شیرین کوردستان، دختر ایران

علی کلائی
علی کلائی

آی دختر کورد! نشسته بودی و در سلول به همراه یارانت ساری گلین می خواندی! اما دو سال است که آزادانه می خوانی. بخوان که صدایت ای شیرین کوردستان و ای دختر ایران، تا همیشه تاریخ بر تارک زمان و زمانه نقش خواهد بست.

شیرین عزیز! صدایت همیشه در گوشم است. مخلوطی از کوردی و فارسی و سلام کردن هایت. زمانی که در کنار هم بندی عزیزت پای تلفن بودی و بعدی سلام و صحبت و حال و احوالی ساده و من چقدر شادان بودم که صدایت را می شنیدم.

میدانی! حس می کنم که پس از شهادتت هم به تو ظلم می شود. این روزها دومین سالگرد رفتنتان است. همه از مردان می گویند و انگار فراموش کرده اند که در سحرگاه 19 اردیبهشت 1389 و در کنار آن مردان مرد، دختری نیز به دار شد. دختری از دیار کوردستان، از دیار انسانیت و عشق سر به دار شد تا سنت شهادت تنها مردانه نباشد که زنان نیز مفتخر به آن باشند. شیرین کوردستان، دختر ایران سر به دار شد.

در ماکوی متولد شدی. در خانواده ای کوردی و تنها بلد بودی به زبان کوردی سخن بگویی و خودت گفتی که در سالهای زندانت فارسی را یاد گرفتی. از همسلولی ها و هم بندی هایت. اتهامت ارتباط و عضویت در گروه کوردی پژاک بود. عضو بودی یا نبودی. اصلا عضو بودی. عضو بودن تو در پژاک و همکاری امثال تو با گروههای مسلح اما تقصیر شما نبود. تقصیر حاکمانی بود که کاری کردند که امثال شما نه به سوی راه حل های مسالمت آمیز که به سوی اسلحه رفتید. مقصر تو نبودی. برای امثال تو دیگر راهی جز اسلحه نبود. مقصر شما نبودید. می دانم که برای دختری چون تو اسلحه دوست داشتنی نبود. اما وقتی برای شرف و بودن مجبور می شوی دیگر چاره ای نیست. روزگار و حاکمان روزگار ساز و مصیبت ساز و جبار مقصران اصلی اند نه تو جوانانی مانند تو.

می خواستی حقوق بخوانی. روزگار نگذاشته بود تا بیش از کلاس پنج درس بخوانی. اما رویایی داشتی. رویای خواندن حقوق و حتما حقوق دان شدن به درد مردم کورد رسیدن. اما لعنت خدا که نگذاشتند رویایت محقق شود.

و بعد بازداشت در ششم خرداد 1387. بدست سپاه و 21 روز که هنوز کسی جز تو و جلادانی به نام بازجو نمی داند که بر تو چه گذشته است. نوشته ای شکنجه روحی و جسمی. و امان از شکنجه همزمان روح و جسم. کسی که زندان جمهوری اسلامی را لمس کرده باشد می داند چه می گویی.

می دانی شیرین عزیز! تازه پس از ماجراهای کهریزک آقایان بالاخره پذیرفتند که در رژیمشان می تواند کهریزک هم اتفاق بیافتد. اما تاریخ حافظه بهتری دارد. در ایران ما در روزهای دهه سیاه 60 بدتر از کهریزک ها بارها و بارها تکرار شد. دخترانی اعدام شدند و بعد پاسدارانی به در خانه پدرانشان رفتند با ساک لباس ها ومهریه دختران. درد است و سخت است اما واقعیت داشت. خوب شد همه را ریز به ریز نگفتی. دل سنگ هم تاب شنیدن ندارد.

پیشنهاد همکاری به تو دادند. تمام قد و تمام عیار سکوت کردی و تن به ذلت همکاری با جلاد ندادی. آخر شیرین کوردستان بودی و مگر می شود شیرین کوردستان بود و حرفهای جلادان بازجو را تکرار کرد.

ایستادی و کوردایتی خود را و ایرانی بودنت را به رخ بازجویان و جلادان و همه کشیدی و بعد در سحرگاه 19 اردیبهشت 1389….

