شبکهی ۱ در هر شماره گزیدهای از استاتوسهای کاربران شبکههای اجتماعی را با محتوای ادبیات، فرهنگ و هنر منتشر میکند.
بهار ارشدیان: درخت نارنج
مرد چانهی زن را میگیرد و صورتش را برمیگرداند به سمت خودش.
- دقیقاً از چی میترسی؟
زن از بالای شانهی مرد به نقطهای از درخت نارنج نگاه میکند. بعد نگاهش را برمیگرداند به نگاه پرسشگر او.
- از زندگی کردن. از مردن… از اینکه زندگی چقدر.. چقدر ترسناکه.
- بالاخره از زندگی کردن یا مردن؟
- هر دو. ترس همیشه هست. در مورد هرچیزی که میاد توی ذهنم. حتی برای زنی که دست بچهشو گرفته و داره از خیابون رد میشه میترسم. نه از اینکه ماشین بهش بزنه یا اتفاقی بیفتهها. از زندگیش میترسم. از طرز زندگی کردنش. از اینکه به چی دلش خوشه. از اینکه اینجایی که هست آخرِ خوشبختی بوده براش. یعنی یه روزی فکر میکرده اگه ازدواج کنه و بچهدار بشه دیگه هیچی از زندگی نمیخواد. دیگه خوشبختِ خوشبختِ. ولی الان که اینجاس، اصلاً شاید یادش نیست که کجاس. میفهمی چی میگم؟
مرد با گیجی سری تکان میدهد.
- نه.
هیوا مسیح: این قصاب
کیستم من
من کیستم؟
گیاهی
در پرتگاه کوهی
که زیبایی_ جهان است؟
یا انسانی
فخر جهان
که ملکوت
در خوابش میبیند؟
یا گوسفندی در قربانگاهی جدید ؟
پس چگونه است
که این قصاب
این قصاب پشم پوش
دیریست
از پیشخوان عدالت اش
چنین خونبار
نگاه میکند مرا.؟
صحرا: بهترین اجرا
تلویزیون، بیصدا در صحنههای قتل و خشونت عریض میشود و به خانه پا میگذارد. کتش را درمیآورد و پرت میکند روی مبل. به سمتت میآید، پاهایت رابا لگدی پرت میکند توی صورتت، سیگارِ نیمهسوختهاش را آرام در زیر سیگاری میگذارد، اندام ِ زنی از سیگار نیمهسوز قد کشیده و با حرکت ِ دستش که میخواهد تو را به سوی خودش بکشد در هم میشکند، رویت خم میشود وشلیک میکند. در فضای ِ دود اندود خانه کودکانی نوپا معلق بین آسمان و خوابهایم خیره به بمبها بر فراز شهر میرقصند و به دیوارها میخورند. دیوارهایی بلند، بلند تا آسمانی که با دهانی باز به سمتشان فریاد میزند، زمین را در گسلهای عمیقاش از جا بلند میکند، کودکانش را از زهدان خاکیش بیرون کشیده و به هیات سیگاری بر لبانش میگذارد و کبریت میکشد، روی مبل لم میدهد، صدای تلویزیون را بلند میکند و به آوازی بیپایان از ضجههای انسانی، جایزهی بهترین اجرایِ خاورمیانه در بادهای موسمی ِ قتل و خشونت را اهدا میکند.
داوود بیات: تهران
وقتی در شهری تمام ارزشها جابهجا میشوند؛ با افول ارزشی، ارزشی دیگر طلوع میکند و جایش را میگیرد؛ فضیلت و رذیلت یکی میشود و هر دو به اندازهای یکسان شهرهی آفاق میگردند؛ آنچه تا دیروز غریب بوده حالا معمولی است و آنچه تا دیروز معمولی بوده حالا از غرائب است؛ وقتی در شهری بلندپایگی و پستی یکی است و همه چیز در شبکههای عنکبوتی روابط است که معنا پیدا میکند، در دم تکان دادن و کیف کشیها، در تعظیمها و اطاعتها، در آری گوییها و مرید بازیها. وقتی در شهری شلختگی و نظم اینهمانِ همند، چشمانداز وقتی در شهری است که وقتی در شهری هم نبود فرقی نمیکند؛ آری وقتی در چنین شهری هستی و باشی، به راستی و به حق، مردم دلیلی برای راستگو بودن پیدا نمیکنند، دروغ تحفهی چنین شهرهایی است. پس تعجبی ندارد که هر توصیفی که از دل مقیمان همان شهر بر میخیزد و شکل میبندد حقیقت نداشته باشد و، اگر بپذیریم که مکانها و شهرها را مشاهدات و تجربیات و توصیفات ما میسازند، پس چنین شهرهایی از اساس بر پایه دروغ ساخته شدهاند، بر پایه چیزی که نیست و نبوده است، شاید بر این اساس تی. اس. الیوت در «سرزمین هرز» لندن را شهری وهمی توصیف کرده بود.
