نقش تقارن در تحول انقلابی

مرتضی مردیها
مرتضی مردیها

چنان که اهل خُبره گفته‏ اند انقلاب اساساً یک پدیده مدرن است. گرچه نمونه‏های مشابهی از آن را  در قدیم، عمدتاً در نهضت پیامبرانی که حرکت سیاسی داشته‏اند مثل پیامبر اسلام، سراغ گرفته‏اند، ولی، به طور کلی، در دنیای پیش‏مدرن انبوه گسترده‏ای  شورش‏، از شورش‏های بردگان تا شورش‏های دهقانی، را مشاهده می‏کنیم که معمولاً هم سرکوب می‏شوند و به تغییر روابط سلطه نمی‏رسند


انقلاب پدیده‏ای است که ما در دنیای مدرن با آن روبه‏رو هستیم، چون بر مقدمات و مبانی مدرن استوار است. در دنیای مدرن بود که انسان خود را به عنوان یک خواهشگر و یک لذت‏جو کشف کرد؛ در همین عصر بود که حق الهی پادشاهی مورد انکار قرار گرفت؛ شوریدن بر مَلِک ظالم نه تنها تقبیح نشد (مگر به‏صورت مشروط در سخنان بدن و هابز) که مورد توصیه و ترویج قرار گرفت؛ در همین عصر بود که امتیازات ذاتی و انحصاری اشراف مورد تردید و بلکه تهدید قرار گرفت و طبقه متوسط و اشراف جدید زاده شد، و گاه به توصیه و تحریک آنان توده عوام هم در پی وصول مطالبات معوقه برآمد؛ چرا که نظم ذهنی و نظم عینی در باب نظام توزیع لذت،  تا حدودی به همت فیلسوفان و نویسندگان عصر روشنگری، دیگر با هم منطبق نبود. در عصر فئودالیته هر چند تفاوت دو طبقه اصلی، از حیث محرومیت مطلق و نسبی، بسیار بود، به‏دلیل تسلط ایده سرنوشت‏گرائی و جاافتادگی نظام طبقاتی به‏جز شورش‏های واکنشی، نااندیشیده و غالباً انتقام‏جویانه، مشاهده نمی‏شد. اما با به‏وجود آمدن طبقه متوسط، حجم عظیمی از مردم در شرایطی قرار گرفتند که تغییر و بهبود وضعیت خود را هم ممکن بشمارند و هم مطلوب؛ از اینجا تأثیر رشد آموزش(تانتر- میدلارسکی) و رشد اقتصاد(دیویس) [۱]در رشد امکان وقوع انقلاب مورد تأمل قرار می‏گیرد؛ همین دو عامل بود که به رشد طبقه متوسط کمک کرد.

انسان عصر جدید پس از اصلاح مذهبی و رنسانس، که امید به بهشت بازپسین را کاهش داده  بود «به اندیشیدن جدی‏تری پرداخت تا، دست کم بخشی از، بهشت را روی زمین محقق کند. آنچه این جهان آرمانی را از جهانی که اشخاص کم‏حرارت‏تر بهتر می‏پنداشتند، جدا می‏کرد، احساس سوزان فوریت آرمانی بود، احساسی که القا می‏کرد در همه انسان‏ها چیزی بهتر از سرنوشت کنونی‏شان وجود دارد.[۲]» طریقه درانداختنِ این طرح نو، خود، طرحی نو بود به‏نام انقلاب.

حوادث بزرگی که در اثنای عصر جدید رخ داد، همه، دست کم تا حدودی، در پی درانداختن طرح‏های نو بود؛ چنین ایده‏ای نه منافی عقلانیت که محصول آن بود؛ اختلاف نظر نه در اصل امکان یا مطلوبیت تغییر، بلکه در میزان و شیوه آن بود.  توکویل، در کتاب دمکراسی در آمریکا، با اندیشه انقلاب که تفکر فرانسوی را زیر پوشش داشت و مؤید جنبش اراده‏گرا بود و در نظر داشت جامعه جدید را به سمت آزادی و برابری سوق دهد، مخالف بود. او همچون بسیاری از متفکران هم‏عصر خود می‏پذیرفت که نظام‏های سنتی و رژیم‏های مطلقه راهی جز کنار گذاشته شدن ندارند، می‏پذیرفت که باید از آریستوکراسی به سوی دمکراسی رفت و حرکت از شکاف طبقاتی به سوی برابری فرصت‏ها را می‏پذیرفت، ولی انقلاب را ابزار مناسب آن نمی‏دید، چون محصول آن جامعه‏ای توده‏وار بود که به تمرکز قدرت می‏انجامید[۳]. برعکس، میشله در کتاب، تاریخ انقلاب فرانسه، انقلاب را به عنوان تنها راه به سوی آزادی و برابری می‏ستود[۴]. روبسپیر به‏عنوان یک بازیگر بزرگ انقلاب، آن را یک فرایند طبیعی و ضروری می‏دانست که مخالفان در مقابل عینیت آن مقاومت بیهوده می‏کردند، اما کنت، به‏عنوان یک تماشاگرِ صاحب‏نظر، معتقد بود که روبسپیر و همدستانش، انتزاعی را به جای ملموس نشاندند و، با پرتاب کردن یکباره فرد در پهنه آرزو و جنون و تنهایی، او را رها کردند.[۵]

این اختلاف نظر عمیق در ارزیابی پدیده انقلاب، از منظر فلسفه سیاسی و اجتماعی، ناشی از مبانی متفاوت انسان‏شناختی و جهان‏شناختی است، اما ارزیابی این پدیده از منظر علم سیاست و اجتماع هم دچار تفرقه جدی است؛ ریشه این تفرقه را (علاوه بر ماهیت علم که بیش از این که کشف باشد، «برساختن» است، و علاوه بروضعیت جاری علم سیاست و علم اجتماع که از غلبه پارادایم واحد کم‏بهره است)، باید در دو خصوصیت تحول انقلابی جستجو کرد: یکی این‏که انقلاب پدیده‏ای است به‏شدت کمیاب و نادرالوقوع؛ دیگر این‏که پدیده‏ای است کلان که کلاف پیچیده‏ای از انبوه تحولات اراده‏شده و اراده‏نشده را شامل می‏شود. و این هر دو، تعریف و تحقیق آن را دچار مشکل مضاعف می‏کند.

تعریف و تبیین

انقلاب را می‏توان براساس اهداف خودآگاه کنشگران، نتایج عملی حاصل از آن، مکانیسم تحول، ایده‏ئولوژی راهنمای عمل، الگوی سیاسی هادی تعریف کرد. به ترتیب فوق، انقلاب را به عنوان «تلاش‏های خشونت‏آمیز موفق و ناموفق به منظور ایجاد جامعه‏ای آرمانی»، «هر نوع توسل به خشونت در درون یک نظم سیاسی برای جایگزینی قانون اساسی، حکام یا سیاست‏های آنان با مصادیقی برتر، «حرکت معطوف به براندازی نظم سیاسی- اجتماعی منفور و ناکارا»، «تحولات سریع و پایه‏ای دولت و ساختار طبقاتی جامعه»، «دگرگونی سریع، بنیادین و خشونت آمیز داخلی در ارزش‏ها و اسطوره‏ها، نهادهای سیاسی- اجتماعی، و فعالیت‏های حکومتی» «توده‏ای شدن مقاومت مسلحانه»، «خودداری خصمانه و وسیع از هر نوع همکاری شهروندان با حکومت، منجر به تسلیم آن»، «ایجاد تشکل حزبی آهنین برای نفوذ در ارکان یک رژیم به قصد ساقط کردن آن» و نیز «حرکت به سوی سوسیالیسم تاریخی» تعریف شده است. از ویتگنشاین آموخته‏ایم که تعریف جامع و مانع امکان ندارد؛ تعریف، چیزی جز برشمردن  مجموعه‏ای از اوصاف نیست که به‏سبب ابهام در نواحی مرزی،  ناگزیر، تابعی از اختلاف منظر است؛ دو خصیصه‏ای که برای تحول اجتماعی برشمردیم، ارائه تعریف به شیوه رایج را برای این پدیده دشوارتر و ناکاراتر و تبعیت از روش ویتگنشتاین را بیشتر تشویق می‏کند. در برشمردن اوصاف برای معرفی یک پدیده، مثال فیل و شهر کوران در حدیقه سنائی، قدری کاریکاتورال است، شکل پیچیده‏تر اختلاف مذکور به این صورت است که هر شاهدی چندین وصف از اوصاف شیئ را برشمرَد؛ به این ترتیب، به‏موازات تعدد وصف‏کنندگان، احتمالاً، چشم‏انداز قابل قبول‏تری از آن فراهم می‏آید.  چنین برمی‏آید که هر جا بخش قابل‏توجهی از اوصاف زیر گرد هم آمد، می‏توان از پدیده‏ای به نام انقلاب سراغ گرفت؛

اوصافی از قبیل، احساس‏گرائی، اصالت عمل و پرهیز از ظرافت‏پردازی‏های عقلی، اعتماد به بیگناهی توده‏ها، اعتقاد به گناهکاری حاکمان، ساده‏انگاری در آسیب‏شناسی وضع موجود، ترسیم چشم‏انداز دلربائی از آرمان‏هایی چون عدالت، آزادی و رفاه، سراغ کردن ریشه عمده ناکامی‏ها در مشکلات توزیع لذت و نه مشکلات تولید آن،  وصل کردن سرنخ تمام یا غالب مشکلات به سلطه طبقه حاکم، ایمان به امکان و ضرورت تغییرات بنیادی،  اعتقاد به اصلاح‏ناپذیری حکومت، آشتی‏ناپذیری و هم‏ارز کردن مصالحه و خیانت، اعتقاد به خشونت به عنوان نخستین یا تنها ابزار تحول، وجود پتانسیل‏های نافرمانی، غلبه هیجان و خشم،  تخریب نظم مستقر از سوی توده‏های خشن، حمایت جدی و جامع این حرکت از سوی روشنفکران، ایده‏ئولوژی، رهبری و حزب انقلابی،  نتوانستن یا نخواستن استفاده کارآمد از نیروی سرکوب از سوی دولت.