بگذار آنچه گذشت در شب قبل را از زبان مهدیه گلرو، دوست و یار عزیزت برایت بگویم : “تلفن بند نسوان از عصر شنبه قطع بود، وقتی ۱۰ دقیقه قبل از خاموشی در ساعت نه و پنجاه دقیقه به بهانه اشتباه گرفتن نام پدر، شیرین را بردند، حتی لحظه ای به گمان مان نیامد که شاید دیگر دیداری در پی این جدایی نباشد. اشتیاق شیرین به زندگی و پیشرفت و تلاش او در مطالعه شبیه کسی بود که تنها چند روز از بازداشتش گذشته و بزودی هم آزاد خواهد شد؟! ای وای که چه شبی گذشت؟! آوار صبح یکشنبه بر دوش ما سنگینی می کرد که دیگر اطمینان یافته بودیم که دست قساوت، بار دیگر مبارزی، آن هم شیرزنی از خطه کردستان را به طناب دار سپرد، از اخبار ساعت ۱۴ شنیدیم که طناب دار بر گردن شیرین بوسه زده است و باورمان شد که، آری دیگر شیرین باز نخواهد گشت و ما که تنها در خاطرات و تاریخ شفاهی حس از دست دادن دوستی را شنیده بودیم، با تک تک سلولهایمان، تلخی از دست دادن شیرینمان را حس کردیم. حالا چهار روز از آن فاجعه می گذرد و شالی سیاه به رنگ روزهایمان بر تختش، نشان عزایمان است.”

شیرین رفتی و داغ بر دل بسیاری گذاشتی که در بند نسوان و در ایران زمین دوستت داشتند. رفتی و نشان دادی که در قرن 21 ام هم می توان ایستاد و رفت و بر طناب دار بوسه زد. فکرمی کنم تنها فرزاد کمانگر معلم نبود. تو نیز و فرهاد نیز و علی نیز و مهدی نیز معلمی کردید. تدریس کردید شرف را و ایستادگی را و شرافت و رسم ایستادن و شهادت را.

راستی شیرین، صبحگاه که برای اعدام می رفتی، کدام سرود بر زبانت جاری بود؟ کدام شعر را می خواندی و می رفتی که اینچنین عاشقانه پرواز کردی و به قول دوست دیگرت ما را هنوز اندر خم یک کوچه گذاشتی. تو که خواهر شیرین یارانت بودی.

شیرین علم هولی رفت. اما کوردستان ایران و آزادیخواهی در ایران و مبارزه برای انسانیت و برابری و آزادی در ایران هنوز زنده است و جاوید. شیرین علم هولی رفت. با حکمی ناعادلانه که تنها از جلادانی مانند صلواتی بر می آید و بس. با ظلم حاکمان رفت. اما رفتنش درسی شد برای چگونه ماندن ما که اگر بدانیم چگونه باید بمانیم، فردا نیز می دانیم که چگونه ما نیز باید برویم.

جلوه جواهری دوست دیگرت می گوید که تو عاشق زندگی بودی. جلوه می گوید : “شیرین عاشق زندگی بود، به شدت درس می خواند و به داستان نویسی علاقه داشت و تشویق شده بود که داستان های محلی خود را بنویسد.”

ای دختر! ای حضور زندگی و عشق و تلاش! ما هنوز منتظریم که بیایی و داستانهای کوردستان را برایمان روایت کنی. می آیی. می شود روزی که ما داستانهای کوردستان را از زبان شیرین ها و فرزادها و فرهاد های کورد ایرانیمان بشنویم. دیر نیست. خودت آخر نامه ات نوشتی پیروزی و بدان پیروزی با توست. پیروزی با توست که تو همیشه راست قامت جاودانه تاریخ خواهی ماند.

خبر کوتاه بود: پنج زندانی سیاسی فرزاد کمانگر، علی حیدریان، فرهاد وکیلی، شیرین علم هولی و مهدی اسلامیان سحرگاه امروز (یکشنبه 19 اردیبهشت 1389) اعدام شدند.

و این خبر کوتاه بر پیشانی این جنایتکاران تا ابدتاریخ مهر زد. مهری از خون پاک شما و این می ماند تا روزی که خون شما و هزاران شهید راه آزادی ایران زمین به رهایی و آزادی وبرابری برای ایران و ایرانی بیانجامد. دیر نخواهد بود شیرین عزیز. تو پیروزی. شک نکن.