صحنه

محمد عبدی
محمد عبدی

بیضائی و هزار و یک شب

بهرام بیضائی هماره علاقه و شیفتگی اش را به “هزار و یک شب” پنهان نکرده و جدای از تحقیق مفصل اش در این زمینه، نمایشنامه ای دارد با عنوان “شب هزار و یکم” که با اجرایی درخور در پائیز سال 82 در تالار چهارسوی تئاتر شهر تهران با بازی بازیگرانی چون اکبر زنجان پور، مژده شمسایی، پانته آ بهرام، ستاره اسکندری و بهناز جعفری بر روی صحنه رفت.


نمایش بیضائی در سه بخش نوشته شده و سه دوره تاریخی را دربرمی گیرد و بنا به هر دوره، زبان هر بخش متفاوت با دیگری است: در قسمت اول با زبانی اسطوره ای روبرو هستیم که بسیار فاخر به نظر می رسد و خودبخود فضای زمان وقوع قصه را تداعی می کند، در قسمت دوم به ترکیبی از زبان فارسی و عربی می رسیم که دقیقاً حال و هوای زمان تسلط اعراب را بازسازی می کند و در سومی- که به زمان حال نزدیک است- به فارسی روزمره نزدیک می شویم.

در “شب هزار و یکم”، شهرزاد دستمایه ای است تا بیضائی به زن به عنوان آناهیتا نگاهی مستقیم داشته باشد. برای او شهرزاد آناهیتایی است بر روی زمین. در نتیجه شهرناز، خورزاد و روشنک- شخصیت های نمایش- به وضوح تمثیلی هستند از آناهیتا که وظیفه حفظ خانواده و باروری را دارد. در بخش اول شهرناز و ارنواز- به عنوان دختران جم که نماد دادگستری است- خود را فدا می کنند، همان گونه که خورزاد و ماهک. و در بخش سوم اصلاً تدبیر روشنک همه چیز را پیش می برد(همان گونه که در “مرگ یزدگرد”، تدبیر زن). این جا در شکلی آشکار زن باعث تحول مرد می شود، همان زنی که پیشتر در قسمت دوم مجبور بود خودش را بکشد تا رهایی یابد و در بخش سوم، با اسلافی روبرو بود که کلاس درس اش را تعطیل کرده بودند[که اشاره ای است به شخصیت مادر بزرگ خود بیضائی که مکتب داشت و درس می داد].

اما نگاه بیضائی در “شب هزار و یکم” به مقوله خرد و خردمندی(که با تمام وجود از اعماق نگاه، ایمان و اعتقاد بیضائی به روشنفکری و مبارزه با جهل سرچشمه می گیرد) یکی از روشن ترین اشکال خود را می یابد. همچنان که بندار بیدخش آشکارا تمثیلی است از یک روشنفکر که بخاطر خرد و دانش اش به بند کشیده می شود، در “شب هزار و یکم” هم همه نمایش بر این مبنا شکل گرفته که پیروزی در خردمند بودن است و بی دانشی و جهل مهمترین آفت زندگی بشر.


بخش دوم در راستای نمایش جدال دانش و جهل، بهترین بخش نمایش را رقم می زند: یک روایت از خردمندی که اسیر جهل زمانه است و مظلومانه فریاد برمی آورد که در جهانی این چنین چرا باید زیست؟ در این بخش ظالمان سرشارند از جهل و بی دانشی و مظلوم همه دانش اش را باید با خود به گور ببرد، همان طور که “هزار افسان” را به بهانه های ابلهانه در آب می شویند تا نسخه ای از آن نماند. در بخش اول نیز، ضحاک مظهر جهل است و با خردمندی دو خواهر از بین می رود. در جایی که ضحاک با دو مارش دو خواهر را تهدید می کند، این سه در بیشترین فاصله نسبت به یکدیگر در سه سوی صحنه ایستاده اند و یک مثلث متساوی الاضلاع را تشکیل می دهند و بعدتر که دو زن با تدبیر و اتحاد خود سعی دارند بر ضحاک غلبه کنند، فاصله این دو زن از هم کمتر و کمتر می شود و وقتی فاصله دو زن به صفر می رسد- با اتحادشان- زمان مرگ ضحاک است و در واقع این ظلمی است که در مبارزه با خرد جمعی شکست می خورد. بخش عمده ای از این پیروزی مدیون روایتگری است: مدیون خلق هنری، چیزی که همه ما به آن دلبسته ایم و با آن زنده ایم. شهرزاد هزار و یک شب زنده ماند چون هزار شب داستانی داشت تا تعریف کند، شخصیت های نمایش هم هر یک به مدد روایتگری شان زنده می مانند و بالاخره در نهایت می رسیم به روایتگر نهایی همه این داستان ها که کسی نیست جز بهرام بیضائی؛ همو که به مدد روایتگری اش زنده است.