دیدن تصاویر رسام تبیانیان و بارمان احسانی دو کودکی که با مادران خود در زندان بسر می برند و شنیدن خبر بیماری رسام که از مادر خود جدا شده و در بیمارستان بسر می برد، مرا با خود به شهریور سال 1365 برد؛ روزهایی که به همراه پسریک ساله ام، که به مانند رسام و بارمان ۱۲ ماه بیشتر نداشت روانه کمیته مشترک که الان تبدیل به موزه عبرت شده، شدیم. روزهای مشقت باری در آنجا بر کودکم گذشت و اینک که مادران این کودکان در شرایطی نیستند که آنچه بر آنها و بر کودکانشان میگذرد را برای هموطنان خود شرح دهند، شاید خواندن آنچه در شهریور سال ۶۵ بر من و کودکم گذشت و خواندن سرگذشت هر آنکه به همراه کودک خود، چه به مدت کوتاه یا طولانی در زندان بوده، وجدانهایی را بیدار کند و بر جزم شدن عزمی جدی برای ممانعت ازآزار کودکان زندانیان سیاسی و عقیدتی منجر گردد.
اوایل شهریور سال ۶۵ بود و هنوز از گرمای تابستان کم نشده بود. پسرکم شب را تا صبح تبدار بود. هر قدراو را پاشویهاش کردم، فایده نداشت. ساعت ۸ صبح با عجله لباسهایش را پوشاندم و بطرف مطب دکتر براه افتادم. مطب دکتر خیابان فلسطین بود و خانه ما مهرآباد جنوبی. نزدیکی ساعت ۱۰ بود که به مطب دکتررسیدم و بعد از ویزیت چند بیمار نوبت پسرک من شد.
بعد از یک سلام و احوالپرسی کوتاه به دکترگفتم: کودکم تا صبح تبدار بوده و داروهای مسکن و پاشویه هم فایده ای به حال او نداشته. دکتر هم گفت: درست است باید آنتی بیوتیک مصرف کند، گلویش چرک کرده. دکتر داروهای پسرکم را نوشت و نسخه را بدستم داد.
با عجله از مطب دکتر خارج شدم و خود را به داروخانه ای رساندم و با پلاستیکی پر از دارو و آمپول از داروخانه خارج شدم. بطرف خانه براه افتادم تا اولین آمپول پنی سیلین را تزریقاتی نزدیک خانه به او تزریق کند واز آنجا به خانه بروم.
تزریقاتی اولین آمپول پنی سیلین را به پسرکم تزریق کرد و همینطور که او از شدت درد فریاد می زد بطرف خانه براه افتادم، او را محکم در آغوشم گرفته بودم و سعی می کردم آرامش کنم، تا به خانه رسیدم. کلید را در قفل چرخاندم و در خانه را باز کردم. مرد جوان ریشویی که بلوزسرمه ایش را روی شلوارش انداخته بود جلو آمد و گفت: چه کار داری؟
فکر کردم ازاقوام صاحبخانه است، گفتم: اینجا خانه من است. این را گفتم و در اتاق را باز کردم و دیدم چند مرد دیگر با بلوزهای سرمه ای داخل خانه هستند. همینطور که هاج و واج آنها را نگاه می کردم، یکی از آنها گفت زود وسایل بچه را جمع کن باید با ما بیایی. گفتم کجا؟ نگاه خشمگینی به من انداخت، گفت: خودت میدانی کجا! در مورد رضا از آنها سئوال کردم، گفت: قبلا تشریف بردند!
با عجله هر چه که به نظرم لازم می رسید را داخل یک ساک ریختم و به طرف ماشینی که جلو در خانه پارک شده بود هدایت شدم.