الگوهای تبیین انقلاب را می‏توان به چهار قسم تقسیم کرد: تبیین مبتنی بر اصالت کنشگر، اصالت علیت ساختاری، اصالت‏ علیت فرآیندی[۶]، و اصالت تقارن که پیش‏نهاده مقاله حاضر  است. نظریه‏های کنشگر معطوف به بررسی انگیزه‏های خودآگاه افراد و گروههایی است که به انقلاب کشیده می‏شوند، و نیز بررسی شخصیت و خصائل و افکار و ارزش‏های رهبران و رهروان انقلابی. در این نگرش انقلاب اصالتاً عملی است انجام دادنی؛ علی‏الاصول یک کنش خودآگاه سوژه مبتنی بر برآورد عقلانی و ناظر به تحقق هدفی خاص است. افراد با انگیزه‏های خاص و تحت هدایت ایده‏ئولوژی و رهبری انقلاب می‏کنند. نظریه مبتنی بر اصالت علیت ساختاری به بررسی شرایط، کم و بیش ثابت، ساخت اقتصادی و اجتماعی و سیاسی می‏پردازد، و انقلاب را واکنش افراد به ناهنجاری‏های این ساخت می‏داند. واکنشی که چه بسا بخش مهمی از آن خارج از خود‏آگاه سوژه آزاد انتخابگر است. بنابراین عقیده، ایدئولوژی، اراده و مواردی از این قبیل نقش مهمی در وقوع انقلاب بازی نمی‏کنند. در این وضعیت انقلاب امری آمدنی، شدنی است نه انجام دادنی. نظریه معطوف به علیت فرآیندی، همانند نظریه ساختاری، ماتریالیستی و سوژه‏گریز است: حوادثی در بطن اجتماع وقوع می‏یابد که براساس نوعی زنجیره علّی افراد را به سمت خاصی سوق می‏دهد، این شبکه علّی می‏تواند از تحولات اقتصادی، تحولات سیاسی و تحولات اجتماعی ناشی شود، و نه تنها کنشگر به کلی از آن غافل باشد، بلکه حتی تحلیل‏گر سیاسی هم از درک آن عاجز بماند. حتی ممکن است امری چون توسعه سریع اقتصادی که معمولاً عامل رضایت تلقی می‏شود، با مکانیسم‏های خاصی تولید نارضایتی انبوه بکند.

اما نظریه مبتنی بر تقارن- که متکی به نظریه تعریف مبتنی بر اوصاف است- مدعی است که برای انقلاب، شروط کافی نمی‏توان تعیین کرد، یعنی مطلقاً نمی‏توان گفت در چه شرایطی انقلاب حتمی‏الوقوع است، اما می‏توان بخشی از شرایط لازم را برشمرد. مجموعه شرایط کافی ولی غیرلازم از انقلابی به انقلاب دیگر می‏تواند تفاوت داشته باشد. انقلاب، تقارنِ زمانی و مکانی شروطِ لازم با مواردی از شروطِ کافی است که کاملاً اسیر احتمالات است. در یک کلمه، شانس.[۷] ماکیاولی بر این نکته تأکید می‏کند که رمز پیروزی در این است که دلیری و خردمندی با بخت نیک دست در دست هم داشته باشند.[۸]

شرط لازم و شرط کافی

به‏نظر می‏رسد برای وقوع یک انقلاب سه شرط لازم است. یعنی در غیاب این سه قطعاً انقلابی رخ نمی‏دهد: یکی درهم‏ریختن تطابق نظم ذهنی و نظم عینی توزیع لذت، یعنی شیوع این باور که وضع موجود از حیث دسترسی به مطلوب‏های کمیاب (لذت)، وضعی طبیعی یا تقدیری نیست، و خروج از آن ممکن و بایسته است؛  تعبیر ارسطو در این باره این است که: «دو طبقه فقیر و غنی هر گاه سهمی که در امکانات زندگی دارند با عقایدی که از پیش در سر پرورانده‏اند منطبق نباشد، دست به انقلاب می‏زنند»[۹]، که سخن دقیقی نیست و باید به این صورت تصحیح شود که بر هم خوردن این انطباق، فقط، شرطِ لازم انقلاب است؛ زیرا در بسیاری موارد این انطباق به‏کلی بر هم می‏خورد و انقلابی هم رخ نمی‏دهد. شرطِ لازمِ دوم، وصل کردن سرنخ تمام یا غالب مشکلات به سلطه طبقه حاکم است، و این ممکن نیست مگر در پناه احساس دارا بودن امکانات گسترده‏ای که به صرف حذفِ مانعِ قدرتِ مستقر، کمبودها و رنج‏ها برطرف شود ؛ شرط لازم سوم، نتوانستن یا نخواستن قدرت مستقر در به‏کارگیری شیوه‏های کارآمد سرکوب است.

اما به‏صرف وجود این شرایط لزوماً انقلابی رخ نمی‏دهد. درکنار این سه شرط مجموعه‏ای از شرایط را می‏توان برشمرد که لازم نیستند، به این معنی که وقوع انقلاب در غیاب هر یک از آنها محال نیست ، اما، در کنار آن سه شرطِ لازم، می‏توانند شروط مکمل، شروط کافی باشند، یعنی وقوع پدیده را ایجاب کنند. شروط مورد بحث از این قراراند: ، احساس‏گرائی، اصالت عمل و پرهیز از ظرافت‏پردازی‏های عقلی، اعتماد به بیگناهی توده‏ها، اعتقاد به گناهکاری حاکمان، احساس عمیق مورد ظلم قرار گرفتن از جانب حکومت، ساده‏انگاری در آسیب‏شناسی وضع موجود، ترسیم چشم‏انداز دلربائی از آرمان‏هایی چون عدالت، آزادی و رفاه، رهبری کاریزماتیک، همدلی و همگرائی مردم ذیل یک ایده‏ئولوژی و یک حزب حامی موارد فوق، وجود روشنفکران  ذینفوذ حامی موارد فوق،  تحرک اجتماعی و خروج از حالت ثبات و فقر شدید، و…؛  نکته مهم این است که هیچ فرمولی نمی‏توان یافت که بر طبق آن بشود پیش‏بینی کرد که در چه شرایطی، چه میزان از این شروط کافی در کنار آن شروط لازم می‏تواند یک انقلاب را به راه اندازد یا موفق کند. انواع ترکیب‏ها از آن سه شرط و مواردی از این مجموعه شروط می‏تواند موجب انقلاب شود. به دلیل آگاهی ناقص ما از شبکه علل اعم از ساختاری یا فرآیندی، و به دلیل عدم امکان برآورد کمّ و کیف یا اندازه‏گیری عوامل قابل شناخت این شبکه، شرایطی پیش می‏آید که در کنار هم قرار گرفتن شرایط کافی نامی جز تقارن، احتمال، شانس و نظایر آن نمی‏تواند به خود بگیرد.

البته انقلاب از این حیث ممکن است با بسیاری  دیگر از پدیده‏های اجتماعی همسان باشد، اما آنچه آن را از این نظر بغرنج‏تر می‏کند، و بیشتر محصول نوعی اتفاق می‏نمایاند، این است که چون از شروط لازم، یکی معمولاً فراهم نیست، یعنی، در قریب به اتفاق موارد، حاکمیت‏های در معرض انقلاب اراده و امکان سرکوب کارآمد حرکت‏ها و نیروهای انقلابی را دارند، لذا انقلاب به پدیده‏ای به شدت نادرالوقوع تبدیل می‏شود، و هرچه پدیده‏ای از تکرارپذیری منظم دورتر شود، برآورد علل و عوامل دخیل در آن دشوارتر می‏شود، و هر چه مقاومت در برابر وقوع پدیده‏ای جدی‏تر و شدیدتر باشد، که شاید انقلاب از این حیث بی‏همتا باشد، نقش تقارن زمینه بیشتر جلوه‏گر می‏شود. منظور از تقارن در کنار هم قرار گرفتن  عوامل و شروطی است که گرچه هر کدام به تنهائی علت خاص خود را داشته است، ولی این چیدمان خاص یا تقارن زمانی و مکانی آنها حساب نشده و اتفاقی است.

بر این اساس، کسانی که پس از یک انقلاب مدعی‏اند که وقوع آن را پیش از آغاز، از روی نشانه‏های آن، دریافته بوده‏اند،  صرفاً حدسی زده‏اند که از قضا درست از کار درآمده است. عواملی همچون، استبداد، فقر، اختلاف شدید طبقاتی، فساد اداری، وابستگی حکومت به بیگانه، نارضایتی گسترده رعایا، به هیچ وجه برای پیش‏بینی یا تبیین یک انقلاب وافی به مقصود نیست، به این دلیل ساده که بسیاری از جوامع لبریز از این عوامل بوده‏اند و هرگز رنگ انقلاب به خود ندیده‏اند؛ بسیاری از این موارد  ناظر به نظریه‏ای است که، چنان که اسکاچپول به درستی می‏گوید، تالی فاسد آن این است که « اگر توده‏ها به طور آگاهانه ناراضی باشند، دیگر هیچ رژیمی نمی‏تواند به حیات خود ادامه دهد.[۱۰]» او ادامه می‏دهد که در این خصوص جمله وندل فیلیپس که می‏گوید «انقلاب‏ها ساخته نمی‏شوند، آنها می‏آیند» جمله‏ای قابل‏تعمق و دقیق است. ما در این مقاله، از جمله نقل شده فوق خوانشی در نظر داریم که قدری متفاوت است؛ انقلاب‏ می‏آید، نه فقط به این معنا که کارگزار اجتماعی نقش اصلی آن را بازی نمی‏کند، و نه فقط به این معنا که نقش ساختار‏های علّی در آن مهم است، بلکه به این معنا که نقش اصلی آن را تقارنها تعیین می‏کنند، یعنی ترکیب اتفاقی علت‏هائی که به‏ندرت در کنار هم جمع می‏شوند.

