پاتریس لوکنت از آن دسته فیلمسازان فرانسوی است که در طول سه دهه گذشته تقریباً هیچ فیلمی از او رسماً در ایران به نمایش در نیامده، اما به برکت حضور ویدیو و حالا دی وی دی دوستداران بسیار دارد. کارگردانی که کارنامه اش میان دو گونه کمدی و درام تقسیم می شود، ولی بر خلاف آمریکا و برخی کشورهای اروپایی، تماشاگر ایرانی فقط با فیلم های درام او آشناست. فیلم هایی که اغلب به روابط پیچیده میان زنان و مردانی غریب می پردازد. چندی پیش آخرین ساخته این فیلمساز پاریسی به نام “بهترین دوست من” اکران شد، به همین مناسبت گفت و گویی صمیمانه با او درباره همین فیلم و زندگی اش که وقف سینما کرده را انتخاب و برایتان ترجمه کره ایم….
گفتگو با پاتریس لوکنت
احساسی به قدرت عشق
پاتریس لوکنت متولد 1947 پاریس است. دوران کودکی اش در شهر تور گذشت و در هیمن ایام مسحور سینما شد. از 15 سالگی شروع به ساختن فیلم های کوتاه غیر حرفه ای کرد. در 1967 به پاریس رفت و وارد ایدک شد. مطالبی در کایه دو سینما نوشت و همزمان به عنوان کارتونیست در مجله Pilot شروع به کار کرد. فیلم های کوتاهش با استقبال منتقدان فرانسوی روبرو شد. در 1973 نقشی بسیار کوتاه در فیلم سال 01 ساخته آلن رنه و ژاک دوئیون بازی کرد و در 1976 اولین فیلم بلندش را به نام Les Vécés étaient fermés de l’interieur را با شرکت ژان روشفور و کلوش ساخت که موفقیتی نسبی به دنبال داشت. در 1977 دومین فیلمش برنزه را بر اساس نمایشنامه ای مشهور ساخت که تبدیل به یکی از پر فروش ترین فیلم های تاریخ سینمای فرانسه شد. یک سال بعد قسمت دوم برنزه ها را نیز کارگردانی کرد و شروع به همکاری مستمر با کمدین های مشهور فرانسوی چون کلوش، برنار ژیرودو، ژارر لنوین و دیگران کرد. سومین فیلمش با من بیا، من با دوست دخترم زندگی می کنم نیز با موفقیت مالی روبرو شد. اما دو فیلم بعدی وی زنم داره برمی گرده و پخش یا چیزی برای نمایش نیست بازخورد خوبی نداشت، ولی زمینه ساز همکاری مداوم وی با میشل بلان شد.
متخصص در 1985 بار دیگر توجه تماشاگران را به خود جلب کرد و فیلم با هم در 1987 لوکنت را به اولین نامزدی سزار کارنامه اش رساند. با هم نامزد سه جایزه اصلی سزار شد و نام لوکنت را به عنوان کمدی سازی برجسته در تاریخ سینمای فرانسه تثبیت کرد. اما دو سال بعد شهرت و موفقیت بین المللی با مسیو هیر در انتظارش بود. یک درام روانشناسانه جنایی و مهیج که از روی داستان ژرژ سیمنون اقتباس شده بود. فیلم ابتدا در جشنواره کن به نمایش در آمد و نامزد نخل طلا شد و نامزدی اش در 8 رشته از جوایز سزار با دریافت جایزه سندیکای منتقدان فیلم فرانسه دنبال شد. نقش اصلی فیلم را میشل بلان ایفا می کرد که او نیز با این فیلم مسیر تازه ای در کارنامه اش گشوده شد. با این فیلم توجه منتقدان خارجی به او جلب شد، اما لوکنت قبل از آن فیلم یک دوجین کار دیگر نیز داشت که در خارج از فرانسه شناخته نشده بود.
لوکنت این مسیر تازه را با فیلم بعدی اش شوهر زن آرایشگر دنبال کرد. ماجرای عشق یک کودک به زن آرایشگر محله که بعدها در بزرگسالی زمینه ساز ازدواجش با زن آرایشگر دیگری می شود. بعد از بازگشت به حیطه کمدی در فیلم های تانگو، عطر ایوون و دوک های بزرگ به سراغ داستانی تاریخی رفت. کمدی/درام عاشقانه تمسخر در 1996 نه فقط 15 جایزه بین المللی برای وی به ارمغان آورد، بلکه خود فیلم نیز به شکلی گسترده در امریکا پخش شد و فرجام این کار نامزدی جایزه بهترین فیلم خارجی سال در مراسم اسکار و سرانجام دریافت جایزه سزار بهترین فیلم و بهترین کارگردانی بود.