از داخل ماشین سئوال و جوابها شروع شد. چرا در تهران زندگی می کنید؟ شغلت چیست؟ رده تشکیلاتی ات چیست؟فلان آقایی که هفته ای یک بار به خانه شما می آمد، با شما چکار داشت؟ در مورد چه موضوعاتی با هم حرف میزدید؟
هر قدر سعی می کردم به آن مردان بفهمانم که من هیچ رده تشکیلاتی ندارم و آن آقایی که بعضی وقتها به خانه ما می آمد، از دوستان قدیمی ما بود و بیشتردوست رضا بود و من فقط با او سلام و علیکی می کردم و گاها برایشان چای می بردم، باور نمی کرد. در همین لحظات بود که به بهارستان رسیدیم. یکی از آن بلوز سرمه ای ها که در ماشین کنار من نشسته بود، چشم بندی به من داد و گفت آن را جلو چشمانت ببند. چشم بند را به چشمانم بستم و بعد از لحظاتی دوباره فرمان داد سرت را ببر پایین. همینطور که کودک تبدارم را محکم به قلبم چسبانده بودم سرم را به پایین بردم، صورتم را به صورت پسرکم چسبانده بودم تا خنکای صورتم، صورت تبدارش را کمی خنک کند، که ماشین ایستاد.
مرد سرمه ای پوش فرمان پیاده شدن داد. از ماشین پیاده شدم، با دستی کودکم را در آغوش داشتم و با دستی دیگر ساک را گرفته بودم. از یکی دو راهرو گذشتم، مرد بلوز سرمه ای دیگری وسط یک سالن در کنار پلکانی ایستاده بودم. شلاقی چرمی در دست داشت و هر از گاهی آن را به دست دیگرش می کوبید و می گفت: دروغ بگی بیچاره ات می کنم. به او گفتم: کاری نکردم که احتیاج به دروغ گفتن باشد. گفت: خفه شو! برای من چاخان سرهم نکن. کله اش پر بود از سئوالات تکراری که احتمالا ازهر که گذرش به آنطرفها می افتاد، می پرسید و هیچ جوابی را هم قبول نمی کرد. بالاخره بعد از کلی تهدید گفت: از پله ها برو بالا.
نفس نفس زنان از پله ها بالا رفتم. زن جوانی که چادر مشکی به سر داشت و بسختی می شد صورتش را دید، در را برایم باز کرد. وارد یک راهرو شدم، همانطور که کودکم را در بغل داشتم آن زن شروع به بازرسی بدنی و بازرسی وسایلم کرد. بازرسی او که تمام شد، به او گفتم: کودکم تب دارد باید فردا به او آمپول پنی سیلین تزریق شود، باید اورا پاشویه کنم. به تندی گفت: دیگه چی؟ مگه اینجا هتله! دوباره حرفم را تکرار کردم و گفتم: پسرم تب دارد. ازمطب دکتر تازه به خانه رسیده بودم که دیدم همکاران شما در خانه ما هستند. بدون آنکه توجهی به حرفم کند با عصبانیت گفت: به سلول خودت برو.
