای خود میخواستند جهان تازهای را در برابر غرب قرار دهند. این جهانِ تازه، دنیای سوسیالیستی یا کمونیستی نام داشت که قرار بود قواعد زندگی اقتصادی و اجتماعی را تغییر دهد. با ناکامی ملیگرایان در کشورهای سابقا مستعمره یا شبهمستعمره چپگرایان دارای اقبال فزونتری شدند. فیدل کاسترو در کوبا نمونه برجستهی آنها بود که در آغاز کمونیست نبود اما با فشار غرب و آمریکا از ناسیونالیسم به کمونیسم تغییرجهت داد. کمونیستها در چین هم بر جای ناسیونالیستها نشستند و در واقع مبارزه ملی برای دموکراسی به مبارزه کمونیستی برای دیکتاتوری کارگری بدل شد.
این دو گفتمان سیاسی در نهایت به هم میرسیدند و به خصوص در دهه ۵۰ خورشیدی در ایران در برابر وابستگی مطلق رژیم پهلوی به آمریکا، اپوزیسیون چپ و ملی و مذهبی، ضدآمریکایی شد. گرچه ملیگرایانی چون محمد مصدق در آغاز امیدوار بودند با حمایت آمریکا بتوانند بر بریتانیا غلبه کنند اما کودتای سیاه ۲۸ مرداد برای همیشه خوشبینی به آمریکا را در ایران از بین برد و دیکتاتوری پهلوی از تحتالحمایگی انگلیس به تحتالحمایگی آمریکا تغییر پایگاه داد. بدیهی بود که سکوت آمریکا در برابر نقض حقوقبشر در ایران پهلوی و حمایت کامل آن از شاه به رادیکالیزه شدن مبارزان سیاسی بیانجامد.
مبارزان علیه رژیم پهلوی اعم از چپ، مذهبی و ملی همگی به نوعی استبدادستیز بودند اما الزاما دموکراسیخواه نبودند و در نتیجه پس از پیروزی همگی رفتارهای دموکراتیک در پیش نگرفتند. پس از دههی ۵۰ بود که در جهان از درون اتحاد شوروی اخبار دقیقتری منتشر میشد و نشان میداد که “آرمانشهر چپها” قلعه مخوف و دیکتاتوری جدیدی است و به تدریج از ناصر و سوکارنو و کاسترو هم به عنوان “دیکتاتوریهای خیرخواه” یاد شد. با وجود این هیچکس تردید نداشت که “استقلالطلبی” و “آزادیخواهی” در امتداد یک مسیر قرار دارد. “آزادیخواهی” رهایی از استبداد داخلی است و “استقلالطلبی” رهایی از “استبداد خارجی” و دیکتاتور فرقی نمیکند که هموطن یا بیگانه باشد هرچند که از نظر هویتی “دیکتاتوری وابستهی خارجی” آزاردهندهتر است.
با پایان جنگ و فروپاشی شوروی معادلات بینالمللی تغییر کرد. روشن شد که اتحاد شوروی از درون متلاشی بوده و رفاه و آزادی در آن سرابی بیش نبوده است. در مجموع دموکراسیهای غربی از دیکتاتوریهای شرقی رفاه و آزادی بیشتری داشتند. اما این واقعیت سبب نمیشد که سابقهی استعماری و حمایتهای آنها از دیکتاتورهای نظامی از اذهان پاک شود. از سوی دیگر با فروپاشی شوروی غربیها بهانهای برای حمایت از دیکتاتورهای نظامی و کودتا در جهان سوم نداشتند. آمریکاییها با این منطق از کودتا در ایران و شیلی دفاع میکردند که خطر کمونیسم را بدتر از فاشیسم میدانستند و با ضعف دولتهای ملی میگفتند این خطر را باید به کمک دولتهای نظامی رفع کرد. برآمدن ژنرال پینوشه و سپهبد زاهدی بر این اساس از سوی آمریکا توجیه میشد اما با فروپاشی شوروی دیگر بهانهای به نام خطر کمونیسم نبود.