موفقیت تمسخر راه لوکنت را برای همکاری با آلن دلون و ژان پل بلموندو- دو اسطوره بازیگری سینمای فرانسه- در یک اکشن پر خرج به نام شانس یک به دو/ یک شانس برای دو نفر هموار کرد. اما حاصل کار از جهت مالی چندان درخشان نبود. از این رو بار دیگر به حیطه درام بازگشت و دختری روی پل را ساخت که او را نامزد دریافت جایزه بهترین فیلم خارجی از مراسم گولدن گلاب کرد. این اتفاق در سال 2000 با بیوه سن پی یر تکرار گشت و استقبال از درام های عاشقانه غیر متعارف لوکنت در بسیاری از کشورها تبدیل به واقعه ای فراگیر شد. ماجرای عاشقانه فیلکس و لولا در سال 2001 نامزدی خرس طلایی جشنواره برلین به همراه آورد و خیابان لذت در سال بعد درباره رابطه یک تعمیرکار و زنی روسپی در پاریس دهه 1940 مورد پسند تماشاگران بسیاری از کشورهای اروپایی شد. اما سومین موفقیت بزرگ پس از مسیو هیر و تمسخر در سال 2002 با فیلم مردی در قطار به سراغ لوکنت امد. داستانی حیرت انگیز از برخورد دو غریبه در قطار- یک معلم شاعرپیشه و یک دزد- که این برخورد سبب تغییر سرنوشت شان می شود. بازی جانی هالیدی و ژان روشفور در نقش های اصلی مورد پسند داوران جشنواره ها و تماشاگران قرار گرفت و شش جایزه معتبر برای فیلم به همراه آورد. لوکنت نیز نامزد دریافت شیر طلایی جشنواره ونیز شد.
لوکنت در فاصله این فیلم و آخرین کارش بهترین دوست من، فیلم های غریبه های صمیمی را در 2004 و قسمت سوم برنزه ها را بعد از سه دهه[در سال 2006] کارگردانی کرده است. لوکنت چهار فیلم کوتاه مستقل و دو اپیزود از فیلم های لومیر و شرکاء و علیه فراموشی، و یک فیلم مستند به نام بیایید چشم هایمان را باز کنیم در کارنامه خود دارد. بهترین دوست من بیست و پنجمین فیلم بلند اوست. او از فیلم با هم تا امروز فیلمبردار بسیاری از فیلم های خود نیز بوده و فیلمنامه اکثر آنها را نیز خود نوشته است
چه چیزی شما را جذب داستان الیویه دازا کرد؟
وقتی اولین نسخه فیلمنامه را خواندم، شروع آن به نظرم فوق العاده رسید و وسوسه ساخت این داستان را در من به وجود آورد. کمی شبیه این بود که دوتا میل بافتنی با یک گلوله کاموا به رنگ مورد علاقه ام جلویم باشد ومن به خودم می گفتم که با آنها یک پولیور خواهم بافت. نقطه شروع داستان مردی است که درمراسم خاکسپاری یکی از آشنایان حاضر می شود و متوجه می شود با احتساب بیوه متوفی تنها هفت نفر در مراسم شرکت کرده اند. این به نظرش وحشتناک می آید و می خواهد از اطرافیانش بپرسد که آیا در روز خاکسپاری خود او همگی شرکت خواهند نمود. کسی جوابگوی او نیست، چون او کسی را ندارد… دوستی ندارد. وضع مالیش بد نیست، اما باید یک دوست خوب هم داشته باشد. به خودم گفتم با چنین شروعی؛ دستمایه تعریف یک داستان فوق العاده کمدی فراهم است. یک داستان سبک و در عین حال موضوعی که به هرکدام از ما هم مربوط می شود. این که از خودمان بپرسیم: ایا دوست یا دوستانی داریم؟ این اصلی ترین سوال در روابط انسانی است.
جنبه کودکانه ای هم در این نوع سوال ها هست…
یک نکته خیلی با مزه در فیلم هست. وقتی که دانیل اوتوی درطول آخرین تلاش هایش برای اطمینان پیدا کردن از اینکه دوستی دارد، دریک آن خودش را کاملا شکننده می یابد. مثل اینکه دوباره به کودکی بازگشته باشد، این مطلب حقیقت دارد که در دوران مدرسه راحت تر دوست می شویم. چیزی خنده دار و درعین حال متاثر کننده و ترحم برانگیز این است که او احساس می کرده کلی دوست دارد، ولی در آن لحظه متوجه می شود که یک دوست واقعی ندارد. در واقع او خودش را مثل سن هفت سالگی تنها در میان حیاط مدرسه می یابد. و از دریافت این موضوع به هم می ریزد. چیزی است که برای من خیلی جالب است.