اطاقهای کمیته مشترک بزرگ بودند؛ حداقل اتاقهای بخش زنان اینطور بود، اتاق نسبتا بزرگی بود و در یک گوشه هم موکتی پهن شده بود. ساکم را گوشه ای گذاشتم و پسرکم را برای لحظه ای روی موکت گذاشتم، بدنش داغ بود و بی رمق. با خودم گفتم: خدایا چه کار کنم؟ باید به او مایعات بدهم و هیچ چیز همراه خودم ندارم. شروع به در زدن کردم، محکم به در می زدم، که به سرعت یکی از نگهبانهای زن در را باز کرد وبی مقدمه گفت: آشغال مگه به تو نگفتم که حق نداری در بزنی، هر وقت کار داشتی این مقوا را از زیر در بیرون بگذار. با عجله گفتم: کودکم تب دار است، باید به او مایعات بدهم، میوه هم همراه خودم ندارم. خواهش می کنم به من آب خنک بدهید و قدری میوه تا به او بدهم. گفت: آب خنک را از فردا به خورد خودت میدهیم و میوه هم نداریم که به بچه تو بدهیم. این را گفت و تاکید کرد که: آخرین بارت باشد که در زدی. با عجله به سمت کودکم رفتم، لباسش را کم کردم و شروع کردم به فوت کردن او، تا شاید قدری خنک شود. اما او بی رمق در وسط موکت افتاده بود. تا اینکه بعد از مدتی، نگهبان برای نمازمغرب وعشا یکی یکی زندانیها را روانه دستشویی کرد. من هم تنها ظرفی که به همراه داشتم، شیشه شیر او بود که از شیر آب سرد پر کردم و یکی از بلوزهای نخی اش را زیر شیر خیس کردم تا آن را به روی دست و پا و سر و صورتش بگذارم. تا نیمه شب همین کار را کردم، که بخواب رفتم. ناگهان از بلندگوی داخل سلول اذان صبح با صدای بلندی پخش شد، با عجله بلند شدم و دستم را روی گوشهای کودکم گذاشتم، تا وحشت زده از خواب نپرد. به غیر از “ارشاد” دو کودک دیگر که یکی از آنها نوزادی بیش نبود در سلول روبرویی من بودند. بچه ها هر سه ازاذانی که از بلندگوهای اتاق پخش می شد، بیدار شدند.
فردای آن روز با اولین زنگی که در قست زنان به صدا در آمد، نگهبان گفت: باید برای بازجویی بری پایین، بچه را هم با خودت ببر. چشم بندم را بستم و کودکم را به آغوش گرفتم و بطرف پله ها براه افتادم. اما اینبار تا جایی که پله می خورد به پایین رفتم، صدایی مانند ناله و فریاد به گوشم رسید، با خود گفتم این چه صدایی است، گوشم را تیز کردم، درست شنیده بودم. صدا صدای فریاد یک مرد و صدای شلاقی بود که بر بدن او نواخته می شد.
هر قدر جلوتر می رفتم صدا بیشتر می شد. با هر ضربه شلاق فریادی در آن راهروهای باریک می پیچید، مرد سرمه ای پوش، من وارشاد را دقیقا پشت در همین اتاق نشاند. ارشاد وحشت زده بود، اما صدایش در نمی آمد، انگار که قدرت تکلم خود را از دست داده بود. محکم او را به خودم چسبانده بودم، قلبش به تندی میزد. خیلی تند. آهسته به او گفتم: نترس مامانم، نترس عزیزم.
صاحب صدا کابل می خورد و فریاد می کشید و فحش می داد. تا اینکه صدا قطع شد و بعد از نیم ساعت در باز شد پاهای ورم کرده اش، کبود شده بود و شاید هم به رنگ سرمه ای در آمده بود. اما حقیقتا که ته شجاعت بود و نگهبان او را “منصورراهی” صدا میکرد.
فردای آن روز دوباره از اولین ساعات، آن زنگ به صدا در آمد و یکی یکی زندانیان برای بازجویی به گوشه گوشه های کمیته مشترک برده شدند. با یکی از این زنگها من هم باید به پایین می رفتم ولی اینبار، نگهبان گفت: لازم نکرده بچه را با خودت ببری، خودمون نگه اش می داریم.
کمی مکث کردم، نمی دانستم چه بگویم. فقط به آنها گفتم که شیرش را نخورده، گرسنه است. او هم شروع کرد به ادا در آوردن و مسخره کردن من و گفت: آخ مادر مهربان، نترس اگر شیر خواست خودمون به او شیر میدیم. نگران نباش مادر!
وقتی برگشتم ساعت 6 بعد از ظهر بود. وارد بخش زنان شدم صدای گریه و هق هق ارشاد در تمام راهرو پیچیده بود و بلند بلند مرا صدا می کرد: “ووین ووین”، نمی دانستم چه کنم، مقوا را از زیر در بطرف راهرو فرستادم ولی از نگهبان خبری نشد. ارشاد همچنان گریه می کرد، صدایش گرفته بود وبا صدای گرفته مرا صدا می کرد: “ووین ووین”.