بهانهی تازه اما “بنیادگرایی اسلامی” بود. ایدئولوژی تازهای که غرب به عنوان دشمن خود آن را تئوریزه کرده بود و میکوشید با ترویج “اسلام فوبیا” حمایت خود از دیکتاتورهای خاورمیانه مانند مبارک، بنعلی، آلسعود و حتی قذافی و مبارک را توجیه کند. غرب میگفت درست است که این افراد دیکتاتور هستند اما جایگزین آنها بنلادن خواهد شد که در انتخاب میان بد و بدتر، بهتر است به بد رضایت دهیم.
اولین بارقههای نفی این تلقی “شرقشناسانه” و “غربساخته” از اسلامگرایی در ایران روشن شد. ایران گرچه اولین دولت خاورمیانه بود که به نام اسلامگرایی مشهور شد اما به علت تفاوتهای اساسی مذهب اهل بیت با مذهب اهل سنت به خصوص در مسالهی اجتهاد اسلامگرایان ایران هرگز به معنای دقیق کلمه بنیادگرا نشد. عمده مخالفان غرب و آمریکا در ایران تحصیلکرده، روشنفکر و حتی چپگرا بودند و با انگیزههای ملیگرایانه و آزادیخواهانه با آمریکا مخالف بودند.
این منتقدان غرب از نظر فرهنگی به دستاوردهای تمدن غرب احترام میگذاشتند اما از نظر سیاسی خواستار استقلال از غرب بودند. آنان مانند سلفیهای سنی خواستار ایجاد جهان تازهای نبودند و جهان مدرن را متعلق به همه انسانها میدانستند اما به همان منطقی که ملت آمریکا علیه دولت انگلیس انقلاب کرد میخواستند استقلال ایران را از آمریکا به دست آورند.
این روشنفکران با فروپاشی شوروی به این فکر افتادند که تنها در درون گفتمان تجدد میتوان به مرزبندی با استعمار پرداخت. همان دانشجویان تسخیرکننده سفارت آمریکا دریافتند فقط با دموکراسیخواهی میتوان آمریکا را از دخالت در امور داخلی کشورها بازداشت و مشروعیت مداخله خارجی برای مبارزه با کمونیسم یا بنیادگرایی را بیاعتبار کرد.
سیاست خارجی دولت اصلاحات از سال ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۴ برآمده از این باور بود. نظریه “تنشزدایی” از روابط خارجی ایران به معنای تسلیمجویی در برابر غرب نبود. تنشزدایی بر مبنای این تئوری بنا شده بود که باید بهانه را از غرب برای دخالت گرفت. غرب ادعا میکند که در جهان دو حکومت وجود دارد: دموکراسی و دیکتاتوری. دموکراسیها همان حکومتهای غربی (اروپایی و آمریکایی) هستند و دیکتاتوریها زمانی به آیین فاشیسم بودهاند (آلمان و ایتالیا و اسپانیا) زمانی به صورت کمونیسم (شوروی و چین و اروپای شرقی) و اکنون در قالب بنیادگرایی ظاهر میشوند. انتخابات دوم خردادماه ۱۳۷۶ در ایران این توهم را فروریخت. در قلب خاورمیانه در کنار دیکتاتوریهای عربی و نیز در کنار دموکراسی نظامی ترکیه یک دموکراسی اسلامی شکل گرفت که در آن درصد بالایی از مشارکت و رقابت سیاسی وجود داشت. اولین بازتاب این انتخابات دموکراتیک خروج ایران از تیررس موشکهای ناتو مستقر در خاک ترکیه بود. بعد از آن دیپلماتهای اروپایی به تهران برگشتند و اندکی بعد اولین سفرهای رئیسجمهوری ایران به اروپا (فرانسه، آلمان، اسپانیا، ایتالیا) بعد از انقلاباسلامی انجام شد. به تدریج ایران به پرچمدار صلح در جهان مشهور شد و نظریههای سیاسی مانند گفتوگوی تمدنها جایگزین خاطرهی تسخیر سفارت آمریکا شد.