در بسط داستان اولیه چه چیزهائی را مد نظر داشتید؟
همانطور که به شما گفتم از شروع داستان خیلی خوشم آمد. اما صادقانه بگویم که نمی دانستم این زمینه چینی بعدها چه پیچ و خمی به خودش خواهد گرفت. فقط یادم می آید به مسیری می رفت که زیاد به دلم نمی چسبید. به نظرم ازنظر احساسی چیز زیادی در آن نبود. بنابر این بعد از گرفتن اجازه با کمک ژروم تونر فیلمنامه را بازنویسی کردم.
ولی در حالی که منتظر یک کمدی واقعی با شوخی ها و موقعیت های کاملاً کمیک بودیم، فیلم متاثر کننده و دراماتیک از آب در آمد…
هرگز نمی شود نگاه بیرونی به فیلم حدس زد. من خودم کاملاً به این امر واقف بودم که باید یک فیلم مفرح ومردم پسند بسازم که تماشای آن راحت باشد. ولی ظاهراً نتیجه کار به این شکل در نیامده است. از طرف دیگر ساخت یک فیلم سبک جلف هم در فکر نبود. هر فیلمی باید چیز فوق العاده ای در خود داشته باشد. این شخصیت احتمالاً نتفر انگیز هم باید برای بردن یک شرط احمقانه، یک دوست صمیمی برای خودش دست و پا کند، تا ما تحت تاثیر قرار بگیریم.
تمایل به قراردادن این فیلم در گونه کمدی قبل از دیدن آن، شاید به اسم دانی بودن کمدین برمی گردد که بالای همه اسم ها برروی پوستر فیلم آمده است؟
احتمالاً همین طور است. دقت داشته باشید که با این وجود فیلم بسیار خنده دار است. اما برای کسانی که از این فیلم خوش شان آمده است این تنها جنیه مثبت آن نیست و از آن فراتر می رود. همه ما کمدین هایی بزرگی چون بورویل، کلوش و خیلی های دیگر را می شناسیم، وقتی به دنبال یک اجرای انسانی تر، حقیقی تر، ساده تر و امروزی تر آنها می گردیم، می بینیم اکثراً حاصل کارشان به طرزی شگفت آور انسانی است. همین مسئله در مورد دانی بون هم صدق می کند که نقش همیشگیش را دراین فیلم بازی نمی کند، ولی حاصل کار فوق العاده است. چرا که او صادقانه و حقیقی بازی می کند.
چگونه فهمیدید که ترکیب دانیل اوتوی و دانی بون روی پرده این قدر خوب خواهد شد؟
تصور اینکه حاصل کنار هم قراردادن هنرپیشه های که هرگز با یکدیگر همبازی نشده اند، کاملاً خوب و یا کاملاً بد خواهد شد، منطقی است. در مرحله انتخاب بازیگران احساس می کنم دقیقاً مثل آشپزی هستم که با وجودی اینکه نمی داند چرا کمی پاپیریکا[فلفل قرمز] به غذا اضافه می کند، ولی این حس را دارد که نتیجه کار بهتر خواهد شد. چند وقت پیش شنیدم که یکی از معروف ترین تولید کنندگان ماکارون[نوعی شیرینی] برای کریسمس با فواگرا-جگر چرب اردک که تولید و طبخ آن جایگاه مهمی در آشپزی فرانسوی دارد- ماکارون درست کرده است! این دیگر زیاده روی است. واضح است که آنها این امکان را داشتند که قبل از وارد کردن این محصول تازه به بازار، آن را بچشدند تا اگر خوب نبود تولیدش نکند. اما به خودش گفته که ترکیب شکلات با فواگرا چیز خوبی خواهد شد. من هم شخصاً با دلیلی کاملاً مشابه دانیل اتوی و دانی بون را انتخاب کردم.
