انتشار هفتهنامه ایرانشهر در لندن در مهر ۱۳۵۷ با ورود خمینی به پاریس تقریبا همزمان شده بود. دو سال پیشتر، که اندیشه آن به سر من زد، هیچ خبری از انقلاب نبود. ایران شاهنشاهی با تقویم شاهنشاهی و حزب رستاخیز شاهنشاهی پس از سرکوب همه نیروهای سیاسی مخالف و جنبش چریکی و چند برابر شدن درآمد نفت، به گفته رییس جمهور وقت آمریکا جیمی کارتر، “جزیره ثبات” بود. در این فضای بسته سیاسی بود که فکر کردم جای یک نشریه حرفهای خبری/تحلیلی مستقل و آزاد در خارج کشور خالی است تا به گسترش آزاد اطلاعات و فرهنگ دموکراسی در بین ایرانیان کمک کند (یک نام دیگر برای نشریه را “دموکرات” در نظر گرفته بودم) و به دنبال تدارک آن افتادم.
تهیه مقدمات امر از بودجه (خانوادگی)، پیدا کردن یک سردبیر مجرب و خوشنام و تیم تحریریه، امکانات چاپ فارسی و… مدتی طول کشید. برای سردبیری، احمد شاملو را پیدا کردم که به تازگی با آیدا به آمریکا رفته و خانهای خریده بودند که آنجا بمانند، و اکنون که پس از تماس من و آشنایی و طرح موضوع از آن استقبال کرده بود و آماده همکاری، به ضرورت، باید خانه و زندگی خود را جمع میکرد و کوچ به لندن و فروش خانهای در آنجا و خرید دیگری اینجا و جا افتادن در محیط جدید، که او و آیدا با بزرگواری تمام آن را پذیرفتند، و این خود ماهها وقت گرفت تا به انجام برسد.
در طول این مدت، در دو سفر یک هفتهای به آمریکا گفتگوهای مفصلی با شاملو داشتم، و در باره خصوصیت و مشخصات نشریه صحبت کردیم. من هدف خود را که “ایرانشهر” نشریهای مستقل از گرایشهای سیاسی و ایدئولوژیک باشد و با ارائه خبر و تحلیل و گفتگو در باره مسایل حاد کشور در خدمت ترویج فرهنگ دموکراسی، برای او توضیح دادم. مدل من “گاردین” لندن بود، که خصوصیات آن را برایش تشریح کردم و نمونههایی از پوشش خبری و طیف تحلیلها و مقالات آن، و حتی نوع تیترزنی و سبک صفحهبندی آن را برشمردم. او گفت که دقیقا او هم تنها با نشریهای با این خصوصیات حاضر به همکاری است، و اگر جز این بود زحمت این کار را به خود نمیداد.
مقدمات امر در نیمه اول سال ۵۷ فراهم میشد و همزمان با آن، جنب و جوشی در ایران شروع شده بود. شماره طلیعه (صفر) هفتهنامه بلافاصله پس از فاجعه ۱۷ شهریور (که سرتیتر اصلی صحه اول آن بود) چاپ شد و در آن، جمعه ۲۸ مهر برای نشر شماره اول اعلام گردید. در فاصله این چند هفته، خمینی وارد پاریس شد، و همزمانی تقریبی این واقعه نامنتظره با انتشار ایرانشهر به شایعاتی دامن زد که البته پایهای نداشت. در عین حال، تحولات سریع ایران و ورود خمینی به پاریس و اوجگیری جنبش انقلابی، جنب و جوش تازهای در محافل سیاسی ایران ایجاد کرده بود و این تحولات بر ایرانشهر و کارکنان آن نیز تأثیر میگذاشت. با اعتصاب روزنامهنگاران و تعطیلی سه ماهه مطبوعات در ایران، ایرانشهر به عنوان تنها منبع خبری مستقل فارسیزبان شناخته شد. بسیاری از کاریکاتورهای اردشیر محصص و دیگران و خبرها و تصاویر مربوط به تظاهرات وسیع مردم در ایران برای اولین بار در ایرانشهر انتشار یافت. همچنین، ایرانشهر به صورت فرومی برای بحث و گفتگو در باره تحولاتی که به سرعت شکل میگرفت و به خصوص بحث در مورد نظریه حکومت/جمهوری اسلامی در آمد و چندین نوشته معروف در رد و نقد این نظریه (و کمتر در دفاع از آن) برای اولین بار در آن منتشر شد.