با وجود اتخاذ سیاست تنشزدایی در سیاست خارجی، ایران اصول و منافع ملی خود را از یاد نبرد. ایران همچنان ضداسرائیل به عنوان رژیمی ایدئولوژیک، نژادپرست و اشغالگر باقی ماند. از حمایتهای ایران از حزبالله لبنان اندکی کاسته نشد و سفر رئیسجمهوری اصلاحطلب ایران به لبنان با استقبال گرم مردم از کسی که او را «داماد لبنان» میخواندند روبهرو شد. گر چه زبان ایران علیه صهیونیسم عتابآلود بود اما خارج از عرف دیپلماتیک نبود و گفتمان اصلاحطلبی دینی جایگزین بنیادگرایی اسلامی شده بود تا بهانهای به غرب برای حمله به ایران داده نشود. اصلاحطلبان از جمله پایهگذاران برنامه هستهای ایران شدند اما در کنار این پروژه ملی به تنشزدایی و بهانهزدایی از سیاست خارجی ایران هم پرداختند.
اصلاحطلبان البته چون عرصههای دیگر در زمینه سیاست خارجی هم در مجموع کامیاب نبودند. آنان نتوانستند تنشزدایی را از یک تاکتیک به استراتژی تبدیل کنند و گفتوگوی تمدنها را از ایدهای روشنفکری به نظریهای سیاسی بدل کنند. نمونه پرونده هستهای ایران جلوهای از این ضعف دیپلماتیک بود.
واقعیت این است که برنامه هستهای ایران در دوره اصلاحطلبان آغاز شد و به اوج رسید. اولین کسی که خبر از توفیق علمی ایران در این زمینه داد، سید محمدخاتمی بود و آخرین نخستوزیر ایران (که به این جناح تعلق داشت) از برنامه هستهای ایران به عنوان نهضت ملی هستهای معادل نهضت ملیشدن صنعت نفت ایران یاد کرد. اما بحران سیاست داخلی ایران مانع از آن شد که اصلاحطلبان بتوانند میان “دیپلماسی عمومی” خود تنشزدایی و “دیپلماسی هستهای” ایران تعادل و اجماع ایجاد کنند. هرچند که در مجموع عملکرد اصلاحطلبان در این عرصه دارای مبانی سیاسی قدرتمندی بود اما به اهداف واقعی خود نرسید بهخصوص آن که اشتباهات سیاسی اصلاحطلبان در انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۴ و حضور همزمان سه نامزد از سوی آنان، این جناح را از ادامه حضور در حاکمیت دور ساخت و قدرت دیپلماتیک آنان را سلب کرد.
با وجود این، هنوز گفتمان اصلاحطلبانه در سیاست خارجی پاسخگوی اوضاع کنونی ایران و جهان است. بخصوص که با انقلابهای خاورمیانه این گفتمان در جهان اسلام و عرب هم متحدان خوبی یافته است. اسلامگرایان عراق، ترکیه، مصر و تونس و ملیگرایان لیبی و اصلاحطلبان ایران خویشاوندیهای فکری و سیاسی عمیقی دارند. آنان بنیادگرا نیستند و این بهانه را از غرب گرفتهاند که در صورت سقوط دیکتاتورهایی چون صدام و مبارک و بنعلی و قذافی نیروهای افراطی به قدرت میرسند. این تغییر آرایش سیاسی در نهایت آرمانهای اسلامی مانند استقلال و تمامیت ارضی فلسطین و معضل اسرائیل را هم حل میکند. اسرائیل که همواره ادعا میکرد توسط دیکتاتورهای عرب محاصره شده اکنون دیگر نمیتواند ادعا کند که تنها دموکراسی خاورمیانه است. ماهیت نژادی و فرقهای اسرائیل آن را در معرض یک بحران هویت از درون و فروپاشی واقعی قرار میدهد. دولت یهود نمیتواند ادعا کند که از دولت کنونی مصر یا ترکیه یا تونس سکولارتر است. سکولاریسم در اسرائیل منجر به فروپاشی هویت تاریخی و مذهبی آن میشود و بنیادگرایی یهودی را تقویت میکند و جهان را از خطر بنیادگرایی اسلامی متوجه خطر بنیادگرایی یهودی خواهد کرد. راه واقعی فروپاشی اسرائیل همین است: ایجاد بحران هویت و تلاش برای تبدیل آن به رژیمی عرفی که مسائل داخلی اسرائیل (از جمله مسالهی فقدان قانون اساسی) را تشدید میکند. این راهی است که اسلامگرایان ترک و عرب در پیش گرفتهاند. و جنبشهایی مانند حماس نیز آن را به خوبی دریافتهاند و بیش از همه از بهار عربی خوشحالند. اگر در دوره دیکتاتوریهای عرب ستاره ساف و عرفات میدرخشید اکنون در عصر دموکراسیهای اسلامی ستاره حماس خواهد درخشید.