از این موارد که بگذریم حتی عوامل پیچیده‏تری همچون عدم تناسب میان توسعه اقتصادی و توسعه سیاسی، چنان‏که هانتینگتون می‏گوید، یا افول نسبی پس از یک شکوفائی سریع اقتصادی، چنان که دیویس می‏گوید(منحنیJ)، و یا حصول یک دوره فضای نسبتاً باز سیاسی پس از دوره‏ای طولانی از فشار سیاسی، چنان که توکویل می‏گوید، گرچه ملاحظات قابل تأملی است[۱۱]، اما، به دلیل غفلت از تقارن تصادفی میان عوامل اصلی‏ و عوامل فرعی یا علل لازم و بخشی از مجموعه علل کافی، نمی‏توانند مدعی تبیین تحول انقلابی باشند. شاید این قضاوت حداقلی هانتیگتن که: « انقلاب‏ها زمانی پیش می‏آیند که برخی اوضاع نهادهای سیاسی با برخی مقتضیات نیروهای اجتماعی، همزمان رخ دهند»[۱۲]، به موضع  مورد دفاع این مقاله نزدیک باشد. منتها بر این نکته باید تأکید کرد که تعیین‏کننده‏ترین عنصر در «اوضاع نهاد‏های سیاسی» میزان تمایل و توانائی قدرت مستقر در استفاده کافی و کارآمد از ابزار سرکوب است، و دقیقاً همین عامل است که پدیده تحول انقلابی را به شدت به «تصادف» وابسته می‏کند؛ زیرا فقط شرایطی کاملاً استثنائی چون درگیری در یک جنگ فرسایشی، تحمل شکست سنگین نظامی، تحت فشار شدید قدرت‏های ذی‏نفوذ بودن، از دست دادن قدرت و قاطعیت تصمیم‏گیری،  دچار شدن به دغدغه‏های اخلاقی و … ممکن است یک حکومت را از سرکوب شورش‏های اولیه یک انقلاب ناتوان یا منصرف کند. از آنجا که پیش‏بینی چنین شرایطی به‏کلی دشوار، بلکه ناممکن است، کلیه مدعیاتی از این قبیل که: از روی نشانه‏هائی چون فقر شدید، انشقاق فزاینده طبقاتی، عدم تناسب توسعه اقتصادی و توسعه سیاسی، افول نسبی رفاه پس از یک دوره رشد سریع، غلبه فضای ارعاب و شکنجه، افول مشروعیت حکومت، تکیه آن به حامیان خارجی، و مواردی نظیر اینها، می‏شد وقوع انقلاب را در فرانسه، روسیه، چین، ایران و … پیش‏بینی کرد، غیر قابل دفاع  است. برای درک بهتر این دقیقه، کافی است به این نکته توجه کنیم که، در عین وجود شرایط فوق، چه تعداد انقلاب تا کنون روی نداده است. قضاوت آرنت در این باره تأمل برانگیز است: «هر جا که بتوان مطمئن بود که نیرو‏های مسلح از مقامات کشوری اطاعت می‏کنند، حتی امکان وقوع انقلاب هم وجود نخواهد داشت. علت این‏که ظاهراً انقلاب‏ها در مرحله بدوی با سهولتی شگفت‏انگیز پیروز می‏شوند این است که برپاکنندگان انقلاب رشته قدرت را از دست رژیمی بیرون می‏آورند که آشکارا دچار ازهم‏پاشیدگی است. بنابراین، انقلاب‏ها را همیشه باید معلول سقوط اقتدار سیاسی دانست نه علت آن. گرچه هر جا حکومت فاقد اقتدار شد، لزوماً انقلابی به‏وقوع نمی‏پیوندد.[۱۳]»

نظریه‏های انقلاب، از منظر توجه یا عدم توجه به عامل اِعمال سرکوب کارآمد دولت علیه تحرکات انقلابی، به دو دسته تقسیم می‏شوند: نظریه‏هائی( مثل نظریه انقلاب مارکس، مرتون، اولسون، دیویس، جانسون، سکاچپول) که عامل مزبور را در نظر نمی‏گیرند یا به آن اهمیت چندانی نمی‏دهند، حداکثر تبیین‏گر زمینه‏های با احتمال کم مساعد شروع تحرکات انقلابی‏اند. در برابر، نظریه‏هائی (مثل نظریه انقلاب توکویل، آرنت، برینتون، دارندورف، زیمرمان، گور و تیلی) که این عامل را در نظر می‏گیرند، قادر به تبیین وقوع یک انقلاب، و نه البته پیش‏بینی منجز آن، هستند.

در غیاب انقلاب

آیا انقلاب‏ها می‏توانست اتفاق نیفتد؟ اگر انقلاب‏ها اتفاق نمی‏افتاد، سیر جوامع چگونه بود؟ پاسخ به این سؤال‏ها برای درک نظریه تقارن ضروری است. بعضی ممکن است اساساً تلاش برای پاسخ به چنین سؤالاتی را به‏لحاظ علمی بی‏نتیجه بشمار آورند. در حالی که به‏نظر می‏رسد گرچه راه این بحث دشوار و درآمیخته با احتمال است، اما بسته نیست. به گمان من، سیر حرکت تاریخ با نظر به جهت و مواقف آن کمتر موضوع تقارن و تصادف است، تا سیر وقایع اتفاقیه آن. یعنی با توجه به خصائلِ کمابیش ثابتِ روانی- زیستی انسان و اوصافِ بنیادینِ روابطِ جمعی، سیرِ تحول و رشد تاریخی جوامع، نمی‏توانسته است به‏کلی متفاوت از این که بوده است، باشد؛ اگر موجودی با همین خصلت‏های بشری دوباره خلق می‏شد، تاریخ باز هم از حکومت، نظام سلطه، رقابت، جنگ، طبقات اجتماعی، …، ناگزیر بود، و باز هم به‏سوی آزادی، رفاه عمومی حرکت می‏کرد و در عین تلاش برای برابری فرصت‏ها، از نابرابری ناگزیر بود و …؛ ولی ضرورتی نداشت که این واقعیات درآمیخته با وقایعی باشد که بوده است. ما اینک تمدن و فرهنگ امروز بشری را محصول انسان‏گرائی، آسان‏گیری دینی، تولد علم، تولد صنعت، ظهور بورژوازی، ظهور مشروطیت، تحقق دولت-ملت، و نظائر اینها می‏دانیم، اما آیا ضرورتی داشته است پدیده‏های مذکور در قالب رنسانس در ایتالیا، رفورم در آلمان، درخشش علمی در آلمان-ایتالیا، انفجار صنعتی در انگلستان، انقلاب پیوریتن در بریتانیا، انقلاب کبیر در فرانسه و … صورت گیرد؟ به نظر می‏رسد پاسخ منفی است. به‏راحتی امکان داشت که لوتر قبل از کوبیدن اعلامیه نود سؤال بر در کلیسای شهر خود و کپرنیک قبل از اقدام به نگارش کتاب در باره دوران افلاک آسمانی به یک بیماری یا یک حادثه ناگهانی فوت کنند؛ همان‏قدر که امکان داشت زمینه‏های توسعه تجارت دریائی به‏جای لندن در بارسلون، ونیز یا روتردام، و زمینه‏های توسعه تولید صنعتی به‏جای منچستر در لیون، فرانکفورت یا پنسیلوانیا صورت پذیرد، و در این صورت بسیاری دیگر از وقایع هم شکل دیگری به‏خود می‏گرفت. بدیهی است که وقوع این وقایع در ظرف زمانی- مکانی خود یک بازی لاتاری نبوده است، بلکه ریشه در واقعیات و اختصاصات آنها داشته است، اما لازمه سخن فوق این نیست که احتمالات و اتفاقات در چیدمان تاریخی- جغرافیائی وقایع مذکور نقشی نداشته است. در این میان، چنین می‏نماید که انقلاب‏های سیاسی از انقلاب‏های علمی، صنعتی یا اقتصادی بیشتر در گرو پاره‏ای رویداد‏ها بوده است که به‏سادگی می‏توانسته است، اتفاق نیفتد. اگر چارلز اول قانون باج کشتی را، که منحصر به زمان جنگ بود، به زمان صلح تسری نمی‏داد، اگر مذهب انگلیکن را به اسکاتلندی‏ها  الزام نمی‏کرد، احتمال زیادی وجود داشت که جنگ ۱۶۴۲ میان شاه و پارلمان صورت نگیرد، و اگر منافع مذهبی پیوریتن‏ها با منافع مادی زمین‏داران و بازرگانان، از حیث مخالفت با پادشاه، هم‏سو نمی‏شد، و اگر در انگلستان هم، مثل اسپانیا، فرانسه و آلمان، مجالس محلی و ایالتی قدرت و وحدت مجلس ملی را تضعیف می‏کرد، احتمال زیادی وجود داشت که پیروز این جنگ پادشاه باشد نه پارلمان، و، به این ترتیب انقلاب انگلستان هم منتفی می‏بود. نظیر همین شرطیه‏های کاذبهالمقدم را راجع به انقلاب فرانسه هم می‏توان برشمرد: اگر لوئی شانزدهم متحمل کسری بودجه ناشی از جنگ‏های استقلال امریکا نبود، و اگر اصلاحات وزیران مالیه او تصویب می‏شد، نیازی به صدور فرمان تشکیل اتاژنرال (مجالس طبقات سه‏گانه) نمی‏افتاد، و اگر چند نفر از مجلس روحانیون در یک عمل نمادین قهرمانانه،  به مجلس طبقه سه نپیوسته بودند، و اگر یک بانکدار پاریسی به تجهیز مالی و نظامی عناصر طبقه مذکور اقدام نکرده‏بود، باستیل فتح نمی‏شد، و اگر ملکه ماری آنتوانت اتریشی نبود، یا شاه در دوران تحت‏الحفظ بودن با او اقدام به فرار به سوی اتریش نمی‏کرد، چه‏بسا هیچ‏کدام اعدام نمی‏شدند. در این صورت پدیده‏ای به‏نام انقلاب فرانسه هم پدید نمی‏آمد. میلانی می‏گوید: «به گمان من، می‏توان لحظات تاریخی متعددی برشمرد که در آن اگر یکی از بازیگران عالم سیاست تصمیمی متفاوت می‏گرفت، یا گاه حتی اگر همان تصمیم را چند ماه زودتر به مرحله‏ی اجرا در می‏آورد، چه بسا که از انقلاب اجتناب می‏شد. یکی از بارزترین مصادیق این‏گونه لحظات، تصمیم چاپ مقاله‏ای به نام «ایران و امپریالیسم سرخ و سیاه» بود که در هفدهم دی‏ماه ۱۳۵۶ منتشر شد.[۱۴]»   ناگفته پیدا است که منظور از ذکر موارد فوق این نیست که، در نگاهی ساده‏انگارانه، عوامل برشمرده را علل اصلی انقلابات مذکور بدانیم؛ ترکیب پیچیده‏ای از عوامل و علل ریشه‏دار ( و بعضاً تاریخی) اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، فلسفی، نظامی در کار این انقلاب‏ها کارسازی کردند، اما (امائی به‏غایت مهم) اولاً ترکیب مذکور در بعضی جوامع دیگر هم کمابیش وجود داشته است، ولی به انقلاب منجر نشده است، ثانیاً، تک تک علل و عوامل مذکور اگر معلول ریشه‏های خاص تاریخی خود بودند، ولی هم‏زمان شدن آنها نمی‏توانسته است از عنصر تصادف برکنار بوده باشد. ادعای قاطع در زمینه سناریونویسی مجدد برای گذشته تاریخی به دشواری می‏تواند علمی باشد، چون ابطال‏پذیر نیست، اثبات‏پذیر هم نیست. ولی گفته فوق به این معنا نیست که هیچ حرفی در این زمینه نتوان زد. ژان ژورس می‏نویسد: «مورخ همواره حق دارد که فرضیه‏هایش را با وقایع بدان سان که بودند مقایسه کند. او حق دارد بگوید این اشتباهات مردم است، و این اشتباهات حزب، و تصور کند که اگر آن اشتباهات رخ نداده بود حوادث چه صورتی به خود می‏گرفت. چرا که او اینک و از ورای حوادث، گزینه و بدیل دارد.»[۱۵]