به فاصله کوتاهی پس از ورود خمینی به پاریس و هجوم خبرنگاران خارجی، من نیز از طریق دوستانی که دور و بر خمینی بودند انجام یک مصاحبه برای ایرانشهر را خواهان شدم. پاسخ دادند که مانعی ندارد و در ظرف یکی دو هفته ترتیب آن را خواهند داد. ولی پس از نشر یک مقاله در شماره دوم ایرانشهر، خبر دادند که آقای خمینی با ایرانشهر مصاحبه نمیکند. مقاله تحت عنوان “راهپیمایی بزرگ خمینی - تا پاریس” (که نوشته خود من ولی با نام مستعار بود) گذشته خمینی را خلاصه وار بیان میکرد و نشان میداد که چگونه او از نامهنویسی به “اعلیحضرت همایونی” و دعاگو بودن برای او، تا آن روز که شعار سقوط شاه و نفی سلطنت را میداد تحول یافته است. یک هفته پس از نشر این مقاله، دکتر ابراهیم یزدی در لندن سخنرانی داشت، و نقل شد که وقتی یکی از مستمعان از او در باره ایرانشهر سؤال کرده است او در پاسخ گفته که “ما ایرانشهر نمیخوانیم”. پس از آن، خبر دادند که مصاحبه با خمینی لغو شده است.
انتشار ایرانشهر شروع شده بود. سرمقالهها را شاملو مینوشت و جای آنها صفحه اول بود، ولی در انتخاب مقالات دیگران که در صفحات داخلی میآمد من نیز نظر میدادم. غلامحسین ساعدی نیز به لندن آمده بود و بسیاری از روزها به دفتر میآمد و کمک میکرد. او بر خلاف من و شاملو به خمینی خوشبین بود و اصرار داشت که بیانیههای او را به صورت کامل در ایرانشهر بیاوریم، ولی ما مقاومت میکردیم و تنها بخشهایی از هر بیانیه را به صورت خبر میآوردیم (به جز یک مورد که بیانیه کوتاه بود و زور او چربید). علاوه بر این، انتقادات و اعتراضهای مخالفان خمینی (غالبا از سوی نیروهای چپ) نیز در ایرانشهر منعکس میشد که ساعدی چندان راضی نبود. کار به خوبی پیش میرفت، ولی چاپ و پخش شماره پنجم ایرانشهر به بحران شدیدی در دفتر و به خصوص بین من و شاملو منجر شد.
نشریه که از چاپ در آمد، دیدم که چهره دیگری یافته و شعاری شده است. بخش بزرگی از صفحه اول به نوشتهنسبتا مفصلی اختصاص یافته بود به امضای “ضیاء موحد” که در واقع جای سرمقاله نشسته بود و دنباله آن به صفحه آخر میکشید. بخش دیگر آن حاوی پیامی به ارتشیان بود که به انقلاب بپیوندند. هر دو نوشته شعارگونه بود و به مردم و کارکنان نفت و ارتشیان رهنمود میداد که چه کنند. گویی که مردم ایران منتظر نشستهاند تا ایرانشهر از نقطهای در لندن دستورالعمل انقلابی صادر کند و مردم به رهنمودهای آن عمل کنند. من موحد را قبلا نمیشناختم، ولی یکی دو روز پیشتر او را در دفتر دیده بودم که با شاملو صحبت میکرد، و بعد با نامش آشنا شدم. ولی اکنون میدیدم که او عملا تعیین کننده خط مشی ایرانشهر شده و جای سردبیر را نیز گرفته است.