شروع کردم به کوبیدن در، هنوز چند ضربه ای به در نزده بودم که چند تا از نگهبانهای زن با عجله در را باز کردند و بطرفم آمدند و یکی از آنها با کوبیدن سیلی به صورتم گفت: مگر نگفتم حق در زدن نداری. گفتم: این صدای بچه من است. لطفا او را به من برگردانید. ببینید، از نفس افتاده، صدایش گرفته، او را بر گردانید. آنها بعد از کلی فحاشی در را بستند و رفتند.
ارشاد همین طور گریه می کرد، چند لحظه ای آرام می شد و دوباره گریه هایش شروع می شد. تا اینکه بعد از یک ساعت در باز شد و ارشاد را که هق هق می کرد، به طرفم پرتاب کردند. صورتش و جلو لباسش از اشک خیس شده بود، لبانش می لرزید، صدایش گرفته بود، داخل سلول هیچ چیز نداشتم که به او بدهم. حتی یک قطره آب. نمی دانستم چه کنم؟ هر قدر صدایش می کردم، آرام نمی شد، بلند بلند می گفتم: ارشادم، قشنگم، مامانم، من اینجام، من اینجام.
اورا بغل کرده بودم و دوراتاق می چرخاندم، برایش شعری را که دوست داشت خواندم: عروسکها عروسکها کجایید، کجایید، مادر بزرگ هادی هدی بیایید، بیایید، عروسکهای قصه ایم، نون و پنیر وپسته ایم، عروسکهای قصه ایم، نون و پنیر و پسته ایم….
آنقدر این شعر را برایش خواندم و اورا در بغل چرخاندم تا به خواب رفت. بعد از چند روز هنوز بدنش داغ بود و در این مدت جز شیر خشک و ماست که گهگاهی همراه غذا به من می دادند هیچ چیز دیگری نبود به او بدهم.
بالاخره بعد از چندین روز بازجویی من تمام شد ومن و ارشاد را سوار بر پیکانی به اوین بردند که” منصور راهی” هم، همسفر ما بود. در ماشین همین که چشمش به ارشاد افتاد، مثل آدمی که مدتها بچه ندیده، ارشاد را از من گرفت و نشاند بر روی همان پاهای ورم کرده. پشت سر هم اورا می بوسید.
ماشین بسرعت بطرف اوین در حرکت بود. ما پس از چندین روز خیابانهای تهران را دیدیم؛ آدمهایی را که با عجله به این طرف و آن طرف می رفتند. پسرکم خیره خیره به خیابانها، ماشینها و مردم نگاه می کرد. به چه چیز فکر می کرد؟
یکدفعه به خود آمدم و دیدم که به همراه کودکم داخل یکی از سلول های بند ۲۰۹ زنان هستیم. همین که نگهبان زن برای دادن غذا در را باز کرد، به او گفتم که احتیاج به آب جوش دارم تا برای کودکم شیر آماده کنم. او هم بلافاصله گفت:از آب گرم شیر دستشویی داخل سلول استفاده کن. به او گفتم کودکم مریض است، اگر از این آب استفاده کنم دل درد می گیرد، گفت بگیرد و در را به روی ما بست.
هیچ حرف و توضیحی نمیتوانست به بازجو و زندانبانها، چه زن و چه مرد بفهماند که حساب زندانی از کودک او جدا است. درآن روزها کسی را یارای این نبود که از مسئولین زندان بپرسد که در کجای قانون مجازات نوشته شده کودک زندانی باید پابه پای مادر و پدری که از حداقل دادرسی عادلانه برخوردار نیستند، مجازات شود و در هر زندان به سلیقه بازجو و زندانبان بدون رعایت نگاه انسانی به کودکان، با آنها برخورد شود. در خصوص کودکانی که به همراه والدین خود روانه زندان می شوند، براساس کدام قانون و کدام آیین نامه برخورد می شود؟ این کودکان در کجای بازی بزرگان هستند و در این بازی بازیگر چه نقشی هستند؟