یک عامل مهم

درباره این‏که پدیده تحول انقلابی به چه عوامل کافی یا لازمی بستگی دارد، اشاره کردیم که یک عامل وجود دارد که در غیاب آن هیچ انقلابی به موفقیت نمی‏رسد. در انقلاب عوامل متعدد، پیچیده و گاه متغیری دخالت دارد که تعیین کردن آنها چندان آسان نیست. ولی حتی اگر همه عوامل فراهم باشند یک عامل هست که اگر نباشد قطعاً آن انقلاب به پیروزی نمی‏رسد: این‏که قدرت مستقر در استفاده کارآمد[۱۶] از خشونت ناتوان باشد یا، در عین توانائی تصمیم آن را نداشته باشد. تمام انقلاب‏ها بلااستثناء از این شرط برخوردارند. علت آن هم این است که شرط اولیه انقلاب، یعنی میل به مانع‏شکنی قدرت، ثروت، منزلت و، در نتیجه، برخورداری بیش‏تر از لذت،  کمابیش همیشه و در همه جا فراهم بوده است. به‏ویژه با تسلط گفتمان سنت کلاسیک روشنفکری (روسو-مارکس)، در عصر مدرن میل  به ساخت‏شکنی قدرت و بازتوزیع یا انحصار دیگرگونه لذت در بسیاری از مقاطع تاریخی و در بسیاری از شرایط جغرافیایی فراهم بوده است. مهم‏ترین علتی که، علی‏رغم فراهم بودن آن مقدمات، نمی‏گذاشته است انقلابی صورت گیرد، همین بوده است که قدرت مستقر، هم بنا داشته و هم توانا بوده است که، علیه چنین تحرکاتی، از خشونت، به‏طور کارآمد، استفاده کند. ندرتاً شرایطی به‏وجود می‏آمده‏است که چنین واکنشی مقدور یا مطلوب نبوده باشد، و انقلاب‏ها -به‏فرض وجود سایر شرایط مساعد- در همین فرجه‏ها روی می‏داده است. همان‏طور که انقلاب‏پژوهان (از جمله برینتون و اسکاچپول) اشاره کرده‏اند، انقلاب‏ها غالباً در شرایطی اتفاق ‏افتاده است که حکومت، قبل از آن، دچار یک جنگ فرسایشی یا یک شکست نظامی بوده، و به همین دلیل، قدرتِ اِعمال نفوذ نظامی و کنترل امنیتی آن دچار فتور ‏شده بوده است؛ نمونه آن انقلاب روسیه است که در دوران ضعف حکومت رومانف‏ها پس از شکست از ژاپن شکل گرفت. «سال ۱۹۰۵ چرخشگاهی در تاریخ روسیه است. دهقانان روستاها را غارت کردند و سوزاندند و زمین‏های مالکان را تصرف کردند.  علت بلافصل آن، از دست رفتن اقتدار یکه‏سالاری تزاری بر اثر جنگ روسیه - ژاپن بود.[۱۷]»  انقلاب چین نیز مصداق تمام عیاری از این قاعده بود. از سال ۱۸۹۵ که در نخستین حمله ژاپن، چین به‏سختی شکست خورد، سلسله منچو دیگر نتوانست بر پای خود بایستد و در ۱۹۱۱ سقوط کرد. «انقلاب چین در ۱۹۱۱ با انقراض سلسله منچو آغاز گردید … تا سال ۱۹۲۸ هیچ دولتی نمی‏توانست واقعاً ادعای حکمفرمائی بر تمام خاک چین را داشته باشد. حتی پس از این زمان نیز مملکت عملاً در دست جمعی از جنگ‏افروزان متخاصم بود.[۱۸]»  انگلستان و فرانسه نیز اگرچه به آفت شکست نظامی دچار نیامده بودند، اما هر دو پیش از انقلاب‏های خود درگیر جنگ‏های فرسایشی بودند، که فشار‏های اقتصادی آن نه فقط در برانگیختن مردم، بلکه، مهم‏تر از این، در ناتوان کردن دولت از کنترل آنها تأثیر داشت. چارلز اول و لوئی شانزدهم هر دو در سرکوب کافی نافرمانی‏ها کم‏توان ظاهر شدند.

ایران در آستانه انقلاب نه دچار شکست نظامی بود و نه فرسوده اقتصاد جنگی، با وجود این، در ضعیف ظاهر شدن دولت مقابل نافرمانی‏ها، مشابه موارد فوق بود. به عبارت دیگر، متغیر مستقل در این رابطه علّی، ناکارائی دولت در سرکوب مؤثر است، نه درگیر بودن آن در جنگ؛ شکست نظامی یا فتور اقتصادی ناشی از جنگ، متغیر‏های واسطه‏اند که در صورت تبدیل شدن به «ناکارائی در سرکوب» عنصرِ عامل خواهند بود. بدیهی است که اگر این ناکارائی به‏توسط عوامل دیگری زمینه‏سازی شود، بدون عبور از مرحله شکست نظامی یا فتورِ اقتصادی ناشی از جنگ، هم انقلاب ممکن خواهد بود. ممکن است حکومت به علل متعددی، مثلاً سست‏عنصری یا رئوف بودن شخص حاکم، صلاحدید سیاسی حامیان یا مشاوران او،  در اعمال خشونت دچار تردیدهایی شود؛ ابزار دارد و می‏تواند استفاده کند، ولی در کاربرد کارآمد آن دچار تردید می‏شود. وضعیت انقلاب ایران مصداق همین کلی است. در غیاب عواملی همچون جنگ، منش و روش بالاترین مقام تصمیم‏گیر در یک حکومت است که در کارآمدی سرکوب تحرکِ انقلابی نقش خواهد داشت.

تقارن و تاریخ

نتیجه مهم استدلال ما این است که کلیه نظریه‏پردازی‏هائی که می‏کوشد انقلاب‏ها را، به‏ویژه از منظری تاریخی، ایجاب شده، ضروری و غیر‏قابل اجتناب جلوه دهد، دچار خطائی جدی است.  بنابراین تمامی تحلیل‏هائی از این دست که مثلاً با انجام کودتا، وابسته شدن شدید کشور به نیروهای بیگانه، مدرنیزاسیون و مبارزه با سنت‏ها، برقراری اختناق و اعمال شکنجه، برقراری نظام تک‏حزبی و اعمال استبداد، ، توسعه ناهماهنگ و ناپایدار، تعمیق فاصله طبقاتی، گسترش بیکاری و افزایش تورم و … معلوم بود انقلاب می‏شود و حکومت دوام نخواهد آورد،  سست است؛ بی‏تردید این عوامل، به‏همراهی عوامل بسیار دیگر، زمینه‏ساز بعضی بحران‏ها و بعضی عصیان‏ها بوده‏اند، اما، به‏دلائلی که گفته شد، موجب انقلاب و سرنگونی نبودند. به عبارت دیگر، مطلقاً روندی در کار نبود که کشور‏هائی مثل انگلستان، فرانسه، روسیه، چین، ایران  را قدم به قدم به انقلاب نزدیک کند؛ کاملاً امکان داشت که کشورهای مزبور، هم مثل بسیاری دیگر از کشورهائی که کمابیش دچار معضلاتی از این دست بودند، در غیاب  تقارن این علل با پاره‏ای از عوامل چه‏بسا فرعی‏تر، از تحول انقلابی ایمن بمانند.