تصور شما از دوستی چیست؟
بیش از هرچیز نباید یک رابطه کاملاً بسته باشد. به همین دلیل است که معنای “بهترین دوست” را نمی فهمم. چون شخصاً کسی را به عنوان بهترین دوست ندارم و حتی نمی دانم برایم جالب است که چنین کسی را داشته باشم یا نه، کسی که بخواهد نشانه همه دوستی من باشد. برداشت من از دوستی بازتر از این است، دوستی برای من عبارت است از علاقه ای که به دیگری داریم و کنجکاوی نسبت به افرادی که با آنها رفت وآمد می کنیم. یک رابطه مبتنی براعتماد و همیاری و سخاوت است، اما به شرطی که دوطرفه باشد. شما نمی توانید دوستی داشته باشید، اگرخودتان را به عنوان دوست آن شخص نبینید. دوستی خیابان یک طرفه نیست.
این طور برداشت می کنم که دوستی برای شما احساسی است به قدرت عشق. دراین فیلم و فیلم دیگرتان دختری روی پل رابطه ای که دانیل اوتوی با ونسان پارادی برقرار می کند بیشتر از آن که عشق باشد یک دوستی مبهم است…
مورد “بهترین دوست من” ازهمان اول کمی خاص است. مشخصاً وقتی قضیه رابطه بین دو مرد و یا دو زن است تنها مسئله دوستی دربین است و یا اینکه قضیه عشقی همجنسگرایانه است که تا حال هرگز به آن نپرداخته ام. چیزی که تا به حال در کارهایم به آن پرداخته ام اکثراً رابطه بین یک زن و یک مرد بوده است و دختری روی پل نمونه خوبی است. صحبت از دوستی نیست، بلکه یک جور کشش تکان دهنده است و میلی که بر سر شخصیت های فیلم سایه می افکند و موجی از احساسات عاشقانه شروع می کند به عطرآگین کردن زندگیشان. اما تصور نمی کنم که این یک دوستی باشد.
شما می گوئید که “بهترین دوست من” فیلمی است برای مخاطب عام. اما چنین جنبه ای در برنزه ها 3 خیلی بیشتر به چشم می خورد. آیا بعد از فیلم پر خرج و بزرگی مثل برنزه ها لازم بود که خودتان را در چنین پروژه ای غرق کنید؟
به نظرم این مسئله خیلی بغرنج و پیچیده نیست. همیشه مایل به ساختن کارهایی متفاوت با یکدیگر داشته ام و ضمناً قبل از ساخت برنزه ها 3 برای این کار تعهد داده بودم. پس ساخت این فیلم بعد از آنچه که شما “فیلم پر خرج” می نامید صورت نگرفته است که به خودم بگویم حالا نوبت یک کار شخصی است. من کارهایم را یکی بعد از دیگری انجام می دهم، اما از قبل آنها را برنامه ریزی می کنم. به زمان زیادی پیش از ساخت یک فیلم احتیاج دارم تا همه چیز به پختگی برسد.
اعلام کردید که می خواهید تا قبل از کنار بازنشستگی سه فیلم دیگر بسازید ؟
اگر از 25 فیلمی که ساخته ام ناراضی بودم، مدت ها پیش کنار می کشیدم. یا اینکه تنها به ساخت فیلم هایی ادامه می دادم که به آنها افتخار کنم. امروز با نگاهی به گذشته، شاید گزافه گویی به نظربرسد، اما به خودم می گویم انتخاب فیلمسازی اشتباه نبود. تعدادی از فیلم هایم مزخرف هستند و خوب از کار در نیامده اند، اما چند تایی هم هستند که به آنها نگاه می کنم به خود می گویم؛ به خاطر هیچ و پوچ به این حرفه نپرداخته ام.
گفت و گو کننده: لوران تیتی، دی وی دی راما
بهترین دوست من Mon meilleur ami
کارگردان: پاتریس لوکنت. فیلمنامه: پاتریس لوکنت، ژروم تونر بر اساس ایده ای از الیویه دازا. موسیقی: زاویه دومرلیاک. مدیر فیلمبرداری: ژان ماری دروژو. تدوین: ژوئل هاشه. بازیگران: دانیل اوتوی[فرانسوا کوسته]، دنی بون[برونو بولی]، ژولی گایت[کاترین]، ژولی دوران[لوئیز کوسته]، آنری گارسن[اتی ین دلموته]، ژاک ماتو[آقای بولی پدر برونو]، ماری پی یهحانم بولی مادر برونو]، الیزابت بورگن[ژولیا]، اودری مارنای[ماریان]. 94 دقیقه. محصول 2006 فرانسه. نامزد جایزه بهترین فیلم اروپایی در مراسم دیوید دوناتللو.
ژانر: کمدی.
سایت رسمی فیلم