دموکراسی اسلامی نه به عنوان مفهومی فلسفی که به عنوان واژهای سیاسی نظریهای قابل دفاع است. مقصود از دموکراسی اسلامی در اینجا اسلامیزه کردن دموکراسی نیست. دموکراسی در “دولت – ملتهای مسلمان” است. حکومتی مدنی نه حکومتی دینی و حکومتی فرهنگی نه حکومتی ایدئولوژیک. رویکرد متفکرانی مانند جان اسپوزیتو استاد علم سیاست در آمریکا در اینباره جالب توجه است اسپوزیتو نه به عنوان فیلسوف که به عنوان یک دانشمند و براساس دادههای تجربی میگوید: “برخلاف آن چیزی که خیلیها در آمریکا فکر میکنند که مثلا دموکراسی یعنی سکولاریسم و جدایی مذهب از دولت، برای دهها سال در اروپا این چنین نبوده است. همین الان حکامی وجود دارند که حامی مذهب دولتی در دموکراسیهای اروپایی هستند از جمله در بریتانیا، آلمان، نروژ و… نظرسنجی جهانی گالوپ نشان میدهد که اکثریت عظیم مسلمانان در سراسر جهان دموکراسی میخواهند. خاورمیانه میزبان دموکراسی مذهبی خواهد شد”. (مجله مهرنامه شماره ۲۳ ص ۲۵۰)
“دموکراسی اسلامی” به این معنا تجربهای از حکمرانی خوب است که در ایران، ترکیه، مصر، تونس و… قابل مشاهده خواهد بود. “جمهوری” به عنوان شکل حکومت و “اسلام” به عنوان محتوای دموکراتیک حکومت.
براساس این گفتمان در سرزمینهایی مانند بحرین، عربستان و سوریه هم باید از همین نظریه دفاع کرد. دوگانگی غرب در مورد بحرین و عربستان غیرقابل درک و غیرقابل دفاع است. مردم بحرین خواستار حکومت شیعه نیستند آنان حکومتی دموکراتیک میخواهند که به حقوق شیعیان توجه کند و بهجای حکومت اقلیت مدافع حکومت اکثریت باشد. در عربستان، شیعیان در شرایط دشواری زندگی میکنند و در حالی که بخش عمدهای از ذخائر نفت عربستان در مناطق شیعهنشین است در این مناطق، فقر بیداد میکند. از سوی دیگر حکومت عربستان حکومتی به شدت مرتجع و مستبد است که در آن از تجدد و حقوق بشر خبری نیست.