سخنان کاتوزیان[۱۹] و روبین[۲۰] در باب تحول انقلابی ایران دائر بر این‏که  آسمان‏خراش‏های مدرنیسم  بدون یک زیربنای استوار سیاسی و بدون محاسبات ضروری برای چنین  بنای عظیمی خطرساز بود، البته خالی از قوّت نیست، اما اگر منظور نویسنده از آن این باشد که حکومت به‏سبب چنین خطائی ضرورتاً باید منتظر چنان سرنوشتی می‏بود، غلط است. داوری ونس[۲۱]، وزیر امور خارجه اسبق امریکا، در این باره که نفی ملازمه فوق است، به صواب نزدیک‎تر است.

بشیریه[۲۲] معتقد است که دست کم یکی از عوامل بی‏ثباتی سیاسی و فروپاشی نظام پیشین را باید در ساخت قدرت مطلقه که مانع مشارکت و رقابت سیاسی طی سالیان متمادی شده بود، یافت.  فقره فوق (با کاربرد تعبیر «دست کم یکی از عوامل»)  با احتیاطی عالمانه بیان شده است، در عین حال، نگارنده کماکان این دغدغه را دارد که مبادا القاء سخن فوق این باشد که ساخت قدرت مطلقه، نهایتاً در کنار چند عامل از همین سنخ، موجب فروپاشی رژیم بود. میلانی نقل می‏کند که گروهی از متخصصان سازمان برنامه: «معتقد بودند افزایش ناگهانی بودجه دولتی بالقوه خطرناک است. می‏گفتند ورود ناگهانی حجم بیشتری از کالا صرفاًبه گره‏های زیربنائی بیشتر و خطرناک‏تری دامن خواهد زد.یکی از این محققان که الکس مژلومیان نام داشت پا از این هم فراتر گذاشت و ادعا کرد که اگر دولت همه درآمد حاصله از نفت را هزینه کند، در ایران انقلاب خواهد شد.[۲۳]»  خطای برنامه توسعه دهه پنجاه، از نظر شتابزدگی نامتناسب با زیرساخت‏ها، امروز برای ما محرز است؛ کاملاً محتمل است که آگاهانِ فن در آن زمان هم، به‏شرط داشتن اطلاعات و نبوغ کافی، نامطلوب و بلکه خطرناک بودن چنین روندی را درک و اعلام کنند، اما اگر کسی بر مبنای آن وقوع انقلاب را پیش‏بینی کرده باشد، سخنی به‏گزاف گفته است، که حتی درست درآمدن پیش‏بینی او هم چیزی بر اعتبار آن نمی‏افزاید؛ چیزی شبیه این که کسی پیش‏بینی کند به‏دلیل وزش شدید باد باران خواهد بارید، و باران هم ببارد، اما درست از کار درآمدن پیش‏بینی مزبور باعث تردید در این نخواهد شد که وزش باد برای بارش باران نه لازم است نه کافی، اگرچه در بعضی موارد آن را تسهیل می‏کند.

به این ترتیب، سخن پارسونز[۲۴]، سفیر اسبق انگلستان در ایران ، که اظهار تعجب می‏کند چرا دانشگاهیان و محققان و مطبوعات غربی، متوجه رشد چنین نهال عظیمی در زیر خاک نشدند، ناموجه است، چون، بنابر نظریه مورد دفاع این مقاله، چنان نهال عظیمی وجود نداشت. نویسنده فوق با استناد به این‏که احساسات و نارضایتی‏های مردم در آغاز انقلاب ریشه در گذشته داشته است (که سخن درستی است) نتیجه می‏گیرد که نهال عظیم انقلاب از گذشته در حال رشد بوده است(که سخن  غلطی است). چرا باید پدیده‏ای اجتماعی را که هیچ‏کس ندیده است موجود انگاشت و بعد اظهار تعجب کرد که چرا کسی متوجه آن نبوده است؟ راه عاقلانه‏تر این نیست آیا که بگوئیم اگر هیچ‏کس از متخصصان متوجه آن نشده، چه بسا به این دلیل بوده که اصلاً وجود نداشته است. اما چگونه می‏توان میان این دو، این‏که انقلاب، در نهایت، محصول پاره‏ای تقارنات در زمانِ وقوعِ آن است، و این‏که ریشه در گذشته داشته است، جمع کرد؟ شاید پاسخ این پرسش در قالب یک تمثیل بهتر قابل‏درک باشد؛ هنگامی که عیسی را بر صلیب کشیدند، به‏حق می‏شد ادعا کرد که کسی که دهها سال پیش نهال چوب آن صلیب را کاشت، تمامی شرایط آب و هوائی، از کوشش خورشید و سعی باد و باران تا ذرات خاک و کود و غیره که در تبدیل آن نهال به یک درخت تنومند اثر داشتند، کسانی که این درخت را بریدند و در بازار چوب‏فروشان عرضه کردند، نجاری که از این چوب صلیب ساخت، کسانی که عیسای کودک را پروردند، سخنانی که مسیح در باره روابط انسان‏ها، خود و خدا گفت، جنجالی که یهودیان بر سر رفتار و گفتار او برانگیختند و، نهایتاً، حاکم رومی که به مصلوب کردن عیسی فرمان داد، همه در تحقق واقعیت عیسای مصلوب نقش داشتند. اما قبل از  اعدام عیسی، هیچ‏یک از موارد فوق، در واقع، اصلاً چنان هویتی نداشتند، تا چه رسد به این‏که کسی بخواهد به آن پی ببرد. نهالی که رشد می‏کرد، صلیب عیسی نبود، صلیب عیسی شد.

بسیاری از وقایعی که از چشم پس از انقلاب، سبب انقلاب محسوب می‏شوند، به‏راحتی ممکن بود سبب چیز دیگری باشند. بسیاری از واقعیاتی که قبل از انقلاب امتیاز منفی حکومت و خیانت آن محسوب می‏شد، در یک فضای گفتمانی دیگر، به‏راحتی می‏توانست امتیاز مثبت و خدمت آن، یا دست‏کم خطائی ناگزیر یا خطائی بخشودنی به‏شمار رود، و در آن صورت  واقعیات مزبور هویت‏های دیگری می‏یافت، و سیر جامعه هم متفاوت می‏شد. روشنفکران و الیت سیاسی بیرونِ قدرت، غالباً قدرت مستقر را در کمتر موردی دارای نیات مثبت و اعمال مفید تلقی می‏کنند. «از دیدگاه رژیم سابق، اصلاحات هدف بود و تحکیمِ ساختِ قدرتِ مطلقه وسیله و لازمه آن به‏شمار می‏رفت. حال آنکه اغلب مخالفین انجامِ اصلاحات را بهانه تحکیمِ ساختِ قدرت تلقی می‏کردند.[۲۵]» سخن ما بر سر این نیست که کدام‏یک، از این دو گزینه، حقیقت امر بود، بلکه در پی جلب توجه به این نکته‏ایم که از نیات و اعمال رژیم پیشین، از سوی غالب روشنفکران خوانش خاصی صورت می‏گرفت که زمینه‏ساز نوعی آنارشیسم پنهان (دولت ستیزی و سلطه‏گریزی) رادیکالیسم (سخت‏گیری در مواجهه با رقیب حاکم) و رمانتیسیسم (سهل‏گیری در برآورد راه حل مشکلات) بود؛  اما این موارد، یعنی آنارشیسم، رادیکالیسم، و رمانتیسیسم، به عنوان خطوط اصلی گفتمان مسلط روشنفکری، از حیث هم‏زمانی با وقایعی چون رکود اقتصادی، پدیده کارتریسم، کاریزمای مذهبی- انقلابی، تردید حکومت در سرکوب کارآمد نافرمانی‏ها و عوامل دیگری از این دست، که در کار تحول سیاسی ایران در سال پنجاه و هفت مؤثر بودند، یک تقارن صرف بود، که به‏سادگی، می‏تواند با تعبیرِ، ظاهراً غیر‏علمی، « قران»‏  (یا شانس) بیان  شود.
بر اهل خرد پوشیده نیست که  موارد چهار‏گانه‏، یعنی اتخاذ پاره‏ای تصمیم‏ها، ظهور بعضی شخصیت‏ها،  وجود برخی زمینه‏های عینی، و سرانجام عدم اعمال سرکوب کارامد، که ذیل فرمول «اگر اتفاق نمی‏افتاد»، مطرح شد، ارزشی بسیار فراتر از شرطیه‏های خلافِ واقعِ معمول دارد. هر کدام از این موارد علت ناقصه انقلاب محسوب می‏شود؛ به عبارت دیگر، موارد برشمرده مجموعه علل لازم و علل کافی است، که در جنب آنها انقلاب  ایجاب شد. (دقت کنیم که ما این مدعا را فقط پس از انقلاب می‏توانیم داشته باشیم، چون همان‏طور که گفتیم از پیش نمی توان معلوم کرد چه ترکیبی از مجموعه غیرِ قابلِ احصاءِ عللِ کافی، در جنب علل لازم، برای ایجاب یک انقلاب خاص کفایت می‏کند). اینک مدعای ما این است: علت نهائی انقلاب، هیچ نیست جز یک قرانِ به‏غایت اتفاقی و تصادفی که در ظل و در ذیل آن تمامی این موارد مجموع شد. لابد نیازی به توضیح نیست که مدعای مذکور مطلقاً منافاتی با علل پیچیده، ساختاری، و حتی بعضاً تاریخی هر تحول مهمی از جمله انقلاب‏ها ندارد. سخن بر سر این است که، دست کم اجزائی از این مجموعه علل، مثلاً مواردی که محصول صرف یک تصمیم‏گیری، یا یک حادثه برنامه‏ریزی‏نشده یا پیش‏بینی‏نشده بود، به راحتی می‏توانست به‏وجود نیاید یا لااقل متقارن نشود، و، به این ترتیب، انقلاب، علیرغم تمامی عرض و طول آن، به‏سادگی اتفاق نمی‏افتاد، چنان‏که در بسیاری از جوامعِ کم و بیش مشابه اتفاق نیفتاد. دقت کنیم که ظرافت بحث در این است که روی‏دادن یک رویداد در گرو شروط کافی آن (اعم از لازم و غیر لازم) است، اما (امائی بسیار مهم) در بسیاری موارد به‏صرف غیبت یک یا چند عنصر نسبتاً کم‏اهمیت، از این مجموعه شروط، یک پدیده روی نمی‏دهد.

