هارون الرّشید خلیفه مـقـتـدر و مستبـدّ عباسی، بوزینه ای را به مقام امـیری منصـوب کرد. او را ـ یا آن را- بـا کـنیه ابوخَلف خطاب می نمود، و سی انسان را به پیشکاری آن حیوان گمارده بود. ابوخلف را “کمر شمشیر بر میان بستندی و سواران با او نشستندی. هـر کس که به خدمت درگاه او رفـتی فرمـودنـدی تا آن بوزنه را دست بوس کند و خدمت [نماید]…، و [آن بوزینه] چند بکر را بکارت برداشته بود…”
مؤرّخ عالیقـدر، زنده نام استاد دکتر عبدالحسین زرّین کوب خلاصه این حکایت را از تاریخ طبرستان ابن اسفندیار در کتاب ماندگار دو قرن سکوت خود نقل کرده اند، و آن رفتار را نمونه ای از “کژطبعی و تندخویی خلیفه” شمرده اند. انگشت تأکید بر هوسبازیها و بهانه جوییهای کودکانه خداوندگار دنیای هزار و یک شب نهاده اند، و پستی و زبونی سرداران و امیران طفیلی صفت درگاه او را ملامت نموده اند.
به گواهی کتابهای تاریخ، رذیلتهای اخلاقی را بیش از هر جا در بارگاه حکمـرانان مستبد و حلقه های متصل به آنان می توان سراغ گرفت. از دروغ و تهـمـت و توطئه، تا قتـل و غارت وعنف و انواع بی شرمیها، هر جا قدرتِ بی حساب هست، فساد و آلودگی پشـت بر پشـت هم انباشته است. اما غـدّه بدخیم استبـداد را باید با ابـزاری برنده تر از سرزنش حاکمـانِ مرده جرّاحی کرد. اصولاً مقوله های روان شناسانه از جنس کژطبعی و تندخویی یا اوصاف شخصی از قبیل بهانه جویی، هوسبازی، و زبونی، ظرفیت بازنمایی نشانه های اصلی سرطان استبداد را هم ندارد، تا چه رسد به آنکه راه چاره ای به سوی علاج این طاعـون سیاه بگشاید. استبداد به عنوان یک پدیده اجتماعی بر پایه باورهای گـزافی و در قالب نهادهای اجتماعی ویژه ای شکل می گیرد و تداوم می یابد.
از نشانه های اصلی استبداد این است که در عرصه اجتماع عزّتمندان را خوار می خواهد و بی مقداران را بر صدر می نشاند. منطق قدرت مطلقه و مقتضای استبداد، عـزّت و اعتبار بخشیدن به کسانی است که از پیش خود شایستگی ندارند، امّـا به عنایت صاحب قدرت از هیچ به همه چیز می رسند، و بـر شایستگان مـقدّم داشته می شوند. استبداد با نقض منطق و نفی شایستگیها ملازم است. به جای آنکه توسنِ قدرت به کمند عـقل و عدل رام شود، خرد و دادگری زیر سم قدرت بی لگام افکنده می شود. وارونه سازی ارزشها، جابجایی هنجارها، و ادّعاهای دروغین پایه های سه گانه تخت ناپایدار استبداد است. داستان شمشیر بر کمر بستن بوزینه هارون، و کرنش درباریان نزد ابوخلف، نمونه گویایی از قربانی کردن و گروگان گرفتن عرف و اخلاق و شریعت، و وارونه نمودن نقشهای اجتماعی مرسوم در جامعه است. ماجراهای شگفتی که از ایاز و سلطان محمود غزنوی گـزارش کرده اند، یا از ملیجـک در اندرونی ناصرالدّین شاه گفته اند، و نمونه های بی شمار دیگر از این قبیل، همگی در پرتو منطق وارونه ساز و هنجارشکن استبداد معنای ژرفتر و فراتر از احوالات ذهن و روان این و آن پیدا می کند.
منطق استبـداد محدود به بدخصلتی شخص حاکم نیست، بلکه در ارکان نهادهای اجتماعی و مناصب حکومتی حلول می کند و بروز می یابد. هیچ نظام استبدادی را هیچ فرمانفرمای مستبدّی هرگز به تنهایی نساخته و اداره نکرده است. گردانندگان نظام استبدادی هر کدام نقشی و وظیفه ای بر عهده دارند. از شخص حاکم و نزدیکان محفل خصوصیش تا سرداران لشگـری و سران دیوانی همه دست در کارند تا چرخ صناعت شوم استبداد هموارتر بچرخد. بخشی از وظیفه دستجمعی استبدادیان همین است که ساحت فرمانـفرما را فراتـر از حدّ عقل و عـدل و قانون وانمود کنند، تا سخن اوّل و آخر از آن او قلمداد شود. اقتدار حاکم را فوق چون و چـرا قرار می دهند، تا هر جا لازم باشد حکمران بتواند هنجارهای عرفی، اخلاقی و قانونی را زیر پا بگذارد، و چنان کنـد که مصالح نظام استبدادی تأمین گردد. اطرافیان هارون را تنـها پستی شخصیت و تـرس آنان، یا صرفاً هوس کودکانه خلیفه نبود که به دستبوسی بوزینه وا می داشت. همگی آنها همدست و همبـازی بودند. ابراز سرسپردگی مطلق به پیشوا، و فرمانبری فوری از امر او – هر چند به بوسیدن دست و خدمت کردن بوزینه ای مسخره تعلق گیرد- قاعده وارد شدن در سلکِ ارادتمندان و شرط بهره مند ماندن از مزایای حکومت استبدادی است. شخص پیشـوا با همدستان و همبازیهایی که زیر سایه اش می خزند، همگی در بـرقراری و استمرار استبداد شریکند.
اساس نظام استبدادی هنگامی در هم می ریـزد که هیمنه حاکم مبسوط الید فروبشکـند، و سلسله مراتب بناشده بر منطق وارونه و نابهنجارش از هم بپاشد. آن وقت است که ای بسا قهقهه کودکی ایستاده در جمع تماشـاگران، عریانی فرمانفـرمای مغروری را به سخره می گیـرد، یا غریو دردمندانه مردمی به جان آمده و معتـرض کاخ کاغذین ستمگـران را به باد فنا می سپارد.