سوریه هم ناگزیر از اصلاحات است. کمکهای سوریه به ایران در طول جنگ با عراق غیرقابل انکار است و ایران هرگز نباید آن را فراموش کند و درست به همین دلیل است که ایران باید از اصلاحات جامع در سوریه حمایت کند. در منطق سیاست بینالملل حمایت آمریکا از رژیم عربستان و حمایت ایران از دولت سوریه میتواند مشابه هم تلقی شود اما در یک افق بلندمدت سوریه و عربستان هر دو راهی جز اصلاح عمیق سیاسی یعنی حرکت به سوی دولت “جمهوری” با مقامات “انتخابی” و “موقتی” ندارند. انگیزههای غرب از فشار بر سوریه کاملا روشن است: غرب قصد دارد عمق استراتژیک ایران در منطقه را از بین ببرد و ارتباط ایران با لبنان را قطع کند. آمریکاییها و غربیها در عین حال برای جبران از دست دادن هژمونی خود در عراق و برای کاستن از نفوذ ایران، دوست دارند تضاد شیعه و سنی را تشدید کنند و سوریه را بجای عراق برای خود ذخیره کنند. عملکرد حزبالله لبنان در حمایت از نخستوزیری نجیب میقاتی یک تکنوکرات اهل سنت در لبنان نمونهای درخشان از هوشمندی سیاسی است. این تدبیر سیاسی میتواند موردتوجه سیاستمداران ایرانی هم قرار گیرد. سوریه و لبنان برای همه ایرانیان اعم از اصلاحطلب و اصولگرا و حتی نیروهای غیراسلامگرا عمق استراتژیک و حوزه منافع ملی است که در جنگ با عراق مانع از “شیعی – سنیشدن” یا “عربی – عجمی” شدن جنگ شد.
برای حفظ این عمق استراتژیک ایران باید نقش تاریخی خود را در سوریه ایفا کند و مانع از برآوردهشدن خواست غرب در منطقه شود. ابزار مهم ایران برای این کار روشنگری درباره این موضوع است که مخالفان دولت سوریه تا چه اندازه دموکرات هستند؟ به گفته برخی آگاهان سیاسی، اخوان المسلمین سوریه شباهت بسیاری به القاعده دارند همان گروهی که اینک شورای ملی سوریه را در قبضه دارد و بدیهی است که اسرائیل هم دوست ندارد همسایه القاعده باشد و در موقعیتی دوگانه هم خواستار سقوط اسد است و هم نسبت به آینده سوریه بیمناک است.
اما اگر انتقال قدرت در سوریه بهصورت دموکراتیک و به نیروهای دموکرات صورت گیرد کابوس تازهای بر کابوسهای صهیونیسم افزوده خواهد شد. “چهارشنبه خونین دمشق” نشان میدهد که اوضاع سوریه به شدت در معرض میلیتا ریزه شدن است و تنها راهحل سوریه دموکراتیزه شدن سریع است.
ایران همواره در صد سال گذشته پیشتاز گفتمانهای دموکراتیک در خاورمیانه بوده است. وقوع دو انقلاب بزرگ و چند جنبش اصلاحی در یکصد سال در کمتر ملت اسلامی و عربی رخ داده است. حتی ترکها هم به اندازه ایرانیها “آزادیخواه” نبودهاند. پرشکوهترین انتخابات منطقه از ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۸ در ایران رخ داده است. ما ملتی هستیم که میتوانیم سرنوشت خودمان را خودمان تعیین کنیم. جناحهای سیاسی متفاوتی داریم که جنگ زرگری نمیکنند و دارای پایگاه اجتماعی روشنی هستند. ایرانیان در مشروطهخواهی، جمهوریخواهی، اسلامگرایی و انتخابات رقابتی بدون هرگونه اغراق و ملیگرایی افراطی بر عربها و حتی ترکها تقدم داشتهاند. انتخابات سال ۱۳۹۲ میتواند این فضل تقدم را اثبات کند. در آن صورت ملتهای ترکیه، مصر، تونس، لیبی، بحرین، عربستان و حتی سوریه متحدان و دوستان بهتری در تهران خواهند یافت.
مهم نیست رئیسجمهور آینده ایران اصلاحطلب یا اصولگرا باشد مهم این است که سطح مشارکت و از آن مهمتر رقابت در این انتخابات چه اندازه باشد. مطمئن باشید دوستان شیعه ما در عراق و لبنان و دوستان مسلمان ما در مصر و ترکیه بیش از هر دولت و ملت دیگری منتظر این انتخابات هستند. چرا که آنها هم میدانند سیاست خارجی ادامه منطقی سیاست داخلی است.
منبع: آسمان، آخر تیر