کارکرد تحول انقلابی

بنا بر یک نظر، هرانقلابی در زمان خود یک پدیده کژکارکرد است، به این معنی که اهدافی که معمولاً در شروع یک انقلاب مطرح می‏شود، بلافاصله بعد از انقلاب، حصول آن دچار مشکل جدی می‏شود؛، در بسیاری از موارد به شرایطی مشابه گذشته، یا حتی سخت‏تر از آن،  باز می‏گردد. جالب توجه است که معنای اصلی واژه انقلاب، که از علم نجوم وام شده است، نیز چنین القا می‏کند: انقلاب عبارت است از نقطه اوج خروج از اعتدال برای بازگشت به حالت اولیه و اعتدال قدیم. به فرض قابل دفاع بودن این مدعا، چرا چنین است؟ آیا بر اساس نظریه تقارن می‏توان توجیهی برای این یافت؟ پاسخ مقاله حاضر این است: از آنجا که، بر خلاف آنچه معمولاً پنداشته می‏شود، تحول انقلابی( نه تمایل انقلابی)، کمتر محصولِ عللِ ریشه‏دار و بیشتر محصول تقارناتِ حساب نشده، خصوصاً عاملِ مهمِ ناتوانی قدرتِ مستقر در اِعمالِ سرکوب کارآمد، است، پدیده‏ای است که برخلاف قواعد غالب و رایج اجتماع، از یک فرجه بسیار کمیاب استفاده جسته است، و به محض بر هم خوردن تقارن اتفاقی علل، قواعد غالب و رایج اجتماع (که چنان که گفتیم، از خواهشگری نفس انسان و گریز‏ناپذیر بودن اَشکال روابط سلطه مایه می‏گیرد)، غلبه خود را مجدداً می‏گسترند.  نظریه‏پردازان و فعالان انقلابی به دشواری متوجه این می‏شوند که تحول مذکور کمتر محصول برنامه‏ریزی و فعالیت حساب شده آنان بوده است، به همین دلیل، از کژکارکردی آنچه کنش آگاهانه خود می‏پنداشته‏اند، دچار حیرت و فاقد توجیه‏اند.

انقلاب‏ها دو شعار اصلی دارند، یکی آزادی و دیگری عدالت، که در عمل از آن نوعی رفاه عمومی استنباط می‏شود. در همه انقلاب‏ها بدون استثنا، وعده اول، به ضرورت شرایط انقلابی، به‏فوریت پس گرفته می‏شود؛ اما وعده دوم، وفای به آن دشوار است، چون غالباً مبتنی بر نوعی آسیب‏شناسی غیر‏علمی و غیرواقع‏بینانه بوده است.  احساس دارا بودن امکانات گسترده‏ای که به صرف حذفِ مانعِ قدرتِ مستقر، کمبودها و رنج‏ها برطرف شود، از لوازم انقلاب است؛ چون در غیر این صورت، انگیزه‏ای برای خطر کردن وجود نخواهد داشت. محاسبه هر عملی عبارت است از میزان فایده مورد انتظار ضرب در احتمال حصول نتیجه، تقسیم بر میزان هزینه‏های اقدام؛ روشن است که با توجه به بالا بودن هزینه‏های عمل انقلابی و خطرات آن، کارگزار اجتماعی (با فرضِ ناگزیرِ حداقلِ عقلانیتِ ابزاری) تنها در صورتی دست به عمل می‏برد که فایده مورد انتظار، بزرگ، و احتمال موفقیت، بالا باشد. شاید، به‏گونه‏ای ناخود‏آگاه، به‏همین دلیل است که در انقلاب‏ها بر این هر دو تأکید می‏رود: مورد دوم البته ممکن است بیشتر یک حرکت تبلیغاتی باشد، اما مورد اول در بسیاری از موارد یک باور جدی است. بسیاری از روشنفکران، که معمولاً منتقدان سرسخت حکومتی هستند که انقلاب علیه آن صورت می‏گیرد، بر این باورند که قدرت مستقر به دلیل شرارت، وابستگی، مأموریت، و … استعداد‏ها، امکانات، و ثروت ملت را به یغما می‏برد، و چنانچه افراد پاک و ذی‏صلاحیتی جانشین آن شوند، تمامی آن امکانات به درون جامعه باز می‏گردد، و این برای آبادانی سریع آن کافی است. اما  وقتی روشنفکرانِ سابق زمامدارانِ حال، یا راهنمای آنان، شدند، می‏فهمند که در این تشخیص، تا حدود زیادی، ساده‏بین بوده‏اند.  می‏فهمند که در ترسیم چشم‏اندازی دلربا و آسان‏یاب از آرمان‏هایی چون عدالت و رفاه (که من آن را با الهام از بیتی از مثنوی اسطوره «شمع و عسل» می‏نامم) جانب احتیاط را رعایت نکرده‏اند. به این ترتیب، وعده اول به ضرورت پس گرفته می‏شود و وعده دوم بسیار دشوار و کم عملی می‏شود، و، این‏سان، انقلاب‏ها، چه‏بسا، نوعی شکست سیستماتیک  به‏نظر ‏آیند، یعنی فرآیندی که، بنا به تعریف، محکوم به ناکامی است.

جستجوی فصل مشترک انقلاب‏ها در کتاب معروف کالبدشکافی چهار انقلاب مبنی بر فرمانروائی میانه‏روها، به قدرت رسیدن تندروها و برپائی نظام دیکتاتوری عصر وحشت و پاکدامنی، که در آن برای حل اختلاف‏ها، کثیراً، دستگاه گیوتین به کار می‏افتد، و خصوصاً ختم ماجرا، یعنی ترمیدور، که رکن آن عبارت است از فراموشیِ خودسازی انقلابی و ریاضتِ اجتماعی و بازگشتِ غالباً حریصانه‏تر به جستجوی لذت، در تجربیات پس از انقلاب‏های چهارگانه بزرگ هم تایید شده است. از برپائی دیکتاتوری تا ایجاد حکومت وحشت و از آنجا تا ترمیدور (اگر این الگو پذیرفتنی باشد)، تمامی این فرآیند، حکایت از نوعی کژکارکردی ایده، آرمان  و روش انقلابی دارد.  عموماً انقلاب‏ها به دنبال این بوده‏اند که استبداد سیاسی را کنار بزنند، و قدرت را به نفع مردم مصادره کنند، یا به نفع لایه‏هایی از طبقات متوسط و پائین‏تر توزیع کنند؛ انقلاب انگلستان چارلز اول را اعدام کرد ولی قدرتی به مراتب بیشتر از آن در دست کرامول قرار گرفت؛ انقلاب فرانسه لوئی شانزدهم را اعدام کرد ولی قدرتی به مراتب متراکم‏تر از آن به ناپلئون بناپارت رسید. این قاعده در مورد انقلاب روسیه و استالین، انقلاب چین و مائو و البته بسیاری از انقلاب‏های جهان سوم هم مصداق دارد.

