سه‌گانه‌ی اسید و تردید

حامد احمدی
حامد احمدی

» حرف اول

یک

۱۷ سال پیش، شاید اواخر آذر بود. هتلی در شرق تهران قرار بود میزبان فرهاد باشد. فرهاد که هم آن موقع، هم وقت مرگش، هم الان و هم آینده، می‌شود با حس رقیق و سست ژورنالیستی، “مرد تنها” خطاب‌اش کرد. و این از معدود مواردی‌ست که حس رقیق و سست ژورنالیستی، خیلی بی‌جا و از مرحله پرت نیست.
فرهاد به واقع “مرد تنها” بود و هست و خواهد ماند.
دو روز پس از آن کنسرت، که شکوه‌اش نه در استیج بزرگ و نوازنده‌گان بسیار، که در صدای قدیمی و تنها و اصیل فرهاد بود، روزنامه‌ی خرداد نوشت که عده‌ای از لباس شخصی‌ها در اطراف هتل محل برگزاری کنسرت تجمع کرده بودند و قصد داشتند از برگزاری آن جلوگیری کنند. “مرد تنها” که قبل‌تر در حصر شهر و مردم مانده بود و فقط گوشه‌ی انزوای‌ا‌ش را داشت، وقتی هم به میان مردم و شهر و روشنایی و هتل آمد، باز در حصر کسانی بود که نمی‌خواستند باشد.

دو

 از آن ۱۷ سال، چند سالی به حذف و خون و ضرب و زخم ِ نه فقط “فرهاد”ها که یک ملت گذشت؛ در یک مصاحبه‌ی تلویزیونی دختری پیش دوربین نشسته که قربانی یک اتفاق معمولی‌ست که معمولا در پاورقی اتفاق می‌افتد. دختری که می‌گوید “نه” و روی صورت‌ا‌ش اسید پاشیده می‌شود. دختر چون قبول نمی‌کند مال مرد باشد، پس نباید مال دیگران و حتی مال خودش باشد. پس با اسید زشت می‌شود و از چهره می‌افتد. دختر حالا فقط قصاص می‌خواهد تا مرد اسیدپاش هم کور و زشت بشود. رانده و منزوی شدن از ازل و لابد تا ابد، سرنوشت کسانی‌ست که می‌گویند: “نه” و متعلق به دیگران نمی‌شوند. می‌خواهد دختر معمولی باشد، می‌خواهد “مرد تنها” باشد.
فرهاد با پیراهن سیاه عادی‌اش، با موهای سپید و صورت پیر شده‌اش و با صدای خسته و یک پیانو و یک گیتار، شمایلی از جوان عاصی و شورشی دهه‌ی پنجاه نبود. اسید قوی و لابد متبرک دهه‌ی شصت، چهره‌ی اصلی‌اش را گرفته بود. اما اصالت فرهاد در صدای‌اش که مال دیگران نشده بود، در حریم حفظ شده‌اش، باقی مانده بود؛ از همان دست که فریدون فروغی، یا ناصر تقوایی، یا تمام آن‌ها که زادگاه‌شان را ترک کردند تا خودشان باشند.