ناراحت شدم و نسخهای در دست سراغ شاملو رفتم، و اعتراض که چرا نشریه شعاری شده است. او گفت دوستان این جا بودند و در تنظیم مطالب کمک کردند و نتیجه این شد. گفتم دوستان قدمشان مبارک و زحماتشان را سپاس، ولی نمیتوانند خط مشی نشریه را تعیین کنند. مگر ما صحبتهای طولانی در این باره نداشتیم که چه نوع نشریهای را میخواهیم منتشر کنیم؟ مگر ما قرار نشد که به جای شعار و جهتگیری سیاسی، تحلیل و خبر ارائه دهیم؟ علاوه بر این، شما سردبیر نشریه هستید و نوشتن سرمقاله کار شما است، این آقای موحد کیست که نوشتهاش را جای سرمقاله گذاشتهاید؟ گفت او از دوستان من است، و اگر قرار است من این جا کار کنم، دوستانم هم باید بتوانند مطلب بنویسند. گفتم، دوستان شما برای من نیز محترمند و میتوانند در ایرانشهر مطلب بنویسند، ولی شما سردبیر نشریه هستند و مسئولیت آن را به عهده دارید و…
شاملو ناراحت شد و دفتر نشریه را ترک کرد. صحبت و گفتگوی من و شاملو به گوش سایر کارکنان تحریریه و فنی رسید. ساعدی خیلی ناراحت شده بود و سعی کرد میانجیگری کند. برای او توضیح دادم و شمهای از گفتگوهایی را که پیش از انتشار ایرانشهر من و شاملو با هم داشتیم و نوع نشریهای را که قرار بود به راه بیندازیم برای او بازگو کردم. از آنسو، موحد و یکی دو نفر دیگر دور و بر شاملو را گرفته بودند و ترغیب او که به حرفهای من گوش نکند. ساعدی نقل کرد که موحد از شاملو پرسیده که این باقرزاده چکاره است که این حرفها را زده، و او گفته که “او ناشر است و سرمایهگذار”، و بعد موحد گفته که “ولش کن، مگر چقدر پول میخاد؟ من خودم الآن میتونم زنگ بزنم به پدرم، بگم پول بفرسته نشریه را ادامه بدیم. به او چکار داری؟” از ساعدی پرسیدم: پدرش کی است؟ گفت ظاهرا از آخوندهای پول دار است. گفتم چه خوب، اگر ضیا میتواند کاری ندارد، یک نشریه دیگر راه بیندازد و هر چه هم میخواهد در آن بنویسد. به ایرانشهر چکار دارد؟
گفتگوها و پیغام و پسغامها برای دو سه روز ادامه داشت. سرانجام ساعدی آمد که شاملو آمده و در بار (میخانه) بغل دفتر نشسته است، بیا و با هم صحبت کنیم و غائله ختم شود. رفتم و در حضور یکی دو نفر دیگر از تحریریه صحبت کردیم. گفتند نظر تو چیست؟ مگر تو با حرکت انقلابی مردم مخالفی که روی این مسئله این قدر حساسیت نشان میدهی؟ گفتم ببینید دوستان: ایرانشهر قرار بود یک نشریه خبری و تحلیلی باشد و نه شعاری. محلی باشد برای برخورد آرا و عقاید و نه تحریک احساسات. حرکت عظیمی که در جامعه ما شروع شده به صورت موجی در حال پیشروی است. این موج، اما، کور است و معلوم نیست به کجا میرود. ما میتوانیم یکی از دو نقش را داشته باشیم. یکی اینکه به دنبال این موج کور راه بیفتیم و با شعار و کف زدن و تشویق، آن را به جلو هل دهیم. دیگری، اینکه چراغی فراراه این موج بگیریم تا مردم ببینند به کجا میروند و اگر از چالهای بیرون میآیند به چاهی نیفتند. من رسالت ایرانشهر را در دومی میبینم: چراغی روشنگر فرا راه مردم. بگذریم از اینکه نقش ایرانشهر در این تحولات در هر حالت بسیار ناچیز است، ولی بهتر این است که این نقش ناچیز درست و سازنده باشد تا جزیی از یک حرکت کور و مشوق آن…
جلسه با توافقاتی برای آینده ختم شد. زمان برای تهیه شماره بعدی ایرانشهر دیر شده بود. ترتیب دادم که پوزشنامهای خطاب به مشترکان تهیه و برای تک تک آنان فرستاده شود که “به علت مشکلات فنی، ایرانشهر این هفته منتشر نمیشود”. یک هفته بعدتر، شماره ۶ نشریه منتشر شد و روال کار به حال عادی برگشت.