انقلاب‏ها در عصر خودشان و با توجه به شعارهایی که در آن زمان مطرح می‏کنند، معمولاً پدیده‏هاییناکامیاب‏اند. علت آن هم این است که تصور اولیه در فرآیند انقلاب‏ها این است که روشنفکران مبارزه‏ای را برنامه‏ریزی می‏کنند تا یک حاکمیت سیاسی ناکارآمد و/ یا  نامشروع را واژگون کنند و یک حاکمیت سیاسی مطلوب ومشکل‏گشا را به جای آن بگذارند، ولی از آنجا که تصور مذکور، غالباً و تا حدود زیادی به‏ناگزیر، در یک فضای رمانتیک و پر‏هیجان و بر اساس یک آسیب‏شناسی غیر‏عمیق و غیر‏دقیق درمی‏پیوندد، شبیه داستان عشق می‏شود که «آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‏ها». از آنجا که در انقلاب‏ها، بر اساس سنت روشنفکری (از روسو تا مارکس)، وعده‏های کلان داده می‏شود، و وقتی که حکومت پیشین از بین می‏رود آن وعده‏های کلان، خصوصاً به‏گونه‏ای برق‏آسا، قابل وفا شدن نیست، نوعی سرخوردگی در توده‏ها به وجود می‏آید. به موازات این،  در عبور از نظم منفور به‏ نظم محبوب، خلائی وجود دارد که کنترل سکون، حرکت و جهت در آن دشوار است، هر لحظه ممکن است سکان در اختیار کسی یا به سوی مقصدی قرار گیرد، که در ابتدا قرار نبوده است. انقلاب، بنا به تعریف، فقدان کامل نظم به منظور تعریفِ نظم و استقرار نظامی دیگر است؛ همیشه این دوران خلأ، که حکومت قبلی سرنگون شده و حکومت بعدی هنوز به وجود نیامده است، می‏تواند آبستن حوادث بغرنجی باشد.  به ویژه با توجه به سرخوردگی اولیه مردم، عناصر رژیم پیشین با امید بیشتری دست به بازآرائی و تحرک می‏زنند. در این میان، نیروهای رادیکال انقلابی که معمولاً بلافاصله پس از پیروزی در حاشیه قدرت قرار دارند، حاصل تلاشهای خود را در حال اضمحلال می‏بینند و علت این وضعیت را غلبه عناصر غیر‏انقلابی، مسامحه‏گرا و فرصت‏طلب برمی‏شمارند، و به‏منظور جلوگیری از انحراف مسیر یا توقف تحول انقلابی، به قبضه قدرت رومی‏آورند. آنها خود را ناگزیر می‏بیند که ترس از فروپاشی را موقتاً با نوعی دیکتاتوری و اقتدار آغشته به بی‏رحمی چاره کنند؛ این البته با بزرگ‏ترین شعار انقلاب یعنی آزادی در تعارض است، ولی انقلابیان، به‏حق، نگران این هستند که آزادی زمینه‏ساز فعالیت ضدانقلابی نیروهای رژیم پیشین و سرخوردگان جدید باشد. درگیری حکومت انقلابی در تکاپوی برقراری نظم جدید، شعار دوم انقلاب یعنی بهره‏مندی و رفاه محرومان را هم به محاق می‏برد، چرا که، علاوه بر شکست مسلم «اسطوره شمع و عسل»، حفظ حکومت انقلابی در مقابل تهدیدها، برای توسعه و رفاه فرصتی باقی نمی‏گذارد. «هر انقلابی پس از سال‏ها، و حتی دهه‏ها، توانسته است رشد اقتصادی سال‏های پیش از انقلاب را به‏دست آورد. رژیم یا رژیم‏های پس از انقلاب تا به تأمین حداقل رفاه برای جمعیت کشور برسند، از دوران سخت سرکوب، اختناق، و چه‏بسا جنگ داخلی می‏گذرند.[۲۶]» به این ترتیب، چه بسا تنها چیزی که به ناگزیر باقی می‏ماند، یک عدالت سختگیرانه باشد، که گاه از سوی لیبرال‏ها، به‏تعریض، تقسیم مساوی فقر خوانده‏ شده است. انقلابیان که خود را از انجام مواعید بزرگ ناتوان می‏بینند،  صادقانه، اصرار می‏ورزند که تواتر توطئه‏های مخالفان فرصت تحقق آرمان‏ها را از آنان گرفته است؛ از سوی دیگر از عجول بودن مردم شکوِه می‏کنند و معتقدند چنانچه فرصت کافی به آنها داده شود، مشکلات حل خواهد شد. این هم البته در تناقض با ایده انقلاب است چرا که،  به‏لحاظ تئوریک قرار بوده است به‏محض برداشته‏شدنِ مانعِ رژیم پیشین، مصادره انقلابی، و سازندگی آسان متکی به آن، متکی به شکست انحصار‏ها و اسراف‏ها، کمبود‏ها را برطرف کند؛ اما شکوِه از شتابزدگی توده‏ها توجیه کارآمدی نیست، چون حتی فرصت هم مشکلات را حل نمی‏کند، چرا که به موازات دور شدن از زمان پیروزی انقلاب، خواهشگری طبایع انسانی، که تحت تأثیرِ معمولاً شدید اما ناپایدار گفتمان «خودسازی انقلابی»، چندی در محاق خزیده بود، به‏تدریج از خود غبار می‏تکاند، و ساخت چاره‏ناپذیر سلسله‏مراتب اجتماعی، که موقتاً تحت‏الشعاع شعار «برابری» قرار گرفته بود، به قرار خویش بازمی‏گردد. و، به این ترتیب، چه بسا نظم سیاسی و اجتماعی، علیرغم انبوهی از هزینه‏ها، به‏جای اول خود، یا مقادیری عقب‏تر بازگردد. ژیلسون در مورد انقلاب فرانسه می‏گوید: «فرانسه سلطنتی در نتیجه انقلاب ویران شده بود، اما خود انقلاب هم هنوز نتواتسته بود نظام تازه‏ای از حیات سیاسی را تأسیس کند: بعد از حادثه شکوهمند و غم‏انگیز امپراطوری ناپلئون چنین می‏نمود که کشور دارد به گذشته باز می‏گردد. پادشاهان بار دیگر باز‏می‏گشتند و ادعای فرمانروائی بر فرانسه داشتند، چنان که گوئی حادثه ۱۷۸۹ اصلاً اتفاق نیفتاده بود.[۲۷]»  تورن به‏شکلی کلی‏تر این‏گونه داوری می‏کند: «امروز از برکت تجربه می‏دانیم که موضوعاتی مثل ملت، مردم، پیشرفت، که انقلاب‏ها مطرح می‏کنند و مدعی‏اند که اموری مثل پول، دین، حقوق فردی نمی‏تواند در مقابل شور آن دوام آورد، حقیقت ندارد. خواب‏های عصر انقلاب‏ها تعبیر نشد.[۲۸]» این البته درست است که ما امروز از برکت تجربه خود انقلاب‏ها این حقیقت را دریافته‏ایم، اما نمی‏توان منکر نبوغ کسانی مثل برک باشیم که در نقد خود بر انقلاب فرانسه بیشتر با اتکا به تجربه تاریخی بشر  و با تکیه به شناخت عقلانی و غیر احساسی-آرمانی انسان و جامعه، (و نه صرفاً با استناد به نتایج  تجربه مستقیم پدیده تحول انقلابی) حقایق مهمی را در این باره اظهار کردند.

در این صورت، آیا می‏توان گفت که ترغیب یا دست زدن به فعالیت انقلابی، در نهایت، کنشی غیر‏عقلانی است؟ اورتگای گاست در کتاب انقلاب توده‏ها می‏گوید که بشر همواره دست به خشونت زده است. گاه استفاده از خشونت تنها نوعی جنایت تلقی شده، اما گاه نیز وسیله‏ای در دست کسانی بوده است که تمام طرق دیگر را برای دفاع از حقوق حقه خویش به کار گرفته و ناکام مانده‏اند. از نظر گاست «شاید این واقعیت که گهگاه بشر تمایلات طبیعی خویش را از طریق اعمال خشونت‏آمیز بروز می‏دهد، تأسف‏آور باشد، اما از طرف دیگر بروز چنین رفتاری در جامعه نشان دهنده وجود منطق و تعقلی نیز هست که بیش از حد تحمل تحت فشار قرار گرفته است.[۲۹]» در میان متفکران ایرانی پس از انقلاب نیز این ایده وجود دارد. احمدی معتقد است: «توده‏های مردم دیوانه نیستند که خشن‏ترین راه‏حل را در نخستین گام بیازمایند، راه‏حلی که از خود آنان بیشترین فداکاری را می‏طلبد. هنگامی که تمامی راه‏های اصلاح‏طلبی و حق‏طلبی مسدود شد، مسیر انقلاب گشوده می‏شود.[۳۰]» اما این نظر خالی از اشکال نیست. اولاً، لازمه آن این است که هر جا مسیر انقلاب گشوده نشده است، تمامی راه‏های اصلاح‏طلبی و حق‏طلبی مسدود نبوده است، ایده‏ای که به‏وضوح مردود است؛ ثانیاً، نشان دادن این‏که هر جا انقلاب رخ داده است، تمامی راه‏های اصلاح‏طلبی و حق‏طلبی مسدود بوده است، هم کار دشواری است؛ مگر این‏که، در هر دو مورد، از رابطه مذکور تفسیری توتولوژیک به‏دست دهیم. اما، مهم‏تر از این ایرادا‏ها، معرفی خشونت به عنوان مقوّم و مشکل اصلی انقلاب‏ها است. مقوّم  اصلی پدیده تحول انقلابی، و نیز عامل مشکل‏زای اصلی آن، آغشتگی آن به خشونت نیست، وصل کردن سرنخ تمام یا غالب مشکلات به سلطه طبقه حاکم، و ترویج احساس دارا بودن امکانات گسترده‏ای است که به صرف حذفِ مانعِ قدرتِ مستقر، صرفاً یا عمدتاً به‏یمن توزیع عادلانه آن امکانات یا سازندگی آسانِ متکی به آن امکانات، کمبودها و رنج‏ها برطرف می‏شود.

از این سخنان اما، در پی نفی نقش تاریخی انقلاب‏ها البته نیستیم. آنچه گفتیم این بود که پدیده تحول انقلابی با نظر به مبانی، انگیزه‏ها، اهدافِ اندیشیده و نتایج مستقیم آن به سختی می‏تواند کامیاب باشد. اما این منافاتی با تأثیرات تاریخی و پیامد‏های نااندیشیده و مراد نشده این پدیده ندارد. انقلاب‏ها، به‏ویژه انقلاب‏های بزرگ، منشأ جهت‏گیری‏های مهم و مثبت (با همان معیارهای آزادی، رفاه عمومی یا عدالت) در جوامع بوده‏اند؛ به‏درستی گفته شده است که «انقلاب فرانسه سرانجام موقعیتی بی‏نظیر را در تاریخ معاصر جهان احراز کرد.[۳۱]» اما این ضرورتاً امتیاز مثبتی را در کارنامه نظریه‏پردازان یا فعالان این انقلاب‏ها درج نمی‏کند،؛ زیرا موارد مزبور، بیش‏تر، محصولات نااندیشیده و معلول‏های بعید آن نظریات و آن فعالیت‏ها به‏حساب می‏آیند. تعبیرات «سرانجام» و «تاریخ معاصر جهان» در نقل قول فوق شایسته توجه کافی‏ است.