بعدتر وقتی فرهاد مرد، “مرد تنها” خیلی صاحب پیدا کرد. با مرگ فرهاد، انگار “نه” فرهاد و حریم فرهاد هم از بین رفته بود. برای همین ترانه‌ی “شبانه”- با شعری از شاملو ِ اسید پاشیده شده- هم با عکس رهبر انقلاب پنجاه و هفت روی آنتن رفت، هم با تصویر رهبر غایب مجاهدین. آن ماه که یک شب قرار است از میدان، خندان عبور کند هم، مورد اسیدپاشی وقیحانه و همه‌جانبه قرار گرفت.
حالا در این گذر بیش از یک دهه، دختر معمولی حق دارد که قصاص بخواهد. چون لابد اگر زمانی بمیرد، به “نه” و حریم‌اش هم تجاوز خواهد شد. پس بهتر که در فرصتی که دارد، چشم‌های فرد مهاجم هم کور بشود تا دیگر امکانی برای تجاوز وجود نداشته باشد.
روزگار بدی‌ست که عقوبت هر نه و داشتن حریم شخصی، منجر به انزوا و تنهایی و تحمل اسید بر چهره‌ می‌شود. حالا هم که روزگار ما، حلقه‌اش آن‌قدر تنگ و بسته است و پیش‌نهادات‌ا‌ش آن‌قدر وقیح و بی‌شرمانه، که “نه” دیگر نشانه‌ای از یک سبک زنده‌گی نیست؛ جوابی‌ست روزمره برای حفظ حداقل‌هایی از حریم شخصی.
خیلی سال است که عشاق وحشی اسید می‌پاشند و معشو‌ق‌ها با نه و حریم شخصی‌شان، منزوی می‌شوند. به خاطر همین آن دختر، یک دختر معمولی‌ست. اما تراژدی وقتی اتفاق می‌افتد که “مرد تنها” هم تبدیل بشود به یک چیز معمولی.
یک بار شاید این بازی باید به هم بخورد. یک بار جای این‌که اسید سهم “نه” بشود، باید پاشیده بشود به صورت عشاق وحشی و متجاوز. دختر معمولی حق دارد که قصاص می‌خواهد.

سه

از چهره‌ی خراش برداشته‌ی فرهاد و صورت سوخته‌ی دختر چند سالی گذشته. حالا فصلی دیگر است. اسید در کارگاهی به شکل سیستماتیک به عمل می‌آید تا دختران معمولی، “تنها” بشوند. “نه”ِ شخصی که تلافی و انتقام شخصی داشت، حالا تبدیل به “نه”ِ عمومی شده؛ با انتقام و تلافی عمومی. کاری که جامعه تا دیروز در برابر “مرد تنها” انجام می‌داد، حالا در مقابل “دختران تنها” اتفاق می‌افتد. دختران تنها و تنهاتر می‌شوند تا مبادا مبتذل بشوند. تا مبادا دیگری و دیگران بگویند چه‌طوری باشند. در این مبارزه با ابتذال، باران اسید می‌بارد. هم کسانی که ظرف‌های بزرگ اسید را بر نرمی و تردی گوشت خالی می‌کنند، هم آن‌هایی که عکس‌های بزرگ را ‌بازنشر می‌کنند؛ همه پیاده نظام ِ ابتذال هستند در برابر تک‌سوارهای تنهای شهر. آن‌ها که در این نبرد عمومی، نمی‌خواهند مبتذل باشند. “دختران تنها” با پوشش خودخواسته‌شان، که زره و سپر نیست، یک پارچه‌ی حریر شکننده است؛ پیش لشکر اسیدپاشان، از حکومتی‌های عیان سوار بر ماشین تا حکومتی‌های نهان پا بر رکاب موتور، ایستاده‌اند تا فقط و فقط خودشان باشند. آن‌ها “جورکش” آری رقت‌بار نخبه‌ها و طبقه‌ی الیت و هنرمندان‌شان هستند. مترسک‌های برآمده در جالیز بایر هنر، هم از جنس رفیق لات‌ها هم از جنم آن دیگری که پریروز وردست مافیای سینما بود، دیروز سبز شد و امروز زرد شده تصویرش را برعکس بر اعلان مجلات می‌چسباند تا با توبه‌ای تازه به نقش‌های فرعی سینما و تلویزیون برگردد، خیال قدرت‌داران و حکومت‌گران را از عصیان و اعتراض در آن منطقه راحت کرده‌اند؛ تا به قصد فتح سنگری دیگر، به پیش بیایند و این‌بار رخت و ردای انتخابی “دختران تنها” را در چشمه‌ی جوشان اسید آب بکنند.

دختر معمولی، هنوز و هم‌چنان حق دارد که قصاص بخواهد؛ هر چند که در گذر از آن سال‌ها و آن مصاحبه، با تردید به ببخش رسیده و عشاق وحشی و متجاوز را در سور مفصل اسیدهای تازه، با چشم‌هایی که ندارد، به تماشا نشسته.