تهران، تهرانِ خودمان نیز، از این دست شهرها است. شهری که در مشاهدات و توصیفات آشفتهی مقیماناش نقش بسته و ساخته شده است. شهری که در زبانها جاری است و در ترافیک اذهان عمومی گیر کرده است. تکه کلام بیمزه و کاردستی کجِ مقیمان خویش است. هر گوشهاش شبیه یکی از ماست، به همان اندازه زشت و هم به همان اندازه زیبا. شهری بیرنگ و غلیظ که در محلی تصادفی، انگار، کاشته شده است. کلاژ نا همگون تخیلات مقیمان و متناقض ابدی است. همزمان هم موجز است و هم اتناب دارد، هم استعاره است و هم تمثیل. ابروش را برداری چشماش را کور کردهای، بخواهی چشماش را شفا دهی اندام از دست میشود و بدنه از کار میافتد، هیکلی است که باید همینطور که هست پذیرفتش، همینطور که در کله و زبان ما ساخته میشود، در ایستگاه، در تاکسی، در باجه، در کیوسک، همینطور که در زبان جاری میشود و معنا میگیرد. اما فراموش نکنید که باز این توصیف نیز توصیفی فردی است و هرگز قرار نیست حقیقت داشته باشد، چرا که تهران محتملتر از آن است که بهوقوع بپیوندد.
وحید علیزاده رزازی: معرکهگیری
تا بهحال اینهمه نخوت وُ حسابکشی وُ معرکهگیری وُ لمپنبازی وُ ذوقمرگی وُ تهدید وُ ارعاب وُ محاکمه وُ لجنپراکنی وُ خودنمایی را آنهم ظرف بیستوچهارساعت ندیده بودم. شگفتا! آنهم نسبت بهکسی که تنها جرماش این بوده که مطابق آنچه ما نمیپسندیم، در چند خط و آنهم تلفنی دربارهی مرگ کسی دیگر حرف زده. و معلوم نیست چرا این حضرات مصرانه بهدنبال تکذیب قولی هستند که نه خبر و نه جعل تاریخ بوده که گویندهاش بایست بهفرمان آنان آنرا با قید دو فوریّت تکذیب کند. حال حتّا اگر علی باباچاهی بهزعم من و ما، ناصواب به تبلیغ آثار خود پرداخته باشد - که شخصن معتقدم ابدن نمیبایست هیچ اسمی از آثار معطوف بهخود، منجمله فیلم حقیر بهمیان میآورْد - نافی بوی تعفّن برخوردهای برخی رفقایِ اهل و برخی خنزر-پنزرهای به اصطلاح ادبی نیست و نخواهد بود. که عمیقن متأسفام!
آرش رئیسیان: موسسهی خیریه
2ساعت وقت گذاشتم رفتم آدرس موسسه خیریهشون رو پیدا کردم با مسئولش صحبت کردم گفتم در بازارچۀ خیریتون یه میز هم که شده بهم بدین من یک فیلم آموزنده و فرهنگی برای بچه ها تولید کردم به نام پسرک و آجر سخنگو خودم وا میستم میفروشمش نصف فروشمم مال شما.نمونهی فیلم را گرفتند که جلسه بزارن. بعد از یه هفته که ازشون خبری نشده. خودم تماس گرفتم و متوجه شدم فروش آش رشته در بازارچه براشون بسیار سودمند تره و حتی جای یه میز هم برای من ندارن. فکر کنید من چه حالی باید بهم دست بده. اینم یه موسسهی خیریه.
الهامه کاغذچی: مدرسه
این روزها که میشود یاد روزهای مدرسه میافتم و وقتی کلاس دوم بودم. معلم مان خانم… عینک بزرگ مشکی میزد و روسری ژرژت مشکی سرش میکرد. دیسک کمر داشت و شکر خدا از اعصاب و صورت و سیرت، هیچ کدام بهره ای نبرده بود. با داستان های ترسناک و صد من یک غاز زهره ترک مان میکرد. بچه های احمق از کلاغ های چشم قرمز و بچه خوار میترسیدند و گاهی خودشان را خیس میکردند. یک روز سالومه، خودش را خیس کرد و کتک خورد. سالومه مادر نداشت تا لباس هایش را بشوید. با همه ی کوچکی خودش مادر خانه بود. حس انتقامم گل کرد. باید درسی به خانم معلم میدادم تا یادش بماند یک من ماست چقدر کره دارد. داشتم تخته را پاک میکردم و تا خانم… آمد بنشیند صندلی را از زیرش کشیدم. به همین راحتی… صحنه ی بعدی که یادم میآید این بود که همه ی مدرسه داشتند توی حیاط دنبالم میدویدند در حیاط مدرسه به کسری از دقیقه و ثانیه باز شد و آقای پایدار، بابای مدرسه آمد تو و من پریدم وسط خیابان. صحنه ی بعدی، توی رختخواب قایم شده بودم و خانم سلمانی، ناظم مدرسه داشت توی حیاط خانه مان کله پاچه ام را بار میگذاشت. صحنه ی بعدی رفتن مدرسه بعد از چند روز خانه نشینی بود و بچه ها که به چشم یک موجود ابر قهرمان نگاهم میکردند. خانم… یک ماهی نیامد. چقدر بهمان خوش گذشت. هر روز دو سه ساعتی یکی میامد سر کلاس، کمی اراجیف میبافت و میرفت. نتیجه اش این بود که پدر مجبور شد سر کیسه را شل کند و خرج تعمیرات مدرسه و خانه خوابیدن خانم… و فلان و بهمان را بدهد. آن سال ها مدتی مهمان مشهدی ها بودیم ! یادش بخیر. بعدش معلوم است. همه ی اولیای مدرسه خدا خدا میکردند که باز هم خلافی از من سر بزند و پدر که تهدید میکرد اگر فقط یک بار دیگر از این کارها بکنی میمانی توی خانه و در کارهای خانه به لیلا کمک میکنی. درس بی درس ! نمی دانم پدر میدانست یا نه که آرزوی قلبی من همین بود. که دری به تخته بخورد و بیخیال مدرسه بشوم…