به نظر می‏آید که انقلاب‏ها، خصوصاً انقلاب‏های بزرگ در آغاز عصر مدرن، به علاوه شکستِ تا حدودی چاره‏ناپذیر آنها، و، در نهایت، سنتزهایی که از این تعارض‏ها بیرون آمده است، در مجموعه تاریخ دو سه قرن اخیر تأثیرات مفید مهمی داشته‏اند. این درست است که  حداقل در مورد انقلاب‏های بزرگی مثل انقلاب انگلستان و انقلاب فرانسه به‏راحتی نمی‏توان تصور کرد که اگر این وقایع اتفاق نمی‏افتاد، سیر جوامع از حیث آزادی و رفاه چگونه می‏بود. اما دلیلی هم در دست نیست که فکرکنیم در غیاب آن تحولات، جهان از راه‏هائی دیگر، با روند زمانی متفاوتی به نتایج کمابیش مشابهی نمی‏رسید. به عبارت دیگر، به نظر می‏رسد هزینه سنگینِ تحول انقلابی مسلم و فایده آن‏، به‏شکلی حداقلی، محتمل است.

خلاصه و نتیجه

یکم: انقلاب، مثل هر پدیده دیگر، معلول مجموعه ای از شرایط لازم و کافی است. یکی از این شروط لازم، که در غیاب آن هیچ انقلابی رخ نمی دهد، نتوانستن یا نخواستن قدرت مستقر در استفاده از ابزار سرکوب کارآمد علیه نیروهای انقلابی است. بر این مبنا، این تصور کمابیش رایج که در جامعه ای که مملو از ظلم، نارضایتی، توسعه نامتقارن و … است، دیر یا زود انقلاب روی می دهد، غلط است. مادامی که عنصر سرکوب به طور قوی عمل کند، و عموماً چنین است، می توان اطمینان داشت که از انقلاب خبری نخواهد بود.
دوم: حتی اگر هر سه شرط لازم پدیده تحول انقلابی فراهم باشد، ضرورتاً، یا حتی غالباً، انقلابی روی نخواهد داد، چون علاوه بر شروط لازم، به شروط کافی هم نیاز است. نکته مهم این است که شروط کافی مجموعه گسترده ای است که ترکیب های متعدد و متنوعی از آن ها، در کنار شروط لازم، برای وقوع یک انقلاب کافی است، و همین باعث می شود که ترکیب پیچیده ای از احتمالات، پیش بینی یک انقلاب را تقریباً غیر ممکن کند. حتی اگر این پیش بینی در پوشش یک تبیین پس از وقوع درخزیده باشد.

سوم: از آنجا که شرط لازمِ “عدم سرکوب” نادراً دست می دهد، انقلاب یک پدیده کمیاب است، و از آنجا که تنوع ترکیب مجموعه علل کافی راهِ برنامه ریزی برای انقلاب را دشوار می کند، انقلاب یک پدیده استثنائی و تصادفی است. چیدمان مساعدی از بعضی علل کافی، در کنار شروط لازمی، که یکی از آن ها به ندرت دست می دهد، انقلاب را به حاصلِ یک قران بدل می کند.

چهارم:  اما مشکل پدیده تحول انقلابی فقط این نیست که شانس اندکی برای پیروزی بر نظم مستقر دارد. مشکل دیگر این است که هر انقلابی – در قیاس با دو هدف مهم آن یعنی آزادی و عدالت (رفاه) – از ابتدا محکوم به شکست است. برای حفظ نظم جدید خود را ناگزیر از بستن فضا و اعمال خشونت می بیند (نفی هدف اول)، و به دلیل رهیافت رمانتیک و ساده بین به مسائل اجتماعی، در مواجهه با ماهیت  تراژیک و بغرنج مشکلات انسان و اجتماع، زمین گیر می شود(نفی هدف دوم).

پنجم: به همین دلائل، انقلاب به عنوان یک فعالیت سوژه محور و عقلانی و یک کنش ناظر به نفع، علیه حاکمیت، به طور عام، قابل توصیه نیست. هزینه آن بالا، فایده آن اندک، و احتمال پیروزی آن کم است.  درست در جهت کتمان حقیقت احتمال کم پیروزی است که گفتار های انقلابی، عموماً، پیروزی انقلاب ها را به ضرورت تاریخ پیوند می زنند، و در جهت کتمان حقیقت فایده اندک است که گفتارهای انقلابی، با انتساب ریشه عمده مشکلات به حاکمان بد، انقلاب را، که قرار است آن ها را با حاکمان خوب عوض کند، خیر کثیر معرفی می کنند.

پی‏نوشت‏ها

[۱]  گزارشی از این مباحث را دربخش اول اثر زیر می‏توان دید: فرامرز رفیع‏پور، توسعه و تضاد، نشر دانشگاه بهشتی، تهران ۱۳۷۹/
[۲] کرین برینتون، کالبدشکافی چهار انقلاب، ترجمه محسن ثلاثی، نشر سیمرغ، تهران، ۱۳۶۲، ص ۵۵/
[۳] الن تورن، نقد مدرنیته، ترجمه مرتضی مردیها، نشر گام نو، تهران، ۱۳۸۰، ص ۱۳۰/
[۴] منبع پیشین، ص ۱۲۳/
[۵] منبع پیشین، ص ۱۳۴
[۶] منابع روایاتی کما بیش متفاوت از آن تعاریف و بخشی از این تقسیم‏بندی‏ها را در مقاله زیر می‏توان یافت:  حمیرا مشیرزاده، مروری بر نظریه‏های انقلاب، راهبرد، شماره ۹، ص ۱۵۶-۱۰۷/
[۷] روایتی متفاوت از تأثیر عنصر «تصادف» در انقلاب را می‏توان در منبع زیر ملاحظه کرد:
چالمرز جانسون، تحول انقلابی، ترجمه حمید الیاسی، نشر امیرکبیر، تهران، ۱۳۶۳، ص ۹۷/
[۸] نیکولو ماکیاولی، گفتارها، ترجمه محمد حسن لطفی، نشر خوارزمی، تهران، ۱۳۷۷، ص  ۱۹۵
[۹] ارسطو، سیاست، ترجمه حمید عنایت، نشر امیرکبیر، تهران، ۱۳۶۴، ص۲۰۳/
[۱۰]تدا اسکاچپول، دولت‏ها و انقلاب‏های اجتماعی، ترجمه مجید روئین تن، نشر سروش، تهران، ۱۳۷۶، ص ۳۴/
[۱۱]  شرح این موارد را می‏توان در منبع زیر دید:
الوین استنفورد کوهن، تئوری‏های انقلاب، ترجمه علیرضا طیب، نشر قومس، تهران، ۱۳۶۹/
[۱۲] ساموئل هانتینگتن، سامان سیاسی در جوامع دستخوش دگرگونی، ترجمه محسن ثلاثی، نشر علم، تهران، ۱۳۷۰، ص ۴۰۰/
[۱۳] هانا آرنت، انقلاب، ترجمه عزت‏الله فولادوند، نشر خوارزمی، تهران، ۱۳۶۱، ص ۱۶۱/
[۱۴] عباس میلانی، معمای هویدا، نشر اختران، تهران، ۱۳۸۰، ص ۳۸۰/
[۱۵] در: دمیتری ولکوگونوف، استالین، ترجمه پرویز ختائی، نشر مرکز، تهران، ۱۳۸۰،  ص ۲۰/
[۱۶] وده و مولر، به پیروی از ابرشال، معتقدند در صورتی که نظام حکومتی در مقابل مخالفان یا اصلاً از سرکوب استفاده نکند، یا در حد بسیار زیادی استفاده کند، در آن‏صورت مخالفان  کمتر به شورش و کاربرد زور متوسل می‏شوند، اما اگر نظام حکومتی در حد متوسطی از زور استفاده کند، یا آن‏که گاهی استفاده کند و گاهی نکند (شل کن سفت کن)، در آن‏صورت احتمال شورش و خشونت مخالفان افزایش می‏یابد. به نقل از: فرامرز رفیع‏پور، منبع پیش‏گفته، ص ۶۰/
[۱۷] جان گرنویل، تاریخ جهان در قرن بیستم، ترجمه جمشید شیرازی، نشر فرزان روز، تهران، ۱۳۷۷، ص ۱۰۰/
[۱۸] رابرت روزل پالمر، تاریخ جهان نو، جلد دوم، ترجمه ابوالقاسم طاهری، تهران، امیرکبیر، ۱۳۴  ۲، ص ۴۸۰/
[۱۹] محمد علی همایون کاتوزیان، اقتصاد سیاسی ایران، ترجمه  رضا نفیسی، نشر مرکز، تهران، ۱۳۷۹، ص ۲۸۲
[۲۰] باری روبین، جنگ قدرت‏ها در ایران، ترجمه محمود طلوعی، تهران،  ص ۹۹/
[۲۱] سایروس ونس، انتخاب‏های دشوار، در: محمود طلوعی، داستان انقلاب، منبع پیش‏گفته، ص ۵۱۲/
[۲۲] حسین بشیریه، موانع توسعه سیاسی در ایران، تهران، ۱۳۸۰/ص ۱۱۳/
[۲۳] عباس میلانی، معمای هویدا، منبع پیش‏گفته، ص ۳۵۲/
[۲۴] آنتونی پارسونز، غرور و سقوط، در داستان انقلاب ص ۴۹۰
[۲۵] حسین بشیریه، منبع پیش‏گفته، ص ۹۹/
[۲۶] بابک احمدی، مارکس و سیاست مدرن، نشر مرکز، تهران، ۱۳۷۹، ص ۶۷۴/
[۲۷] اتین ژیلسون، نقد تفکر فلسفی غرب، ترجمه احمد احمدی، نشر حکمت، تهران، ۱۳۷۷، ص۲۳۲/
[۲۸] الن تورن، نقد مدرنیته، منبع پیش‏گفته ص ۱۵۴/
[۲۹] خوزه اورتگای گاست، انقلاب توده‏ها، در: چالمرز جانسون، تحول انقلابی، منبع پیش‏گفته، ص ۲۸/
[۳۰] بابک احمدی، منبع پیش‏گفته، همان ص.

[۳۱] آلبر سوبول، انقلاب فرانسه، ترجمه عباس مخبر، نشر شباهنگ، تهران، ۱۳۷۰، ص۲۱

 منبع: سایت تحول خواهی